خرید تور تابستان

آن‌گونه که قاضیانی، طاهره‌ی «به همین سادگی» را بازمی‌آفریند

ندا قوسی در مجله نماوا نوشت:

«رام بودن زنان و زیادی خوب بودن زنان اغلب زمانی رخ می‌دهد که آنها ناامیدانه از محروم شدن یا زاید تشخیص داده شدن می‌ترسند.» (از کتاب «زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند» از کلاریسا پینکولا استس)

رضا میرکریمی فیلمسازی است که از همان کارهای آغازین خود نگاهی نسبتاً کم‌قضاوت و منصف نسبت به موقعیت و جایگاه انسانی افراد داشته، اما نوعی از پذیرش و مطاوعتِ بیش از حد را می‌توان در دیدگاه او که متجلی است در آثارش دریافت؛ پنداری او تحلیل می‌کند و حتی کم‌رنگ نقد هم وارد می‌کند اما نهایتا با دیدی مثبت‌گرایانه و به نوعی پذیرا آنچه که هست را خوب یا بد می‌پذیرد -یا حتی می‌پذیراند- و گهگاه بر پذیرش و تقبلِ «همینه که هست» اصرار و مداومت می‌ورزد: سرباز در «کودک و سرباز» مامورم و معذورم نمی‌گوید ولی جنبش خاصی هم نشان نمی‌دهد برای تغییر تقدیر پیشِ‌رو. سید حسن، طلبه‌ی «زیر نور ماه» پس از شکافتن پوست شهری که در آن زندگی می‌کند، بیشتر در سکوت و کمتر به کلام شرایط موجود را نقد می‌کند و نهایتاً و به‌هر حال! جز با فروش کتاب‌های شخصی‌اش و گذشتن از لباس طلبگی گام بلندتری -نه می‌خواهد و نه می‌تواند- بردارد. دو جوان شیرین عقل «اینجا چراغی روشن است» حتی از دو اثر موفق قبلی هم منفعل‌ترند و نهایتا هم قدرتِ بی‌قدرتِ فیلم می‌گذارد و ترک می‌کند‌. دکتر عالم در «خیلی دور خیلی نزدیک» حقیقت و خدا را در سکون و مدفون شدن می‌‌یابد و تماشاگر هم در تماشای او متقاعد می‌شود که بی گامی به جلو هم می‌توان خدا را جست! … «یه حبه قند» قدمی دسته‌جمعی است برای به نمایش کشیدن اینکه همینجا بهتر است و آن‌سوی مرزها خبری نیست؛ هیچ بمان و بساز یا بمان و پس بگیری در آن مستتر نیست و تنها بمان و با همین که هست بساز را تداعی می‌کند. یونسِ فیلم «امروز» حرف نمی‌زند و حتی حرکتی ریز و کوچک هم برای اعاده‌ی شخصیت خود نمی‌کند (حالا فریاد و غریو که بماند!). ستاره‌ی فیلم «دختر» برخلاف هم‌نسلانش بیشتر با سکوت و نه با خروش، حق‌خواهی و استقلالش را مطالبه می‌‌کند. شیرینِ «قصر شیرین» را نمی‌بینیم اما خوشبختانه تقلای فرزندانی را که تربیت کرده احساس می‌کنیم، اما نه به اندازه‌ای ‌که می‌دانیم نسل جدید غلت و واغلت می‌زند برای احقاق حق خود. و باز هم سکوت‌های مکرر کارگر خیابانی در مقابل تضییع حق در «نگهبان شب».

«به همین سادگی» که ساخته‌ی فیلمساز بعد از «خیلی دور خیلی نزدیک» است از یاد نرفته، چرا که «به همین سادگی» به تمامی فرق دارد با تمام این آثارِ خوش‌ساخت و نسبتاً خوش‌مضمون که پیش‌تر از آنها یاد شد.

(لازم به اشاره است که تمام تحلیل‌های فوق نظر شخصی و برداشت فردی نگارنده است و همچون هر تحلیل و نقد دیگری لزوماً دریافت‌های ذکرشده، «این است و ولاغیر» نیست.)

«به همین سادگی» هم فیلمی آرام، متین و موقر است که اتفاقا خود فیلمنامه ویژگی‌های آرام و ساکن و ملایم آثار ماقبل و مابعد خود را در درون به یاد می‌آورد، اما اینجا کاراکتری دارد که تمام و کمال بار روایت قصه‌ی زندگی خودش را خود به دوش می‌کشد و چون نقش‌آفرین نقش طاهره بازیگری هوشیار، تیزطبع، گیرنده و درک‌ کننده همچون هنگامه قاضیانی است در کنار آن همه سکون و استیصال، پویایی بیرون از متنی را به  نقش تزریق می‌کند که لاجرم می‌تواند ناجی تماشاگرش باشد. او در سکوتی درونی انقلاب می‌کند و حاصل این دگرگونی رنج‌آور را خود نه، بلکه به زنان و هم‌جنسان مشتاقی که تماشاگرش بودند پيشکش می‌دهد.

 کسی که جایی ندارد برود

طاهره:  این کفشا تو رو یاد چی میندازه؟

دوست طاهره: هنوز اینارو داری؟!

طاهره: آره. 

دوست طاهره: چقدر جنس خوب بهت دادم، ببین نوی نو مونده!

طاهره: بی‌خود شلوغش نکن… ربطی به جنس کفش تو نداره، منم که جایی ندارم برم!

خلاصه‌ی داستان فیلم کوتاهِ کوتاه است؛ زنی خانه‌دار می‌خواهد برای مدتی خانه و خانواده‌اش را ترک کند… 

به همین سادگی

در تاریخ سینما -و بیشتر در آثار خارجی- کم از این نمونه‌ها نبوده، که زن به ناگهان از آنچه که بوده و آنچه که می‌کند خسته می‌شود و می‌رود (کریمر علیه کریمر، داستان ازدواج، لورای فیلم ساعت‌ها، دختر گمشده(۲۰۲۱)، فیلم گرجستانیِ خانواده‌ی شاد من و بسیار آثار سینمایی با موضوع مشابه) البته در اکثرشان زن یا می‌رود یا اکتی و کنشی انجام می‌دهد که به‌هرحال وضعیتی که پیش از آن زیسته را به شدت تغییر می‌دهد ولی در «به همین سادگی» که فیلم‌نامه‌ی آن را میرکریمی و شادمهر راستین نوشته‌اند، هیچ‌کدام از این اکت و عمل‌ها نیست اما انگار طاهره کلیتی را زیر سوال می‌برد، او در فردیت خود غوطه نمی‌خورد و فقط برای تنهایی و نادیده گرفته شدن خودش اشک نمی‌ریزد گویی او (اویی که ساخته قاضیانی است) فراگیری موقعیت زنان را موشکافی می‌کند و نقد وارد می‌کند به این به گوشه رانده‌شدگی و نادیده ماندن و این‌چنین تحمیل شرایط را زیر سوال می‌برد.

داستان شاید ساده است و همچون سایر آثار «چه کار کنیم، کاری که نمی‌شود کرد!»ی هم در خود مستور دارد اما بازیگر متهورانه عمل می‌کند و زایشی دوباره برای نقش ایجاد می‌کند که شاید هم این از زیست شخصی این هنرمند می‌آید؛ مسیر پرپیچ و خمی که در جریان مهاجرت و تحصیل درس فلسفه، بازگشت دوباره به وطن و مادر بودن و اساساً آنچه گذرانده گویا این موقعیت را به قاضیانی داده که هم از بیرون و هم از درون نقش را بازیابد و طاهره را تنها یک کاراکتر معمولی و کلیشه‌ای که می‌آید و اشکی می‌ریزد و دلی می‌سوزاند و بعد فراموش می‌شود نبیند و نسازد؛ او  هم سنخ طاهره وارد  داستان می‌شود اما به اندازه و به‌جا نه گل‌درشت و با جیغ و فغان، شیوه و شرایط تحمیلی که جامعه در به وجود آمدنش نقش اساسی داشته و دارد  را تماماً زیر سوال می‌برد.

نمی‌شود گفت او طاهره را زیسته چرا که تماشای فیلم (مخصوصا برای افرادی که هم‌مدل خود طاهره -نه ببخشید هم‌پندار خود قاضیانی- هستند) بیشتر از آن‌که دعوت به انفعال یا بساز بودن کند بلکه فرا می‌خواند به پویش و بازنگری در آنچه که دارند می‌زیند. او با بازیِ خود به مدح مادرانگی و همسر بودن نمی‌نشیند بلکه انگار مفهوم این واداشتگی و گردن‌باری را مواخذه می‌کند و تعریف و تمجیدها برای یک زن خانه‌دار و مادری که بهشت زیر پایش است را زیر سوال می‌برد.(housekeeper”  نه cook ” اشاره به دیالوگ‌های مادر و پسر در اتوبوس بعد از کلاس زبان پسرک)

نگاه‌های توأمان غمگین و کمی دلخوش طاهره گویی به فرامتن قوام بیشتری می‌بخشد و بی‌کلام به تلاش و پس زدن پوسته‌ی سخت روزمرگی برای هم‌‌رسته‌ها فرا می‌خواند. مثلاً ارجاع به صحنه‌ای که طاهره از لایِ در اتاق دخترش تماشاگر اوست که با دوستان هم‌سال خودش ترانه‌ی «سرگرمی تو شده بازی با این دل خسته‌م… » را می‌خواند و به نوعی زنانگی را بر روی کفش‌های زنانه‌ی پاشنه‌بلند تمرین می‌کند، به یقین نگاه اشک‌آلود ولی صریحاً متهورانه‌ی طاهره که تناقض احساسی شفافی را در خود دارد، تداعی‌گر این است که نمی‌خواهم، اکیداً نمی‌خواهم تو شبیه من شوی دخترم! هر بازیگر زنِ دیگری را در این صحنه تصور کنیم احتمالاً فقط بخش اشک و زاری است که بولد و پررنگ می‌شود ولی قاضیانی نه با شوآف و ادا بلکه محو و آرام آن تهور و آن تاراندن و تلاش برای دور کردن را در نگاه و بازی خود لحاظ می‌کند. یا صحنه‌ای که خودکار طاهره به زیر کابینت می‌افتد، مینیمالیسم‌ترین شکلی که می‌توان عجز و استیصال را در کنار تلاش برای رهایی به نمایش کشید و از همه دیدنی‌تر و البته شنیدنی‌تر، در انتها، در شبِ روزِ طولانی که طاهره‌ی ترک‌تبار لای غمِ بی‌صدای خود ترانه‌ی پرحزن «ساری گلین» را زمزمه می‌کند (یک هم‌زبان می‌فهمد که چه اندوه و دلتنگی‌ای نهفته در تم و متن و زمینه‌ی ترانه وجود دارد -به فارسی برگردانده شده‌ی ترانه با مطلع «دامن‌کشان ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می‌گریزد…» اصلا و ابدا آن ملال و دل‌گرفتگی را نمی‌رساند.) مفهوم واقعی مهجوری و انفصال از حس خوش حیات را دریافت می‌کنیم.

به هرحال هر کجای این اثر هنری نگاه کنیم رنگ و بویی از انذار در پیمودن راه مشابه می‌بینیم نه تشویق برای بیا و مثل من باش. حتی در پایان فیلم که طاهره در جواب همسرِ خونسرد و بی‌توجه‌ش می‌گوید: «جانم… من همینجام» -شاید، البته شاید-مخاطبِ هم‌‌‌‌صنف با زنِ نشنیده‌شده و به‌گوشه‌رانده‌شده‌ی فیلم با خودش بگوید: «من همینجام ولی دیگه همین‌جوری اینجا نمی‌مونم!»

(در این مطلب از کتاب «زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند» از کلاریسا پینکولا استس، ترجمه: سیمین موحد، انتشارات پیکان استفاده شده است.)

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا