در نکوهش سفر
«در نکوهش سفر» عنوان مطلبی است که اگنس کالارد، استاد فلسفهی دانشگاه شیکاگو با عنوان «The Case Against Travel» در وبسایت نیویورکر نوشتهاست. این متن با ترجمه نسیم حسینی در سایت ترجمان منتشر شدهاست که متن کامل آن را در ادامه میخوانید.
«عشق سفر» بودن، امروزه، به یکی از ملزومات اساسی تبدیلشدن به آدمی «باحال» تبدیل شده است. صفحهی هر اینفلوئنسری را که نگاه کنید، پر از عکسهایی است که در سفرها گرفته است. اما واقعاً ارزش سفر در چیست؟ عاشقان سفر میگویند سفر زندگی را غنیتر میکند و تجارب ارزشمندی برایمان رقم میزند که باعث میشود «تغییر» کنیم. اما اجازه بدهید پرسشی صادقانه بپرسیم: تا حالا کسی را دیدهاید که سفر تغییرش داده باشد؟ اگنس کالارد سراغ نویسندگانی رفته است که از نظرشان سفر چیز مزخرفی است.
اگنس کالارد، نیویورکر— گُنگترین حرفی که میتوان زد چیست؟ پاسخ من این است: «من عاشق سفرم». از این جمله چیز چندانی دربارۀ آدمها دستگیرمان نمیشود، چون تقریباً همه سفر را دوست دارند و تازه مردم به این علت این حرف را میزنند که، به دلایلی، هم به سفرهایی که رفتهاند و هم به اشتیاقشان به سفر مباهات میکنند.
مخالفان این دیدگاه کمشمار اما سخنورند. گیلبرت کیت چسترتون مینویسد «سفر ذهن را محدود میکند». رالف والدو امرسون سفر را «بهشت احمقها» میخوانَد. سقراط و امانوئل کانت -دو تن از عالیترین فیلسوفان مسلّم تاریخ- نیز مخالفتشان با سفر را در عمل نشان دادهاند و بهندرت پایشان را از زادگاه خود، (بهترتیب) آتن و کونیگزبرگ، بیرون گذاشتهاند. اما مهمترین مخالف سفر، تا امروز، فرناندو پسوآ، نویسندۀ پرتغالی، بوده است، کسی که در اثر فوقالعادهاش، کتاب دلواپسی 1، از خشم به خود میلرزد:
از صورتهای جدید زندگی و از مکانهای ناآشنا متنفرم… از فکر سفر تهوع میگیرم… آه، سفرکردن ارزانی آنهایی که از هستی بیبهرهاند!… سفر به درد آنهایی میخورد که از حسکردن عاجزند… فقط فقدانِ بیحد تخیل است که لزوم جابهجایی برای حسکردن را موجّه جلوه میدهد.
پیش از آنکه بخواهید چنین موضعی را مخالفخوانی بدانید و ردش کنید، سعی کنید بهجای فکرکردن به سفرهای خودتان روی سفرهای دیگران تمرکز کنید. ما، چه در وطن خود و چه خارج از آن، از کارهای «گردشگرانه» پرهیز میکنیم. ما به سفری میگوییم گردشگری که کسی غیر از خودمان عازمش باشد. و اگرچه مردم دوست دارند از سفرهایشان حرف بزنند، کمتر کسی از ما مایل است شنوندۀ این حرفها باشد. این حرفها شبیه متون درسی یا صحبتکردن از آرزوهاست: شکلی از ارتباط که بیشتر برآمده از تقاضای تولیدکننده است تا مصرفکننده.
یکی از دفاعیات رایج از سفر این است که سفر ما را به مرتبهی روشنبینی میرساند، دنیا را به ما میشناساند و با مردم آن آشنا میکند. حتی ساموئل جانسونِ شکاندیش هم -که گفته بود «رهاورد حضورم در فرانسه این بود که آموختم بیش از پیش به کشور خویش قانع باشم»- اذعان کرده است که سفر مُهرِ تأیید خاصی بر آدمها میزند. جانسون دوست عزیزش، بازوِل 2، را نصیحت میکند و به او سفارش میکند که محض خاطر فرزندانش به چین سفر کند: «روشنایی بر آنها خواهد تابید… مردم آنها را تا ابد فرزندان مردی خواهند شناخت که به تماشای دیوار چین رفته است».
سفر را نوعی دستاورد میدانند؛ دیدن مناظر جذاب، کسب تجربههای جذاب، و تبدیلشدن به آدمی جذاب همگی دستاوردند. ولی آیا سفر واقعاً اینگونه است؟
پسوآ، امرسون و چسترتون باور داشتند که سفر نهتنها ما را به سرشت انسانی پیوند نداده، بلکه ما را از آن گسسته است. سفر بدترین وجه ما را پدیدار میکند، و درعینحال مجابمان میکند که بهتر از همیشه هستیم. میشود این را توهمِ مسافران نامید.
برای کندوکاو بیشتر در این موضوع بگذارید از معنای «سفر» شروع کنیم. وقتی سقراط به جنگ پلوپونزی فرا خوانده شد به کشور دیگری رفت؛ بااینحال مسافر نبود. امرسون آشکارا از خردهگرفتن به فردی که بنا بر «مقتضیات» یا «وظایف» خود به سفر میرود امتناع میکند. او هیچ مخالفتی با پیمودن مسافتهای طولانی «محض خاطر هنر، مطالعه و نوعدوستی» ندارد. وقتی لازم نیست بودنتان در جایی را اثبات کنید، و بهاینترتیب انگیزهای برای گردآوردنِ مدارکی همچون سوغاتی، عکس و خاطره ندارید، معلوم میشود که برای بودن در آنجا دلیلی [موجّه] دارید. بگذارید «گردشگری» را نوعی سفر معنا کنیم که با هدف سرگرمی انجام میشود و (اگر امرسون و موافقانش درست بگویند) در تحقق آن ناکام میماند.
«گردشگر کسی است که موقتاً فراغتی یافته و به خواست خود به جایی دور از خانه میرود تا تغییری را تجربه کند». این تعریف را از مقدمۀ کتابِ میزبانان و مهمانان 3 برداشتهام که یکی از کتب درسی کلاسیک در رشتۀ مردمشناسیِ گردشگری است. آخرین جملۀ این مقدمه بسیار مهم است: تنها علت سفر گردشگرانه تغییر است. اما، دقیقاً، چه چیزی تغییر میکند؟ در فصل پایانی همان کتاب نکتۀ روشنگری میخوانیم: «احتمال اینکه گردشگران چیزی را از میزبان خود وام بگیرند کمتر است تا اینکه میزبان چیزی را از گردشگران وام بگیرد، بنابراین سلسله تغییراتی در جامعۀ میزبان رقم میخورد».
ما سفر میکنیم تا خودمان تغییری تجربه کنیم، اما دستِ آخر دیگران را دستخوش تغییر میکنیم.
مثلاً، ده سال قبل، وقتی در ابوظبی بودم، همراه با تور از بیمارستان دامپزشکی فالکون بازدید کردم. آنجا با شاهینی که روی بازویم نشاندند عکس گرفتم. من هیچ علاقهای به شاهین و شکار با شاهین ندارم، و بهطور کلی از روبهروشدن با هر موجودی غیر از انسان بیزارم. اما اگر بپرسند در «ابوظبی چهکار میشود کرد؟»، بازدید از بیمارستان فالکون یکی از جوابهایی است که میتوان داد. این شد که من هم رفتم. به گمانم همه چیزِ این بیمارستان، از طراحی گرفته تا اهداف کاریاش، را بازدیدکنندگانی مثل من شکل دادهایم و شکل خواهیم داد -ما تغییردهندگانِ تغییرنیافته، ما گردشگرها (یادم است در راهرو ورودی بیمارستان چندین لوح تقدیر «مقصد ممتاز گردشگری» را به دیوار زده بودند. حواستان باشد که دارم از بیمارستان ویژهی حیوانات حرف میزنم).
تأثیرپذیری یک مکان از مردمی که به خواست خود و به قصد تغییرکردن به آن سفر میکنند چرا ممکن است بد باشد؟ پاسخ این است که آن مردم نه میدانند چه میکنند و نه حتی برای فهمیدنش تلاشی میکنند. مثلاً خود من را در نظر بگیرید. خیلی فرق هست میان آدمی که چنان شیفتۀ شکار با شاهین است که بهخاطرش به ابوظبی سفر میکند و آدمی که از بیمارستان بازدید میکند تا بلکه علاقهای در او ایجاد شود و زندگیاش به مسیر تازهای هدایت شود. من هیچکدام از اینها نبودم. وقتی وارد بیمارستان شدم میدانستم که بعد از بازگشت از ابوظبی شکار با شاهین همانقدر در زندگیام جا خواهد داشت که پیش از آن داشته است -و این یعنی بهکلی جایی نخواهد داشت. وقتی به دیدن چیزی میروید که نه ارزشی برایش قائلید و نه اشتیاقی برای پیبردن به ارزشش دارید، کاری جز جابهجاشدن نکردهاید.
ویژگی برجستهی گردشگری توأمبودنِ آن با جابهجایی است. «رفته بودم فرانسه». خیلی خب، حالا آنجا چه کردی؟ «رفتم موزۀ لوور». خیلی خب، اما آنجا چه کردی؟ «رفتم مونا لیزا را ببینم». منظورش از دیدن همان مکث کوتاهی است که پیش از رفتن به سراغ تابلوی بعدی میکند، ظاهراً بیشترِ افراد فقط ۱۵ ثانیه به تماشای مونا لیزا میایستند. تکتک اینها جابهجایی هستند.
منطق عجیب گردشگران آنها را در هر حالتی به حرکت وامیدارد، چه آن وقت که مایلاند کار مشخصی را در مکان خاصی انجام دهند و چه آن وقت که مایلاند دقیقاً از همان کار خودداری کنند. این درمورد من هم صدق میکرد، در اولین سفرم به پاریس، از دیدن مونا لیزا و لوور خودداری کردم، ولی از جابهجایی نه. راهم را راست گرفتم و بارها از این سرِ شهر تا آن سر دیگرش را طی کردم، طوری که اگر ردِ پایم را روی نقشه علامت میزدید شکل یک ستارۀ غولپیکر ترسیم میشد. در شهرهای بزرگِ زیادی که در آنها واقعاً زندگی و کار کردهام، هرگز حتی به ذهنم خطور نمیکرد که تمام روز را به پیادهروی بگذرانم. وقتی به سفر میروید، معیارهایی را که معمولاً برای استفادۀ مفید از وقتتان دارید موقتاً کنار میگذارید. معیارهای دیگرتان را هم موقتاً کنار میگذارید، چون مایل نیستید ذائقۀ غذایی، سلیقۀ هنری یا فعالیتهای تفریحی موردعلاقهتان دستوپایتان را ببندند. با خود میگویید هرچه باشد تمام هدف سفر این است که قیدوبندهای زندگی روزمره را کنار بزنید. اما، اگر در حالت عادی هیچوقت به موزه نروید، و بعد ناگهان برای آنکه تغییری حس کنید سراغ موزه را بگیرید، چیزی از تابلوهای نقاشیاش دستگیرتان خواهد شد؟ احتمالاً مثل این است که شما هم وارد اتاقی پر از شاهین شده باشید.
بگذارید عمیقتر شویم و ببینیم که هر گردشگر دقیقاً چطور خودش را در برنامههای سفرش نادیده میگیرد؟ موضوع را با دو مثال از مقالۀ «تباهی مخلوق» 4 نوشتۀ واکر پرسی توضیح میدهم.
مثال اول، گردشگری به گرند کنیون میرسد. از قبلِ سفر، تصوری از دره در ذهنش شکل گرفته است -که «برتافتۀ نمادین» 5 نام دارد. اگر دره شبیه عکسها و کارتپستالهایی باشد که قبلاً دیده ذوقزده میشود؛ حتی شاید آن را «درست به قشنگیِ کارتپستالها» توصیف کند. اما، اگر نورِ آن روز با نور عکسها فرق داشته باشد، و رنگها و سایهها آن چیزی نباشد که انتظار داشته، حس میکند ضرر کرده است، یعنی بد روزی برای بازدید آمده است. گردشگری که توان چشمدوختن به خودِ دره را ندارد و محکوم است که آن را صرفاً از روی مطابقتش با عکسها بسنجد «ممکن است دمغ شود، یا ممکن است توجهش به مشکلی جلب شود: عظمتی که درست مقابل پاهایش دهان باز کرده کمابیش او را فریب داده است».
مثال دوم، زوجی اهل آیووا بیهدف در مکزیک پرسه میزنند. دارند از سفرشان لذت میبرند، اما از دیدن مناظر معمولی کمی ناراضیاند. راه را گم میکنند، چهار ساعت در جادۀ کوهستانیِ پرسنگلاخی میرانند تا بالاخره «در درۀ کوچکی که حتی در نقشه هم مشخص نشده» سر از دهکدهای درمیآورند که جشنی آیینی در آن برپاست. این دو گردشگر حین تماشای رقص مردم دهکده بالاخره با «منظرهای اصیل» مواجه میشوند، «منظرهای که فریبنده، بدیع، بکر و چشمنواز است». بااینحال باز هم اندکی دلچرکیناند. وقتی به آیووا برمیگردند، تجربهشان را با آبوتاب برای دوست قومشناس خود تعریف میکنند: جایت خالی! حتماً باید یک بار با هم به آنجا برویم! روزی که قومشناس بالاخره با آنها به دهکده میرود «این زوج، بهجای آنکه به اتفاقات پیرامونشان نگاه کنند، به قومشناس چشم میدوزند! آنها از ته دل امیدوارند که دوستشان از رقص مردم دهکده خوشش بیاید». آنها نیاز دارند که قومشناس «ناببودنِ تجربهشان را تأیید کند».
گردشگر شخصیتی است مطیع. او تأیید تجربیاتش را میسپارد به قومشناس، کارتپستالها و خرد متعارف دربارۀ کارهایی که قرار است یا قرار نیست در مکانی انجام دهد. این مطیعبودن، این «تجربهپذیری»، دقیقاً همان چیزی است که توان تجربهکردن را از گردشگر میگیرد. امرسون اقرار میکند که «در واتیکان و در قصرها میگردم. وانمود میکنم مناظر و نشانهها مسحورم کردهاند، اما مسحور نشدهام». او از جانب همۀ گردشگرانی حرف میزند که جلوی ساختمان، تابلوی نقاشی، یا یک شاهین ایستادهاند و توقع داشتهاند که حس خاصی بهشان دست بدهد. امرسون و پرسی کمک میکنند تا علت نامعقولبودن این توقع را بفهمیم: گردشگربودن به این معنی است که از قبل رأی به بیاهمیتبودنِ احساساتمان دادهایم. اینکه تجربهای اصالتاً الف هست یا نیست دقیقاً همان چیزی است که شما، بهعنوان یک غیرالف، نمیتوانید دربارهاش قضاوت کنید.
مشابه همین استدلال دربارۀ میل گردشگر به محترمشمردنِ گسترۀ وسیع اصول انسانی نیز صادق است. پرسی و امرسون بر زیباییشناسی تمرکز دارند، و به ما نشان میدهند که برای مسافرها دستیافتن به تجربههای حسی دلخواهشان چقدر دشوار است، حال آنکه پسوآ و چسترتون به اخلاق علاقه دارند. این دو بررسی میکنند که چرا مسافران نمیتوانند با انسانهای دیگر ارتباط حقیقی برقرار کنند. حین پرسهزنیهایم در پاریس، به آدمها خیره میشدم، مشتاقانه سر و وضع، رفتار، و تعاملاتشان را وارسی میکردم. داشتم سعی میکردم فرانسویبودن را در فرانسویهای اطرافم ببینم. اما اینطور نمیشود دوست پیدا کرد.
پسوآ میگفت فقط یک مسافر واقعی میشناسد که «با دل و جان سفر میکند»: پسر پیشخدمتی که با وسواسِ تمام بروشور جمع میکرد، نقشۀ جاهای مختلف را از روزنامه میبرید، و زمانبندی رفتوآمد قطار بین مقاصد دورافتاده را از بر بود. پسرک میتوانست تمام مسیرهای دریایی دنیا را تکبهتک نام ببرد، درحالیکه هرگز پایش را از لیسبون بیرون نگذاشته بود. چسترتون نیز این مسافرانِ ساکن را تأیید میکند. او مینویسد تأثرانگیز و حتی مصیبتبار است که «اگر کشش ویرانگر و احمقانۀ گردشگرِ بیقید به رفتن و از نزدیک دیدنِ بومیان لَپلَند، چینیها، و اهالی پاتاگونیا نبود، احتمالاً در خانهاش در همپستد یا سوربیتون میماند و از همانجا به آنها عشق میورزید، در آغوششان میکشید و به سینه میفشردشان».
مشکل از آن مکانها، یا از کسی که میخواهد آنها را ببیند نیست، مشکل آنجاست که سفر تأثیری انسانیتزدا دارد، تأثیری که فرد را به میان مردمی پرتاب میکند که ناگزیر است در مقام تماشاگر با آنها ارتباط برقرار کند. چسترتون معتقد بود دوستداشتنِ چیزهای دوردست به شیوۀ مناسب -یعنی از همان راه دور- امکان بیشتری برای ارتباط جهانی فراهم آورده است. وقتی فردی در شهر همپستد از خارجیها «تصوری کلی دارد … که کار میکنند و به بچههایشان عشق میورزند و میمیرند، دارد به حقیقت بنیادینِ آنها میاندیشد». چسترتون مینویسد «پیوند انسانیای که فرد در وطن خود حس میکند توهم نیست، بیشتر یک واقعیت درونی است». سفر ما را از حس حضور همان آدمهایی بازمیدارد که برای از نزدیک دیدنشان راه درازی پیمودهایم.
تنها واقعیت بسیار مهم در گردشگری این است که ما از پیش میدانیم بعد از برگشتن به خانه چگونه آدمی خواهیم بود. سفر در تعطیلات شباهتی به مهاجرت به کشوری دیگر، یا نامنویسی در دانشگاه، یا شروع کار جدید، یا عاشقشدن ندارد. ما با ترسولرز سراغ این فعالیتها میرویم، مثل آدمی که وارد تونلی شده و نمیداند وقتی از آن بیرون بیاید چهجور آدمی خواهد بود. مسافر در حالی راهیِ سفر میشود که اطمینان دارد با همان علاقهها، باورهای سیاسی و برنامههای روزمرۀ قبلیاش برمیگردد. سفر مانند بومرنگ است. شما را دقیقاً به همان نقطهای میرساند که از آن آغاز کردهاید.
اگر فکر میکنید این واقعیت دربارۀ شما صدق نمیکند -یعنی معتقدید که سفرهایتان ژرف و جادوییاند، اثراتی دارند که به ارزشهایتان عمق میبخشند، افق دیدتان را گستردهتر میکنند، شما را به یک جهانوطن واقعی بدل میکنند، و چیزهایی از این دست- توجه داشته باشید که این پدیده را نمیتوان با دیدِ اولشخص ارزیابی کرد. پسوآ، چسترتون، پرسی و امرسون به این امر واقف بودند که مسافران پیش خودشان فکر میکنند که تغییر کردهاند، ولی برای تشخیص باطلبودن یا نبودن این تصورات نمیتوان به دروننگری آدمها تکیه کرد. پس، درعوض، حواستان به دوستی باشد که بهزودی عازم سفر تابستانی است. انتظار دارید وقتی برمیگردد او را در چه وضعیتی ببینید؟ حتماً طوری از سفرش تعریف میکند که گویی تجربهای متحولکننده و «بیتکرار» بوده است، اما آیا در رفتار، باورها، و معیارهای اخلاقی او تفاوتی خواهید یافت؟ اصلاً تفاوتی در کار خواهد بود؟
سفر لذتبخش است، پس عجیب نیست که دوستش داشته باشیم. عجیب آنجاست که چرا آن را لبریز از معانی گسترده میکنیم و به آن رنگوبوی فضیلت میبخشیم. اگر هدف از سفر صرفاً دستیافتن به تغییری ناممکن و درنتیجه تندادن به هیچ باشد، چرا باید بر معناداربودنِ آن پافشاری کنیم؟
ناچار باید نتیجه گرفت که شاید هیچ کاری نکردن آنقدرها هم ساده نیست -و این کلید حل معماست. تصور کنید اگر پی میبردید که دیگر هرگز قرار نیست به سفر بروید زندگیتان چه وضعی پیدا میکرد. اگر برای ایجاد تغییر اساسی در زندگیتان برنامهای نداشته باشید، آیندۀ ترسناکی پیش رویتان است، آیندهای که در آن با خود میگویید «روزها همینطور [بیتغییر] از پی هم میگذرند، و عاقبت خواهم مرد». سفر این گسترۀ زمانی را به دو تکه تقسیم میکند، تکهای که پیش از سفر رخ میدهد، و تکهای که پس از سفر رخ میدهد و با این کار حتمیبودنِ تباهی انسان را از دید او پنهان میکند، و این کار را به هوشمندانهترین شکل ممکن انجام میدهد: میگذارد اندکی از طعم تباهی بچشید. شما فکرکردن به این واقعیت را دوست ندارید که روزی هیچ کاری نخواهید کرد و هیچ کسی نخواهید بود. شما فقط زمانی به خود اجازۀ تجسم این تجربه را میدهید که بتوانید آن را در پوشش روایتی از انبوه فعالیتهای هیجانانگیز و آموزندهتان پنهان کنید، روایتی که شما را در حال کسب تجربه، ارتباط برقرارکردن با دیگران، و تحولیافتن نشان دهد و برای اثباتش عکس و خرتوپرتهای دیگری داشته باشید.
سقراط میگوید فلسفه آدمی را مهیای مرگ میکند، حال آنکه باقی آدمیان را سفر آمادهی مرگ میکند.
این مطلب را اگنس کالارد نوشته و در تاریخ ۲۴ ژوئن ۲۰۲۳ با عنوان «The Case Against Travel» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «در نکوهش سفر» در بیست و هشتمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ نسیم حسینی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۶ آذر ۱۴۰۲ با همان عنوان منتشر کرده است.
اگنس کالارد (Agnes Callard) استاد فلسفه در دانشگاه شیکاگوست که در مطبوعات مختلف نیز جستارهای فلسفی مینویسد. تخصص کالارد در زمینۀ فلسفۀ باستان و فلسفهی اخلاق است.
پاورقی
1 The Book of Disquiet
2 James Boswell: اهل انگلستان و نویسندۀ زندگینامۀ ساموئل جانسون در قرن هجدهم است [مترجم].
3 Hosts and Guests
4 The Loss of the Creature: مقصود پِرسی از واژۀ مخلوق «حقیقت هر تجربه» است. واکر معتقد است پیشپندارههایی که دربارۀ هر تجربه در ذهن خود میسازیم سبب میشود که معنای حقیقی آن تجربه را از دست بدهیم [مترجم].
5 Symbolic Complex
انتهای پیام