چگونه قیامهای پوپولیستی میتوانند لیبرال دموکراسی را سرنگون کنند؟
ترجمان نوشت:
اقتدارطلبها دارند افزایش مییابند، و دموکراسی جذابیت خود را از دست داده است
این روزها حرفزدن از مصیبتهایی که گریبانگیر دموکراسی است، از همیشه آسانتر است. کافی است تلویزیون را روشن کنید، یا روزنامهای را باز کنید و به محصول نهاییِ بزرگترین دموکراسی ادعایی تاریخ چشم بدوزید: دونالد ترامپ، رئیسجمهور آمریکا که مدام دارد فحش میدهد، دروغ میگوید و هر روز پروندۀ تازهای از فساد و بیبندوباریاش رو میشود. و درست به همین دلیل است که نیاز به اصلاح جدی دموکراسی امروز بیش از هر زمان دیگری حیاتی است.
یاشا مونک
Guardian
How populist uprisings could bring down liberal democracy
مترجم: میلاد اعظمیمرام
20 دقیقه
یاشا مونک، گاردین — دهههای طولانیای وجود دارد که به نظر میرسد طی آنها حرکتِ تاریخ کند و بیرمق شده است. عدهای پیروز و دستهای بازندۀ انتخابات میشوند، قوانینی تصویب و لغو میگردد، ستارههای تازه متولد میشوند و اسطورههای قدیمی سرازیر گور میشوند. اما در روال عادی گذشت زمان، الگوهای فرهنگ، جامعه و سیاست ثابت مانده است.
بعد از این دههها، سالیان کوتاهی میآید که ناگهان همهچیز تغییر میکند. نورسیدگان سیاسی عرصه را به دست میگیرند. رأیدهندگان برای سیاستهایی جنجال به پا میکنند که تا دیروز فکرش را هم نمیکردند. تنشهای اجتماعی که مدتها آتش زیر خاکستر بودهاند، در قالب طغیانهایی وحشتناک شعلهور میشوند. گویی نزدیک است آن نظام حکومتی که ظاهراً لایتغیر بود، سرنگون گردد.
ما الان داریم در اینچنین لحظهای زندگی میکنیم.
تا همین اواخر، لیبرال دموکراسی پیروزمندانه سلطنت میکرد. علیرغم تمام کاستیهایش، به نظر میرسید بیشتر شهروندانْ عمیقاً به شکل حکومتشان پایبندند. اقتصاد پیشرفت میکرد. تعداد احزاب رادیکال ناچیز بود. محققان سیاسی فکر میکردند که دموکراسی در کشورهایی نظیر فرانسه و ایالات متحده از مدتها پیش جای پای خود را محکم کرده است، و در سالیان آتی تغییرات اندکی خواهد داشت. به نظر میرسید که به لحاظ سیاسی آینده تفاوت چندانی با گذشته نخواهد داشت.
سپس آینده فرا رسید، و البته که معلوم شد بسیار متفاوت است. شهروندان مدتهاست از سیاست مأیوس شدهاند؛ آنها این روزها بیقرار، عصبانی و حتی بیزارند. گویی مدتهاست که نظام حزبی از حرکت ایستاده است؛ حالا تعداد پوپولیستهای اقتدارطلب در جهان -از امریکا گرفته تا اروپا، و از آسیا گرفته تا استرالیا- در حال افزایش است. مدتهاست که رأیدهندگان از احزاب و سیاستمداران و دولتها دلزده شدهاند؛ اکنون، بسیاری از آنها از خود لیبرال دموکراسی نیز خسته شدهاند.
انتخاب دونالد ترامپ برای ریاست کاخ سفید بارزترین نمود بحران دموکراسی است. دشوار میتوان در اهمیت ظهور او اغراق کرد. اما این انتخاب اصلاً رویدادی منفرد نیست. در روسیه و ترکیه، منتخبان قدرتمند توانستهاند دموکراسیهای بیتجربه را به دیکتاتوریهایی انتخابی تبدیل کنند. در لهستان و مجارستان، رهبران پوپولیست از همان رویه استفاده میکنند تا رسانۀ آزاد را نابود سازند، نهادهای مستقل را تضعیف کنند و دهان اپوزیسیون را ببندند.
احتمالاً بهزودی کشورهای بیشتری همین مسیر را طی میکنند. در اتریش، یک نامزد راست افراطی تقریباً پیروز انتخابات ریاستجمهوری شد. در فرانسه، یک چشمانداز سیاسی بسیار متغیر گشایشهایی تازه برای احزاب چپ افراطی و راست افراطی فراهم میکند. در اسپانیا و یونان، نظامهای حزبی مستقر با سرعت هیجانانگیزی در حال فروپاشیاند. حتی در دموکراسیهای ظاهراً باثبات و بردبار سوئد، آلمان و هلند افراطگرایان موفقیتهایی بیسابقه را جشن میگیرند.
دیگر نمیتوان تردید داشت که در حال ورود به یک برهۀ پوپولیستی هستیم. پرسش این است که آیا این برهۀ پوپولیستی به یک عصر پوپولیستی تبدیل میشود، و بقای لیبرال دموکراسی را به چالش میکشد؟
دموکراسی عمدتاً وقتی ثبات دارد که تمام کنشگران سیاسی اصلی بخواهند در اکثر مواقع به قواعد بنیادین بازی دموکراتیک وفادار بمانند.
برخی از این قاعدهها رسمیاند. رئیسجمهور یا نخستوزیر به جای تخطئهکردن مدعیان به قوۀ قضاییه اجازه میدهد تخلفات اعضای دولت را پیگیری کند. او به جای توقیف روزنامهها و روزنامهنگاران مزاحم، با انتقادات نشریات مدارا میکند. وقتی انتخابات را میبازد، به جای چسبیدن به قدرت با صلح و صفا منصبش را واگذار میکند.
اما بسیاری از این قاعدهها غیررسمیاند، و این امر باعث میگردد که وقتی نقض میشوند، کمتر به چشم آید. دولتها برای بهحداکثررساندن شانس پیروزی خود، قوانینِ انتخاباتی را چند ماه پیش از انتخابات بازنویسی نمیکنند. سرکشان سیاسیْ حاکمان اقتدارطلب گذشته را ارج نمینهند، تهدید نمیکنند که مخالفانشان را به زندان میافکنند یا حقوق اقلیتهای نژادی و دینی را نقض نمیکنند. بازندگان انتخابات از محدودکردن دامنۀ منصبی که مخالف آنها در آخرین روزهای کاریشان برای آن انتخاب شده است، امتناع میکنند. اپوزیسیون ترجیح میدهد قاضیای که از ایدئولوژیاش بیزار است را تأیید کند تا اینکه منصبی از دادگاه عالی خالی بماند، و ترجیح میدهد تا دربارۀ بودجه سازشی نصفهنیمه انجام دهد تا اینکه دولت تعطیل شود.
به صورت خلاصه، سیاستمدارانی که سهمی واقعی در نظام دارند، احتمالاً به سیاست بهمثابه ورزشی پُر زد و خورد نگاه میکنند که تمام شرکتکنندگان آن میکوشند بر رقبایشان پیروز شوند. اما آنها عمیقاً به این نکته نیز آگاهاند که در تعقیب منافع حزبیشان باید محدودیتهایی وجود داشته باشد؛ اینکه اهمیت پیروزی در انتخاباتی مهم یا تصویب قانونی فوری از اهمیت حفظ نظام کمتر است؛ و اینکه سیاست دموکراتیک هرگز نباید به جنگی تمامعیار تنزل کند. مایکل ایگناتیف، نظریهپرداز سیاسی و رهبر پیشین حزب لیبرال کانادا، چند سال پیش نوشت: «برای برقرار ماندنِ دموکراسیها لازم است سیاستمداران تفاوت دشمن با مخالف را تشخیص دهند. مخالف کسی است که میخواهید بر او پیروز شوید. دشمن کسی است که باید او را نابود کنید».
در ایالات متحده، و بسیاری از دیگر کشورهای دنیا، سازوکارهای دموکراسی دیگر چنین نیست. همانگونه که ایگناتیف اشاره کرد، ما به نحوی روزافزون «شاهد آنیم که وقتی سیاست دشمنی بر سیاست مخالفت فائق میشود، چه اتفاقی میافتد». و گروه جدید پوپولیستهایی که در دهههای گذشته صحنۀ سیاسی را به دست گرفتهاند، مسئول بسیاری از این اتفاقات هستند.
ظهور تازهواردانِ سیاسی به همان اندازه که محتمل است نشانهای از سلامت و حیات دموکراتیک باشد، میتواند نشانۀ یک بیماری قریبالوقوع نیز باشد. نظامهای سیاسی از رقابت تمامعیار اندیشهها و جایگزینیِ منظمِ نخبگان حاکم سود میبرند. احزاب جدید میتوانند به هر دو کار کمک کنند. آنها با تحمیل مسائل مغفولمانده بر برنامههای سیاسی، میزانِ نمایندگیِ نظام سیاسی را افزایش میدهند؛ آنها با آوردن گروهی از سیاستمداران جدید به عرصه، خونی تازه به رگهای نظام تزریق میکنند.
با این همه، دلایل خوبی وجود دارد که فکر کنیم تضعیف نظام حزبی در این مدت چندان هم خیرخواهانه نبوده است. زیرا بسیاری از احزاب جدید صرفاً بدیلهایی ایدئولوژیک در درون نظام دموکراتیک ارائه نمیدهند، بلکه قوانین و هنجارهای خود این نظام را نیز به چالش میکشند.
یورک هایدر اتریشی، سیاستمدار زیرک و کاریزماتیک اهل کارینتیا، یکی از نخستین پوپولیستهایی بود که به شهرت رسید. اما وقتی به بازسنجی موذیانۀ گذشتۀ نازی اتریش پرداخت، روشن شد که تا چه اندازه به دنبال تضعیف هنجارهای اساسی لیبرال دموکراسی است. هایدر در یک سخنرانی که بسیاری از حاضران آن از افسران پیشین اساس بودند، مدعی شد: «سربازان ما جنایتکار نبودند؛ حداکثر، آنها قربانی بودند».
شکستن هنجارهای سیاسی از خصوصیات گریت وایلدرز، رهبر حزب آزادی هلند۱، نیز هست. او اظهار گفته است اسلام «یک ایدئولوژی تمامیتخواه خطرناک» است و درحالیکه دیگر پوپولیستها میکوشند تا ساختن مناره و پوشیدن برقع را غیرقانونی اعلام کنند، وایلدرز، احتمالاً برای اینکه از قافله جا نماند، از آن هم فراتر رفته و خواستار ممنوعیت قرآن شده است.
در نگاه اول شخصیتی نظیر بپه گریلو، در مقایسه با هایدر و وایلدرز، خیرخواهتر به نظر میرسد. او وعده میداد قدرت را از «کاست سیاسی» منفعتطلب و ازپاافتاده میگیرد و برای ایتالیایی مدرنتر و بردبارتر مبارزه میکند. اما وقتی «جنبش پنج ستاره»۲ به شهرت رسید، فوراً به جنبشی ضد نظام تغییر چهره داد. حملات آن به فساد افراد سیاستمدار بهآرامی به انکار رادیکال ارکان کلیدی نظام سیاسی، از جمله خود پارلمان، تبدیل شد. تمایل روزافزون به نظریههای توطئه یا گفتن دروغهایی آشکار دربارۀ مخالفان سیاسی باعث تداوم خشم علیه دستگاه سیاسی شد.
اینکه چرا پوپولیستها و تازهواردان سیاسی مایلاند هنجارهای بنیادین دموکراتیک را به چالش بکشند، تا حدی مسئلهای تاکتیکی است: هرگاه پوپولیستها چنین هنجارهایی را بشکنند، محکومتِ یکصدای دستگاه سیاسی را به دست میآورند. و البته این ثابت میکند که پوپولیستها، همانگونه که تبلیغ میکنند، واقعاً شکافی آشکار با وضع موجود را ترسیم میکنند. بنابراین، در تمایل پوپولیستها به شکستن هنجارهای دموکراتیک یک نکتۀ اجرایی وجود دارد: درحالیکه تحلیلگران سیاسی تحریککنندهترین اظهارات آنها را گاف میدانند، همین تمایل آنها به دادنِ چنین گافهایی، بخش بزرگی از دادخواهی آنهاست.
به همین دلایل، خطر بیباکیهای آنها را نباید دستِکم گرفت. وقتی برخی از اعضای نظام سیاسی بخواهند قوانین را بشکنند، دیگران محرک بزرگی برای انجام این کار خواهند داشت. و این همان کاری است که آنها به نحوی فزاینده انجام میدهند. با اینکه برخی از چشمگیرترین حملات به هنجارهای بنیادین دموکراتیک از سوی تازهواردان سیاسی صورت میگیرد، نمایندگان احزاب قدیمی و استقراریافته به نحوی فزاینده متمایل میشوند تا قوانین بنیادین بازی را تضعیف کنند.
گهگاه احزاب استقراریافتۀ چپگرا وسوسه شدهاند تا هنجارهای دموکراتیک را نقض کنند. در ایالات متحده، دموکراتها مدتهاست که درگیر اشکال ناپسندی از دستکاری مرزهای حوزههای انتخابیه۳ شدهاند. در دوران ریاست جمهوری اوباما، قوۀ مجریه نقشش را به شیوههایی نگرانکننده گسترش داد، شماری معین از روزنامهنگاران را بهخاطر دسترسی به اطلاعات طبقهبندیشده تحت پیگرد قانونی قرار داد، و از دستورات قوۀ مجریه استفاده کرد تا کنگره را در حیطۀ سیاستگذاری از محیطزیست گرفته تا مهاجرت دور بزند. با این همه، بیشتر محققان سیاسی معتقدند اکنون جمهوریخواهان با فاصله بهترین مثال برای حملهای منجسم علیه هنجارهای دموکراتیکی هستند که یک حزب رسمی به آنها دست یازیده است. حوادثی را به یاد بیاورید که در پی انتخابات فرمانداری کارولینای شمالی در ۲۰۱۶ رخ داد. روی کوپر، نامزد دموکراتها، با تفاوت بسیار ناچیزی برندۀ یک انتخابات بسیار منقاشهبرانگیز شد. اما جمهوریخواهان به جای اینکه بپذیرند این انتخابات سکان فرمانداری را برای چهار سال آینده به او داده است، تصمیم گرفتند وظایف او را بازنویسی کنند. در گذشته، فرماندار کارولینای شمالی مسئول انتصاب ۱۵۰۰ کارمند فرمانداری بود؛ اما طبق قانونی که قانونگذار جمهوریخواه وقت تصویب کرد، از آن پس فرماندار میتوانست تنها ۴۲۵ کارمند را تعیین کند. قبلاً فرماندار میتوانست تا ۶۶ نفر را در هیئت امنای دانشگاه کارولینای شمالی تعیین کند؛ اکنون او نمیتوانست هیچ کسی را تعیین کند.
سوگیرانهبودنِ آشکار این اقدامات را نمیتوان منکر شد. بنابراین، آنچه اهمیت دارد این است: در کارولینای شمالی، جمهوریخواهان آشکارا این ایده را منکر شدند که میتوانیم با انتخابات آزاد و منصفانه اختلافات سیاسی را حل کنیم و مایلیم بههنگامِ واگذاری دولتْ مخالفان سیاسی خود را به رسمیت بشناسیم.
شهروندان کمتر از گذشته به دموکراسی متعهد هستند. برای مثال، با اینکه بیش از دو سوم بزرگسالان امریکایی میگویند زیستن در دموکراسی برای آنها حیاتی است، کمتر از یک سوم جوانان امریکایی چنین نظری دارند. جوانان نسبت به بدیلهای اقتدارطلب نیز خوشبینترند. برای مثال، دو دهه پیش ۲۵ درصد از بریتانیاییها گفتند که ایدۀ «حاکم قدرتمندی که در بند پارلمان و انتخابات نیست» را میپسندند؛ اما اکنون ۵۰ درصد آنها چنین نظری دارند. این نگرشها به نحوی روزافزون در سیاست ما بازتاب مییابد: از بریتانیا گرفته تا ایالات متحده، و از آلمان گرفته تا مجارستان، احترام به قوانین و هنجارهای دموکراتیک به صورت خطرناکی کاسته شده است. دموکراسی دیگر تنها دغدغۀ موجود نیست و این نظام سیاسی در حال فروپاشی است.
میدانم هضم این نتیجهگیری دشوار است. دوست داریم فکر کنیم با گذر زمان دنیا بهتر میشود، و هر سال که میگذرد لیبرال دموکراسی پایههایش را تحکیم میکند. احتمالاً به همین خاطر است که یکی از دعاوی من که بیشترین تردید را برانگیخته این است که جوانان، بهویژه، به دموکراسی نقد دارند.
به دلایلی روشن، مخصوصاً برای امریکاییها و بریتانیاییها، پذیرفتنِ این باور دشوار است که جوانان ناراضیترین قشرند. باوجوداین، در آخرین انتخابات ایالات متحده جوانان عمدتاً از هیلاری کلینتون، نامزد استمرار وضع موجود، حمایت کردند: ۵۵ درصد رأیدهندگان زیر ۳۰سال حامی کلینتون بودند و تنها ۳۷ درصد آنها به ترامپ رأی دادند. داستان برکسیت هم بسیار شبیه این بود. درحالیکه دو سوم بریتانیاییهای بالای ۶۰ سال به خروج از اتحادیۀ اروپا رأی دادند، دو سوم از نسل هزاره به وضع موجود رأی دادند.
اما در گذر زمان، کشش جوانان به سمت افراطگرایان سیاسی بیشتر شده است. برای مثال، طی دو دهۀ گذشته در کشورهایی نظیر آلمان، بریتانیا و ایالات متحده شمار جوانهایی که خود را چپ رادیکال یا راست رادیکال میدانند، تقریباً دو برابر شده است. در سوئد، این میزان به بیش از سه برابر رسیده است. نتایج نظرسنجی احزاب پوپولیست نیز همین امر را نشان میدهد. درحالیکه احتمال کمتری داشت که جوانان به ترامپ یا برکسیت رأی دهند، احتمال اینکه آنها در بیشتر کشورهای دنیا به احزاب ضد سیستم رأی دهند بیشتر است.
برای مثال، مارین لوپن جوانان را یکی از مشتاقترین حامیان خود میداند. در این خصوص، بهسختی میتوان فرانسه را یک استثنا دانست. بر عکس، نظرسنجیها در کشورهای مختلفی نظیر اتریش، یونان، فنلاند و مجارستان نتایج مشابهی را نشان میدهد.
یکی از تبیینهای ممکن برای اینکه چرا بسیاری از جوانان از دموکراسی زده شدهاند این است که آنها چندان تصوری از زیستن در نظامهای سیاسی متفاوت ندارند. افراد متولد دهۀ ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ در دوران کودکی تهدید فاشیسم را تجربه کردند یا پروردۀ کسانیاند که فعالانه علیه آن مبارزه کرده بودند. آنها سالیان آغازین زندگیشان را در دوران جنگ سردی گذراندند که طی آن، ترس از توسعهطلبی شوروی، واقعیت کمونیسم را به نحوی بسیار واقعی بدانها فهمانده بود. وقتی از آنها بپرسیم که آیا برایشان مهم است که در یک دموکراسی زندگی کنند، از اینکه بدیل آن چه چیزی میتواند باشد تصوری در ذهن دارند.
در مقابل، نسل هزاره در کشورهایی نظیر بریتانیا یا ایالات متحده بهندرت دوران جنگ سرد را تجربه کردهاند و شاید هیچیک از کسانی که با فاشیسم مبارزه کردهاند را نشناسند. این سؤال که آیا برایشان مهم است در یک دموکراسی زندگی کنند یا نه، برای آنها بهمراتب انتزاعیتر است. آیا این بدان معناست که اگر نظامشان واقعاً با یک تهدید مواجه شود، بیتردید به دفاع از آن خواهند شتافت؟
من زیاد مطمئن نیستم. این واقعیت که جوانان تصور چندانی از زیستن در نظامی غیر از نظام خودشان ندارند، ممکن است آنها را به آزمایشگری سیاسی ترغیب کند. جوانان به مشاهده و انتقاد از ستمها و تزویرهای (بسیار واقعی) نظام خود عادت کردهاند و همین امر باعث شده است تا بسیاری از آنها جوانب مثبت آن را بهاشتباه مسلّم فرض کنند.
از همان زمانی که فیلسوفان تأمل دربارۀ مفهوم استقلال را آغاز کردند، تأکید خاصی بر آموزش مدنی داشتند. از افلاطون تا سیسرون، و از ماکیاوللی تا روسو، همه با این مسأله کلنجار رفتهاند که چگونه فضیلت سیاسی را به جوانان القا کنیم.
بنابراین، چندان شگفت نیست که گروه کوچکی از وطنپرستان که جرئت داشتند تا در زمانی که خودمختاری در دنیا معنا نداشت، یک نظامِ جدیدِ جمهوری را در امریکا تأسیس کنند، در این باره نیز بسیار اندیشیدند که چگونه ارزشهایشان را به نسلهای بعد منتقل کنند. جورج واشنگتن در «خطابههای هشتمین سال» خود پرسید، چه چیز میتواند از انتقال ارزشهای مدنی به «پاسبانان آیندۀ آزادیهای کشور» مهمتر باشد؟
جیمز مدیسون چند سال بعد تکرار کرد: «مردمی که میخواهند حاکم خود باشند، باید خود را به قدرتی مجهز سازند که دانش به آنها میدهد.» او از این میترسید که در صورت غفلت از این وظیفۀ حیاتی که امروزه شدیداً بجا به نظر میرسد، چه بر سر امریکا خواهد آمد: «یک حکومت مردمی، بدون مردمی مطلع، یا ابزارهای کسب اطلاعات، چیزی نیست جز ’درآمدی به یک کمدی یا یک تراژدی‘؛ یا احتمالاً هردوی آنها».
در سدههای نخست حیات نظام جمهوری، این تأکید بر آموزش مدنی کشور را شکل داد. والدین میکوشیدند شهروندان فردا را تربیت کنند، و با هم رقابت میکردند تا ببینند بچۀ چهارسالۀ کدام یک از آنها میتواند اسم رئیسجمهورهای بیشتری را ببرد. مدارس سراسر ایالات متحده زمان زیادی را صرف آموزش این نکته به دانشآموزان میکردند که «چگونه یک لایحه به قانون تبدیل میشود».
آموزش مدنی در تمام اشکالش، اساس پروژۀ امریکایی را -چنانکه برای مثال در بریتانیا، آلمان و اسکاندیناوی نیز انجام شد- تشکیل میداد. سپس، در بحبوحۀ عصری با صلح و رفاه بیسابقه، این اندیشه که استقلال باید در هر نسل دوباره پیروز گردد، رو به تضعیف نهاد.
بسیاری از متفکران محافظهکار درمانی ساده برای این بیماریهای پیچیده پیشنهاد کردهاند. همانگونه که دیوید بروکس اخیراً در ستونی از نیویورک تایمز نوشت، باید تاریخ تمدن غربی را طوری تعلیم داد که «پیشروندگی آن مسلم» باشد: «شخصیتهای بزرگی وجود داشتند -نظیر سقراط، اراسموس، مونتسکیو و روسو- که هر از گاه ملتها را به مرزهای دورتر آرمان اومانیستی سوق دادهاند». بروکس حق دارد که بر اهمیت آموزش مدنی تأکید کند. اما این پیشنهاد او اشتباه است که آیندۀ علوم مدنی باید شامل گزارشی تذکرهوار از گذشته باشد. بههرحال، در انتقادات بخشهایی از چپ آکادمیک به لیبرال دموکراسی، علیرغم تمام معایب آنها، بهرهای از حقیقت وجود دارد. با اینکه بسیاری از متفکران روشنگری خواهان جهانشمولیت بودند، گروههای وسیعی را از ملاحظات اخلاقی کنار گذاشتند. با اینکه بسیاری از «مردان بزرگ» تاریخ دستاوردهایی بزرگ داشتند، اشتباهات وحشتناکی نیز کردند. و با اینکه آرمان لیبرال دموکراسی بسیار شایستۀ دفاع است، در مقام عمل همچنان با ستمهایی شرمآور مدارا میکند.
تاریخ روشنگری و واقعیت لیبرال دموکراسی هر دو پیچیده است. هر تلاشی برای طرح آنها با اصطلاحات غیرانتقادی برخلاف صداقت خواهد بود که ارزش بنیادین روشنگری است، و اصل دموکراتیکِ بنیادینِ مبارزه برای برابری سیاسی را تضعیف میکند. تشخیص این واقعیتها -و نیز خشم قابلِ درک علیه فراموشی راحت آنها در بخش بزرگی از جناح راست- است که بسیاری از روزنامهنگاران و دانشگاهیان امروزی را وسوسه میکند تا در مسیر نقد صرف و مدام گام بردارند.
اما صداقتِ فکریِ تمرکزِ صرف بر ستمهای کنونی از تشویقِ نسنجیدۀ عظمت تمدن غربی بیشتر نیست. پس، برای اینکه آموزش مدنی به آرمانهایش وفادار بماند، باید ستمهای واقعی و نیز دستاوردهای بزرگ لیبرال دموکراسی را یادآور شود، و بکوشد دانشجویان را همان اندازه به اصلاح اولی مصمم سازد که به دفاع از دومی ترغیب میکند.
بخش لاینفکی از این آموزشها باید صرفِ توضیح دلایلی شود که چرا اصول لیبرال دموکراسی هنوز جذابیتی خاص دارند. معلمان و استادان باید زمان بیشتری را صرف توضیح این مطلب کنند که بدیلهای ایدئولوژیک لیبرال دموکراسی -از فاشیسم گرفته تا کمونیسم، از اتوکراسی گرفته تا تئوکراسی- الان نیز بهاندازۀ گذشته منزجرکنندهاند. و نیز این آموزشها باید دربارۀ این واقعیت صریحتر باشد که پاسخ صحیح به تزویر، کنارگذاشتن اصول جذابی نیست که غالباً ریاکارانه اظهار میشوند، بلکه پاسخ درست این است که بیشتر بکوشیم تا سرانجام به این اصول جامۀ عمل بپوشانیم.
همانگونه که در کتاب جدیدم، مردم در مقابل دموکراسی۴، استدلال کردهام، تنها زمانی میتوانیم مانع ظهور پوپولیسم شویم که تضمین دهیم نظام سیاسی امروز ما میتواند بر نقصهایی واقعی که آن را تضعیف کردهاند، غلبه کند. مدتهاست که افراد عادی احساس میکنند سیاستمداران در تصمیمگیریهایشان توجهی به آنها ندارند. آنها مرددند به یک دلیل: مدتهاست که ثروتمندان و قدرتمندان تأثیرگذاری نگرانکنندهای بر سیاست عمومی دارند. پلِ ارتباطی بین ذینفوذان و قانونگذران، نقش بسیار زیاد ثروت خصوصی در تأمینِ امکانات مالی برای انتخابات، و پیوندهای محکم بین سیاست و صنعت، عملاً سهم ارادۀ مردم در سیاست عمومی را کم کرده است.
تمام موارد مذکور، تأثیری بزرگ بر توانایی دولت در نمایندگیکردنِ مردم عادی دارد. معیارهای زندگی مردم عادی پس از رشدی سریع در دورۀ پساجنگ، چندین دهه است که در بسیاری از کشورهای شمال امریکا و اروپای غربی تغییری نکرده است. سرخوردگی روزافزون از عدم پیشرفت مادی نیز به نوبۀ خود به تشدید واکنش فرهنگی گستردهای علیه تحقق آرمانهای جامعۀ برابر چندقومیتی کمک کرده است.
تنها از طریق یک اصلاح کامل اساسی میتوان این نقصها را برطرف نمود. نهادها باید تأثیر پول بر سیاست را کنترل کنند و راههایی جدید بیابند که به شهروندان اجازۀ اظهار وجود بدهد. سیاستمداران باید اراده و تخیلشان را به کار بگیرند تا تضمین دهند که ثمرات جهانیشدن و تجارت آزاد به نحو بسیار عادلانهتری توزیع میشود. و شهروندان -یعنی همۀ ما- حتی باید بیشتر بکوشند تا نوعی وطنپرستی دربرگیرنده۵ را بسازند که از اقلیتهای آسیبپذیر در مقابل تبعیض دفاع میکند و همزمان بر اموری تأکید دارد که باعث اتحاد میشوند نه افتراق.
اما پروژۀ حفظ لیبرال دموکراسی به اصلاحاتی بزرگتر از رفع کاستیها نیازمند است. پوپولیستها توانستند به این موفقیتهای چشمگیر برسند صرفاً بدین خاطر که مبانی اخلاقی نظام ما بسی بیش از آنچه فکر میکردیم شکننده است. و ازینرو هر کسی که میخواهد به احیای دموکراسی کمک کند، ابتدا باید کمک کند تا آن را بر مبنای ایدئولوژیک باثباتتری بازسازی کنیم.
پینوشتها:
• این مطلب را یاشا مونک نوشته است و در ۴ مارس ۲۰۱۸، با عنوان «HOW POPULIST UPRISINGS COULD BRING DOWN LIBERAL DEMOCRACY» در وبسایت گاردین منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱ خرداد ۱۳۹۷ آن را با عنوان «چگونه قیامهای پوپولیستی میتوانند لیبرال دموکراسی را سرنگون کنند؟» و ترجمۀ میلاد اعظمیمرام منتشر کرده است.
•• یاشا مونک (Yascha Mounk) در دانشگاه هاروارد حکومتداری تدریس میکند. کتاب جدید او مردم در مقابل دموکراسی: چرا آزادی ما در خطر است و چگونه باید آن را نجات داد؟ (The People vs. Democracy: Why Our Freedom is in Danger and How to Save It) نام دارد.
[۱] Dutch Freedom party (PVV)
[۲] Five Star Movement
[۳] gerrymandering
[۴] The People vs. Democracy
[۵] inclusive patriotism