خرید تور تابستان

وُوک ما را بيدار می‌کند تا به خوابيدن ادامه دهيم

«وُوک ما را بيدار می‌کند تا به خوابيدن ادامه دهيم» تیتر مطلبی است که اسلاوی ژیژک با عنوان «Wokeness Is Here To Stay» در نوشته است. این متن را اردلان لقائی ترجمه کرده‌ و در سایت ترجمان منتشر شده‌است. متن کامل را در ادامه می‌خوانید.

وینسنت لوید، استاد سیاهپوست مشهوری است که سال‌ها دربارۀ نژادپرستی و ستم‌هایی که بر سیاهپوستان رفته تحقیق کرده و نوشته است. سال ۲۰۲۲، یک انجمن فرهنگی از او درخواست کرد تا با ۱۲ نوجوان ۱۷ سالۀ سیاهپوست سمیناری با موضوع نژاد و محدودیت‌های قانون در آمریکا برگزار کند. اما چند جلسه بعد از شروع سمینار، با رأی‌گیری آن نوجوانان خودِ او به اتهام نژادپرستی از دوره اخراج شد. اسلاوی ژیژک در این مقاله با آوردن چند مثال دیگر از این قبیل، می‌پرسد: چطور جنبش ووک به اینجا رسید؟

اسلاوی ژیژک، کامپکت— برخی ادعا می‌کنند که وُوک 1 رو به افول است، اما در حقیقت به‌تدریج در حال عادی‌شدن است، حتی افرادی که در باطن به آن شک دارند از آن پیروی می‌کنند و بیشتر دانشگاهیان، شرکت‌ها و نهادهای دولتی آن را به کار می‌گیرند. ازاین‌رو، وُوک همراه با آنچه در مقابلش قرار می‌گیرد، یعنی شرم‌آوربودن پوپولیسم جدید و بنیادگرایی دینی، بیش‌ازپیش سزاوار نقد ماست.

برای بررسی این مسئله با اسکاتلند شروع می‌کنیم، جایی که دولت نیکولا استورجن آرمان‌های وُوکیسم و ال‌جی‌بی‌تی را (تقریباً) در اولویت قرار داد. پس از آنکه قانونگذاران اسکاتلندی طرحی را تصویب کردند که به موجب آن افراد می‌توانستند جنسیت خود را به لحاظ قانونی راحت‌تر تغییر دهند و ۱۶ تا ۱۷ ساله‌ها نیز مشمول نظام جدید هویت‌یابی جنسی شدند، دولت اسکاتلند، در دسامبر ۲۰۲۲، آن روز را «روز تاریخیِ برابری» نامید. اساساً فرد آنچه را که احساس می‌کند هویت جنسی‌اش است اعلام می‌کند و این هویت همان‌طور که می‌خواهد ثبت می‌شود. اما مشکلی قابل‌پیش‌بینی پدید آمد: آیلا برایسون، فردی که به لحاظ بیولوژیکی مرد محسوب می‌شد و به تجاوز محکوم شده بود، به زندان زنان در شهر استیرلینگ فرستاده شد.

برایسون زمانی که به خاطر اتهام تجاوز در دادگاه حضور پیدا کرده بود، تصمیم گرفت که دیگر مرد نباشد. بنابراین، در این مورد فردی داریم که خودش را زن می‌داند و از آلت جنسی‌اش برای تجاوز به دو زن استفاده کرده است. این مسئله کاملاً منطقی است: اگر مرد و زن بودن هیچ ربطی به بدن فرد نداشته باشد و صرفاً بر اساس تعریف ذهنی فرد از خودش باشد، پس یک متجاوز با آلت تناسلی مردانه را باید همراه با زنانِ دربند به زندان انداخت. پس از اعتراضات، برایسون به زندان مردان منتقل شد، اما این هم باز طبق قوانین اسکاتلند مسئله‌ساز بود، زیرا اکنون فردی که خودش را زن می‌داند در زندان مردان است.

استورجن از سِمَت خود استعفا داد، زیرا کسانی را که مخالف دگرباشان جنسی نبودند و صرفاً چنین اقداماتی را رد می‌کردند از خود راند. نکتۀ مثال فوق این است که در این مورد راه‌حل ساده‌ای وجود ندارد، چون هویت جنسی به‌خودیِ‌خود شکل ساده‌ای از هویت نیست، بلکه ابعاد پیچیده‌ای دارد و پر از تناقضات و ویژگی‌های ناخودآگاه است و به‌هیچ‌عنوان چیزی نیست که فرد بتواند آن را با ارجاع مستقیم به احساسات خود ثابت کند.

مناقشۀ اخیر در مورد استفاده از داروهای جلوگیری از بلوغ با جنبۀ دیگری از همین پیچیدگی مرتبط است: درمانگاه تاویستاک در لندن از مقامات بالا دستور گرفته بود که استفاده از داروهای جلوگیری از بلوغ را محدود کند. این داروها هورمون‌ها را سرکوب می‌کنند و از این طریق بروز ویژگی‌های جنسی کودک، مانند رشد پستان‌ها، را متوقف می‌کنند. تاویستاک این داروها را برای بچه‌های ۹ تا ۱۶ساله‌ای تجویز می‌کرد که به نظر می‌رسید قادر به انتخاب هویت جنسی خود نیستند. پزشکان تاویستاک استدلال ‌کردند این خطر وجود دارد که کودکانی که نمی‌توانند هویت جنسی خود را تعیین کنند تحت فشار محیط تن به انتخاب اجباری بدهند و در نتیجه گرایش واقعی خود را (که عمدتاً تراجنسی است) سرکوب کنند. داروهای جلوگیری از بلوغ از این جهت ضروری بودند که چنین جوانانی بتوانند شروع بلوغ خود را به تأخیر بیندازند. این داروها به آن‌ها وقت بیشتری می‌داد تا، پیش از تصمیم‌گیری در مورد این موضوع در سنین بالاتر، به آن بیندیشند.

این دارو تقریباً برای تمام بچه‌‌هایی که برای ارزیابی به تاویستاک فرستاده می‌شدند تجویز می‌شد، از جمله بچه‌های اوتیستیک و مسئله‌داری که تردید آن‌ها در مورد میل جنسی‌شان ممکن بود اشتباه تشخیص داده شده باشد. به بیانی دیگر، کودکان آسیب‌پذیر، پیش از آنکه به سنی برسند که بدانند آیا می‌خواهند جنسیت خود را تغییر دهند یا خیر، تحت درمان‌هایی سرنوشت‌ساز قرار می‌گرفتند. همان‌طور که یکی از منتقدان گفته، «کودکی که دچار اختلال هویت جنسی است به زمان و حمایت نیاز دارد، نه اینکه در روند پزشکی‌ای قرار گیرد که ممکن است بعدها از آن پشیمان شود».

تناقض این مسئله آشکار است: داروهای جلوگیری از بلوغ را به بچه‌ها می‌دادند تا بلوغشان متوقف شود و آن‌ها بتوانند آزادانه دربارۀ هویت جنسی خود تصمیم بگیرند، اما این داروها ممکن است موجب آسیب‌های فیزیکی و روانی متعدد دیگری شوند و هیچ‌کس از این بچه‌ها نمی‌پرسید آیا آمادۀ دریافت داروهایی با این‌گونه عواقب هستند یا خیر. دکتر هیلاری کاس، یکی از منتقدان این کار، می‌گوید
«ما به‌هیچ‌وجه نمی‌دانیم آیا داروهای جلوگیری از بلوغ، به‌جای آنکه برای تصمیم‌گیری فرد زمان بخرند، روند تصمیم‌گیری را مختل می‌کنند یا خیر. این احتمال وجود دارد که بلوغ مغز موقتاً یا دائماً مختل شود».

اما در انتقادات باید یک قدم به جلو برداشت و این ادعا را از اساس زیر سؤال برد که رسیدن به هویت جنسی صرفاً انتخابی آزادانه و سنجیده است. در اختلال هویت جنسی هیچ چیز «غیرطبیعی»ای وجود ندارد: آنچه «بلوغ جنسی» نامیده می‌شود روندی طولانی، پیچیده، غالباً ناخودآگاه و سرشار از تنش‌ها و تغییرات شدید است و فرایندی نیست که طی آن فرد در اعماق روانش کشف کند واقعاً چه کسی است.

یکی از منتقدان خاطرنشان کرده که پزشکان در بسیاری از درمانگاه‌های تعیین و تغییر جنسیت در سراسر دنیای غرب احساس می‌کنند که مجبورند، بدون درنظرگرفتن سایر بحران‌های نهفتۀ سلامت روان که کودکان را آزار می‌دهد، «روش ایجابی بی‌چون‌وچرایی» را اتخاذ کنند. در واقع آن‌ها از دو سو تحت ‌فشارند. از یک سو پزشکان مرعوب لابی تراجنسی می‌شوند که هر گونه تردید در مورد داروهای جلوگیری از بلوغ را تلاشی محافظه‌کارانه تعبیر می‌کنند که کار افراد تراجنسی در راستای محقق‌کردن هویت جنسی‌شان را سخت‌تر می‌کند. فشار مالی هم این وضعیت را تشدید می‌کند: به‌عنوان مثال، بیش از نیمی از درآمد درمانگاه تاویستاک از درمان مشکلات جنسی کودکان تأمین می‌شد. به‌طور خلاصه، در چنین موردی آنچه شاهدش هستیم بدترین تلفیق از اعمال فشار برای رعایت نزاکت سیاسی و محاسبۀ بی‌رحمانۀ منافع مالی است. استفاده از داروهای جلوگیری از بلوغ نمونۀ دیگری از سرمایه‌داری وُوک است.

بی‌تردید هر دوی این مناقشات حداقل به پیروزی نسبی نیروهای «ضد وُوک» انجامید: استورجن استعفا داد و درمانگاه تاویستاک تعطیل شد. اما نیروهای مؤثر شتابی دارند که بسیار فراتر از دیدگاه‌های تک‌تک سیاستمداران و سازوکار نهادهای خاص است. در هر صورت، افراد و نهادها پیوسته سعی می‌کنند خود را با محدودیت‌هایی که از جایی دیگر می‌آیند وفق دهند به جای آنکه محدودیت‌ها و قوانین خود را از بالا به پایین اعمال کنند. بنابراین مسلم است که رسوایی‌های مشابه همچنان افزایش خواهند یافت.

وُوک ممکن است، علاوه بر تحریکات گروه‌های ذینفع و فشار سرمایه، از منابع قدرت دینی نیز استفاده کند. البته در فضای ایدئولوژیک رسمی ما، وُوک و بنیادگرایی دینی دو گرایش متضاد و ناسازگار به نظر می‌رسند، اما آیا واقعاً این‌طور است؟

تقریباً یک دهۀ پیش، کالج گلداسمیت لندن از یک فعال سیاسی زن که سابقاً مسلمان بود دعوت کرد تا دربارۀ «ارتداد، کفر و آزادی بیان در عصر داعش» سخنرانی کند. دانشجویان سخنرانی او را، که بر سرکوب زنان در برخی جوامع اسلامی متمرکز بود، به‌کرات و با بی‌ادبی قطع می‌کردند. آیا سخنرانْ متحدی در میان جامعۀ فمینیست این کالج پیدا کرد؟ خیر. فمینیست‌ها از جامعۀ اسلامی گلداسمیت حمایت کردند.

این همبستگی غیرمنتظره در نهایت مبتنی بر شباهت فرم این دو گفتمان است: اگرچه این حرف به نظر تناقض‌آمیز می‌آید، باید بگویم که وُوک همچون نوعی جزم‌اندیشی دینیِ سکولارشده عمل می‌کند. جان مک‌وُرتر، منتقد سیاه‌پوستِ وُوک نژادی، برخی از این تضادها را در کتاب اخیرش، نژادپرستی وُوک 2، برشمرده: «باید تا ابد تلاش کنید که تجربیات افراد سیاه‌پوست را درک کنید / هرگز نمی‌توانید درک کنید که سیاه‌پوست‌بودن چه حسی دارد و اگر هم فکر می‌کنید که می‌فهمید، نژادپرست هستید»؛ «به چندفرهنگی‌بودن علاقه نشان دهید / فرهنگ را مصادره نکنید».3این حرف مبالغه نیست. هر کس که به ظرفیت سرکوبگرانۀ این جنبش شک دارد بهتر است مقالۀ «استاد سیاه‌پوستی گرفتار در جهنم ضدنژادپرستی» را در نشریۀ کامپکت بخواند که شرح برخورد وینسنت لوید با وُوک در بدترین حالت آن است. صلاحیت لوید کاملاً مورد تأیید است: او استادی سیاه‌‌پوست و مدیر مرکز الهیات سیاسی دانشگاه ویلانوا و مدیر سابق برنامۀ مطالعات سیاه‌پوستان در این دانشگاه است. او سرپرستی کارگاه‌هایی را در مورد مباحث ضدنژادپرستی و عدالت تحول‌آفرین بر عهده دارد و کتاب‌هایی را دربارۀ نژادپرستی علیه سیاه‌پوستان و برچیدن نظام زندان به چاپ رسانده، از جمله کتاب برجستۀ منزلت سیاه‌پوستان: مبارزه علیه استیلا 4.در تابستان سال ۲۰۲۲، انجمن تلیوراید از لوید درخواست کرد سمیناری شش‌هفته‌ای را دربارۀ «نژاد و محدودیت‌های قانون در آمریکا» با حضور ۱۲ نوجوان ۱۷ساله که به‌دقت انتخاب شده بودند برگزار کند. چهار هفتۀ بعد، دو نفر از دانش‌آموزان با رأی‌‌گیری سایر دانش‌آموزان برکنار شدند و خودِ لوید کمی پس از آن طرد و اخراج شد. در آخرین کلاسش،

هر یک از دانش‌آموزان بیانیۀ از پیش آماده‌شده‌ای را قرائت کردند در این مورد که چطور این سمینار در محتوا و شکل خود به خشونت علیه سیاه‌پوستان تداوم می‌بخشید، اینکه چطور به دانش‌آموزان سیاه‌پوست آسیب رسانده و اینکه چطور من در ارتکاب ریزپرخاشگری‌های بی‌شماری مقصر بودم، از جمله از طریق زبان بدنم، و اینکه چطور دانش‌‌آموزان احساس امنیت نمی‌کردند، چون من علیه دیدگاه‌هایی که بیزاری از سیاهان را علت‌ تمام مشکلات جهان قلمداد نمی‌کردند فوراً موضع نمی‌گرفتم.

لوید این گرایشات را با «آن برهه از دهۀ هفتاد میلادی که سازمان‌های چپ‌گرا فرو ریختند» مقایسه می‌کند، «یعنی زمانی که نیاز به رقابت و برانگیختن حس مبارزه‌جویی میان رفقای چپ‌گرا به فرهنگی سمی منجر شد که سرشار از جزم‌اندیشی و سرخوردگی بود». منتقدان لوید به مجموعه‌ای از عقاید جزمی متکی بودند که چند مورد آن‌ها از این قرار است: «هیچ سلسله‌مراتبی از ظلم و ستم وجود ندارد -مگر ظلم علیه سیاه‌پوستان، که بی‌مانند است»؛ «به زنان سیاه‌پوست اعتماد کنید»؛ «زندان هیچ‌گاه راه‌حل نیست»؛ «همۀ افراد غیرسیاه‌پوست، و بسیاری از سیاه‌پوستان، در بیزاری از سیاهان مقصرند».

اما تضادی که از حیث فرم بین سمینار و کارگاه وجود داشت تعیین‌کننده‌تر از محتوای سمینار بود. لوید تلاش کرد روال معمول سمینار را در پیش بگیرد، یعنی تبادل نظر: در سمینار، مداخله‌ای‌ پس از مداخلۀ دیگر می‌آید، زیرا دانش‌آموزی متوجه مطلبی می‌شود که دانش‌آموز دیگر نادیده گرفته و استاد هم بحث و گفت‌وگو را در جهت مهم‌ترین پرسش‌ها هدایت می‌کند. سمینارها معمولاً بر متنی خاص متمرکزند و شرکت‌کنندگان سعی می‌کنند با صبر و حوصله معنای آن را کشف کنند. در مقابل، در آن نوع کارگاه‌های ضدنژادپرستی که لوید نقدشان می‌کند، آشکارا عقیدۀ جزمی تثبیت‌شده‌ای وجود دارد و تبادل‌نظر صرفاً حول محور این موضوع است که افراد چگونه و کجا آن عقیده را آگاهانه یا ناآگاهانه نقض کرده‌اند. همان‌طور که آلنکا زوپانچیچ خاطرنشان کرده، دنیای کارگاه‌هایی که مروج نزاکت سیاسی هستند مانند دنیای نمایشنامۀ آنکه گفت آری5، اثر برتولت برشت، است: همه به‌‌کرات می‌گویند آری، و استدلال اصلی علیه کسانی که به‌عنوان پیروان صادق پذیرفته نمی‌شوند استدلال مبتنی بر «آسیب‌رساندن» است. به گفتۀ لوید، استدلال «آسیب‌رساندن» این‌گونه عمل می‌کند:

در طول بحث و گفت‌وگویمان در مورد موضوع حبس، دانش‌آموزی آسیایی-آمریکایی آمار زندانیان فدرال را ذکر کرد: حدود ۶۰ درصد از زندانیان سفیدپوست‌‌اند. دانش‌آموزان سیاه‌پوست گفتند این اظهارنظر به آن‌ها آسیب زده است. آن‌ها، در یکی از کارگاه‌هایشان، یاد گرفته بودند که واقعیات عینی ابزاری برای برترپنداری نژاد سفید است. در خارج از سمینار به من گفتند دانش‌آموزان سیاه‌پوست باید زمان زیادی را صرف کنند تا آسیبی را که با شنیدن آمار زندانیان غیرسیاه‌پوست بر آن‌ها وارد آمده جبران کنند. چند روز بعد، آن دانش‌آموز آسیایی-آمریکایی از برنامه اخراج شد.

در این مورد دو نکته ما را شگفت‌زده می‌کند. نخست آنکه این فرقۀ جدید اعتقاد به جزمیت ثابت و عینی‌شده را با اعتماد کامل فرد به احساساتش ترکیب می‌کند (اگرچه فقط سیاه‌پوستانِ سرکوب‌شده این حق را دارند که به احساساتشان به‌عنوان معیار گناه فرد نژادپرست اشاره کنند). متوسل‌شدن به استدلال‌های نقادانه در چنین مباحثی مؤثر واقع نمی‌شود. این بدان معنا است که «مباحثۀ عمومی» مفهومی نژادپرستانه و در راستای برترپنداری نژاد سفید است. «واقعیات عینی ابزاری برای برترپنداری نژاد سفید است». -بله، به همین دلیل، همان‌گونه که ترامپیست‌ها می‌گفتند، ما باید واقعیات جایگزین را ایجاد کنیم.

بگذارید این مسئله را روشن کنم: در این بحث رگه‌ای از حقیقت وجود دارد. آن‌هایی که به شکلی بی‌رحمانه تحت ستم قرار می‌گیرند توانایی تأمل عمیق و مباحثۀ مفصل برای آشکارکردن نادرستی ایدئولوژی انسان‌گرایی لیبرال را ندارند. اما در این مورد، مانند اکثر موارد دیگر، کسانی که نقش رهبران شورش را مصادره می‌کنند واقعاً قربانیان ستمدیدۀ سرکوب نژادپرستانه نیستند. طرفداران وُوک خود اقلیتی نسبتاً ممتاز در دل اقلیتی بزرگتر هستند که اجازه دارند در کارگاهی با کیفیت بالا در دانشگاهی طراز اول شرکت کنند.

دوم آنکه راز این مسئله در عملکرد دیگریِ بزرگ6 است ( در این مورد، اقتدار اجرایی تلیوراید): آن دیدگاهی که نخبگان سیاه‌پوستِ آگاه‌شده نسبت به تعصبات نژادی به‌تدریج به همه تحمیل کردند دیدگاه اقلیت بود (در آغاز حتی در میان شرکت‌کنندگان سیاه‌پوست نیز همین‌طور بود). اما این گروه اقلیت چگونه و چرا موفق شدند که نه‌تنها اکثریت را مرعوب کنند، بلکه حتی انجمن تلیوراید را نیز وادار کنند تا از آن‌ها حمایت کند و از دفاع‌کردن از لوید سر باز زند؟ چرا آن‌ها حداقل موضع متفاوت و پیچیده‌تری اتخاذ نکردند؟ چطور وُوک، با اینکه دیدگاه اقلیت است، می‌تواند فضای وسیع‌تر لیبرال و چپ را بی‌اثر نموده و ترس عمیقی را از مخالفت علنی با وُوک در آن فضا القا کند؟

روان‌کاوی پاسخ روشنی برای این وضعیت تناقض‌آمیز دارد: مفهوم فراخود. فراخود عاملی بی‌رحم و سیری‌ناپذیر است که فرد را مورد هجوم خواسته‌های ناممکن قرار می‌دهد و بعد تلاش‌های ناموفقش برای برآورده‌کردن آن‌ها را به تمسخر می‌گیرد. فراخود نیرویی است که از منظر آن هرچه فرد بیشتر تلاش کند تا کوشش‌های «گناه‌آلودش» را سرکوب کند، بیش‌ازپیش احساس گناه می‌کند. فراخود در خالصانه‌ترین حالتش مانند همان شعار استالینیستی بدبینانۀ قدیمی دربارۀ متهمان محاکمه‌‌های نمایشی است که ادعای بی‌گناهی می‌کردند: «هرچه بی‌‌‌گناه‌تر باشند، بیشتر مستحق تیرباران هستند».

آیا مک‌وُرتر در قسمت نقل‌شده ساختار دقیق پارادُکسِ فراخود را بازتولید نکرده است؟ «باید تا ابد تلاش کنید که تجربیات افراد سیاه‌پوست را درک کنید / هرگز نمی‌توانید درک کنید که سیاه‌پوست‌بودن چه حسی دارد و اگر هم فکر می‌کنید که می‌فهمید، نژادپرست هستید». به‌طور خلاصه، شما باید سیاه‌پوست باشید اما نمی‌توانید، زیرا نباید سیاه‌پوست باشید -بزرگ‌ترین گناه این است که کاری را انجام دهید که باید برایش تلاش کنید … ساختار پیچیدۀ این حکم، که زمانی محقق می‌شود که نتوان آن را برآورده کرد، پارادکس فراخود را توضیح می‌دهد. همان‌طور که فروید خاطرنشان کرده، هرچه بیشتر از فرمان فراخود اطاعت کنیم، احساس گناه بیشتری می‌کنیم. این پارادکس در خوانش لاکانی از فراخود، که حکم به لذت‌بردن است، نیز صادق است: لذت یک امر واقع ناممکن است، ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم به‌طور کامل به آن دست یابیم و این ناتوانی باعث می‌شود احساس گناه کنیم.

مجموعه‌ای از موقعیت‌‌هایی که مشخصۀ جوامع امروزی هستند نمونۀ کاملی از این نوع فشار فراخودند، مانند خودآزمایی‌های همیشگی‌ در رابطه با رعایت نزاکت سیاسی: آیا نگاهم به مهماندار هواپیما بیش‌ازحد آزاردهنده و از نظر جنسی توهین‌آمیز بود؟ آیا هنگامی که او را خطاب می‌کردم از کلماتی استفاده کردم که احیاناً لحنی جنسیت‌زده داشتند؟ و مواردی از این دست. لذت و حتی هیجانی که با این قبیل خودکاوی‌ها حاصل می‌شود مشهود است.

نتیجۀ این وضعیت قابل‌پیش‌بینی است: هرچه چپ‌گرایان لیبرال غربی بیشتر گناه خود را کندوکاو کنند، بنیادگرایانْ بیشتر آن‌ها را متهم می‌کنند که ریاکارانی هستند که تلاش می‌کنند نفرتشان را پنهان کنند. این مجموعه عوامل بار دیگر پارادُکس فراخود را به‌طور کامل بازتولید می‌کند: هرچه بیشتر از آنچه دیگری از شما می‌خواهد اطاعت کنید، گناهکارتر هستید.

بنابراین، در مورد انجمن تلیوراید، ساختار فراخود روشن می‌کند که چرا و چگونه اکثریت افراد و آن دیگریِ بزرگِ نهادی، هر دو، مرعوب اقلیت ووُک شده بودند. همۀ آن‌ها در معرض فشاری از سوی نیروی فراخود قرار گرفته بودند که البته با فراخوانی اصیل برای برقراری عدالت فاصله داشت. نخبگان سیاه‌پوستِ پیرو فرهنگ وُوک کاملاً آگاه‌اند که به هدف اعلام‌شده‌شان برای کاهش ظلم و ستم نسبت به سیاهان دست نمی‌یابند -و حتی نمی‌خواهند که به آن برسند. آنچه واقعاً می‌خواهند همان چیزی است که به دست می‌آورند: جایگاهی از اقتدار اخلاقی که از طریق آن بتوانند دیگران را مرعوب کنند، بدون اینکه مناسبات اجتماعی مرتبط با سلطه و استیلا را به‌طور مؤثر تغییر دهند.

وضعیت کسانی که مرعوب نخبگان وُوک می‌شوند پیچیده‌تر، اما همچنان روشن است. آن‌ها تسلیم مطالبات وُوک می‌شوند زیرا اکثرشان به دلیل مشارکت در سلطۀ اجتماعی مقصرند، اما تسلیم‌شدن در برابر مطالبات وُوک ساده‌ترین راه فرار را پیش پای آن‌ها می‌گذارد –آن‌ها تا جایی که این وضعیت کمک کند مانند قبل به زندگی خود ادامه دهند با کمال میل تقصیراتشان را به گردن می‌گیرند. این همان منطق قدیمی پروتستان است: «هر کاری دلتان می‌خواهد بکنید، فقط به‌‌خاطرش احساس گناه داشته باشید».

وُوک در واقع دقیقاً مبین خلاف آن چیزی است که ادعا می‌کند. فروید، در کتاب تأویل رؤیا 7، رؤیای پدری را شرح می‌دهد که هنگام شب‌زنده‌داری در کنار تابوت پسرش به خواب می‌رود. پسر مرده‌اش در رؤیایش بر او ظاهر می‌شود و چنین ترسناک در مقابل او لابه و زاری می‌کند: «پدر، نمی‌بینی که دارم می‌سوزم؟». هنگامی که پدر بیدار می‌شود، متوجه می‌شود که پارچۀ روی تابوت پسرش به‌خاطر شمعی که روی آن افتاده آتش گرفته است.

چرا پدر از خواب بیدار شد؟ آیا دلیلش این بود که بوی دود بیش‌ازحد شدید شد، طوری که دیگر نمی‌شد به‌صرف گنجاندن بوی دود در رؤیای فی‌البداهه به خوابیدن ادامه داد؟ لاکان تفسیر بسیار جالب‌تری در این مورد مطرح می‌کند:

اگر کارکرد رؤیا را طولانی‌کردن خواب بدانیم، حال با این اوصاف اگر رؤیا به همان واقعیتی شبیه و نزدیک شود که موجبش شده، آیا نمی‌توانیم چنین فرض کنیم که بی‌آنکه از خواب بیدار شویم رؤیایمان با آن واقعیت همخوانی و مطابقت پیدا کرده است؟

از این گذشته، پدیده‌ای به نام خوابگردی نیز وجود دارد. سؤالی که پیش می‌آید، و در واقع تمام نشانه‌های پیشین فروید به ما اجازه می‌دهد که آن را مطرح کنیم، این است که چه چیزی فرد خفته را بیدار می‌کند؟ آیا، در رؤیا، واقعیت دیگری وجود ندارد؟ -یعنی واقعیتی که فروید آن را این‌گونه توصیف می‌کند- Dass das Kind an seinem Bette steht، کودک کنار تختش ایستاده است، ihn am Arme fasst، بازویش را می‌گیرد، und ihm vorwurfsvoll zuraunt: Vater, siehst du denn nicht، و با حالتی سرزنش‌آمیز نجواکنان به او می‌گوید: پدر، نمی‌بینی، dass ich verbrenne، که دارم می‌سوزم؟ آیا واقعیت موجود در این پیام بیشتر از سروصدایی نیست که پدر به‌وسیلۀ آن واقعیت عجیب آنچه را که در اتاق کناری در حال رخ‌‌دادن است تشخیص می‌دهد؟ آیا واقعیت ازدست‌رفته‌ای که موجب مرگ کودک شده در این کلمات بیان نشده است؟

بنابراین، آنچه که پدر نگون‌بخت را بیدار کرد مداخلۀ نشانه‌ای از واقعیت بیرونی نبود، بلکه ماهیت تکان‌دهنده و غیرقابل‌‌تحمل چیزی بود که در رؤیایش با آن مواجه شد. تاآنجاکه خواب‌دیدن به معنای خیال‌پردازی به‌‎منظور اجتناب از رویاروشدن با امر واقع باشد، پدر عملاً بیدار شد تا بتواند به خواب‌دیدن ادامه دهد. سناریو از این قرار بود: هنگامی که دود خواب پدر را مختل کرد، به‌سرعت رؤیایی ساخت که، برای طولانی‌کردن خوابش، عنصر ناراحت‌کننده (دود آتش) را در آن گنجاند؛ باوجوداین، آنچه در رؤیا با آن مواجه شد -تروما (مسئولیت او در قبال مرگ پسرش)- بسیار نیرومندتر از خود واقعیت بود، بنابراین او درون واقعیت بیدار شد تا بتواند از امر واقع اجتناب کند…

بخش عمده‌ای از جنبشِ درجریانِ «وُوک» نیز مشابه همین داستان است: وُوک ما را -نسبت به نژادپرستی و جنسیت‌زدگی- بیدار می‌کند تا بتوانیم به خوابیدن ادامه دهیم. آن‌ها واقعیت مشخصی را به ما نشان می‌دهند تا بتوانیم کماکان چشم خود را به روی ریشه‌ها و عمق حقیقی تروماهای نژادی و جنسی‌مان ببندیم.

این مطلب را اسلاوی ژیژک نوشته و در تاریخ ۲۲ فوریهٔ ۲۰۲۳ با عنوان «Wokeness Is Here To Stay» در وب‌سایت کامپکت منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «وُوک ما را بیدار می‌کند تا به خوابیدن ادامه دهیم» در بیست و هشتمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ اردلان لقائی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱ آبان ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.

اسلاوی ژیژک (Slavoj Žižek) فیلسوف و منتقد فرهنگی اسلوونیایی و یکی از دبیران نشریۀ کامپکت است. از میان تألیفات پرشمار ژیژک می‌توان به کتاب Violence و Too Late to Awaken: What Lies Ahead When There is No Future اشاره کرد.

پاورقی

Woke 1، به معنای بیدار، اصطلاحی سیاسی با منشأ آفریقایی-آمریکایی است که به آگاهی نسبت به مسائل مربوط به عدالت اجتماعی و عدالت نژادی اشاره دارد. این لفظ برگرفته از اصطلاح انگلیسی سیاه‌پوستان آمریکایی «stay woke» به معنای «بیدار بمان» است که جنبۀ امری آن اشاره به آگاهی مستمر دربارۀ این موضوعات دارد [مترجم].
2 Woke Racism: How a New Religion Has Betrayed Black America
3 تصرف فرهنگی یا ازآنِ‌خودسازی فرهنگی (Cultural appropriation) اختیارکردن یا استفادۀ نامناسب از یک عنصر یا عناصری از یک فرهنگ توسط اعضای یک فرهنگ یا هویت دیگر است [مترجم].
4 Black Dignity: The Struggle Against Domination
Der Jasager 5
6 مفهوم دیگریِ بزرگ برگفته از نظریۀ روانکاوی ژاک لاکان، روانکاو فرانسوی، است. در این نظریه، دیگریِ بزرگ نظمی نمادین است که نمایانگر هنجارهای فرهنگی و اجتماعی مشترک و قوانین و زبان یک جامعه است. دیگریِ بزرگ نوعی مفهوم خیالی است که برای درک دنیای اطرافمان به آن تکیه می‌کنیم و در یک فرهنگ خاص ممکن است شامل نهادهایی مانند دولت، سیستم قانونی یا کلیسا و همچنین هنجارها و انتظارات اجتماعی در مورد مسائلی مانند نقش‌های جنسیتی و آداب اجتماعی باشد [مترجم].
7 The Interpretation of Dreams
انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا