آلبر کامو؛ بیگانهای در شهر
ناصر فکوهی استاد انسانشناسی دانشگاه تهران دربارهی کامو مینویسد: «کامو نمیتوانست خوشبخت نباشد چون جهان آکنده از نگونبختی است اما بر این باور بود که خوشبخت بودن نه در بیتفاوتی به فقر جهان بلکه با تامل و چاره اندیشی برای آن ممکن است با معنا دادن به جهان و حتی به نومیدی، با قدرت داشتن نه برای سلطه بلکه برای سلطهستیزی.»
انسانشناسی و فرهنگ نوشت: «بیگانه» در مفهوم کاموییِ این واژه، که در نخستین و مشهورترین رمان او میتوانیم درکش کنیم، همیشه، بیش و پیش از هرچیز، گویای بیگانگی ِ فردی است که حاضر نباشد ریا و تزویر جامعه پیرامون خود را بپذیرد. فردی که نمیخواهد به کسی درسی بدهد، اما در برابرش حاضر به پذیرفتن درس از دیگری، به ویژه بیگانهای که در قدرت قرار دارد هم، نیست.
ذات آثار کامو در مفهوم «مقاومت» نهفته، اما نه مقاومتی «قهرمانانه» بلکه مقاومتی «روزمره»، «انسانی» در ابعادی که به یک انسان متعارف – و شاید بیش از حد متعارف – تعلق دارد؛ مقاومت نه به مثابه یک مدعی «روشنفکری» و «برتری فکری» و به خصوص «اخلاقی» نسبت به دیگران، مقاومتی که از «سیزیف» سخن میگوید، بدون آنکه بر بُعد قهرمانانه کار او تاکید کند، بلکه با تاکیدی صریح و روشن بر اهمیتی که کار او برای خودش دارد. یک آزادیخواه، نه آنگونه که دیگران میخواستند بلکه آن گونه که خود میخواست. هم از این رو تبدیل شدن کامو به یک «بُت» و یک «الگو» برای اخلاق، وجدان و حتی برای یک معنا و شورش در برابر جهانی که هر روز ابعاد رذالت و شرارت و زشتی در نمایان تر میشود، رویکردی کاملا بر خلاف منش و روش زندگی اوست: او که میخواست آدمی باشد میان آدمهای دیگر، خوشبختی را دوست داشت، شنهای داغ ساحل، زمین فوتبال و زنان زیبا را.
امروز در جهانِ بیماری که با آن رودرروییم، جهانی که در آن جنایت، نه همچون شخصیت رمان کامو از سر بیتفاوتی، بلکه از سر آز و حرص و طمع و حتی لذت جنایت، انجام میگیرد، در جهانی که دیگر نه «طاعون» زشتیهای رفتارهای انسانها و قابلیت تسری آنها به دیگران، کسی را به وحشت میاندازد و نه نمایش این شرارتها، برای جذب «مخاطبان» بیشتری که به تماشای یک اعدام میآیند، چگونه میتوان کاموی «تاملاتی درباره مجازات اعدام» را درک کرد.
کسی که هرگز نمیتوانست خود را در مقام قضاوت دیگران قرار دهد و تنها تلاش میکرد، تمامیت وجودی خودش را حفظ کند، همان تمامیتی که در «سکوت» مادرش و در بیتکلفی بازیگران بر صحنه و بر زمین فوتبال میدید. بسیاری ممکن است (و بیشک چنین است) که به دلیل نیاز خود در چنین جهانی به موجودی پاک و مطهر از هر گناهی، از یک «فرشته» پنهان شده در اعماق وجود انسان، به دنبال آن باشند که در وجود کامو چنین افسانهای را بسازند؛ کاری که پیش او او با الگوهای دیگری نیز کردند که اتفاقا آنها هم دستکم یک خصوصیت مشترک داشتند و آن «مرگ در جوانی» بود (از چهگوارا تا جیمز دین). چنین کسانی در رمان کامو و در نزد خود او، فردی را میجویند «کامل» و بدون کاستی، با آرمانهای بزرگ، خدایی زمینی که نازل شده بود تا انسانها را نشان دهد.
این در حالی که کامو دائما و تا به آخرین روزهای حیاتش مجبور بود بگوید (و همین نیز میان او و روشنفکران و نخبگان پر مدعا فاصله میانداخت) که تفاوتی با آدمهای دیگر ندارد: همچون هر انسانی دیگر از نقطه ضعفهای زیادی دارد و در طیف آنچه در جامعه مورد نقد و طرد میشود بدون تردید یا میتوان برای او جایگاهی ویژه در نظر گرفت: شورشی بودن، طاغی بودن ِ کامو، دقیقا در همین شور و قدرتی بود که به مثابه یک انسان ِ متعارف در وجودش نهفته بود و نه به مثابه یک قهرمان.
همین بُعد بود که میان او و سارتر و بووار، برغم دوستی طولانی مدتشان، فاصله انداخت، همین بود که روشنفکران و مدعیان تغییر جهان را برای او در آن سوی خطی از خون و «طاعون» قرار میداد که هرگز نمیتوانست تصوّر کند بتواند از آن عبور کند و هرگز عبور نکرد. هم از این رو خُرده گرفتن از او کار سادهای نبود، نه آن زمان و نه امروز بیش از شصت سال پس از مرگش. کنایهها و نیمهنقدها و متلکهای روشنفکرانه و یا اظهارات پُرطمطراق به شیوه سارتر و دوبووار، البته زیادند، اما قرار دادن خود در برابر انسانی که بدون ادعای قهرمان بودن، ابعادی سیزیفی را در حیات و رفتار و نوشتارها و سادگی و نوشتههایش میساخت، هرگز کاری ساده نبود. کسی خطر این کار را به جان نمیخرید: حتی در شرایطی که میتوانستند از اینکه جوانترین برنده جایزه نوبل ادبیات شده، خُرده بگیرند، و به ویژه نطق سرسختانهاش پس از دریافت جایزه علیه پاریسیها و روشنفکرانشان، حتی با وجود ریشههای فقر مادی و فرهنگیاش در الجزایرکودکیاش با مادری خاموش و جهانی سراسر خالی از فرهنگ، اما آکنده از عشق، رفاقت، خوشبختی و لذت؛ حتی برغم زندگی پرماجرای خصوصیاش؛ حتی برغم زبان فرانسهای که همواره ساده و به دور از بازیهای سبک و اداهای همتایان نویسندهاش باقی ماند؛ حتی برغم حرکات بسیارش در جهت خلاف جریان آب در فرانسه دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ که بسیار فراتر از تندروترین روشنفکران کمابیش همنسلش چون فوکو و دلوز میرفتند ( ازموضعگیریاش درباره الجزایر تا رویکردش نسبت به کمونیسم روسی و نگاهش به بمب اتمی و یا رسالت روشنفکران).
در «بیگانه»، شخصیت اصلی، ظاهرا آدمی «بیاحساس» است: کسی که حتی در تشیع جنازه مادرش هم گریه نکرده؛ کسی که نه تنها یک انسان (آن هم یک عرب) را بدون هیچ دلیلی کشته است، بلکه از آن بدتر، هیچگونه نشانه و تظاهری به پشیمانی از این کار نمیکند، یا هیچ دلیلی جز دلیل مسخرهای مثل آنکه نورخورشید اذیتش میکرده نمیآورد تا از خودش یا کارش دفاع کند و به همین دلیل است که دادگاه او را به اشد مجازات محکوم میکند. دادگاه، نماینده جامعه پیرامونی است.
جامعهای که دوست دارد اجزایش «نقش» خود را ایفا کنند و «نقش» دیگران را بپذیرند تا بدین ترتیب، نمایش بتواند همانگونه که پیشبینی شده پیش برود و خطایی در اجرا پیش نیاید. و کامو خود ِ این خطاست زیرا نمیتواند نه این پیرامون را بپذیرد و نه حتی با آن ارتباطی برقرار کند. جامعه برای او نه پناهگاهی برای زیستن، بلکه گورستانی برای خود را به نادیدن و ناشنیدن و نافهمی زدن برای آنکه بتوانی گورستانت را در یک زندگی مُردهواربسازی. مرزی باید میان او و این جامعه کشیده میشد که کشیده شد. مرزی به ظاهر ساده، اما در واقعیت سخت و غیرقابلگذار. زندگی در هماهنگی با طبیعت، زندگی در طبیعت و احساس خوشبختی و شادمانی که کامو اذعان میکند تنها بر روی صحنه تئاتر و یا در زمین فوتبال به آن دست مییافت ، اندیشه و تفکر و اخلاقی که به باور او بیش و پیش از هرکجا بر صحنه، این به بهای پذیرش این چارچوبهای مشکوک به دست آورده بود: جایی در مرز هولناک، خاموش، خونین و دردناکی که تنها سکوت مادرش برای او معنا میکرد. میگفت: از اینکه فقیر و در آن وضعیت اسفبار هستم شرم دارم و شرمی بیشتر از اینکه چنین شرمی دارم.
کامو، فرزند یک خانواده فقیر فرانسوی در الجزایر پیش از استقلال بود که در محرومیتی باورنکردنی زندگی میکرد: پدرش را پیش از یک سالگیاش در جنگ از دست داد و مادرش که پیشخدمت خانه اشراف فرانسوی بود، زندگیشان را اداره میکرد: زنی عجیب و حیرت آور، معجونی از درک نکردن جهان، یک درک پذیری حسی خارقالعاده، و سکوتی که جای هر تفسیری را باز میگذاشت: همیشه ساکت، همیشه سر به زیر و تسلیم. زنی که عمقی عجیب در سکوتش داشت. شاید به نظرمیرسید هیچ احساسی نداشت، اما رابطهای ژرف با جهان داشت که در جهان صدها و کلمات تعریفناپذیر بود و تنها در نگاهی ثابت، و به ظاهر کاملا بیاحساس، و گاه ادای چند کلمه کوتاه، به بیان در میآمد.
کاموی کوچک، اما، عمق این سکوت را میشناخت و هنگامی که در جوانی عازم فرانسه شد از مادرش پوزش میخواست که: حقیقت ِ نهفته در سکوت او را ترک میکند تا به میان آدمهایی برود که با دروغهای پرسرو صدایشان گوش فلک را پرکردهاند. کامو فقیربود، نه فقط چون مادرش خدمتکار بود وپدرش از دست داده بود بلکه چون در خانهای زندگی میکرد که در آن نه کتابی یافت میشد و نه حتی روزنامهای. و به همین دلیل بود که وقتی دوران تحصیل ابتدایی را تمام کرد، قاعدتا هیچ سرنوشتی جز ترک تحصیل ورفتن به کارگری، برای آوردن لقمه نانی به این خانه تهیدست در انتظارش نبود. اما زندگی سراسر آکنده از معجزه است: معجزه کامو نیز معلمی هوشمند بود: «آقای ژرمن» معلمی که در همان سنین کودکی احساس کرد کامو، حامل نبوغی بیمانند در خویش است و با اصرار زیاد رضایت مادر را برای ادامه تحصیل او با بورسی که برایش فراهم کرد به دست آورد.
همان آقای ژرمنی که کامو جایزه نوبل خود را مدیون او و مادرش میدانست و نه همنشینان خوشگذران پاریسنشینش از آن جنسی که همیشه از آنها نفرت داشت. هرگز نمیتوانست سکوت رمزآلود و نگاه مبهم مادرش را فراموش کند؛ نمیتوانست جز به او و به معنای آن خاموشی فکر نکند و روحش سرشار از قدردانی نباشد. زبان تیز و تند کامو علیه روشنفکران فرصتطلب و بیرحم پاریسی در این دوره توانفرسای اشغال فرانسه و نفرتش از محافل اسنوب و ادا و اطوارهای روشنفکرانه، برای او تا به هنگام مرگ، پاسخی جز دشمنی به بار نیاورد. کامو: «انسان طاغی»، کامو، روشنفکری که بر خلاف جهت آب، همراه بینوایان و علیه روشمفکران شیکپوش پاریسی قدم بر میداشت: در روزنامه «نبرد» همان اهدافی را دنبال میکند که پیشتر در الجزایر به مثابه روزنامه نگار در پی آنها بود: جنگیدن با فقر جهان برای انسانهایی همچون مادرش و همچون عربها و قبایلیهای الجزایر که نه زبانی برای سخنگفتن داشتند و نه سلاحی جز اراده شکستناپذیرشان برای مقابله با جنایتکاران جنگی فرانسوی.
اما موضعش در مورد الجزایر چندان خوشایند این روشنفکران نبود، زیرا کامو به دلایل خودش طرفدار الجزایری بود در آزادی و برابر، اما پیوسته به فرانسه و نه زیر سلطه فرانسه. شاید بتوان در او نوعی دوراندیشی را دید که میدانست «مبارزات آزادیبخش» لزوما نه به آزادی بلکه به دیکتاتورهایی فاسدتر از استعمارگران و البته حاصل استعمارگران خواهند انجامید. برای درک این موضوع دهها سال زمان و تجربه و البته اندیشه بسیار عمیقتر از همبستگی سطحی روشنفکران فرانسوی نیاز بود. اما کامو در بسیاری موارد با آنها از چپ و راست درگیر شد. اما کامو در بسیاری موارد با آنها از چپ و راست درگیر شد.اما کامو دوست داشت برغم همه چیز فاصله خودش را با آنها که در سوی دیگر تن به تمام پستیهای جهان میدادند و برای این کار ادعا هم داشتند، حفظ کند: موشها در «طاعون»، در راهروهای تاریک و نمناک شهر گرم میدویدند و ناگهان بر زمین میغلطیدند و خون از دهانشان سرازیر میشد. طاعون، خط سیر ِ همان موشهای ناچیز بود که مرز میان «انسان طاغی» کامویی و پیرامون ِ ریاکارانهاش را ترسیم میکرد.
خطی که با مرگ و نیستی و درد و شکنجه ساخته میشد. خطی که با از جان مایه گذاشتن برای دادن معنا به جهانی که آن را بیمعنا میدانست، ترسیم میکرد: در «افسانه سیزیف» میگفت: تنها یک «مسئله فلسفی» وجود دارد: خودکشی. اینکه خواسته باشیم و بتوانیم در جهانی بیمعنا، همچون سیزیف تختهسنگی را تا ابد تا راس قلهای بالا ببریم و سپس شاهد سقوطش باشیم یا نه و تردیدی به خود راه ندهیم که پاسخ این پرسش مثبت است: مجازات خدایانی که به دلیل بیمعنایی جهان، علیهشان قیام کردهایم؛ چنین بوده است که این بیمعنایی دردناک را به ما تحمیل کنند و پاسخ ما آن است که نه برای سرانجام و «نتیجه» این کار، بلکه برای نفسِ خود این «کُنش» که معنای زندگیمان میشود به آن ادامه میدهیم.
کامو، نمیتوانست خوشبخت نباشد چون جهان آکنده از نگونبختی است اما بر این باور بود که خوشبخت بودن نه در بیتفاوتی به فقر جهان بلکه با تامل و چاره اندیشی برای آن ممکن است با معنا دادن به جهان و حتی به نومیدی، با قدرت داشتن نه برای سلطه بلکه برای سلطهستیزی. میدانست آنها که زیاد ادعا میکردند، همانها بودند که تخته سنگ را تا راس کوه بالا میبردند و چون دوباره رها میشد، چگونه دیر یا زود دیگر مفهوم «طغیان» را از یاد میبردند و این سقوط ناگزیر برایشان بهانهای میشد که بیمعنایی را بهانهای برای بیعملی یا دنبالهرویهایشان بکنند و با تن دادن به بازی خدایان، خود را در آن سوی مرز قرار دهند، آن سوی مرزی که توتالیتاریسمها بیشک جایشان آنجا بود و سارتر را نمونهای میدید برای کسی که شاید از مرز گذشته و حتی خود نیز متوجه قضیه نیست. مسئله کمونیسم نبود. مسئله خیالبافی کسانی که تا امروز تمایل دارند از کامو یک بازیگر «خوشتیپ» ضد کمونیستی بسازند که بتوان از خلال او تا اندازهای آرون تحملناپذیر را تحمل پذیر کرد، نیست. همان کاری که سالهاست تلاش می کنند به فوکو بکنند تا جایی که او را در اردوگاه نولیبرالیسم بنشانند، زیرا به کمونیسم روسی یورش برده، یا در انقلابهایی که آنها سر سازش با آنها نداشتهاند، چیزی را دیده که آنها نه می توانستند و نه میتوانند ببینند.
روشن است که کامو کمونیست نبود و هر چند یک سالی به حزب کمونیست الجزایر پیوست، بسیار زود پی برد که با آرمانشهری توخالی و هولناک سروکار دارد که باید بیشترین فاصله را با آن بگیرد. اما برخلاف بسیاری از «کمونیستهای پیشین» این فاصله گرفتن به آن معنا هم نبود که او نیز به آن سوی مرز گذر کند و توده زنان و مردان خاموش و بیزبان و دردمند را تنها بگذارد. کامو، درس اخلاق به هیچ کسی نمیداد، زیرا باور به درس دادن نداشت و میگفت: «آینه برای بازتاباندن آنچیزی است که هستیم نه برای آموزاندن آن «چیزی که باید باشیم». وجدان کامویی از جنس آزادیخواهانه و آنارشیستی آن بود و نه از جنس، تربیتی و کمونیستیاش.
سکوت فرودستان برای او بیش و پیش از هرکجا در سکوت مادر فرودستش خود را باز مینمود. کامو سنگینی وجئدان جهان را، همچون سنگینی تخته سنگ سیزیف درک میکرد، از این رو طغیان او، همچون بسیاری از روشنفکرانی که در برابرشان موضع میگرفت آن نبود که تخته سنگ را از دوشش بر زمین اندازد، بلکه در آن بود که برغم، آن تخته سنگ، در شادمانی فرودستان شریک شود و اخلاق خود را از آنها در زمین بازی فوتبال بیاموزد، اینکه «فرد» را نفی کند و «گروه همبازیها را جایگزینش کند تا در کُنش بازی (فوتبال و تئاتر) هم خوشبختی، هم اخلاق و هم شورش و طغیان را بازیابد. شاید بتوان به این وجدان، نام وجدانی سیزیفی داد، که رفتهرفته، در کوچه خیابانهای محلات فقیر الجزایر و روی نرمی خوشبخت شنهای ساحل زیر آفتاب سخاوتمند و آبی بیپایان دریا و نسیم فرحبخش و دختران زیبایی که در همه سو میدید تعریف میشد: همه این زباییهایی که برای آنها نه نیازی به در پاریس بودن داشت، نه نیازی به با روشنفکران نشست و برخاست داشتن؛ نه نیازی به گرفتن ژستهای متفکرانه ، نه نیازی به اعلام برائت از سلایق مردمی و زندگی روزمره و تفریحها و شادمانی بیدلیل و سکوت سرشار و خاموشی پر معنایشان.
طغیان بخشی تفکیکناپذیر از روح کامو بود، همانگونه که همبستگی با آنها که هیچ نه در دستانشان، نه در سفرههایشان، نه بر زبانشان نداشتند: همه آن مردمانی که فقط میخواستند از این زیباییهای ارزان قیمت و در دسترس آب و هوای گوارا، روزهای شادی، ساحل ِ پُرهیاهو، لذت ببرند و در سکوتشان جهان را برای خود تفسیر کنند، بدون آنکه نیازی داشته باشند تا این سکوت را برای روشنفکران یا دولتها معنا کنند. از این روست که در نگاه کامو، آوانگاردیسمی بسیار جلوتر از زمانه خود را می بینیم: یک وجدان بیدار اما شادمان، آوانگاردیسم در اینکه نیازی به آن نیست که دست از خوشبخت بودن و حتی افراط در خوشبختی، در عشق و دلدادگی بکشی، تا بتوانی دیگران را خوشبخت کنی.
میتوانی در میانه میدان ورزش، با همدلی و رفاقت، با دوستانت پیوندی سخت ببندی و «دروازهبان» محافظتکنندهای باشی که اجازه ندهی خط مرگ مخدوش شود و بیوجدانی، وجدان انسانهای باورمند را از میان ببرد. میتوان به آزادی، به حقیقت، به همبستگی میان انسانها، به دفاع از حقوق زحمتکشان، به یاری رساندن به فریاد آزادیخواهان برای استقلال یاریرسانی، بدون آنکه چهره غم و اندوه را با نقابی بر صورتت بزنی و بر روی صحنه شادیآفرین تئاتر و یا در میانه زمین بزرگ فوتبال، همبستگی و برادری و همبازی بودن را بزرگترین خوشبختیهای زندگیات بدانی. بدون آنکه دلدادگی، قلبی بزرگ برای عشقهایی فراخ را کنار بگذاری، و عشق نخست خود و فرزندت را تا بالاترین درجه از خوشبختی برسانی. و همه و همه این موقعیتها است که کامو را چنین مدرن و آوانگارد میکند. بکت یا کوندرا و یونسکو، پوچی را را در قالبی شاید بیش از اندازه روشنفکرانه، ولو طنزآمیز، در قالبی بیش از اندازه کافکایی، ولو بازیگوشانه، عرضه میکنند.
ولی چندان روزنهای برای رسیدن به چیزی در آن سوی مرز مرگ، اما در جهان هستی، نمیدهند: چیزی افزون بر پوچی و درد و خون و در نهایت نوعی مضحکه و زهرخندی گزنده را؛ نگاهشان به زندگی گاه همچون کافکا همچون نفرین یک «مسخ» است یا همچون توماس مان، همچون بنبست هستیشناختی و آشتی ناپذیری میان عشق و اخلاق: کوچههای تنگ و بسته، راهروهایی تاریک و خاموش و هولناک، زمان کابوسوار و حیاتی که شاید حق نداشته باشی در آن اصولا لذت و خوشبختی و خنده و شادی را در اعماق وجودت بدون آنکه احساس عذاب وجدان بکنی حس کنی. به قول کامو جهانی که در آن برای خوشبخت بودن باید دلیل موجهی بیاوری و ذات امر خوش و لذت و شادمانی آن را توجیه نمیکند، در حالی که نگونبختی و زشتی و جنایت و تلخی و حرص و آز و زشتی گویی مالکیتی تام بر آن دارند.
چنین نگاههایی چه برای توجیه این جهان و چه حتی برای به نقد کشیدن و به چالش طلبیدن و مبارزه با آن همواره بسیار بودهاند؛ اما نگاههایی چون کامو – گویی همان مورسو که نیازی به دفاع از خود نمی بیند – رویکردهایی همچون کامو که نه می خواهد معلم کسی باشد و الگوی کسی و نه دست از مبارزه برای عدالت بردارد، اما در همان حال همواره انسانها را بر اندیشهها ترجیح دهد و ارزش نیکی را بدون نسبی گرایی فراتر و جهانشمول بداند و زیباییها را تحسین کرده و خود در پی بهربردن از معجزه حیات بی آنکه احساس عذاب وجدانی درونیّت یافته با مسیحیت را بپذیرد، به شدت نایاب. نگاههایی که نه چنان تلخ باشند که انگشت اشاره را نتوانند جز به سوی خودکشی بگیرند؛ نه آنقدر ابلهانه که هیچ چیز جز شادمانیهای پوچ را واقعیت زندگی ندانند
مبلغ یک کلبیمنشی ِ وقیح و ضدانسانی نباشند که عدالت را اگر سودی برایش نداشته باشد سخنی پوچ میداند. کامو میگفت میان عدالت و مادرم، مادرم را انتخاب میکنم، اما این بدان معنا نبود که عدالت را به دور بیاندازد: برعکس، این ارزش عدالت و عدالتخواهی را در نزد او نشان میداد.
کامو «بیگانه»ای بود در شهری سهمگین، آکنده از جنایتکاران که به جنایتهای خود مشغول بودند – و امروز به جهانی آکنده از تبهکاران تبدیل شده است – اما همچنین شهری و جهانی آکنده از روشنفکرانی که مدعی نوعی عفاف و منزه بودن تاریخی از هر گناهی و مدعی و گاه حتی ستایشگر دردمندی و عذابی مشابه با مجازات گناه نخستین، که نه به آن باور داشتند و نه در پشت پرده بدان وفادار. یک «انسان طاغی»، ساده و راستگو، بی تکلف و به دور از ریاکاری، یک روشنگر ِ آزادیخواه و شورشگر در معنای واقعی کلمه. شورش و طغیانی که امروز بشریت، بیش از هرزمانی دیگر بدان نیاز دارد.
(این مطلب در نشریه برگ هنر، شماره ۳۳ بهار ۱۴۰۱ منتشر شده است.)
انتهای پیام