خرید تور تابستان

هستی و عدم از نگاه خیام و مولانا؛ قسمت اول

«هستی و عدم از نگاه خیام و مولانا» عنوان مطلبی است که آرش نراقی، پژوهشگر فلسفه به آن پرداخته است. قسمت اول این متن را در ادامه می‌خوانید.

صدانت نوشت: «موضوع سخنی که در این نوبت عرض خواهم کرد بحثی است در مورد رابطه حکمت و تجربه سرشت سوگناک هستی در اندیشه دو حکیم برجسته پارسی گو یعنی حکیم عمر خیام نیشابوری و مولانا جلال الدین محمد بلخی. یکی از مهم ترین سرچشمه های حکمت، تجربه و درک سرشت سوگناک هستی انسان در این عالم است.همه ما انسان ها در زندگی شخصی خود تجربه ای از اندوه، مصیبت، ناکامی، از کف دادن محبوبان و امثال آن را از سر گذرانده ایم. البته نقش تجربه اندوه و تلخ کامی لزوما به حکمت و به نوعی دانش نمی انجامد.آنچه که حکمت می آفریند در واقع نوعی تدبر و تأمل است که انسان در ماهیت این اندوه ها می ورزد. فرد حکیم وقتی که موج اندوه ها در می رسد به جای اینکه مقهور و مغلوب آن موج ها شود و در طوفان های عظیمی که در این دریای وجود بر می خیزد غرقه شود، می کوشد که بر گرده این موج ها سوار شود و از ارتفاع بالاتری نسبت به جهان و فراخنای هستی بیابد و وضعیت خود و انسان‌های دیگر را در شاهکار این جهان بهتر ببیند و باز بشناسد.

حکمت معنوی به طور خاص با درک سرشت سوگناک هستی آغاز می شود.برای مثال شما اگر به تعالیم آیین بودا مراجعه کنید می بینید که بودا نخستین حقیقت شریفی که به انسان ها می آموزد این است که جهان سرشار و مالامال از رنج و اندوه است و تجربه خود بودا که به روشنی و به بیداری او انجامید در واقع با تجربه و مشاهده مرگ،غم و اندوه و تجربه تراژدی در این عالم آغاز شد.شما اگر به عهد عتیق هم مراجعه کنید در آنجا در کتاب جامعه،پسر داود که زمانی در اورشلیم پادشاه اسرائیل بود خطاب به مردم روزگار خود،خطابه بسیار تکان دهنده ای بیان می کند که طنین او تا روزگار ما هم پژواک یافته است و به گوش جان ما همچنان موثر واقع شده است.او می گوید: (( پوچی پوچی ها؛ همه چیز پوچ است.چه فایده ای است انسان را از این همه رنجی که در زیر آفتاب می کشد.همه چیز رنج آلود است و زبان از بیان آن عاجز و چشم از دیدن و گوش از شنیدن سیر نمی شود.هرچه بوده همان است که خواهد بود و هر چه شده همان است که خواهد شد و هیچ چیز تازه ای در زیر آسمان نیست.من هر کاری که در زیر آسمان باشد دیده ام و اینک گویم که همه پوچ است و مایه آزار جان)) می بینید که این سخنان تلخ کامانه که از زبان آن پیامبر جاری شده است چگونه تا جهان امروز تأثیر و نفوذ خود را حفظ کرده است و ما را تحت تأثیر قرار می دهد.

در قرآن هم شما اگر ملاحظه کنید خداوند در توصیه به ماهیت زندگی در این عالم تعابیر تکان دهنده ای به کار می برد در قرآن زندگی در این عالم “لعب و لهو” یا بازیچه خوانده شده است؛یک بازیچه میان تهی و توصیف ماهیت جهانی که ما در آن زیست می کنیم در قرآن آمده است که ((برای ایشان زندگی دنیا را مثال بزن که چون بارانی است که از آسمان ببارد و یا آن گیاهان گوناگون به فراوانی برویند ناگاه خشک شوند و باد به هر سو پراکنده شان سازد)) شما می بینید تصویری که از جهان داده شده است عمدتا بر پایه سویه های سوگناک هستی است.لحظه ای طراوت در این دنیا می روید و سبز می شود اما زنهار بدانید که دیری نخواهد پایید و به سرعت پریشان می شود.

بنابراین می توان پذیرفت که سرچشمه و سرآغاز حکمت (خصوصاً حکمت معنوی) در این جهان درک سرشت سوگناک هستی در این عالم است.حکیم در ژرفکاوی در این سویه های سوگناک به یک حقیقت مهم می رسد و آن حقیقت مهم این است که نهایتا مادر تراژدی در این عالم عبارت است از تجربه عدم.به تعبیر فلسفی تر در واقع تراژدی در ملتقای وجود و عدم سر می زند هر کجا که دریای عدم به ساحل وجود می کوبد در آن ملتقا و پیوندگاه است که تراژدی تولد پیدا می کند.به همین دلیل است که بسیاری از حکیمان معتقد بودند که آدمی نمی تواند حقیقت خود را بشناسد مگر آن که درکی و تحلیلی از ماهیت عدم در این عالم داشته باشد و عدم شناسی نزد بسیاری از حکیمان مقدمه وجود شناسی است.شما برای اینکه وجود را به نیکی دریابید باید عنصر مقابل او که عدم است را بشناسید.

هم حکمت نهیلیستی در سنت اگزیستانسیالیسم و هم حکمت عرفانی در سنت دینی و معنوی ما هر دو نقش بسیار مهمی به عدم می سپارند و می کوشند هستی آدمی و وجود را در پرتو تجربه ای که انسان از عدم می کند بازشناسی بکنند.به طور کلی و در یک تقسیم بندی بسیار ساده شده می توان دو نوع حکمت که مبتنی بر دو نوع تلقی متفاوت از عدم در این عالم است را از یکدیگر بازشناسی کرد.و البته اگر به تعبیر دیگر بخواهم عرض کنم دو طایفه هستند که درباره عدم تأمل جدی ورزیده اند یکی حکیمان نهیلیست و دیگری حکیمان عارف مشرب اند.

من در واقع برای اینکه مقایسه ای کرده باشیم در این دو نگاه به مقوله عدم همانطور که در ابتدای عرایضم هم بیان کردم دو حکیم پارسی گو را به عنوان دو نمونه برجسته در سنت فکری ایرانیان برگزیده ام:حکیم خیام و مولانا جلال الدین؛برای اینکه در ضمن تحلیل عرایض این دو متفکر و مقایسه با یکدیگر این دو نگاه متفاوت نسبت به پدیده عدم،درک تراژدی در این عالم و فهم سویه های سوگناک هستی در این عالم را بازشناسی کنیم و در مقایسه با یکدیگر درک درست تری از این معنا بیابیم.

هنگامی که می گوییم سرشت سوگناک هستی یا تجربه عدم مقصود چیست؟ به طور کلی عدم در سه قلمرو متمایز چهره خود را به آدمیان به آشکارترین وجهی می نماید یکی عبارت است از تجلی ای که در ساختار این عالم و در وجود جهانی که در آن زیست می کنیم می نماید و دیگری عبارت است از تجلی ای که در وجود ما آدمیان(ساکنان این عالم) از خود بارز می کند و سرانجام در تاثیری که در تلقی و درک ما از معنای زندگی بر جا می نهد.بنابراین در سه حوزه ما می توانیم تجربه عدم آنچنان که بر آدمیان آشکار می شود را ببینیم و درک روشن تری از سویه تراژیک هستی به دست آوریم.من ابتدا عرض خواهم کرد که هم حکیم نهیلیست و هم حکیم عارف مشرب،هر دو پدیده عدم را در این سه حوزه در می یابند و اشتراکات مهمی میان تجربه وجودی این حکیمان از پدیده عدم وجود دارد اما بعداً توضیح خواهم داد که علی رغم این که تجربه وجودی خیام و مولانا از عدم و تراژدی مشترکات زیادی دارد اما تحلیل نهایی این دو حکیم از مقوله عدم با یکدیگر متفاوت است و به تبع درکی که این دو حکیم از جایگاه آدمی در این عالم می یابند و مواجهه عاطفی که با تجربه عدم حاصل می کنند البته یکسان نیست و متفاوت است.

خوب است که نخست تجربه عدم در ساختار عالم و جهانی که در آن زیست می کنیم را بررسی کنیم.تجربه عدم در ساختار جهان عمدتا خود را در درک سوگناک ما از سرشت فناپذیر و زوال پذیر این عالم نشان می دهد.حکیم کسی است که وقتی به این جهان نظر می کند در می یابد که هستی فانی شونده است،جهانی که در پیرامون ماست بی وفا و ناپایدار است. احتمالاً در فرهنگ ما زنده ترین و مؤثرترین تصویری که از این حکمت نشان داده شده است درباره ماهیت بی وفا و ناپایدار هستی در اندیشه های خیام است.شما ببینید خیام به عنوان یک حکیم متامل وقتی که به جهان پیرامون خود نظر می کند برجسته ترین چهره ای که از این عالم بر چشم او می نشیند فناپذیری و ناپایداری این جهان است:

آن قصر که بهرام درو جام گرفت،

آهو بچه کرد و روبَهْ آرام گرفت؛

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر،

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

وقتی که به قصر بهرام نظر می کند ویرانی او را می بیند که به بهرام وفا نکرد و نپایید و اکنون آن حشمت و آن شکوه به چه ویرانی بدل شده است.

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست

دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست

می نوش و گلی بچین که تا درنگری

گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

وقتی که به طبیعت و زیبایی های طبیعت نظر می کند،مهم ترین وجهی که در این طبیعت به چشم او می‌نشیند این است که این سبزه ها و این زیبایی هایی که اکنون بر چشم او خوش می‌نشیند دیری نخواهد پایید و به سرعت سپری می شود.

آنها که کهن شدند و اینها که نوند

هر کس بمراد خویش یک تک بدوند

این کهنه جهان بکس نماند باقی

رفتند و رویم دیگر آیند و روند

به این جهان که نظر می کند،می بیند که کسانی می آیند و می روند.نعمت هایی در می رسد و زوال می پذیرند.چیزی بر آدمیان در این جهان نمی پاید.شما همین اندیشه خیامی را در ابیات حافظ هم به آشکار و وضوح می بینید:

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست

حافظ نیز وقتی که به این جهان نظر می کند جهان را سست نهاد و بد عهد می داند که بر او وفا نیست.تبسم گل را می بینی اما این تبسم دیری نمی پاید. نغمه بلبل را می شنوی اما می دانی که نغمه و فغانی است از فراق.و سرانجام این بیت بسیار زیبا و تأمل انگیز حافظ که به ما می گوید زندگی این جهان به مثابه رود رونده ایست که لختی نمی پاید:

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

بنابراین می بینیم که وقتی حکیم به جهان نظر می کند مهم ترین ویژگی جهان که در چشم او می نشیند ناپایداری و فنا شوندگی است.

وقتی که به هستی آدمی هم نظر می کنند ماجرا کمابیش از همین قرار است.تجربه عدم در ساختار وجود آدمی خود را در تجربه مرگ آگاهی نشان می دهد.در درک این حقیقت ساده اما عمیق که آدمی هم موجودی فانی شونده و مرگ پذیر است.همه می میرم،این حقیقت گرچه بسیار ساده است اما حقیقت ژرفی است که گاه ما آدمیان بسیار مستعدیم که فراموش کنیم.فرد حکیم در نسبت با مرگ سه حقیقت ساده را با تمام وجود ادراک و تجربه می کند.اول اینکه ما معمولاً پدیده مرگ را در آینه مرگ دیگران می شناسیم.اگر در این عالم فقط من بودم و من،بعید بود که من تصوری از مرگ پیدا کنم.

من وقتی می بینم که انسان های دیگر می میرند در آینه مرگ آنها در می یابم که پدیده ای به نام مرگ در این عالم وجود دارد.بنابراین کشف اول این است که ما مرگ را در آینه تجربه دیگران مشاهده می کنیم. اما ماجرا به این جا ختم نمی شود؛ حقیقت دومی که درباره مرگ ما کشف می کنیم و باید مورد توجه و تأمل ما باشد این است که فقط دیگران نیستند که می میرند.این شتر بر در خانه من هم خواهد نشست، من هم خواهم مرد.بنابراین فقط این نیست که کسانی می میرند بلکه علاوه بر آن من هم در زمره همان کسان هستم و من هم روزی باید این تجربه عظیم را از سر بگذرانم. و حقیقت ساده سوم این است که از مرگ گریزی نیست.هیچ ترفندی نمی توان اندیشید تا از چنبره مرگ گریزگاهی بجوییم.این آستانه ای است که همه کس باید در برابر او سر خم کنند.حکمت خیامی تا حد بسیار زیادی ناشی از درک عمیقی است که این حکیم از خصلت مرگ پذیری انسان در این عالم دارد. وقتی که در احوال انسانی خود و آدمیان دیگر نظر می کند هم این چهره و این سیمای از هستی انسان است که در چشم او بیش از هر چیزی دیگری می نشیند:

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخیز و بجام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست

فردا همه از خاک تو برخواهد رست

افسوس که نامه جوانی طی شد

و آن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

فریاد ندانم که کی آمد کی شد

ملاحظه می کنید وقتی که به احوال خود نظر می کند گذر شتابناک زندگی است که چشم او را پر می کند.

یک چند به کودکی باستاد شدیم

یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک در آمدیم و بر باد شدیم

باز وقتی که به احوال خود نظر می کند می بیند که چگونه فناپذیری این عالم و شتابناکی لحظات عمر در چشمان او می نشیند.

آنانکه محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند

باز می بینید در اینجا مرگ آدمی است که به چه قوتی در چشم این حکیم می نشیند.

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش

وقتی که به کوزه ای نظر می کند در نقش تن این کوزه انسان از کف را می بیند.

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی

دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

بنابراین مرگ ناگزیر است و همه باید بدانند که خواهند مرد و این حقیقت ساده اما مهم را باید در برابر دیدگان همیشه داشته باشند.

ای دیده اگر کور نئی گور ببین

وین عالم پر فتنه و پر شور ببین

شاهان و سران و سروران زیر گلند

روهای چو مه در دهن مور ببین

آن روهای زیبا امروز خوراکی شده اند که موران از آن تغذیه می کنند.

نکته ای که مایلم بر آن تأکید کنم این است که حکیم در مرگ پذیری آدمی چهره ای و تجربه ای از عدم را ببیند و هیبت و مخافت این تجربه روح او را مسخر می کند.باز شما طنین همین اندیشه های خیامی را در اشعار و اندیشه های حافظ هم می توانید ببینید.حافظ به ما می گوید:

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست

زندگی تو در یک لحظه می درخشد و می میرد،دیری نمی پاید.و البته این از غرایب این عالم است که هیچ امری یقینی تر از مرگ در این عالم نیست و آدمیان با او همچون مشکوک ترین حقایق رفتار می کنند و مولانا مکرر به ما تذکر می دهد که این حقیقت ساده را فراموش نکنید همه می میرند،تذکار این معنا نوع زندگی شما را قاعدتاً باید از اساس تحول ببخشد.این هوشیاری و این آگاهی همیشه باید در برابر دیدگان شما حاضر باشد:

ﺍﮔﺮ ﺟﺎﻣﺎﺱ ﻭ ﻟﻘﻤﺎﻧﯽ، ﻭ ﮔﺮ ﺗﻮ ﻣﺎﻩ ﮐﻨﻌﺎﻧﯽ

ﻭﮔﺮ ﺯﺷﺘﯽ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ، ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﻣﺮﮒ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ

ﺍﮔﺮ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺩﺭﺑﺎﻧﯽ، ﻭ ﯾﺎ ﺑﺎ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﻧﯽ

ﻭﮔﺮ ﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻭ ﺑﯽ ﺟﺎﻧﯽ، ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﻣﺮﮒ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ

ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺁﺳﯿﺎﺑﺎﻧﯽ، ﻭﮔﺮ ﺑﺎ ﺑﺎﻍ ﻭ ﺑﺴﺘﺎﻧﯽ

ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺎﯾﯽ ﭼﻮ ﻟﻘﻤﺎﻧﯽ، ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﻣﺮﮒ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ

ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺷﺎﻩ ﮐﺮﻣﺎﻧﯽ، ﻭ ﮔﺮ ﻣﯿﺮ ﺧﺮﺍﺳﺎﻧﯽ

ﻭﮔﺮ ﺧﺎﻥ ﺑﺪﺧﺸﺎﻧﯽ، ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﻣﺮﮒ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ

ﺍﮔﺮ ﺭﻧﺪ ﻭ ﺧﺮﺍﺑﺎﺗﯽ، ﻭ ﮔﺮ ﭘﯿﺮ ﻣﻨﺎﺟﺎﺗﯽ

ﻭﮔﺮ ﺻﺎﺣﺐ ﮐﺮﺍﻣﺎﺗﯽ، ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﻣﺮﮒ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ

ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻫﯽ ﻭ ﮔﺮ ﻣﯿﺮﯼ ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﯼ

ﺍﮔﺮ ﺑﺮﻧﺎ ﻭ ﮔﺮ ﭘﯿﺮﯼ، ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﻣﺮﮒ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ

ﺍﮔﺮ ﻣﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﺤﻤﻮﺩﯼ، ﻭﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﻌﺼﯿﺖ ﺩﻭﺭﯼ

ﻭﮔﺮ ﺷﺒﻠﯽ ﻭ ﻣﻨﺼﻮﺭﯼ، ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﻣﺮﮒ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ

ﻗﺒﺎﯼ ﻧﺦ ﻫﻤﯽ ﭘﻮﺷﯽ، ﺷﺮﺍﺏ ﺳﺮﺥ ﻫﻤﯽ ﻧﻮﺷﯽ

ﺍﺟﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ، ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﻣﺮﮒ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ

در اینجا هیچ چاره ای کارگر نخواهد بود.مولانا در جایی دیگر کسانی که حقیقت ساده مرگ را فراموش می کنند به ریشخند می گیرد و طعنه آمیزانه به آن ها هشدار می دهد:

ﺁﻥ ﻣﯿﺮ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﺑﯿﻦ ﺑﺎ ﺍﺳﭙﮏ ﻭ ﺑﺎ ﺯﯾﻨﮏ

ﺷﻨﮕﯿﻨﮏ ﻭ ﻣﻨﮕﯿﻨﮏ، ﺳﺮﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﺭﯾﻨﮏ

ﭼﻮﻥ ﻣﻨﮑﺮ ﻣﺮﮔﺴﺖ ﺍﻭ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺟﻞ ﮐﻮ ﮐﻮ

ﻣﺮﮒ ﺁﯾﺪﺵ ﺍﺯ ﺷﺶ ﺳﻮ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﺍﯾﻨﮏ

ﮔﻮﯾﺪ ﺍﺟﻠﺶ ﮐﺎﯼ ﺧﺮ ﮐﻮ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﮐﺮّ ﻭ ﻓﺮّ

ﻭ ﺁﻥ ﺳﺒﻠﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺑﯿﻨﯽ ﻭ ﺁﻥ ﮐﺒﺮﮎ ﻭ ﺁﻥ ﮐﯿﻨﮏ

ﮐﻮ ﺷﺎﻫﺪ ﻭ ﮐﻮ ﺷﺎﺩﯼ، ﻣﻔﺮﺵ ﺑﻪ ﮐﯿﺎﻥ ﺩﺍﺩﯼ؟

ﺧﺸﺖ ﺍﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﻟﯿﻦ، ﺧﺎﮐﺴﺖ ﻧﻬﺎﻟﯿﻨﮏ

نکته این است که فرد حکیم وقتی که به هستی آدمی نظر می کند حقیقت مرگ را برجسته می داند و معتقد است که این حقیقت و آگاهی نسبت به این حقیقت باید با بخشی زندگی ما و با مهم ترین اصلی باشد که بر مبنای او ما ساختار زندگی خود و اولویت های خود را در زندگی تنظیم می کنیم.

و اما سرانجام حکیم در واقع تجربه عدم را در متن معنای زندگی هم می آزماید و این نکته مهمی است.وقتی که انسان هوشمند فناپذیری این عالم و مرگ پذیری آدم را با تمام وجود و با تمام رگ و پی خود می آزماید به نوعی آگاهی دردناک می رسد.یعنی یک باره خود را با پرسش عظیم معنای زندگی روبرو می بیند.از خود می پرسد که این صحنه برای چه آراسته شد.اگر قرار بود ما مانند عروسکانی به این صحنه بیاییم و لختی بازی هایی بکنیم و بعد ما را به زباله دان بیفکنند؛غرض چه بود؟ معنای این همه صحنه آرایی ها چه بوده است.در این جاست که توجه و آگاهی نسبت به زوال پذیری عالم و مرگ پذیری آدم،آدمی را با پرسش مهم معنای زندگی روبرو می سازد.یک باره حکیم از خود می پرسد که آیا زندگی من معنایی داشته است؟ به تعبیر دیگر تجربه عدم در لایه های هستی جهان خارج و هستی و آدمی حکیم را با بحران بی معنایی روبرو می کند.و این مقام آگاهی دردناک است.شما این آگاهی دردناک را به وضوح در اندیشه های خیامی می توانید ببینید:

ﺟﺎﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﻣﯽﺯﻧﺪﺵ

ﺻﺪ ﺑﻮﺳﻪ ﺯ ﻣﻬﺮ ﺑﺮ ﺟﺒﯿﻦ ﻣﯽﺯﻧﺪﺵ

ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺯﻩ ﮔﺮ ﺩﻫﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﺎﻡ ﻟﻄﯿﻒ

ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﺯﻧﺪﺵ

این کوزه گر،کوزه ای به این زیبایی و خوش تراشی ساخته است و به حد کمال رسیده است و دانش اندوخته است و زیبایی حاصل کرده و هزار ظرافت در وجود او شکفته شده است و اکنون که در اوج شکوفایی است یکباره نسیمی می وزد و این کوزه را می اندازد و می شکند و تمام می شود و می رود.حکیم با خود می پرسد این کوزه گر چرا این کوزه لطیف و زیبایی ساخت اما سپس بی مهابا آن را بر زمین کوفت و شکست.

ﺩﺭ ﺩﺍﯾﺮﻩﺍﯼ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﺎﺳﺖ

ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻪ ﺑﺪﺍﯾﺖ ﻧﻪ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ

ﮐﺲ ﻣﯽ ﻧﺰﻧﺪ ﺩﻣﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﻨﯽ ﺭﺍﺳﺖ

ﮐﺎﯾﻦ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﮐﺠﺎﺳﺖ

ﺍﺯ ﺁﻣﺪﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺭﺍ ﺳﻮﺩ

ﻭﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﺟﻼﻝ ﻭ ﺟﺎﻫﺶ ﻧﻔﺰﻭﺩ

ﻭﺯ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺰ ﺩﻭ ﮔﻮﺷﻢ ﻧﺸﻨﻮﺩ

ﮐﺎﯾﻦ ﺁﻣﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ

شما می بینید این بحران بی معنایی،پرسش عظیم از معنای این صحنه آرایی در اندیشه ها و اشعار این حکیم موج می زند.باز هم شما این اندیشه های خیامی را در حافظ هم می توانید پی گیری کنید،حافظ هم خود را با پرسش عظیم معنای زندگی روبرو می بیند:

ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﺍﺳﺖ

ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ ﺗﺤﻘﯿﻖ

ﺑﻪ ﻣﺄﻣﻨﯽ ﺭﻭ ﻭ ﻓﺮﺻﺖ ﺷﻤﺮ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﻭﻗﺖ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻤﯿﻨﮕﻪ ﻋﻤﺮﻧﺪ ﻗﺎﻃﻌﺎﻥ ﻃﺮﯾﻖ

همین تجربه است که اضطراب می آفریند.درک این حقیقت،چشم در چشم عدم دوختن در این لایه های مختلف و تجربه سویه های سوگناک هستی روح حساس انسان حکیم را آشفته و مضطرب می کند.خیام می گوید:

ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﺭﻣﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩﯼ

ﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻩ ﺩﻭﺭ ﺭﺍ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩﯼ

ﮐﺎﺵ ﺍﺯ پی ﺻﺪﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺧﺎﮎ

ﭼﻮﻥ ﺳﺒﺰﻩ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﺮﺩﻣﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩﯼ

شما می بینید که چه افسوس و اندوهی در این کلام موج می زند.

همین جا البته مولانا هم به صحنه می آید و در موافقت با این حکیمان به ما یادآوری می کند که در واقع این نوع تجربه هایی که انسان های اوشمند از سر می گذرانند در واقع نوعی دریده شدن پرده های غفلت است.مقام حکمت،مقام غفلت زدایی است.اما البته کسی که چشمش به فناپذیری این عالم و مرگ پذیری انسان گشوده می شود و معنای زندگی عمیقا مورد تردید قرار می گیرد یکباره دچار اضطراب و تشویش می شود.چشم در چشم عدم دوختن تجربه ای بسیار تکان دهنده و اضطراب انگیز است و تحمل این تجربه برای روح حساس فرد حکیم بسیار کار دشواری است.مولانا خود در مثنوی به ما می گوید که هوشیاری مثل آتش است و تاب آوردن آن البته کار بسیار بسیار دشواری است.از جهاتی غفلت،نعمتی است در این عالم:

گر بر آن آتش بماندی آدمی

بس خرابی در فتادی و کمی

این جهان ویران شدی اندر زمان

حرصها بیرون شدی از مردمان

استن این عالم ای جان غفلتست

هوشیاری این جهان را آفتست

هوشیاری زان جهانست و چو آن

غالب آید پست گردد این جهان

گر ترشح بیشتر گردد ز غیب

نه هنر ماند درین عالم نه عیب

مولانا می گوید البته که حدی از غفلت در این عالم نعمت است.اما نکته مهم تری که اکنون مایلم بر آن تأکید کنم این است که مولانا هم تشخیص می دهد که هوشیاری زندگی را در این عالم برای آدمی دشوار می کند.مثل آتشی است که آدمی را می گدازد و بی تاب می کند.

سوال بعدی که در برابر حکیم رخ می دهد این است که با این آگاهی دردناک که آدمی را در آتش می گذازد و بی تاب می کند چه باید کرد؟ بالاخره انسانی که پرده های غفلت از برابر دیدبان زدوده می شوند و در می یابد که هستی آدم در این عالم سوگناک و در آمیخته با انواع تراژدی هاست، این انسان چگونه باید با این پدیده و با این سویه های سوگناک و آگاهی دردناک سر کند.در اینجاست که شما تفاوت میان یک حکیم نهیلیست مانند خیام و یک حکیم عارف مانند مولانا را می بینید.این دو حکیم دو نحوه متفاوت از مواجهه با پدیده عدم را تجویز می کنند.علت آن هم این است که درک آن ها از عدم یکسان نیست. یعنی به تعبیری دیگر چون این دو حکیم تلقی و تصور متفاوتی از عدم دارند در مقام مواجهه با عدم توصیه هایی که به ما می کنند یکسان نیست.درکی که از عدم دارند نوع خاصی از مواجهه با پدیده عدم را برای آن ها الزام می کند و البته آن ها برای دیگران به تناسب درکی که دارند توصیه های متفاوتی می کنند.

از منظر خیام یا اندیشه خیامی،عدم عبارت است از تاریکی محض.محض نیستی.چیزی در ماورای عدم نیست. عدم عین و محض نیستی است.نقطه پایان و ناگزیری است که همه چیز در او به انجام خود می رسد.به این معنا عدم به معنای دقیق کلمه نقطه پایان است.خیام به ما می گوید:

زان پیش که بر سرت شبیخون آرند

فرمای که تا باده گلگون آرند

تو زر نئی ای غافل نادان که ترا

در خاک نهند و باز بیرون آرند

از نظر او مرگ که یکی از تجلیات عدم است،محض نیستی است،پایان راه است.

گویند مرا که دوزخی باشد مست

قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند

فردا بینی بهشت همچون کف دست

خیام می گوید که اینکه حیات پس از مرگ تداوم پیدا می کند قولی است که با خرد سازگار نیست و نمی توان و نمی باید پذیرفت.بنابراین از نظر خیام عدم تهدید هستی است و چاره ای نیست و درمانی هم نیست.بنابراین تراژدی هستی که در واقع تجلی و تجربه عدم است قابل درمان و چاره نیست.فقط باید کوشید که آن درد را تا جایی که ممکن است تخفیف بخشید و کاری بیش از آن نمی توان کرد و به طور موقت باید مسکنی مصرف کرد تا از رنج این درد اندکی کاسته شود.مثل این می ماند که فردی به بیماری صعب العلاجی دچار شده است و درمانی برای آن بیمار نیست و بیمار درد بسیار شدیدی را تحمل می کند.در این حالت وقتی که فرد از درمان ناامید است بهترین کاری که می تواند بکند این است که قرص مسکنی مصرف کند که دست کم در این چند صباحی که زندگی می کند این درد جانکاه را لازم نباشد تحمل کند و لذا از اندک فرصتی که در این میانه در اختیار اوست بتواند پیش از شبیخون مرگ نهایت بهره وری را داشته باشد.

فلسفه دم غنیمت شماری و شادباشی و خوش باشی خیامی در واقع پاسخی است به این آگاهی دردناک،به نوعی هوشیاری که فرد حکیم در نتیجه دریدن پرده های غفلت از برابر دیدگان او از سر می گذراند.در این جاست که خیام به ما می گوید در برابر تراژدی هستی تنها کاری که می توان کرد این است که اندک زمانی که در میانه دو عدم در اختیار ماست را غنیمت بشماریم و نه افسوس گذشته را بخوریم و نه به امید فردا حال خود را از کف بده. برای اینکه چه کسی می داند که چه فردایی نصیب ما خواهد شد.دم را غنیمت شمار و تا می توانی شهد لذت را از دل لحظه بمک و خوش باش و تا آنجا که می توانی لذت ببر:

این قافله عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب میگذرد

زمان گذراست لذا این فرصت اندکی که در اختیارست را دریاب و تا می توانی از لذت هایی که در اختیار توست بهره مند شو.

ﺧﯿﺎﻡ ﺍﮔﺮ ﺯ ﺑﺎﺩﻩ ﻣﺴﺘﯽ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ

ﺑﺎ ﻣﺎﻫﺮﺧﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ

ﭼﻮﻥ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﺳﺖ

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﭼﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ

ملاحظه می کنید که در واقع سخن خیام این است که خوش باشی و دم غنیمتی را باید پیش گرفت.این نکته را تاکید می کنم که فلسفه دم غنیمت شماری و خوش باشی خیامی،مطلقاً از سر لاابالی گری و سطحی نگری نیست.بلکه حاصل درک عمیق و حکیمانه او از سرشت سوگناک هستی بشر در این عالم است.و حال که این درد درمان پذیر نیست و لذا دارویی برای درمان نیست پس باید بکوشیم که این رنج و اضطراب را تا آنجا که می توانیم تسکین ببخشیم.برای انسانی که تاب آوردن این رنج را البته نمی تواند.شما ملاحظه می کنید که خود خیام به ما می گوید که این رنج و این آگاهی چندان دردناک است و تاب آوردن آن چندان بر من گران است که من چاره ای جز این ندارم که بکوشم با مکانیسم هایی اندکی از این رنج هوشیاری را بکاهم و اندکی پرده های غفلت را بر روح خود بیفکنم تا روح من بتواند لحظه ای بیاساید:

من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشید بارتن نتوانم

من بنده آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم

شما ببینید که چه تعبیراتی به کار می برد.زیستن،کشیدن بار تن برای او یکسره ناممکن شده است.بار سنگین آن آگاهی دردناک چندان است که تاب آوردنی نیست و لذا این حکیم برای این که این درد را درمان کند چاره ای جز این که به نحوی پرده های غفلت را در روح خود بیفکند.باز شما رد و پای این اندیشه را در حافظ هم می توانید ببینید.حافظ هم در واقع توصیه می کند که در برابر سویه سوگناک هستی :

خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز

پیشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است

حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز

حافظ می گوید که به سرعت کاسه سر ما خاک انداز می شود یعنی می میریم و لذا باید این لحظه را غنیمت شمرد و پیش از آن که به وادی خاموشان رفت،شادی کرد و رقص و پایکوبی کرد و می نوشید تا اندکی از این آگاهی دردناک کاست.

ﻏﻢ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﺶ ﮐﺮﺍﻥ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ

ﺩﻭﺍﺵ ﺟﺰ ﻣﯽ ﭼﻮﻥ ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ

ﺑﻪ ﺗﺮﮎ ﺧﺪﻣﺖ ﭘﯿﺮ ﻣﻐﺎﻥ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﻔﺖ

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ

حافظ در جای دیگری می گوید:

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد

طبیب عشق منم باده ده که این معجون

فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد

بالاخره ببینید این اندیشه و این ناآرامی باید به این ترتیب زدوده شود تا فراغتی بیاید و ما بتوانیم لختی بیاساییم.

بنابراین بهترین کاری که ما در برابر آگاهی دردناک می کنیم این است که این آگاهی را به خود بفراموشانیم. و به تعبیری که عارفان بیان می کنند پرده های غفلت را ستبر تر و ستبر تر کنیم.

نکته جالب این است که مولانا احوال این بزرگان را درک می کند.در مثنوی در چند جا مولانا در فهم این هوشیارانی که اینقدر با ظرافت و هوشمندانه این لایه های عمیق هستی را دریافته اند،مولانا هم دلانه با آن ها همراهی می کند و می گوید من احوال این هوشیاران را که به این آگاهی و حکمت رسیده اند درک می کنم.می گوید:

تا دمی از هوشیاری وا رهند

ننگ خمر و زمر بر خود می‌نهند

جمله دانسته کای این هستی فخ است

فکر و ذکر اختیاری دوزخ است

می‌گریزند از خودی در بیخودی

یا به مستی یا به شغل ای مهتدی

ببینید مولانا توجه دارد که هوشیاری دارند و توجه دارد که اگر به مسیری رو می کنند یا چیزی را برای خود بفراموشانند این ناشی از آگاهی است که پیشتر یافته اند.این حقیقت را کشف کردند که این هستی میان تهی و ناپایدار است.وقتی که این رنج و این آگاهی دردناک بر ایشان غلبه می کند کاری که می کنند این است که به نحوی رنج را بر خود بفراموشانند و اندکی از این رنج بکاهند.

البته شما می دانید که مولانا کاملاً با این حکیمان تا جایی هم دلی و همراهی می کند. یعنی تصدیق می کند که این حکیمان به نوعی آگاهی،هوشیاری در این عالم دست یافته اند و حقیقت ژرفی در این عالم بر آن ها آشکار شده است اما البته از نظر مولانا راه حلی که این بزرگان در پیش گرفته اند،یعنی اینکه پرده های غفلت را ستبر کنند یا خود را در نوعی فراموشی غرقه کنند البته از نظر مولانا راه حل درستی نیست.مولانا گرچه حکمت و هوشمندی حکیمی مانند خیام را به رسمیت می شناسد اما راه حل و واکنش خیامی به تراژدی هستی انسان در این عالم را نادرست می داند.اما سوال این است که چرا مولانا این راه حل و این واکنش خیامی به تراژدی هستی در این عالم را نادرست می داند این کاملاً به درک و تلقی مولانا از عدم بر می گردد و این موضوعی است که درباره آن در نوبت بعد گفت و گو می کنیم.

بنابراین تا اینجا نکته ای که مایل بودم بر آن تأکید کنم این است که یکی از مهم ترین سرچشمه های حکمت در این عالم درک سرشت سوگناک هستی است و فرد حکیم این سرشت سوگناک و این حقیقت را در سه عرصه کشف می کند یکی در فناپذیری عالم،یکی مرگ پذیری آدم و یکی بحران بی معنایی که ناشی از آنهاست.و این آگاهی دردناک چندان بار گرانی بر دوش اوست که راه حل و درمان و گریزگاهی برای این درد جانکاه بیابد.حکیم نهیلیستی مانند خیام چون عدم را محض نیستی و تهدید هستی می داند که ناگزیر است،لاجرم پاسخی که به وضعیت تراژیک آدمی در این عالم می دهد نوعی فلسفه دم غنیمت شماری و خوش باشانه است.و این فلسفه همانطور که عرض کردم ناشی از نهایت هوشیاری و حکمتمندی این فرد است و به هیچ وجه از سر لاابالی گری و سطحی نگری نیست.اما عارف درک متفاوتی از عدم دارد و به تبع درک متفاوتی از هستی پیدا می کند و به واسطه این درک متفاوت است که پاسخی که به سرشت سوگناک هستی در این عالم می دهد از یک حکیم نهیلیستی مثل خیام متفاوت است. درباره نظر مولانا درباره هستی و عدم و پاسخی که مولانا به سرشت سوگناک هستی می دهد در نوبت آتی سخن خواهم گفت.»

(تهیه و تنظیم: امید قائم پناه، متن پیاده شده از ارائه آرش نراقی در برنامه پرتو نور ۴۴۱)

قسمت دوم «هستی و عدم از نگاه خیام و مولانا» را از اینجا بخوانید.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

پیام

  1. زیاد توضیح اضافه داده و عبارات را تکرار میکنه.درواقع کل مطلب همون چند جمله آخر بوداینهمه خوندم ‌..برای بیان چند جمله

  2. باتشکر . متن خوبی است که به نظر بنده فقط دو مورد اشکال در بطن خود دارد و آن استفاده از حافظ شیرازی به عنوان حکیم و همچنین به عنوان شاهد است . اگر متن برای بررسی نظرات دو فیلسوف نامی و علامه مانند حکیم عمر خیام و مولانا جلال الدین است، کلام حافظ را نباید به عنوان مثال و تایید بیاورید و دوم اینکه حافظ را هیچگاه در تاریخ به عنوان حکیم یاد نکرده اند. اگر چه حافظ بزرگ است و رتبه ای والا در ادبیات ما دارد.

  3. سلام وقت بخیر
    حتی برای یک لحظه هم نتوانسته ای به اندیشه های خیام و مولانا نزدیک شوی ، متأسفم برای خیام پژوهی چون شما .

    1
    1
  4. باید خون داده و قربان کرده باشی تا با گوشت خونت این نوشته ها رو لمس کنی و درک کنی و بفهمی
    عالی بود
    سپاس

    1
    1
  5. این همه خوندم تا دلایل رد نظر خیام توسط مولانا رو بخونم که نگفت و به وقت دیگه موکول کرد :\ خسته نباشید کلا همش توضیح واضحات بود

  6. بسیار عالی بود جزو یکی از فلسفی ترین و زیبا ترین نوشته هایی بود که خواندم تشکر از نویسنده عزیز

    1
    0
  7. بسیار عالی بود جزو یکی از فلسفی ترین و زیبا ترین نوشته هایی بود که خواندم تشکر از نویسنده عزیز

  8. خیام یک نابغه آگاه بود که حقیقت را به خوبی درک کرده بود و هر بیت از اشعارش شاهکاری فلسفی و زیبا به انسان ها درباره حکمت جهان می آموزد و به نظرم تفاوت اساسی خیام با مولانا در دیدن هستی و واقعیت جهان همانطور که هست و توجه نکردن به عرفان و صوفی گری است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا