جایگاه عقل و مراتب آن در مثنوی معنوی مولوی
«جایگاه عقل و مراتب آن در مثنوی» موضوعی است که محمد فولادی و محمدرضا یوسفی دربارهی آن در مجلهی پژوهش های فلسفی-کلامی سال ۱۳۸۳ نوشتهاند. متن کامل را در ادامه میخوانید.
چکیده
چکیده مقاله حاضر به بررسی نظریه مولوی درباره عقل میپردازد. وی عقل را دارای انواع مختلف میداند و برای هر کدام کارکرد خاص تعریف میکند. عقل جزئی به مصلحتاندیشی معروف است و چندان با عشق سرسازگاری ندارد اما عقل کلی آدمی را از قید بندگی میرهاند و به مراتب عالی کمال میرساند. در این مقاله با استناد به اشعار مولوی علاوه بر توضیح مراتب عقل، به تقابل برخی از مراتب آن با عشق هم پرداخته شده است.
متن
عقل و خرد در ادبیات فارسی، بویژه در آثار شاعرانی که با علم کلام و فلسفه و منطق آشنایی داشتهاند، جایگاه ویژهای دارد. گاه نیز به دلیل مضمونیابی و بیان مفاهیم و مضامین و صور خیال و ایماژهای شاعرانه و ادیبانه، شاعران و ادیبان بدان توجه کردهاند. در مواردی نیز هنگامی که بحث عشق و شیوه عاشقی پیش آمده، موضوع تقابل عقل و عشق مطرح شده و شاعر به موضوع عقل نیز، البته به شکل نکوهیده آن پرداخته است. همین موضوع سبب شده که عقل را دارای مراتبی بدانند که در مراتب پایین آن که عقل جزوی و مصلحتاندیشی است با عشق که با مصلحتاندیشی کاری ندارد، در تقابل افتد و شاعرانی مانند حافظ و مولوی که اهل ملامت هستند با مراتبی از عقل مخالفت ورزند، زیرا برای ملامتیانی مانند اینان، سلامتی که مورد نظر عقل است، نه تنها مطرح نیست، بلکه نکوهیده و ناپسند هم هست؛ دستگیر نیست که دست و پاگیر است و مانع حرکت و پرواز. عارف را در بنبست و محدودیت گرفتار میکند و پر پرواز و عروج را از او میستاند. گاه عقل با نقل در تقابل میافتد و گاه ظن و وهم و حیرت آفت این عقل میشود.
در عین حال، شاعرانی مانند مولوی، به اهمیت عقل و خرد در روایات و متون دینی و فلسفی و کلامی آگاه هستند و عقل در آثار ادبی آنان جایگاه ویژهای دارد و همیشه عقل مساوی با عقل جزوی و جزئینگر و سطحینگر نیست. گاه عقل ارزش والایی مییابد و فواید و کارکردهای بسیاری بر آن بار میشود و در موارد بسیاری این عقل است که راهگشای انسان در زندگی است و لازمه زیستن و درست زیستن در این عالم خاکی است.
البته عقل در مراتب بالاتر به عقل کلی و عقل عقل و نور نور و عقل غیببین و عقل ابدالان تبدیل میشود که آن هم در جای خود بحث بسیار مهمی است. در این مقال، سعی شده دیدگاه مولانا درباره عقل، از زاویههای گوناگون بررسی و بیان شود.
انواع عقل و مراتب آن از نگاه مولوی در کتاب شریف مثنوی معنوی
مولانا در اشعار خود عقل را به گونههای مختلف تقسیمبندی کرده و گاه نیز به بیان مراتب آن پرداخته است.(1) معروفترین تقسیمبندی مولانا درباره عقل عبارت است از عقل کلی و عقل جزوی که البته هر یک را گاه با همین تعابیر و گاه با تعبیرهای دیگر بیان کرده و ویژگیها و کارکردهای مثبت یا منفی آن دو را بیان کرده است.
عقل کلی
جلالالدین مولانا در کتاب مثنوی شریف گاه از عقل کلی با همین نام سخن گفته و ویژگیها و محاسن و کارکردهای آن را بر شمرده و گاه نیز با نامهای دیگر مانند: عقل کامل، عقل عقل، عقل احمد، عقل شریف، عقل ابدالان، آنچنان عقلی که بود اندر رسول، نورنوری که از همه اوهام و تصویرها دور است،شاهِ خرد، شاه نظر، عقل یا عقول الهی، عقل بی غبار، آمن از ریبالمنون، عقلی که بخشش یزدان است و عقل احمد تعبیر کرده است. و این عقل که بسیار شریف و پسندیده و راهگشاست، در مقابل عقل جزوی قرار میگیرد که معمولاً در شعر مولانا نکوهیده و ناپسند است.
1.نسخه مثنوی که در این مقاله مورد استفاده قرار گرفته است تصحیح دکتر محمد استعلامی است.
در ادامه، موارد کاربرد این عقل را بر میشماریم:
کل عالم صورت عقل کل است کوست بابای هر آنک اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر، عاقی بهل تا که فرّش زرنماید آب و گل
من که صلحم دائما با این پدر این جهان چون جنّت استم در نظر
در این ابیات مولانا علم را صورتی از عقل کل میداند و آن را اصل و پدر و بابای اهل قل و اهل توحید میداند. همین عقل است که کیمیاگر است و آب و گل را به زر تبدیل میکند و این جهان با همه بدیهایش برای کسی که با این عقل در صلح باشد، چون بهشت است.
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی تا چو عقل کل تو باطن بین شوی
مولانا در دفتر چهارم به اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا، یعنی جمادی و نباتی تا به حیوانی و انسانی و بالاتر میپردازد و موضوع عقل کل و نیز عقل پرحرص و طلب را که در مقابل آن است، مطرح میکند.
و ز نباتی چون به حیوانی فتاد نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن خاصه در وقت بهار و ضیمران
جزو عقل این از آن عقل کل است جنبش این سایه زان شاخ گل است
باز از حیوان سوی انسانیاش میکشید آن خالقی که دانیش
هم چنین اقلیم تا اقلیم رفت تاشد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقلهای اولینش یاد نیست هم از این عقلش تحوّل کردنی است
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب صد هزاران عقل بیند بوالعجب
مولانا در دفتر چهارم به مناسبت موضوع قابیل و آموختن پیشه گورکنی از زاغ، عقل جزوی را «زاغ» و عقل کلی را عقل «مازاغ» معرفی میکند که توان دیدن حق و نزدیکی به خدا را دارد.
گفت قابیل آه شُه بر عقلِ من که بود زاغی ز من افزون به فن
عقل کل را گفت ما زاغ البصر عقل جزوی میکند هر سو نظر
عقل مازاغ است نور خاصگان عقل زاغ استاد گور مردگان
جان که او دنباله زاغان پرد زاغ او را سوی گورستان برد
عقل مازاغ است نور خاصگان عقل زاغ استاد گور مردگان
جان که او دنباله زاغان پرد زاغ او را سوی گورستان برد
هین مرو اندر پی نفس چو زاغ کو به گورستان برد نه سوی باغ
گر روی، رو در پی عنقای دل سوی قاف و مسجد اقصای دل
پس زمین دل که نبتش فکر بود فکرها اسرار دل را وانمود
مولانا بیان میکند که مریدان شیخ و امّت پیامبر (ص) طاقت تلقین مستقیم حق را ندارد، همانند اینکه طوطی نیز با صورت آدمی الفت ندارد که از او تلقین بگیرد و حق تعالی شیخ را چون آیینهای پیش مرید که همچون طوطی است، قرار میدهد و از پس آینه تلقین میکند که «لا تحرّک لسانک ان هو الاّ وحیٌ یوحی»(5/1440)
مولانا همچنین در قصه اهل ضروان و حسد آنان بر درویشان که پدر ما از سلیمی و سادگی اغلب دخل باغ را به مسکینان میدهد و فرزندان آن عشر سهم درویشان را میدیدند و برکت را نمیدیدند، این پدر را، که مردی صالح و ربانی بود، دارای عقل کامل میداند.
بود مردی صالحی ربّانیای عقل کامل داشت و پایان دانیای
کعبه درویش بودی کوی او آمدندی مستمندان سوی او
بشنو از عقل خود ای انباردار گندم خود را به ارضاللّه سپار
تا شود ایمن ز دزد و از شپش دیو را با دیوچه زوتر بکش
مولانا توصیه میکند که خِرَد را، که گرچه پیر و سالخورده است، ولی به دلیل همجواری با نفس، در پرده و کودک مانده، باید با عقل کل قرین کرد و دست او در دست پیر عارفی قرار داد.
دست را مسپار جز در دست پیر حق شده است آن دست او را دستگیر
پیر عقلت کودکی خو کرده است از جوار نفس کاندر پرده است
عقل کامل را قرین کن با خرد تا که باز آید خرد زان خوی بد
چون که دست خود به دست او نهی پس ز دست آکلان بیرون جهی
5/738
مولانا در جای دیگر نیز نفس را به چهارپایی واپس گرا تشبیه میکند که اگر آدمی شهوت و خواهشهای نفس را نادیده انگارد «عقل شریف» تقویت میشود و در انسان به کار میافتد.
دُمّ این استور نفست شهوت است زین سبب پسپس رود آن خودپرست
چون ببندی شهوتش را از رغیف سر کند آن شهوت از عقل شریف
همچو شاخی که ببرّی از درخت سر کند قوّت ز شاخ نیکبخت
6/1128
عقل عقل
مولانا پس از تمثیل عقل به شتربان، اولیا را عقل عقل معرفی میکند:
عقل تو همچو شتربان توشتر میکشاند هر طرف در حکم مرّ
عقلِ عقلند اولیا و عقلها بر مثال اشتران تا انتها
اندریشان بنگر آخر ز اعتبار یک قلاووز است جان صد هزار
چه قلاووز و چه اشتربان بیاب دیدهای کان دیده بیند آفتاب
یک جهان در شب بمانده میخ دوز منتظر موقوف خورشید است و روز
1/2512-1209
آنچنان عقلی که بود اندر رسول
مولانا در بیان فوائد تأنیّ و مشورت در کارها و منع از گوشه نشینی و رهبانیت، از عقلی که غیبها را میبیند و همان عقلی که در رسول اکرم (ص) بوده، سخن گفته است.
مشورت کن با گروه صالحان بر پیمبر امر شاورهم بدان
این خردها چون مصابیح انور است بیست مصباح از یکی روشنتر است
بو که مصباحی فتد اندر میان مشتعل گشته ز نور آسمان
غیرت حق پردهای انگیخته است سفلی و علوی به هم آمیخته است
در مجالس میطلب اندر عقول آنچنان عقلی که بود اندر رسول
زانکه میراث از رسول آن است و بس که ببیند غیبها از پیش و پس
در بصرها میطلب هم آن بصر که نیابد شرح آن این مختصر
بهر این کرده است منع آن با شکوه از ترهّب و ز شدن خلوت به کوه
تا نگردد فوت این نوع التقا کان نظر، بخت است و اکسیر بقا
6/2625
نور نور نور نور نور نور
عقلی که از تشنیع عوام نمیاندیشد و از همه اوهام و تصویرات دور است و نور نور نور نور است. مولانا این موضوع را در قصّه مرید شیخ حسن خرقانی بیان میکند که وقتی بدخلقی زن شیخ را دید و سپس به جستوجوی شیخ به بیشه رفت و او را سوار بر شیر دید و این سؤال پیش آمد که شیخی که در خانه اسیر زنی بد خلق است چگونه در بیشه، شیر اسیر و رام اوست.
ناز آن ابله کشیم و صد چو او نه ز عشق رنگ و نه سودای بو
این قدر خود درس شاگردان ماست کرّ و فرّ و ملحمه ما تا کجاست؟
تا کجا آنجا که جا را راه نیست جز سنابرق مَهِ اللّه نیست
از همه اوهام و تصویرات دور نور نور نور نور نور نور
6/2153
شاه خرد و شاه نظر
چون قفس را بشکند شاه خرد جمع مرغان هر یکی سویی پرد
هین مرا بنمای آن شاه نظر کش بود از حال طفل من خبر
6/2391 و 4/948
عقل جلیل
مولانا در داستان بلعم باعور، بیان میکند که در ابتدا دعای او درباره موسی و قوم او مستجاب شد، ولی چون از روی کبر و کمال با موسی پنجه زد، عاقبتش نیک نشد، مولانا در نتیجهگیری داستان به موضوع عقل میپردازد و مطالب زیبایی را بیان میکند:
پنجه زد با موسی از کبر و کمال آنچنان شد که شنیدستی تو حال
نازنینی تو ولی در حد خویش اللّه اللّه پا منه از حدّ خویش
گر زنی بر نازنینتر از خودت در تگ هفتم زمین زیر آردت
جمله حیوان را پی انسان بکش جمله انسان را بکش از بهر هُش
هُش چه باشد عقل کل هوشمند هوش جزوی هش بود اما نژند
جمله حیوانات وحشی ز آدمی باشد از حیوان انسی در کمی
خون آنها خلق را باشد سبیل زانکه وحشیاند از عقل جلیل
پس چو وحشی شد از آن دم آدمی کی بود معذور ای یار سمیّ
لاجرم کفار را شد خون مباح همچو وحشی پیش نشّاب و رماح
جفت و فرزندانشان جمله سبیل زانکه بی عقلند و مردود و ذلیل
باز عقلی کو رمد از عقل عقل کرد از عقلی به حیوانات نقل
1/3310-3310
عقل بیغبار
مولانا داستانی شنیدنی را نقل میکند که عقابی موزه و کفش حضرت رسول (ص) را ربود و به هوا برد و سپس ماری سیاه از کفش به زمین افتاد و سپس این نکته را بیان میکند که:
«لکی لا تأسوا علی مافاتکم ولا تفرحوا بما آتاکم» و این موضوع را، انسان زیرکی میفهمد که عقل بیغبار دارد.
اندرین بودند کاواز صلا مصطفی بشنید از سوی عُلا
خواست آبی و وضو را تازه کرد دست و رو را شست او زان آب سرد
هر دو پا شست و به موزه کرد رای موزه را بربود یک موزه ربای
دست سوی موزه برد آن خوش خطاب موزه را بربود از دستش عقاب
موزه را اندر هوا برد او چو باد پس نگون کرد و از آن ماری فتاد
عبرت است آن قصه ای جان مر تو را تا که راضی باشی در حکم خدای
تا که زیرک باشی و نیکو گمان چون ببینی واقعه بد ناگهان
هر چه از تو یاوه گردد از قضا تو یقین دان که خریدت از بلا
آن عِقابش را عُقابی دان که او در ربود آن موزه را آن نیک خو
تا رهاند پاش را از زخم مار ای خنک عقلی که باشد بیغبار
کان بلا دفع بلاهای بزرگ وان زیان منع زیانهای سترگ
3/3240
ثمرات و کارکردهای مثبت و آثار پسندیده عقل
گرچه عقل جزوی عامل بدنامی عقل است و به قول مولانا «عقل جزوی عقل را بدنام کرد»، اما عقل در دیدگاه مولانا در بسیاری موارد بسیار مفید و پسندیده است و در مراتب بالای آن، راهنمای انسان نیز هست؛ بخشی از این بحث را مولانا با همان عنوان عقل کلی و عقل کامل بیان کرده است که پیش از این، برخی از آن موارد یاد شد و پس از این هم به مناسبتهای گوناگون از آن یاد خواهد شد.(1)
عقل در کارکردهای مثبت خود از دیدگاه مولانا، انسان را از شهوت و نفسپرستی میرهاند و شحنه وجود آدمی است، مانع کژروی انسان و بر نفس، بندی آهنین است که مولانا این عقل را عقل ایمانی مینامد که باعث افزایش رشاد و هدایت در انسان میشود. این دریای عقل بسیار با پهناست و آخِربین است نه آخُربین، انسان را به کمال میرساند و آدمی را از پری بالاتر میبرد. این نوع از عقل بر خلاف عقل جزوی که کرکس و جیفهخوار است، بلندپرواز است و برای آدمی مانند پر جبرئیل است و تا ظلّ سدره میل به میل انسان را به عروج میبرد.
شادی این نوع عقل هرگز به اندوه بدل نمیشود و همیشه نورافروز است. نبود عقل، انسان را دچار نسیان و بیتدبیری میکند. وجود این عقل انسان رابه تأنّی و مشورت در کارها وامیدارد. انسان با این عقل بو میکند و راه را از بیراه تشخیص میدهد. بال و پر انسان و چوپان وجود اوست. حکمت و فلسفه خلیفةاللهی انسان در وجود همین عقل نهفته است و اوست که انسان را به باطنبینی میرساند. اگر چنگ حکمت و خرد خوشآواز شود و نواخته گردد، درهایی از ریاض جنت بر انسان گشوده میشود. ارزش واقعی انسان به همین پیر عقل
1.در همین جایادآوری این نکته لازم است که شیوه خاص مولانا این است که مضامین متعدّد را در داستانها و تمثیلات خود مطرح میکند و به مناسبت موضوع، مضامین گونهگون در کنار هم قرار میگیرد و برای همین جدا کردن تمامی موضوعها و ابیات مربوط به آنها کاری دشوار است و گاه سلسله سخن را بر هم میزند و از این جهت، برخی مباحث در این مقاله نیز تداخل پیدا کرده و یا موضوعهایی که میباید در جای خود بیاید، در ضمن موضوع دیگر قرار گرفته که برای رعایت منطقی ابیات این امر ناگزیر مینمود. گرچه گاه در ضمن مباحث به موارد مربوط ارجاع داده شده است، ارجاع مکرّر آن از لطف سخن میکاهد.
است نه سن زیاد و گذشت سالیان متمادی. عقل ظلمتسوزی میکند و انسان رابه سوی نور هدایت میکند. به هر روی، مولانا ثمرات و کارکردهای زیادی را برای عقل بیان میکند، گرچه کارکردهای منفیای هم برای عقل جزوی وجود دارد که در جای خود خواهد آمد. عقل در کارکردهای مثبت خود، ضدّ شهوت و نفس و رسول ذوالجلال و حجت اللّه است.
عقل ضدّ شهوت است ای پهلوان آن که شهوت میتند عقلش مخوان
وهم خوانش آنکه شهوت را گداست وهم قلب نقد زرّ عقلهاست
بی محکّ پیدا نگردد وهم و عقل هر دو را سوی محکّ کن زود نقل
این محک قرآن و حال انبیا چون محک مر قلب را گوید بیا
عقل را گر ارّهای سازد دو نیم همچو زرّ باشد در آتش او بسیم
وهم مر فرعون عالم سوز را عقل مر موسیّ جان افروز را
رفت موسی بر طریق نیستی گفت فرعونش بگو تو کیستی
گفت من عقلم رسول ذوالجلال حجتاللهم امانم از ضلال
4/2302
ای فغان از یار ناجنس ای فغان همنشین نیک جویید ای مهان
عقل را افغان ز نفس پر عیوب همچو بینی بدی بر روی خوب
6/2960
بود شاهی بود او را بندهای مرده عقلی بود و شهوت زندهای
عقل او کم بود و حرص او فزون چون جرا کم دید، شد تند و حرون
عقل بودی، گرد خود کردی طواف تا بدیدی جُرم خود، گشتی معاف
4/1491
مولانا در جای دیگر مثنوی، در بیان اینکه «دشمن دانا به از نادان دوست» به این نکته پرداخته است. او قصه آن کسی را بیان میکند که با کسی مشورت میکرد، گفتش با دیگری مشورت کن که من عدوّ تو هستم. و او پاسخ داد.
گفت: میدانم تو را ای بوالحسن که تویی دیرینه دشمندار من
لیک مردی عاقلی و معنوی عقل تو نگذاردت که کژروی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین عقل بر نقس است بند آهنین
آید و منعش کند واداردش عقل چون شحنه است در نیک و بدش
عقل ایمانی چو شحنه عادل است پاسبان و حاکم شهر دل است
4/1984
عقل افزاید رشاد
از چه پس بیپاسخ است این نقش نیک که نمیگوید سلامم را علیک
حق اگرچه سر نجنباند برون پاسِ آن، ذوقی دهد در اندرون
که دو صد جنبیدن سر ارزد آن سر چنین جنباند آخر عقل و جان
عقل را خدمت کنی در اجتهاد پاس عقل آنست که افزاید رشاد
حق بجنباند به ظاهر سر تو را لیک سازد بر سران سرور تو را
4/3486
تا چه با پهناست این دریای عقل
تا چه عالمهاست در سودای عقل تا چه با پهناست این دریای عقل
صورت ما اندرین بحر عِذاب میدود چون کاسهها بر روی آب
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونکه پر شد طشت، در وی غرق گشت
عقل پنهان است و ظاهر عالمی صورت ما موج یا از وی نمی
1/1117
آفرینش خداوند تعالی خلق عالم را در سه دسته
در حدیث آمد که یزدان مجید خلق عالم را سه دسته آفرید
یک گره را جمله عقل و علم و جود آن فرشته است او نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوا نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی همچو حیوان از علف در فربهی
او نبیند جز که اصطبل و علف از شقاوت غافل است و از شرف
این سوم هست آدمی زاد و بشر نیم او زافرشته و نیمیش خر
نیم خر خود مایل سفلی بود نیم دیگر مایل عقلی بود
4/1504
عقل جزوی در نظر مولانا کرکس و جیفهخوار است، بر خلاف عقل ابدالان که مانند پرجبرئیل است و تا سدره میپرد.
خیز ای نمرود پر جوی از کسان نردبانی بایدت از کرکسان
عقل جزوی کرکس آمد ای مقل پر او با جیفهخواری متّصل
عقل ابدالان چو پرّ جبرئیل میپرد تا ظلّ سدره میل میل
خویشتن رسوا مکن در شهر چین عاقلی جو، خویش از وی درمچین
آنچه گوید آن فلاطون زمان هین هوا بگذار و رو بر وفق آن
6/4152
تمثیل خرد به جبرئیل و درک او از لوح محفوظ و ادراک عقل هر کسی از آن لوح
در خور هر فکر بسته بر عدم دم به دم نقش خیالی خوش رقم
حرفهای طرفه بر لوح خیال بر نوشته چشم و عارض خدّ و خال
عقل را خط خوان آن اشکال کرد تا دهد تدبیرها را زان نورد
چون ملک از لوح محفوظ آن خرد هر صباحی درس هر روزه برد
بر عدم تحریرها بین بیبنان وز سوادش حیرت سودائیان
قبله جان را چو پنهان کردهاند هرکسی رو جانبی آوردهاند
5/314
شادی عقلی به اندوه بدل نمیشود
این جهان و اهل او بیحاصلند هر دو اندر بیوفایی یکدلند
اهل آن عالم چو آن عالم ز برّ تا ابد در عهد و پیمان مستمرّ
کی شود پژمرده میوه آن جهان شادی عقلی نگردد اندهان
4/1654
نبود عقل باعث نسیان و عهدشکنی میشود و وجود آن ضامن وفای به پیمان
عقل میگفتش حماقت با تو است با حماقت عهد را آید شکست
عقل را باشد وفای عهدها تو نداری عقل رو ای خربها
عقل را یاد آید از پیمان خود پرده نسیان بدرّاند خرد
چونکه عقلت نیست نسیان میر توست دشمن و باطلکن تدبیر توست
از کمی عقل پروانه خسیس یاد نارد زآتش و سوز و حسیس
چونکه پرّش سوخت توبه میکند آز و نسیانش بر آتش میزند
ضبط و درک و حافظی و یادداشت عقل را باشد که عقل آن را فراشت
این تمنّی هم زبی عقلیّ اوست که نبیند کان حماقت را چه خوست
آن ندامت از نتیجه رنج بود نه زعقل روشن چون گنج بود
چون که شد رنج آن ندامت شد عدم مینیرزد خاک آن توبه و ندم
میکند او توبه و پیر خرد بانگ «لو ردّوا لعادوا» میزند
4/2288
عقل بال و پر مرد است
جز به تدبیر یکی شیخی خبیر چون روی چون نبودت قلبی بصیر
وای آن مرغی که ناروییده پر بر پرد بر اوج و افتد در خطر
عقل باشد مرد را بال و پری چون ندارد عقل، عقل رهبری
یا مظفر یا مظفر جوی باش یا نظر ور یا نظرور جوی باش
بی زمفتاح خرد این قرع باب از هوا باشد نه از روی صواب
6/4089
عقل با عقل دگر دو تا شود
مولانا در دفتر دوم با پرداختن به داستان آدم این موضوع را مطرح میکند که مشورت عامل تقویت عقلهاو مانع بدرفتاری و بدکرداری میشود.
بود آدم دیده نور قدیم موی در دیده بود کوه عظیم
گر در آن ساعت بکردی مشورت در پشیمانی نگفتی معذرت
زانکه با عقلی جفت شد مانع بد فعلی و بد گفت شد
عقل با عقل دگر دو تا شود نور افزون گشت وره پنهان شود
نفس با نفس دگر چون یار شد عقل جزوی عاطل و بیکار شد
یار چشم توست ای مرد شکار از خس و خاشاک او را پاک دار
هین! به جاروب زبان گردی مکن چشم را از خس رهآوردی مکن
آفتاب معرفت را نقل نیست مشرق او غیر جان و عقل نیست
2/20
مولانا در ادامه، تمثیلهای بسیار جالبی درباره آیین دوستی و نرنجاندن دوست میآورد.
وی در داستان حیله دفع مغبون شدن دربیع و شرا و راهنمایی پیامبر در اینباره، به موضوع اهمیت تأنّی و درنگ و تعقّل در کارها میپردازد و عقل «منتقد» را مطرح میکند.
آن یکی یاری پیمبر را بگفت که منم دربیعها با غبن جفت
گفت دربیعی که ترسی از غرار شرط کن سه روز خود را اختیار
که تأنّی هست از رحمان یقین هست تعجیلت ز شیطان لعین
… پیش سگ چون لقمهای نان افکنی بو کند آنگه خورد ای معتنی
او به بینی بو کند ما با خرد هم ببوییمش به عقل منتقد
با تأنّی گشت موجود از خدا تا به شش روز این زمین و چرخها
ورنه قادر بود کو کن فیکون صد زمین و چرخآوردی برون
آدمی را اندک اندک آن هُمام تا چهل سالش کند مرد تمام
گرچه قادر بود کاندر یک نفس از عدم پرّان کند پنجاه کس
3/3501
چوپان خرد
مولوی در جریان داستان اصحاب سبا، که پیش از این هم گذشت، بیان میدارد که سخن ناصحان در آنها اثر نکرد و کار را از حدّ گذراندند تا اینکه قضای حق آمد و فضا بر آنها تنگ شد و اینها مانند گوسفندانی بودند که گرد گرگ درنده را دیدند و نفهمیدند و چوپان خرد در آنها کارگر واقع نشد و به دست گرگ قضا نابود شدند.
بردرید آن گوسفندان را زخشم که ز چوپان خرد بستند چشم
چند چوپانشان بخوانند و نامدند خاک غم در چشم چوپان میزدند
پوستین یوسفان بشکافتند آنچه میکردند یک یک یافتند
کیست آن یوسف، دل حق جوی تو چون اسیری بسته اندر کوی تو
جبرئیلی را بر استن بستهای پر و بالش را به صد جان خستهای
3/391
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
مولوی در جریان حکایت برگزیدن حضرت رسول صلیاللهعلیهوآله هذیلی را بر امیری لشکر و تفضیل او بر پیران و کاردیدگان، به موضوع اهمیت عقل میپردازد که مهم عقل است نه گذشت سنین و سالیان از آدمی.
گفت پیغمبر کهای ظاهرنگر تو مبین او را جوان و بیهنر
عقل او را آزمودم بارها کرد پیری آن جوان در کارها
پیر، پیر عقل باشد ای پسر نه سپیدی موی اندر ریش و سر
از بلیس او پیرتر خود کی بود چون که عقلش نیست او لاشی بود
آنکه او از پرده تقلید جست او به نور حق ببیند آنچه هست
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی تا جو عقل کلّ تو باطنبین شوی
4/2106
مولانا در جای دیگر علامت عاقل تمام و نیم عاقل و مرد تمام و نیم مرد را بر میشمارد که دوستداران میتوانند مراجعه فرمایند. (4/2189)
حکمت از مباحث مهمی است که مولوی در مثنوی معنوی بسیار از آن سخن گفته است که خود از ثمرات عقل و خرد است و در زیر به نمونههایی از آن اشاره میکنیم.
چنگ حکمت و قند حکمت
بانگِ در محسوس و در از حس برون تبصرون این بانگ و در لاتبصرون
چنگ حکمت چونکه خوشآواز شد تا چه در از روض جنّت باز شد
دست کورانه به حبلاللّه بزن جز بر امر و نهی یزدانی متن
چیست حبلاللّه، رها کردن هوا کین هوا شد صرصری مرعاد را
قند حکمت از کجا زاغ از کجا کرم سرگین از کجا باغ از کجا
6/1888 و 3494
حرف حکمت خور
بسته شیر زمینی چون حبوب چون فطام خویش از قوّت القلوب
حرف حکمتخور که شد نور ستیر ای تو نور بیحجب را ناپذیر
تا پذیرا گردی ای جان نور را تا ببینی بیحجب مستور را
چون ستاره سیر بر گرودن کنی بلکه بیگردون سفر بی چون کنی
3/1286
البته مولانا شرط این سیر و سفر آسمانی را خاموشی و شنیدن سخنان حکمتآمیز از اهل آن میداند.(1)
حکمت عطای خداوند است
چشم کودک همچو خر در آخُر است چشم عاقل در حساب آخِر است
او در آخُر چرب میبیند علف وین ز قصّاب آخِرش بیند تلف
آن علف تلخ است کین قصّاب داد بهر لحم ما ترازویی نهاد
رو، ز حکمت خور علف کان را خدا بیغرض دادهاست از محض عطا
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی زانچه حق گفتت «کُلُوا من رزقه»
رزق حق حکمت بود در مرتبت کان گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی دهانی باز شد کو خورنده لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو، تن را وا بُری در فطام او بسی نعمت خوری
3/3742
همچنان که پیش از این در برخی ابیات گذشت، موضوع آخِربینی و آخُربینی از مباحث مهم در مثنوی معنوی است و مولانا در جاهای دیگر هم به این موضوع اشاره کرده است، از جمله:
پس مگو دنیا به تزویرم فریفت ورنه عقل من ز دامش میگریخت
هر که آخِربینتر او مسعودتر هر که آخُربینتر او مطرودتر
میتوانی دید آخر را مکن چشم آخر بینت را کور کهن
4/1612
هر که آخربینتر مسعود وار نبودش هر دم ز ره رفتن عثار
4/3371
عقل ظلمتسوز
مولانا در جریان زید و سؤال کردن پیامبر از او که «امروز چونی و چون برخاستی؟» و جواب گفتن زید که: «اصبحت موقنا یا رسول اللّه»، به مناسبت موضوع به اهمیت شب و
1.درباره موضوع حکمت به بیتهای زیر نیز میتوان مراجعه کرد: 1/564، 2/673، 2/1921، 3/4403.
تاریکی میپردازد و عقل را ظلمت سوز معرفی میکند.
در شب تاریک جوی آن روز را پیش کش آن عقل ظلمتسوز را
در شب بدرنگ بس نیکی بود آب حیوان جفت تاریکی بود
سر ز خفتن کی توان برداشتن با چنین صد تخم غفلت کاشتن
هر چه جز عشق خدای احسن است گر شکرخواری است آن جان کندن است
1/3704
مولانا موضوع دوستی با عاقلان را، گرچه به ظاهر باعث دردسر ظاهری باشد، مطرح میکند و آنرا در قالب داستانی دلکش بیان میدارد که: خفتهای مار در دهانش رفته بود و امیری میگذشت چند بار باگرز بر او زد و او را مجبور کرد از سیبهای گندیده چندان بخورد تا استفراغ کند و مار از دهان او بیرون افتد و این مرد که موضوع را نمیدانست در آغاز به این امیر بد میگفت، ولی وقتی فهمید جریان از چه قرار بوده، پشیمان شده و آن امیر را بسیار دعا میگفت:
ای ز تو مر آسمانها را صفا ای جفای تو نکوتر از وفا
زانکه از عاقل جفایی گر رود از وفای جاهلان آن به بود
دشمنی عاقلان زین سان بود زهر ایشان ابتهاج جان بود
دوستی ابله بود رنج و ضلال این حکایت بشنو از بهر مثال
2/1880
ده مرو مرد را احمق کند
مولانا با اشاره به سخن پیامبر، روستا را قبرستان عقل میداند و سپس سخن پیامبر را تأویل میکند که منظور از روستا شیخی است که واصل و کامل نشده و کار او تقلید است و وارد شهر عقل کلی نشده است.
قول پیغمبر شنو ای مجتبی گور عقل آمد وطن در روستا
هر که در روستا بود روزی و شام تا به ماهی عقل او نبود تمام
تا به ماهی احمقی با او بود از حشیش ده جز اینها چه درود
و آنکه ماهی باشد اندر روستا روزگاری باشدش جهل و عما
ده چه باشد؟ شیخ واصل ناشده دست در تقلید و حجت در زده
پیش شهر عقل کلی این حواس چون خران چشم بسته در خراس
اول هر آدمی خود صورت است بعد از آن جان کو جمال سیرت است
اول هر چیز جز صورت کی است بعد از آن، لذّت که معنی وی است
3/531-517
عقل جزوی
همانگونه که پیش از این نیز گذشت، عقل جزوی در مقابل عقل کلی قرار میگیرد که معمولاً نکوهیده و ناپسند است و البته مولانا این عقل را با نامهای گوناگون تعبیر میکند از جمله: منکر عشق، عقل اهریمنی، عقل کاذبِ معکوسبین، عقل تحصیلی و مکسبی، عقل بحثی، عقلی که زیرک و داناست، اما نیست نیست، که در پی به برخی از آنها اشاره میکنیم و سپس به شکل مفصّل در بحث کارکردهای منفی عقل بدان خواهیم پرداخت.
عقل جزوی عشق را منکر بود
مولانا در بیان حدیث «ان لربک فی ایّام دهرکم نفحات، الا فتعرضّوا لها» میگوید:
گفت پیغمبر که نفحتهای حق اندرین ایام میآورد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را در ربایید این چنین نفحات را
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق عقل آنجا گم شود گم ای رفیق
عقل جزوی عشق را منکر بود گرچه بنماید که صاحب سرّ بود
زیرک و داناست اما نیست نیست تا فرشته لانشد آهرمنی است
او به قول و فعل، یار ما بود چون به حکم حال آیی لا بود
1/1996-1992
یکی از ویژگیهای عقل جزوی متابعت از قیاس است، ولی متابعت ا ز نصّ و دریافت اصل و روح از اثر ظاهری، کار جان است.
نصّ، وحیِ روح قدسی دان یقین وان قیاسِ عقل جزوی تحت این
عقل از جان گشت با ادراک و فرّ روح، او را کی شود زیر نظر
لیک جان در عقل تأثیری کند زان اثر آن عقل تدبیری کند
نوحوار ارصدّقی زد در تو روح کو یَم و کشتی و کو توفان و نوح
عقل اثر را روح پندارد و لیک نور خور از قرص خور دور است نیک
ماهیان قعر دریای جلال بحرشان آموخته سحر حلال
بس محال از تاب ایشان حال شد نحس آنجا رفت و نیکو فال شد
3/3590-3585
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
چون ملایک گوی لا علم لنا تا بگیرد دست تو عَلَّمتنا
گر درین مکتب ندانی تو هجا همچو احمد پرّی از نور حجی
عقل جزوی گاه چیره گه نگون عقل کلی آمن از ریب المنون
عقل بفروش و هنر حیرت بخر رو به خواری نه بخارا ای پسر
3/1146-1132
مولانا پس از بیان معنای واقعی حدیث: «اغتنموا برد الربیع…» سفارش میکند که عقلهای جزوی را باید به عقل کلی بدل کرد.
گفت پیغمبر ز سرمای بهار تن مپوشانید یاران زینهار
زانکه با جان شما آن میکند کان بهاران با درختان میکند
لیک بگریزید از سرد خزان کان کند کوکرد با باغ و رزان
راویان این را به ظاهر بردهاند هم بر آن صورت قناعت کردهاند
بیخبر بودند از جان آن گروه کوه را دیده، ندیده کان به کوه
آن خزان نزد خدا نفس و هواست عقل و جان عین بهار است و بقاست
مر تو را عقلی است جزوی در نهان کامل العقلی بجو اندر جهان
جزو تو از کل او کلی شود عقل کل بر نفس چون غلّی شود
پس به تأویل این بود کانفاس پاک چون بهار است و حیات برگ و تاک
از حدیث اولیا نرم و درشت تن مپوشان زانکه دینت راست پشت
گرم گوید سرد گوید خوش بگیر تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگی است مایه صدق و یقین و بندگی است
بر دل عاقل هزاران غم بود گر ز باغ دل خلالی کم شود
1/2062
کارکردهای منفی و آثار ناپسند عقل (عقل جزوی)
همانگونه که گذشت، عقل در بسیاری موارد در مثنوی نکوهش شده و در این موارد میتوان آنرا با عقل جزوی برابر دانست. مولانا علاوه بر مواردی که یاد شد، در جای جای مثنوی عقل را به صفاتی منفی متصف کرده و معمولاً به صورت ترکیب وصفی آورده است، مانند: عقل کودک، عقل آخُربین (در مقابل آخِربین)، عقل تباه، عقل توبهشکن، عقل مغلوب هوا و رهزن راه خدا، عقل اهل پوستها و اسباب و علل، عقل پای سست، عقل پست، عقل کُند تنپرست، عقل کاذب مغلوببین، عقل مفلسف، عقل وهماندیش و خیالاندیش، کرکس و جیفهخوار، مکر اندیش، حیلهگر و جز آن.
عقل در نظر مولانا مراتبی دارد و عقل نکوهیده اصولاً عقلی است که صاحب آن به مراتب بالا نرسیده و در همان مراتب پایین انسانی، بلکه حیوانی سیر میکند و چه بسا عقل را در خدمت نفس و وسوسهها و خواهشهای نفس شیطانی و امّاره قرار میدهد و برای رسیدن به این خواستها از مکراندیشیها و نقشهچینیهای عقل نیز بهره میگیرد و این نوع عقل تأثیر اسباب و علل را در همین سطح پایین مینگرد و علل و اسباب برتر و حقیقی را نمیتواند درک کند و انکار میکند، اینجاست که گاه مولوی این عقل را عقل فلسفی و مفلسف مینامد. طبیعی است که پای این عقل، که مولانا آن را «پای استدلالیان» مینامد، پایی «سست» باشد و با پای لنگان خود در همین دنیای خاکی حرکت کند و چشم او نیز آخُربین باشد و سر در آخور دنیا داشته باشد و تنپرست و جیفهخوار باشد.
عقل این فرد مانند صاحب خود «کودک» است و تباه و مغلوببین و وهماندیش و طبیعتا رهزن راه خداست و توبهشکنی میکند و راه عشق را که در حدّ فهم این عقل نیست انکار میکند. در ادامه به نمونههایی از این ابیات اشاره میکنیم.
عقل مغلوب که شایستگی وزیر شدن برای انسان را ندارد: (عقل جزوی را وزیر خود مگیر)
عقل تو دستور و مغلوب هواست در وجودت رهزن راه خداست
ناصحی ربانیای پندت دهد آن سخن را او به فن طرحی نهد
وای آن شه که وزیرش این بود جای هر دو دوزخ پر کین بود
شاد آن شاهی که او را دستگیر باشد اندر کار چون آصف وزیر
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل عقل فاسد روح را آرد به نقل
آن فرشته عقل چون هاروت شد سحرآموز دو صد طاغوت شد
عقل جزوی را وزیر خود مگیر عقل کل را ساز ای سلطان وزیر
مر هوا را تو وزیر خود مساز که بر آید جانِ پاکت از نماز
کین هوا پرحرص و حالی بین بود عقل را اندیشه یوم دین بود
عقل را دو دیده در پایان کار بهر آن گل میکشد او رنج خار
که نفرساید نریزد در خزان باد هر خرطوم اخشم دور از آن
4/1300-1247
در ادامه این ابیات مولانا انسان را به مشورت با دیگران فرا میخواند.
ور چه عقلت هست، با عقل دگر یار باش و مشورت کن ای پدر
با دو عقل از بس بلاها وا رهی پای خود بر اوج گردونها نهی
و در ادامه باز به عقل جزوی و نکوهش آن میپردازد.
عقل جزوی عقل استخراج نیست جز پذیرای فن و محتاج نیست
قابل تعلیم و فهم است این خرد لیک صاحب وحی تعلیمش دهد
جمله حرفتها یقین از وحی بود اول او، لیک عقل آن را فزود
عقل و علم این جهان
مولانا در ضمن داستان اهل سبا و ناسپاسی آنان و اثر نکردن نصیحت انبیا در این احمقان، به شرح کوردوبین و کر تیزشنو و برهنه دراز دامن میپردازد و امل را کر میداند و حرص را نابینا و مرد دنیاطلب را هم برهنه درازدامن معرفی میکند و سپس به توصیف عالمان بیعمل و دنیاپرست میپردازد که عاقلانی ذوفنونند، ولی به حقیقت خود پی نبردهاند و خدا درباره آنان فرموده است: «لایعلمون».
همچنان لرزانی این عالمان که بودشان عقل و علم این جهان
از پی این عاقلان ذوفنون گفت ایزد در نُبی «لایعلمون»
صد هزاران فضل دارند از علوم جان خود را مینداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جوهری در بیان جوهر خود چون خری
جان جمله علمها این است این که بدانی من کیام در یوم دین
3/2644
عقل تباه توبهشکن
مولوی در قصه شکایت استر با شتر که چرا من بسیار در رومیافتم و تو نه، به مناسبت، موضوع عقل توبهشکن را بیان کرده است.
همچو کم عقلی که از عقل تباه بشکند توبه به هر دم در گناه
مسخره ابلیس گردد در زَمَن از ضعیفی رای، آن توبهشکن
در سر آید هر زمان چون اسب لنگ که بود بارش گران و راه سنگ
ای شتر که تو مثال مؤمنی کم فتی در رو و کم بینیزنی
سربلندم من دو چشم من بلند بینش عالی امان است از گزند
نیست آن «ینظر بنوراللّه» گزاف نور ربانی بود گردون شکاف
4/3384
عقل جزوی بسیاری از مطالبی را که در حد فهم او نیست، انکار میکند، انسان باید برای هر چیزی که میخواهد بپذیرد یاانکار کند، دلیل قانعکنندهای داشته باشد و در برابر آنچه در حدّ فهم او نیست، سکوت اختیار کند، اما صاحبان عقول جزوی که عقل آنها به مراتب بالا نرسیده به راحتی اثبات و انکار میکنند و مولانا این موضوع را به زیبایی تمام بیان میکند. مولانا در داستان اعرابی و هدیه او برای خلیفه و اینکه خلیفه هدیه او، یعنی سبوی آب را از او میپذیرد و آن سبو را پر از زر میکند و به او میدهد، نتیجه میگیرد:
کل عالم را سبو دان ای پسر کو بود از علم و خوبی تا به سر
قطرهای از دجله خوبی اوست کان نمیگنجد زپرّس زیر پوست
آنکه دیدندش همیشه بیخودند بیخودانه بر سبو سنگی زدند
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده وان شکست خود درستی آمده
خُم شکسته آب از او ناریخته صد درستی زین شکست انگیخته
1//2837
عقل با همه ژرفاندیشیاش در فهم بسیاری مباحث مانند تن ضعیف است؛ مولانا این موضوع را در قالب مباحثه قاضی و صوفی بیان میکند:
پس چنان بحری که در هر قطر آن از بدن ناشیتر آمد عقل و جان
کی بگنجد در مضیق چند و چون عقل کلّ آنجاست از لایعلمون
عقل گوید مر جسد را کای جماد بوی بردی هیچ از آن بحر معاد
جسم گوید من یقین سایه توم یاری از سایه که جوید جان عمّ
عقل گوید کین نه آن حیرت سراست که سزا گستاختر از ناسزاست
اندر اینجا آفتاب انوری خدمت ذرّه کند چون چاکری
علم و حکمت بهر راه و بیرهی است چون همه ره باشد آن حکمت تهی است
6/1759-1632
جزو جزو خم به رقص است و به حال عقل جزوی را نموده این محال
چون در معنا زنی بازت کنند پرّ فکرت زن، که شهبازت کنند
پرّ فکرت شد گل آلود گران زانکه گِل خواری تو را گِل شد چو نان
1/2881
جلالالدین بلخی در داستان لقمان و امتحان کردن خواجه او لقمان را، با اشاره به سخن حضرت رسول صلیاللهعلیهوآله ، ملعون را به ناقص عقل تأویل و تعبیر میکند و بدین وسیله نقصان عقل و زیانهای آنرا بیان میکند:
چونکه ملعون خواند ناقص را رسول بود در تأویل نقصان عقول
زانکه ناقص تن بود مرحوم زخم نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم
نقص عقل است آن که بدرنجوی است موجب لعنت سزای دوری است
زانکه تکمیل خردها دور نیست لیک تکمیل بدن مقدور نیست
کفر و فرعونی هر گبر بعید جمله از نقصان عقل آمد پدید
از حریصی عاقبت نادیدن است بر دل و بر عقل خود خندیدن است
عاقبت بین است عقل از خاصیت نفس باشد کو نبیند عاقبت
عقل کو مغلوب نفس او نفس شد مشتری ماتِ زحل شد، نحس شد
2/1540
مولانا در بحث جبر و اختیار بیان میکند که وقتی حتی عقل حیواناتی مانند سگ و شتر اختیار را درک میکند، چگونه عقل جزوی انسان، نمیتواند این را بفهمد و «اعتذار جبریانه» میآورد.
اینکه فردا این کنم یا آن کنم این دلیل اختیار است ای صنم!
جمله قرآن امر و نهی است و وعید امر کردن سنگ مرمر را که دید؟
هیچ دانا هیچ عاقل این کند با کلوخ و سنگ خشم وکین کند؟
خشم در تو شد بیان اختیار تا نگویی جبریانه اعتذار
گر شتربان اشتری را میزند آن شتر قصد زننده میکند
خشم اشتر نیست با آن چوب او پس زمختاری شتر برده است بو
همچنین سگ گر بر او سنگی زنی بر تو آرد حمله گردد منثنی
سنگ را گر گیرد، از خشم توست که تو دوری و ندارد بر تو دست
عقل حیوانی چو دانست اختیار این مگو ای عقل انسان، شرمدار
5/3051
عقل کاذب معکوسبین
مولوی در جواب کسی که آرزو کرده:
آن یکی میگفت خوش بودی جهان گر نبودی پای مرگ اندر میان
میگوید:
عقل کاذب هست خود معکوسبین زندگی را مرگ بیند از غبین
ای خدا بنمای تو هر چیز را آن چنان که هست در خدعه سرا
هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ حسرتش آن است کش کم بود برگ
عقل مفلسف و فلسفی
عقلی که قبلهاش خیال است برخلاف عارف که قبلهاش نور وصال است.
قبله عارف بود نور وصال قبله عقل مفلسف شد خیال
قبله زاهد بود یزدان برّ قبله مطمِع بود همیان زرّ
قبله باطننشینان ذوالمنن قبله ظاهرپرستان روی زن
عقل جزوی در نظر مولانا، مکراندیش و حیلهگر و شیطانی است. مولانا این مطلب را در بحث حضرت آدم علیهالسلام که ذلت و لغزش خود را به خود نسبت داد و گفت: «ربّنا ظلمنا»، ولی ابلیس گناه خود را به خدای تعالی نسبت داد که: «بما اغویتنی» بیان میکند.
گفت شیطان که بما اغویتنی کرد فعل خود نهان دیو دنی
گفت آدم که ظلمنا نفسنا او ز فعل حق نبد غافل چو ما
سپس مولانا به مناسبت، به موضوع جبر و اختیار میپردازد و حرکت دست مرتعش را با حرکت اختیاری دست مقایسه میکند، ولی نتیجه میگیرد که همه آفریده حق هستند و آدم هم این را میدانست، ولی حرمت نگه داشت و گناه را به خود نسبت داد و خدا هم به پاس این حرمت، مقام والا به انسان بخشید. به قول حافظ شیرازی:
گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
قزوینی – 53
مولانا پس از این مطلب به این موضوع اشاره میکند که:
بحث عقل است این چه عقل آن حیلهگر تا ضعیفی ره برد آنجا مگر
بحث جان اندر مقامی دیگر است باده جان را قوامی دیگر است
آن زمان که بحث عقلی ساز بود این عمر با بوالحکم همراز بود
چون عمر از عقل آمد سوی جان بوالحکم بوجهل شد در حکم آن
سوی حس و سوی عقل او کامل است گرچه خود نسبت به جان او جاهل است
بحث عقل و حسّ اثر دان یا سبب بحث جانی یا عجب یا بوالعجب
عقل پایسست و عقل خیرهسر
آن نمیدانست عقل پای سست که سبو دایم ز جو ناید درست
عقل تو از بس که آمد خیره سر هست عذرت از گناه تو بتر
مولانا قلمرو فهم عقل جزوی را تا گور بیشتر نمیداند و در باقی آن، عقل جزوی مقلّد اولیا و انبیاست.
خود خرد آناست کو از حق چرید نه خرد کان را عطارد آورید
پیشبینی این خرد تا گور بود و آنِ صاحب دل به نفخ صور بود
این خرد از گور، خاکی نگذرد وین قدم عرصه عجایب نسپرد
زین قدم وین عقل رو بیزار شو چشم غیبی جوی و برخوردار شو
زین نظر وین عقل ناید جز دوار پس نظر بگذار و بگزین انتظار
عقل جزوی همچو برق است و درخش در درخشی کی توان شد سوی وخش
برق عقل ما برای گریه است تا بگرید نیستی در شوق هست
عقل کودک گفت بر کتّاب تن لیک نتواند به خود آموختن
عقل رنجور آردش سوی طبیب لیک نبود دردوا عقلش مصیب
جلالالدین بلخی در تفسیر آیه «خذ اربعةً من الطّیر فَصُرهُنّ الیک»، بحث عقل را مطرح کرده و چهارمرغ را به چهار ویژگی منفی نفس تأویل و تفسیر میکند که دیده عقل عاقلان را نابینا میکند.
چار وصف است این بشر را دل فشار چار میخ عقل آمد این چهار
تو خلیل وقتی ای خورشید هش این چهار اطیار رهزن را بکش
زانکه هر مرغی از اینها زاغ وش هست عقل عاقلان را دیده کش
چار وصف تن چو مرغان خلیل بسمل ایشان دهد جان را سبیل
بط حرص است و خروس آن شهوت است جاه چون طاووس و زاغ اُمنیت است
هممزاج خر شده است این عقل پست
رحم بر عیسی کن و بر خر مکن طبع را بر عقل خود سرور مکن
طبع را هل تا بگرید زارزار تو از او بستان و وام جانگذار
هممزاج خر شده است این عقل پست فکرش اینکه چون علف آرم به دست
آن خر عیسی مزاج دل گرفت در مقام عاقلان منزل گرفت
زانکه غالب عقل بود و خر ضعیف از سوار زفت، گردد خر نحیف
وز ضعیفی عقل تو، ای خربها این خر پژمرده گشته اژدها
تقابل عقل با عشق و سایر موضوعات
مولانا برای بیان جایگاه عقل و بیان ویژگیها و کارکردهای مثبت و منفی عقل از شیوه «تعرف الاشیاء باضدادها» استفاده کرده و عقل را گاه در مقابل عشق قرار داده و گاه عقل وجنون مقابل هم قرار گرفتهاند.
تقابل هوشیاری و غفلت، تکیه بر عقل و یا عنایت ربانی، عقل و چشم غیبی، عقل و پیر عارف، عقل و نقل، عقل و شید، حسّ و عقل، عقل و روح و جان، ظنّ و وهم و گمان و عقل، و نفس و عقل از جمله تقابلهایی هستند که در مثنوی معنوی دیده میشود و در پی به بیان آنها میپردازیم.
عقل و عشق
عشق چون کشتی بود بهر خواص کم بود آفت، بود اغلب خلاص
عقل قربان کن به پیش مصطفی حسبی اللّه گو که اللّهم کفی
خویش ابله کن تبع میرو سپس رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنّه البُلهای پسر بهر این گفته است سلطان البشر
عقل را قربان کن اندر عشق دوست عقلها باری از آن سوی است کوست
عقلها آن سو فرستاده عقول مانده این سو که نه معشوق است، گول
زین سر از حیرت گر این غفلت رود هر سر مویت سر و عقلی شود
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ که دماغ و عقل روید دشت و باغ
واستان از دست دیوانه سلاح تا ز تو راضی شود عدل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند دست او را ورنه آرد صد گزند
مولانا در جای دیگر نیز از قول وزیر، لازمه شنیدن خطاب ارجعی را، بیحس و بیگوش و بیفکرت شدن، میداند.
پنیه اندر گوش حس دون کنید بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبه آن گوش سِرّ، گوش سر است تا نگردد کر، آن باطن کر است
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید تا خطاب ارجعی را بشنوید
تا به گفت و گوی بیداری دری تو ز گفت خواب بویی کی بری
سیر بیرونی است قول و فعل ما سیر باطن هست بالای سما
مولانا در دفتر دوم تمثیل زندگی کرموار را آورده که با دیدی محدود زندگی میکند ونگرشی فراخور زندگی محدودخود دارد و همچنین زندگی پشه را که عمر چندانی ندارد و در این عمر کوتاه نیز پروازی بر اوج ندارد، بلکه پرواز او رو به پستی است، برخلاف زندگی و پرواز باز که بر اوج میپرد و تیزپرواز است، او با این دو تمثیل انسان را به تیزپروازی و نگرش وسیع و جامع دعوت میکند و انسان را از داشتن عقل محدود و تنگنگر برحذر میدارد.
کرم کاندر چوب زاید سست حال کی بداند چوب را وقت نهال
عقل خود را مینماید رنگها چون پری دور است از آن فرسنگها
از ملک بالاست چه جای پری تو مگس پرّی به پستی میپری
گرچه عقلت سوی بالا میپرد مرغ تقلیدت به پستی میپرد
عقل تقلیدی وبال جان ماست عاریه است و ما نشستهکانِ ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن دست در دیوانگی باید زدن
آزمودم عقل دوراندیش را بعد ازین دیوانه سازم خویش را
مولانا در همین دفتر دوم، داستان عالم ربانیی را بیان میکند که از بیم پذیرفتن مسند قضاوت، خود را به دیوانگی میزند و در کوچه با کودکان بازی میکند و سائلی از او سؤال میکند و او مانند عاقلان پاسخ او را میدهد.
گفت ای شه با چنین عقل و ادب این چه شیداست، این چه فعل است، ای عجب
تو واری عقل کلی در بیان آفتابی در جنون چونی نهان
گفت این اوباش رایی میزدند تا درین شهر خودم قاضی کنند
دفع میگفتم مرا گفتند نی نیست چون تو عالمی صاحب فنی
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم لیک در باطن همانم که بُدم
عقل من گنج است و من ویرانهام گنج اگر پیدا کنم، دیوانهام
اوست دیوانه که دیوانه نشد این عسس را دید و در خانه نشد
در ادامه، مولانا با مقایسه عالمان و عاقلان ربانی که با پرخرد میپرند با عالمان و عاقلان صوری و مریدپرور، رفتن از راه دل را توصیه میکند.
گر خدایش پر دهد پرّ خرد برهد از موشی و چون مرغان پرد
ور نجوید پر بماند زیر خاک ناامید از رفتن راه سماک
گِل مخور گل را مخر گل را مجو زانکه گِلخوار است دایم زردرو
دل بخور تا دائما باشی جوان از تجلیّ چهرهات چون ارغوان
هوشیاری و غفلت
مولانا در ضمن داستان پیر چنگی، که از داستانهای بسیار زیبای ادب پارسی است و آن را میتوان با داستان بینوایان ویکتور هوگو سنجید و به قول استاد ما دکتر نوریان در برخی جنبهها زیباتر از آن هم هست، به هر حال، مولانا ضمن این داستان، جریان پرسش عایشه از پیامبر صلیاللهعلیهوآله را بیان میکند که سرّ باران امروزینه چه بود و حضرت رسول پس از بیان سرّ باران، ستون این عالم را غفلت معرفی میکند.
استن این عالم ای جان غفلت است هوشیاری این جهان را آفت است
هوشیاری زان جهان است و چو آن غالب آید پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ هوشیاری آب و این عالم وسخ
زان جهان اندک ترشّح میرسد تا نغرّد در جهان حرص و حسد
گر ترشّح بیشتر گردد زغیب نه هنر ماند در این عالم نه عیب
داستان دیگری که مولانا بیان میکند و فهم آن را یا در حد عقل نمیداند و یا او را در این وادی گمراه میداند، داستان مراء و جدال رومیان و چینیان در علم نقاشی است که به اصل مهم تجلّی و انعکاس اشاره دارد. مولانا با بیان داستان، به مناسبت، به تجلّی و تافتن حق در آینه دل موسی میپردازد و آن را در حد فهم عقل نمیداند و پس از آن به داستان صحابی پیامبر، یعنی زید میپردازد که نمونه بارز رسیدن از راه دل به حق تعالی است.
عکس آن تصویر و آن کردارها زد بر این صافی شده دیوارها
رومیان آن صوفیانند ای پدر بی ز تکرار و کتاب و بیهنر
لیک صیقل کردهاند آن سینهها پاک از آز و حرص و بخل و کینهها
آن صفای آینه وصف دل است صورت بیمنتها را قابل است
عقل اینجا ساکت آمد یا مضلّ زانکه دل با اوست یا خود اوست دل
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ هر دمی بینند خوبی بیدرنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند رایت عین الیقین افراشتند
عقل و عنایت
این سزای آن که تخم جهل کاشت وان نصیحت را کساد و سهل داشت
اعتمادی کرد بر تدبیر خویش که برم من کار خود با عقل پیش
نیم ذرّه زان عنایت به بود که ز تدبیر خرد سیصد بود
ترک مکر خویشتن گیر ای امیر یا بکش پیش عنایت خوش بمیر
عقل و روح و جان
روح و جان در نظر مولانا مرتبهای برتر و بالاتر از عقل دارند. گرچه در جایی دیگر که پس از این خواهد آمد، عقل احمد را که همان روح وحی میباشد از روح و عقل و جسم بالاتر و مخفیتر میداند که البته عقل هم مراتبی دارد که بالاترین آن که با روح وحی یکسان است عقل احمد صلیاللهعلیهوآله است.
طالب حکمت شو از مرد حکیم تا ازو گردی تو بینا و علیم
منبع حکمت شود حکمت طلب فارغ آید او ز تحصیل و سبب
لوح حافظ لوح محفوظی شود عقل او از روح محظوظی شود
چون معلّم بود عقلش زابتدا بعد ازین شد عقل، شاگردی ورا
عقل چون جبریل گوید احمدا گر یکی گامی نهم سوزد مرا
تو مرا بگذار زین پس پیش ران حد من این بود ای سلطان جان
سپس مولانا به بحث جبر میپردازد و معتقد است که گاه جبر بهانهای است برای عدم کوشش و الاّ با پای شکسته هم کوشش کنی، کشش حق به شکل بُراق در میرسد و تو را سوار میکند و میبرد.
وان که پایش در ره کوشش شکست در رسید او را بُراق و برنشست
مولانا این موضوع را در حد فهم عقل نمیداند و میگوید باید با ایمان آن را دریافت.
در نظر مولانا روح نسبت به جسم مخفی است و عقل را از روح مخفیتر و ظریفتر میداند و سپس روح وحی را که عقل احمد است از همه پنهانتر میداند.
جسم، ظاهر روح مخفی آمده است جسم همچون آستین، جان همچو دست
باز، عقل از روح مخفیتر پَرَد حسّ سوی روح زوتر ره میبرد
جنبشی بینی بدانی زنده است این ندانی که ز عقل آکنده است
تا که جنبشهای موزون سر کند جنبش مس را به دانش زر کند
زان مناسب آمدن افعالِ دست فهم آید مر تو را که عقل هست
روحِ وحی از عقل پنهانتر بود زان که او غیبی است، او زان سر بود
عقل احمد از کسی پنهان نشد روحِ وحیش مدرَک هر جان نشد
روح وحیی را مناسبهاست نیز در نیابد عقل، کان آمد عزیز
گه جنون بیند گهی حیران شود زانکه موقوف است تا او آن شود
چون مناسبهای افعال خضر عقل موسی بود در دیدش کدر
عقل موسی چون شود در غیب بند عقل موشی خودکی است ای ارجمند؟
علم تقلیدی بود بهر فروخت چون بیابد مشتری خوش بر فروخت
مشتری علم تحقیقی حق است دائما بازار او بارونق است
موش گفتم زانکه در خاک است جاش خاک باشد موش را جای معاش
راهها داند، ولی در زیر خاک است هر طرف او خاک را کرده است چاک
نفس موشی نیست الاّ لقمه رند قدر حاجت موش را عقلی دهند
زانکه بیحاجت خداوند عزیز مینبخشد هیچکس را هیچچیز
عقل و حسّ
مولانا حس (حواسّ ظاهری) را در مقابل عقل قرار میدهد. این عقل خوش پی که مخصوص اهل بینش است و میتوان با آن به وصال حق رسید و اگرچه با چشم ظاهر و سر نمیتوان خدا را در این دنیا دید، با چشم سرّ و عقل میتوان در همین دنیا خدا را مشاهده کرد:
چشم حسّ را هست مذهب اعتزال دیده عقل است سنّی در وصال
هر که بیرون شد ز حسّ، سنّی وی است اهل بینش چشم عقلِ خوش پی است
گر بدیدی حسّ حیوان شاه را پس بدیدی گاو و خر، اللّه را
گر نبودی حسّ دیگر مر تو را جز حس حیوان ز بیرون هوا
پس بنی آدم مکرّم کی شدی کی به حس مشترک محرم شدی
آینه دل چون شود صافی و پاک نقشها بینی برون از آب و خاک
هم ببینی نقش وهم نقاش را فرش دولت را و هم فرّاش را
تقابل نفس و عقل
مولانا در قصه مرد اعرابی و زن او و هدیه بردن سبوی آب برای خلیفه، که پیش از این هم اشارتی بدان شد، زن و مرد را در این داستان، مثالی از نفس و خرد میداند و میگوید:
ماجرای مرد و زن افتاد نقل آن، مثال نفسِ خود میدان و عقل
این زن و مردی که نفس است و خرد نیک بایسته است بهر نیک و بد
وین دو بایسته در این خاکیسرا روز و شب در جنگ و اندر ماجرا
زن همی خواهد هویج خانگاه یعنی آب رو و نان و خوان و جاه
نفس همچون زن پیچارهگری گاه خاکی گاه جوید سروری
عقل خود زین فکرها آگاه نیست در دماغش جز غم اللّه نیست
سپس مولانا به سرّ اظهار محبت و هدیه میپردازد و میگوید: اینها نشانههای ظاهری برای ابراز محبت هستند و البته گاهی هم دروغی میباشند و انسانهای مرائی ظاهرسازی میکنند و با اشاره به حدیث: «المؤمن ینظر بنور اللّه» از خدا میخواهد که:
یارب این تمییز ده ما را به خواست تا شناسیم آن نشان کژ ز راست
انتهای پیام
طبیعت حد و حدود خودشو حفظ میکنه.