خرید تور نوروزی

سه خاطره‌ از همایون همتی درباره‌ی مولانا و مثنوی

«همایون همتی»، پژوهشگر فلسفه از سه خاطره‌ی خود در مواجهه با آثار مولانا می‌گوید. او می‌نویسد: «در کتابفروشی چشمم به یک کتاب قطور افتاد که عکس مولانا روی آن بود و درشت نوشته بود مثنوی با مقدمه‌ی بدیع الزمان فروزانفر. قیمتش ۱۱۰ تومان بود و من آن مقدار پول نداشتم که کتاب را خریداری کنم.«

دین آنلاین نوشت: «من از سال اول دبیرستان که دانش‌آموزی خُرد بودم با نام پرهیبت مولانای بزرگ و کتاب ارزشمند “مثنوی” او آشنا بودم و همواره در کتاب‌هایی که مطالعه می‌کردم می‌دیدم نویسندگان به اشعار نغز و حکیمانۀ او استناد می کردند. به ویژه در آثار استاد مطهری، مثل کتاب “عدل الهی” آثار استاد محمد تقی جعفری و قرائت زیبا و آهنگین و استادانۀ ایشان از شعرهای پرمغز مثنوی که گاه در برخی گزارش‌های فرهنگی تلویزیون هم می‌آمد، مرا بسیار مشتاق و علاقمند آشنایی با این کتاب ارزنده و سِف۟ر شریف الهامی می‌نمود.

من از سال اول دبیرستان که دانش‌آموزی خُرد بودم با نام پرهیبت مولانای بزرگ و کتاب ارزشمند “مثنوی” او آشنا بودم و همواره در کتاب‌هایی که مطالعه می‌کردم می‌دیدم نویسندگان به اشعار نغز و حکیمانۀ او استناد می کردند. به ویژه در آثار استاد مطهری، مثل کتاب “عدل الهی” آثار استاد محمد تقی جعفری و قرائت زیبا و آهنگین و استادانۀ ایشان از شعرهای پرمغز مثنوی که گاه در برخی گزارش‌های فرهنگی تلویزیون هم می‌آمد، مرا بسیار مشتاق و علاقمند آشنایی با این کتاب ارزنده و سِف۟ر شریف الهامی می‌نمود. در آن روزگار در شهر ما ایلام کتابفروشی وجود نداشت و تنها یک فروشگاه لوازم التحریر فروشی بود که گاهی بعضی کتاب‌های رمان از صادق هدایت، صادق چوبک و جک لندن، چخوف، تولستوی، داستایوفسکی و… هم می‌آورد و من مشتری دایمی او بودم.

آن زمان تازه یک آقایی از کرمانشاه به شهر ما آمده بود و یک کتابفروشی کوچکی به نام “علمی” باز کرده بود که در سرِ خیابان طویل شهر که آن موقع خاکی بود و به آن “جاده” می‌گفتند قرار داشت همان خیابانی که مغازۀ پدرم نیز در آن قرار داشت. روزی از سر کنجکاوی، پیاده، چون آن موقع تاکسی در شهر ما وجود نداشت، تا آنجا رفتم. سربالایی تند و تیزی داشت که نفسگیر بود و در آنجا در بین کتاب‌ها که در قفسه چیده بود چشمم به یک کتاب قطور افتاد که عکس مولانا روی آن بود و درشت نوشته بود “مثنوی با مقدمۀ بدیع الزمان فروزانفر”. قیمتش 110 تومان بود و من آن مقدار پول نداشتم که کتاب را خریداری کنم.

اما تصویر کتاب پیوسته در ذهنم و در برابر دیدگانم مجسم می‌شد و حتی شب موقع خوابیدن به آن فکر می‌کردم به خصوص اینکه کتابفروش گفته بود فقط همین یکی مانده و من نگران بودم اگر دیر بجنبم آن را بخرند و از دستم برود. روز بعد مادرم متوجه حالم شد که مدام توی فکر و اندیشناک بودم. ماجرا را پرسید گفتم کتابی می‌خواهم ولی پول آن را ندارم. قیمت کتاب را پرسید گفتم 110 تومان. گفت من الآن 90 تومان دارم صبر کن امروز از پدرت خرجی ماهانه را بگیرم به تو می‌دهم. بقیه را خودت تهیه کن. همین کار را کردم و یادم نمی‌رود تا سرِ آن خیابان به آن طویلی و سرابالایی نفسگیرش دویدم.

خدا می‌داند چه هیجانی داشتم و به چه حالی خود را به آن کتابفروشی رساندم! آن کتاب از آن پس مونس من شد. هرچند در کنار آن به شعر نو نیز بسیار علاقمند بوده و هستم و آثار نیما، فروغ، شاملو، اخوان، ابتهاج، شفیعی کدکنی و دیگران را نیز می‌خواندم اما مولانا از لونی دیگر بود. او بر قله‌ای قرار داشت که دست بسیاری فرزانگان از آن کوتاه بود. حکمت آموز بود و راهگشا و کتاب او تنها کتاب شعر نبود بلکه کتاب زندگی بود. حکمت می‌آموخت و راه می‌نمود. از آن پس تاکنون قریب نیم قرن است که با این حکیم رازدان الهی مأنوسم و جرعه‌نوش دریای عرفان و معنویت اویم.

سه خاطره‌ی همایون همتی درباره‌ی مولانا و مثنوی
سه خاطره‌ی همایون همتی درباره‌ی مولانا و مثنوی

اما خاطره‌ی بعد مربوط به برادرم هرمز است. شهید عزیزی که در شلمچه، مظلومانه و غریب‌وار پرپر گشت. مولانا در دفتر پنجم مثنوی دربارۀ معاد و روز رستخیز مطالب و نکات ژرف و حکیمانه‌ای دارد. در آنجا از این تمثیل بهره می‌گیرد که همچنان که انسان‌ها در این دنیا کفش خود را می‌شناسند و آن را با کفش کس دیگری اشتباه نمی‌گیرند، جان‌ها و ارواح آدمیان در آخرت، هر یک به کالبد خاص هر شخص بازمی‌گردد و پاداش اعمالش را می‌گیرد یا به کیفر سزاوار خویش می‌رسد. او با تبحّر و زیبایی این صحنۀ هولناک و تأمل انگیز را استادانه همچون یک تابلو نقاشی در ضمن اشعاری ترسیم کرده است که جدّاً بیدارکننده و عبرت‌آموز است.

در حدیث آمد که روز رستخیز امر آید هر یکی تن را که خیز

نفخ صور امرست از یزدان پاک که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک

باز آید جان هر یک در بدن هم‌چو وقت صبح هوش آید به تن

جان تن خود را شناسد وقت روز در خراب خود در آید چون کنوز

جسم خود بشناسد و در وی رود جان زرگر سوی درزی کی رود

جان عالم سوی عالم می‌دود روح ظالم سوی ظالم می‌دود

که شناسا کردشان علم اله چونکه برّه و میش وقت صبحگاه

پای کفش خود شناسد در ظلم چون نداند جان تن خود ای صنم

صبح، حشر کوچکست ای مستجیر حشر اکبر را قیاس از وی بگیر

آنچنان که جان بپرّد سوی طین نامه پرّد تا یسار و تا یمین

در کفش بنهند نامهٔ بخل و جود فسق و تقوی آنچه دی خو کرده بود

چون شود بیدار از خواب او سحر باز آید سوی او آن خیر و شر

گر ریاضت داده باشد خوی خویش وقت بیداری همان آید به پیش

ور بد او دی خام و زشت و در ضلال چون عزا نامه سیه یابد شمال

ور بد او دی پاک و با تقوی و دین وقت بیداری برد دُرّ ثمین

هست ما را خواب و بیداری ما بر نشان مرگ و محشر دو گوا

حشر اصغر حشر اکبر را نمود مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود

و سپس طی ابیاتی نغز و دلکش به توصیف احوال شخص گنهکاری می‌پردازد که ملائکۀ عذاب بر او موکل‌اند و نامۀ عملش را به دستش می‌دهند که سراسر سیاه است و او با عجز و التماس به درگاه الهی تقاضای عفو دارد.

نامه‌ای آید به دست بنده‌ای سر سیه از جرم و فسق آگنده‌ای

اندرو یک خیر و یک توفیق نه جز که آزار دل صدیق نه

پر ز سر تا پای زشتی و گناه تسخر و خنبک زدن بر اهل راه

آن دغل‌کاری و دزدیهای او و آن چو فرعونان انا و انای او

چون بخواند نامهٔ خود آن ثقیل داند او که سوی زندان شد رحیل

پس روان گردد چو دزدان سوی دار جرم پیدا بسته راه اعتذار

آن هزاران حجت و گفتار بد بر دهانش گشته چون مسمار بد

رخت دزدی بر تن و در خانه‌اش گشته پیدا گم شده افسانه‌اش

پس روان گردد به زندان سعیر که نباشد خار را ز آتش گزیر

چون موکل آن ملایک پیش و پس بوده پنهان گشته پیدا چون عسس

می‌برندش می‌سپوزندش به نیش که برو ای سگ به کهدانهای خویش

می‌کشد پا بر سر هر راه او تا بود که بر جهد زان چاه او

منتظر می‌ایستد تن می‌زند در امیدی روی وا پس می‌کند

اشک می‌بارد چون باران خزان خشک اومیدی چه دارد او جز آن

هر زمانی روی وا پس می‌کند رو به درگاه مقدس می‌کند

تا اینکه پاسخ عتاب‌آلود خداوند می‌آید که چگونه چشم بخشش داری و حال آنکه در دنیا به دستورات ما و خواسته‌های الهی عمل نمی‌کردی.

پس ز حق امر آید از اقلیم نور که بگوییدش که ای بَطّال عور

انتظار چیستی ای کان شر رو چه وا پس می‌کنی ای خیره‌سر

نامه‌ات آنست کِت آمد به دست ای خدا آزار و ای شیطان‌پرست!

چون بدیدی نامهٔ کردار خویش چه نگری پس بین جزای کار خویش!

بیهده چه مول مولی می‌زنی در چنین چه کو امید روشنی

نه ترا از روی ظاهر طاعتی نه ترا در سر و باطن نیتی

نه ترا شبها مناجات و قیام نه ترا در روز پرهیز و صیام

نه ترا حفظ زبان ز آزار کس نه نظر کردن به عبرت پیش و پس

پیش چه بود یاد مرگ و نزع خویش پس چه باشد مردن یاران ز پیش

نه ترا بر ظلم توبهٔ پر خروش ای دغا گندم‌نمای جوفروش

چون ترازوی تو کژ بود و دغا راست چون جویی ترازوی جزا

چونک پای چپ بدی در غدر و کاست نامه چون آید ترا در دست راست

چون جزا سایه‌ست ای قد تو خم سایهٔ تو کژ فتد در پیش هم

زین قبل آید خطابات درشت که شود کُه را از آن هم کوز پشت

و بندۀ خطاکار امیدوار با اعتراف به قصور و گناه خود نومیدانه از کرم الهی دم می‌زند و از خداوند پوزش می‌طلبد.

بنده گوید آنچ فرمودی بیان صد چنانم صد چنانم صد چنان

خود تو پوشیدی بترها را به حلم ورنه می‌دانی فضیحتها به علم

لیک بیرون از جهاد و فعل خویش از ورای خیر و شرّ و کفر و کیش

وز نیاز عاجزانهٔ خویشتن وز خیال و وهم من یا صد چو من

بودم اومیدی به محض لطف تو از ورای راست باشی یا عتو

بخشش محضی ز لطف بی‌عوض بودم اومید ای کریم بی‌عوض

رو سپس کردم بدان محض کرم سوی فعل خویشتن می‌ننگرم

سوی آن اومید کردم روی خویش که وجودم داده‌ای از پیش بیش

خلعت هستی بدادی رایگان من همیشه معتمد بودم بر آن

و خدای مهربان پوزش او را می‌پذیرد. از او در می‌گذرد و به ملائک دستور می‌دهد او را آزاد کنند.

چون شمارد جرم خود را و خطا محض بخشایش در آید در عطا

کای ملایک باز آریدش به ما که بدستش چشم دل سوی رجا

لاابالی وار آزادش کنیم وآن خطاها را همه خط بر زنیم

برادر عزیزم هرمز که به سال از من کوچک‌تر بود ولی دریایی از عاطفه، رشادت و احساس مسئولیت در وجودش موج می‌زد و روحی به بزرگی اقیانوس داشت، من که این ابیات را می‌خواندم سخت می‌گریست و جالب است که دو شب پیش از شهادتش که در “عملیات رمضان” اتفاق افتاد از جبهه به من تلفن زد و از یکی از استادان عرفانم نام برد و ماجرای خوابی را که دیده بود تعریف کرد که شبیه همین داستان مولوی بود منتها در آن خواب آن استاد عرفان که هرمز هم به نحوی شاگرد و مرید او بود او را از عذاب نجات داده و به بهشت رهنمون شده بود و ضمن خداحافظی از من خواست که از آن استاد تشکر کنم. او در عملیات رمضان، شجاعانه پاکبازی کرد و مظلومانه به فوز شهادت نائل شد و همچون مولایش امام حسین (ع) تشنه لب از دنیا رفت. با پاکان و پیامبران محشور باد.

خاطره‌ی سوم مربوط به زمانی است که بنده به عنوان رایزن فرهنگی ایران در آلمان مشغول خدمت فرهنگی حقیری بودم. سنّت چنان بود که در پایان هر هفته در عصر جمعه در سالن رایزنی از یک سخنران دعوت می‌کردیم یا خود من بحثی را تدریس می‌کردم. درسگفتارهای مثنوی را تازه آغاز کرده بودم و با استقبال شگفتی رو به رو شده بود از استادان دانشگاه گرفته تا هنرمندان، روزنامه‌نگاران و دانشجویان، از قومیت‌ها و فرهنگ‌های مختلف که خبر را شنیده بودند در جلسات شرکت می‌کردند. از ترک‌های مقیم، عرب‌های مقیم، ایرانیان مقیم، خانم‌ها و آقایان حضور پیدا می‌کردند. دوست عزیزم پروفسور اسلم سیّد که پاکستانی تبار بود و سالها در دانشگاه هاروارد امریکا تدریس کرده بود و حالیا مقیم برلین شده و در دانشگاه هومبولت تدریس می‌کرد نیز با همسرش خانم کشور مصطفی که مجری شبکهZDF آلمان بود به طور منظم در درس‌ها شرکت می‌کرد و گاهی با خواندن ابیات مثنوی از سوی من زار می‌گریست و حال عجیبی داشت.

یک بار پرسیدم که دلیل این انقلاب حال چیست. گفت ما در پاکستان سال‌ها با برادرم و دوستان پاکستانی جلسات منظم مثنوی خوانی داشتیم و اکنون پس از سال‌ها ترکیب ناهمگون اعضای این جلسه را که می‌بینم با خود می‌اندیشم که مولانا این مرد بزرگ چه تأثیر شگرفی در جهان داشته است که همۀ این انسان‌های تحصیل کرده را با قومیت‌ها و سطح تحصیلات متفاوت در کشوری صنعتی مثل آلمان گرد هم آورده است و همه را یک جهت و یک دل ساخته و احساس مشترکی به همۀ آنها منتقل می‌کند. سخن تأمل انگیزی بود که هیچگاه از یاد نمی‌برم.

آثار مولانا بخشی مهم از هویت ماست و اندیشه‌های ژرف و راهگشای او که در قالب اشعاری زیبا و تأثیرگذار عرضه گشته آموزگار بی‌بدیل عرفانی ناب و معنویتی اصیل و با نشاط است.

سخن مولانا سخن عشق است و حلاوتی ویژه دارد و تا قیامت تازه و درس‌آموز است.

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوّار بماند!»

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا