علت حمایت یورگن هابرماس از اسرائیل
با ظهور بحران مدرنیته در جنگ جهانی، فلسفه یهودی در آستانه سقوط قرار میگیرد. بنابراین باید کسی از مدرنیته و مدرنیسم دفاع میکرد؛ هابرماس در آلمان و پوپر در انگلیس این کار را کردند و اندیشه هر دو در دفاع از مدرنیته و ساختار یهودیسم جهانی است.
خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) نوشت: «ابراهیم فیاض، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران: انجمن فرانکفورتیها یک انجمن یهودی و خود هابرماس هم یک یهودی اروپایی است. این انجمن بین جنگ جهانی اول و دوم و زمانی بهوجود میآید که مدرنیسم که یک مکتب فکری است در ساختار اجتماعی مدرنیته متجلی و بحران جنگ جهانی اول رقم خورده است.
حسگرایی و منطق زبانی مبنای علم تجربی و فلسفه تحلیلی یهودی
اصلاً فلسفه یعنی جنگ. فلسفه هم برای یهود است. یهودیها بعد از قضیهی بختالنصر به بابل میآیند و بعد از آنکه کوروش اینها را آزاد میکند، یهود سه شعبه میشود. یک شعبه به ایران میآید و کلیمی میشود که قومیت در آن مطرح نیست. عنوان کلیمی هم از «موسی کلیمالله» گرفته شده است. یک شعبه هم به بیتالمقدس میروند که یهودیهای ارتدوکس امروزی همینها هستند. یک قشر هم به اسکندرون در غرب ترکیه و شهر ایونی میروند و در آنجا روی فرهنگ یونان تاثیر میگذارند و یونان را فلسفی میکنند.
در دورهی متأخر هم فلسفه یک هویت یهودی دارد و اساساً یهودیها فلسفه را ساختند. رنسانس، تفسیر یهودی دین مسیحیت است که با لوتر رخ داد. زمانی که تفسیر یهودی دین مسیحیت انجام شد، فلسفه جدید بهوجود آمد که شعبههای متفاوتی پیدا کرده که یک شعبه آن فراماسونری است که کاملاً تابع یهودیسم جهانی است. خود امانوئل کانت، یک فراماسونر است. در فراماسونری هم آلمان و فرانسه تابع انگلیس هستند. یعنی مرکز فراماسونریِ جهانی در انگلیس است. حتی کانت، به جای آنکه با «K» اسم خود را بنویسد، مدتی با «C» انگلیسی مینوشته است، یعنی اینقدر عاشق انگلیس و انگلیسزده است. فلسفه تحلیلی هم یک فلسفه انگلیسی، فراماسونری و آنگلوساکسونی است. فلسفه تحلیلی هم برای یهود است چون یهود کلاً بر اساس حسگرایی کار میکند. در قرآن هم به آن اشاره شده است. مثلاً در خصوص قربانی کردن گاو به حضرت موسی(ع) اصرار میکنند که با جزئیات بگو که چه گاوی؟ زرد باشد؟ میانسال باشد؟ چه باشد؟
یهودیها میخواهند خدا را جَهرَتاً و حسی ببینند. اگر نتوانند خدا را حسی ببینند هم میخواهند آن را به صورت گوساله سامری خلق و پرستش کنند. کلاً فرهنگ یهودی یک فرهنگ حسگراست و فلسفۀ آن هم فلسفه تحلیلی است. بر اساس همین فرهنگ حسگرا، «علوم تجربی» را بنا میکنند. یهود منبع علم تجربی است. در قدیم در علم کیمیا و لیمیا هم دست داشتند که به شیمی برمیگردد. فیزیک و شیمی هم علم یهود است. موقعی که پس از کرامول میخواهند فلسفه را روی همین مبنای حسگرایی و علم تجربی که خود متکفل آن هستند، بنا کنند، فلسفه تحلیلی را بنیان میگذارند که هویت آنگولاساکسون دارد.
سیستم یهود اینطور است که فلسفه اقتصادیاش در هلند است. مرجع فلسفه اقتصادی جهان تا امروز هم در هلند و در دست یهودیهاست. بعد که یهودیسم در دورۀ کرامول به انگلیس منتقل میشود، انگلیس متکفل یهودیسم میشود و فراماسونری، علم تجربی و فلسفه تحلیلی در آنجا جدی میشود. بعد از جنگ جهانی هم که یهودیسم به آمریکا منتقل میشود، در بعد اقتصادی و فرهنگی آن را در حاکمیت بانک و امپراطوری هالیوود در آمریکا میبینید. این ساختار یهود و فلسفه و حسگرایی است.
نسبت زبان، وجود و معنا و شکلگیری گرایشات مختلف فلسفی
منظور از فلسفه هم مبنای بحث درباره حجیت زبانی گزارهها است. یعنی در فلسفه به جای اینکه به خود «معنا» که در عرفان اصل است بپردازیم، به بُعد زبانی میپردازیم. اگر بخواهم از آنچه هابرماس گفته تعبیری داشته باشم میگویم «منطق زبانی جامعه». هابرماس منطق علوم اجتماعی را مینویسد و بعد در کنش عمومی و اجتماعی به منطق زبانی جامعه میرسد. پس فلسفه در بعد مسیحی و معناگرایی به وجودگرایی یا اونتولوژی میرسد اما وقتی بر اساس مبنای سکولار و یهودی پا میگیرد، زبانی میشود نه معنایی!
متاسفانه اینها خوب بحث نشده است و هر چه کتاب دربارۀ هابرماس و فلسفهی او نوشته شده است در جهل مرکب میماند. معناگرایی مربوط به افلاطون است، وجودگرایی و معناگرایی هم تا یک حدی ارسطویی است و سپس به دوره کانت که میرسیم به فلسفه تحلیلی، زبانی و نشانهشناختی برمیگردیم. یعنی به جای وجود، «پدیدارها» جایگزین میشوند و در بُعد ساختاری هم که بعد از آن ادامه مییابد، تبدیل به منطق زبانی وجود میشود. پس منطق معنایی همان افلاطون است، منطق هستیشناسی ارسطو است و منطق زبانشناختی که از کانت به بعد و مربوط به زمانی است که فلسفه تحلیلی بهوجود میآید که تا امروز هم همین است. حتی امروز آنچه بیشتر از همه در هایدگر مطرح است هم رابطۀ زبان و وجود است. آن معناشناسی افلاطون در شوپنهاور و نیچه راه خود را پیدا میکند. منطق ارسطویی در منطق زبانشناختی استمرار پیدا میکند و در کانت جلو میرود.
حتی هگل در قالب قومیت، ملیگرایی و «دولت حق» تبدیل به زبان میشود که مبنای ملیگرایی است. اینها خیلی خوب بحث نشده و بچههای ما در فلسفه هم غالباً متوجه ریشهها نمیشوند. در فلسفه به طور سیستماتیک، رابطه «زبان»، «وجود» و «معنا» بحث نشده است. من در حال ایجاد یک معرفت درجه دو ایرانی نسبت به فلسفه هستم. یک معنای درجه اول وجود دارد که دانشگاههای ما گرفتار آن هستند. درباره افلاطون، ارسطو، کانت و بقیه معرفت در دانشگاههای ما درجه اول هستند. در قالب گفتمان طلسم شدهاند و نمیتوانند از آن بیرون بیایند که ساختار را متوجه شوند. پس منطق تحلیلی یک منطق کاملاً یهودی در مقابل منطق معناگرایی است.
امروز مسیحیها در قالب پدیدارشناسی با فلسفه تحلیلی میجنگند. اگزیستانسیالیسم را هم باید در کنار پدیدارشناسی دید که یک فلسفه مسیحی است. دکتر شریعتی با همین مبنای ترکیبی میان فلسفه اگزیستانس و پدیدارشناسی به جنگ فلسفه یهودی تحلیلیای که در ایران وجود دارد میآید. او غیر از اینکه فلسفه ملاصدرا را مورد نقد قرار میدهد، با فلسفه تحلیلی هم میجنگد. متاسفانه به این بعد فلسفی آقای دکتر شریعتی هم دقت نشده است در حالی که به نظر من در تار و پود تفکر او چنین چیزی وجود دارد.
پیدایش مکتب تضاد و حلقه فرانکفورت
حالا با این ساختاری که عرض کردم وارد مکتب فرانکفورتیها شویم. مدرنیته یک مقوله یهودی بود که در قالب جنگ جهانی اول آشکار شد. با جنگ جهانی مدرنیسم شکست خورد و زمانی که آثار جنگ جهانی اول آشکار شد، یهودیها در آلمان تصمیم گرفتند این مدرنیته و مدرنیسم را نقد کنند. در واقع دست پیش را گرفتند تا پس نیفتند. بنابراین مکتب تضاد، در قالب فلسفه یهودی به وجود آمد و به «حلقه فرانکفورت» معروف شد. با جنگ جهانی دوم اوضاع اینها خراب شد و به آمریکا و سوئیس مهاجرت کردند و در آلمان نماندند. هابرماس در آن زمان جوانی ۲۰ ساله است که الان ۹۵ سال سن دارد. اثرات مباحث هولوکاست و دادگاه نورنبرگ در افکار هابرماس جدی است و در واقع وجود او با مفهومی به نام هولوکاست آمیخته شده است و فلسفهاش هم همین است. هابرماس فلسفهای بین فلسفه تحلیلی و فلسفه آلمانی ایجاد میکند.
بعد از جنگ جهانی دوم بحران مدرنیته به طور کامل آشکار شد. جالب اینجاست که این مدرنیته هم در یک بمب یهودی اتمی منفجر شد که حالا فیلمش را هم ساختهاند و تلاش میکنند که اوپنهایمر یهودی را از آن مبرا کنند. بمب اتمی، بمبی یهودی بود که بر شرق معنایی -یعنی ژاپن- ریخته شد! همان ژاپنی که با پدیدارشناسی پیوند خورده است.
از ۱۸۶۰ که روابط ژاپن و آلمان با دیدار سفیر پادشاهی پروس رسماً برقرار میشود، میان فلسفه ژاپنی با پدیدارشناسی که یک فلسفه مسیحی است، مواجهه و تعامل برقرار میشود و تا همین الان هم با هم ارتباط دارند و هر سال یک سیمنار مشترک فلسفه پدیدارشناسی بین آلمان و ژاپن برگزار میشود و یک کتاب درمیآید. آخرین تعامل بین شینتوئیسم و عرفان ژاپنی با فلسفه پدیدارشناسی آلمانی بررسی میشود.
بمباران اتمی یک بمباران اتمی یهودیِ تحلیلیِ علمِ تجربیزده است که بدون لحاظ هیچ گونه اصل اخلاقی اتفاق افتاد. چون در فلسفه تحلیلی هیچ اصل اخلاقیای وجود ندارد. یهود، بمب اتم تولید میکند و در جایی میریزد که معناگرا و عرفانگراست. آن هم با وجود اینکه ژاپن تسلیم شده بود! جالب است که ژاپن تسلیم شد، ولی دو بار آن را بمباران اتمی کردند. آلمانِ پدیدارشناسی هم در جنگ تسلیم شده بود اما شهر درسدن آلمان را هم با خاک یکسان کردند. این چیزی که الان در اسرائیل میبینید، قبلاً هم در ژاپن و هم در آلمان توسط یهودیسم جهانی انجام شده بود. یکی بمباران اتمی و دیگری بمباران شدید درسدن شد که در تاریخ ماندگار شد و عکسهای آن در موزههای آلمان موجود است. تقریباً شهر را همانند امروز غزه تبدیل به تلی از خاک کردند.
جنگ جهانی اول و دوم تمام میشود و آمریکا در پساجنگ در Golden Time (زمان طلایی) از ۱۹۴۵، مرجع و الگو میشود و به جای پیشرفت، توسعه آمریکایی مطرح است. در دهه ۶۰ است که مارکسیسم اروپایی بازتولید میشود که ضدیت با جنگ ویتنام مشخصه آن است. نکته مهم این است که یکباره آن مارکسیسم متفکرانۀ عمیق دوره قبل از جنگ جهانی اول و دوم در اروپا، غریزۀجنسیمحور میشود. مارکسیسم قبلی اقتصادمحور و گرسنگیمحور بود ولی اینجا تبدیل به مارکسیسم غریزۀجنسیمحور میشود. مارکسیسم از اینجا با «فروید» پیوند میخورد و در حلقه فرانکفورت کسی به نام «اریک فروم» ظهور میکند که ترکیب مارکسیسم و فروید است. هربرت مارکوزه هم یکی از اعضای فرانکفورتیها در آمریکاست که به غریزه جنسی پرداخته است و با کتابهای «اروس و تمدن» و «انسان تکساحتی» او را میشناسند. بنابراین با اینکه مارکسیسم از جنسیت دور بود، بحثهای جنسی توسط فرانکفورتیها وارد آن شد و در ادامه به هابرماس رسید.
ظهور نظریه کنش ارتباطی هابرماس
غریزه اقتصادی و غریزه گرسنگی یک غریزۀ ضدارتباطی است. غریزه جنسی است که غریزه ارتباطی است. اریک فروم و هربرت مارکوزه وارد مقولهای شدند که از دل آن بحثهای هابرماس بهوجود آمد. هابرماس که آخرین بازمانده فرانکفورتیهاست بر اساس همین مارکسیسم جنسی، نظریه کنش ارتباطیاش را بهوجود آورد. غریزه جنسی، غریزه ارتباطی انسان است که کنش ارتباطی هابرماس روی همین بوجود آمد.
دقیقاً بعد از قصه نهضتهای دانشجویی می ۶۸ که ژان پل سارتر هم به عنوان یک فیلسوف اگزیستانس در جریان آن حضور داشت، هابرماس وارد این مقوله میشود. همزمان، انقلاب ایران هم در حال رخ دادن است. هابرماس از «منطق علوم اجتماعی» در ۱۹۶۷ به ۱۹۸۲ منتقل میشود که «نظریه کنش ارتباطی» اش را شکل میدهد. من زمانی که در آلمان از کنار دانشگاه هامبورگ رد میشدم از یک موتوری که روی زین موتور کتابها را چیده بود، اولین کتاب هابرماس در منطق ارتباطی را به دست آوردم. یعنی اولین کتابی که خلاصه و به صورت جیبی نوشته بود. این برای من خیلی الهامبخش بود. اگر کتابهای ابتدایی او را در ایران بیاوریم تازه ابعاد هابرماس برای ما آشکار میشود.
بنابراین به یکباره از یک کشور کاتولیکی که منطق مسیحی فلسفه در قالب ژان پل سارتر آشکار میشود، [فلسفه یهودی بازتولید میشود]. سارتر در سالهای پایانی عمرش که بیناییاش را هم از دست داده بود، کاتولیک مذهبی شدیدی شد که آن را به شدت مخفی کردند. مثل اواخر عمر نیچه و ماکس شلر و انیشتین که این بازهها را هم مخفی کردند چرا که ضد فلسفه یهودی شدند. مواردی که مثال زدم را الان فقط به عنوان اسناد نگه میدارند. بحثهای آخر عمر انیشتین، نیچه و شلر بحثهای عمیقی است. ژان پل سارتر هم همینطور است. ۷ سال آخر عمر او را هم به شدت مخفی نگه داشتند و در فوتش یک تشییع جنازه مفصل برگزار کردند. سارتر یک منطق مسیحی بر اساس سوژهمحوری اگزیستانسیالیستی منشعب از پدیدارشناسی هایدگری بود که ذیل نهضتهای مسیحی تعریف میشود. اینطور نیست که هایدگر همینطوری به نهضت مسیحی کاتولیسیسیم هیتلری پیوسته باشد. هایدگر به کمک حکومت کاتولیسیستی هیتلری میرود که یک آدمی است که گیاهخوار است، سیگار نمیکشد، مشروب نمیخورد و در یک کلام یک کاتولیسیست جدی است. پیشزمینه نظری پیوستن او، پدیدارشناسی است که خودش و هوسرل دارند. هوسرل هم با اینکه یهودی است ولی فلسفه مسیحی را در قالب «پدیدارشناسی سوم» بسط میدهد. یک پدیدارشناسی کانتی داریم، یک پدیدارشناسی هگلی داریم و یک پدیدارشناسی هوسرلی داریم. هر وقت پدیدارشناسی را نگاه کنید در ابتدا فلسفه مسیحی و بعد از آن بازتولید فلسفه یهودی است. اینها بحثهای فراتر از فلسفه و فرافلسفه است که کسی را ندیدم در ایران اینها را بحث کند. ما در ایران شکوفایی فلسفی نداریم چون همه روایتهای درجه اول و تقریری است.
هابرماس و پوپر و بازتولید تئوری مدرنیسم یهودی
در کنار این ساختاری که در نهضتهای دانشجویی بهوجود آمد، که به نوعی بازگشت به مارکسیسم جنسی بود، دنیای ارتباطات هم در حال شکل گیری بود و فلسفه یهودی در آستانه سقوط قرار میگیرد. باید کسی از مدرنیته و مدرنیسم دفاع میکرد؛ هابرماس در آلمان و پوپر در انگلیس این کار را کردند و اندیشه هر دو در دفاع از مدرنیته یهودی و مدرنیسم یهودی و ساختار جهانی است. بعد از جنگ جهانی دوم نظرم سیاسی به نحوی شکل گرفت که یهود مسلط شد و بانکها و دانشگاهها و رسانهها را در اختیار گرفت. یکی باید این را تئوریسازی میکرد. حال که نهضت ضدیهودیسم شروع شده بود باید کسی این را به سمت فلسفه انتقالی هدایت میکرد که هابرماس این کار را انجام داد. نظریه کنش و عقلانیت ارتباطی هابرماس برای همین است: یک نوع مقاومت در مقابل دنیای ارتباطی که بر مبنای مسیحیت است.
فلسفه یهود، فلسفه اقتصادی است و خیلی با دنیای ارتباطی همراه نیست و این باید با مسیحیت بازتولید میشد. دقیقاً مثل خود رنسانس که یهود در آن علیه مسیحیت وارد شد و خود را با تفسیر انجیل بر مبنای تورات بر غرب حاکم کرد. این قصه دوباره باید رخ میداد و میبینیم که پست مدرنیسم هم توسط یک یهودی مثل دریدا در قالب یک فلسفه مسیحی و در فرانسهای شکل میگیرد که مرکز کاتولیسیسم و مسیحیت است. مثل پدیدارشناسی که توسط هوسرل یهودی از فرهنگ مسیحیت درست میشود و نتیجه آن میشود هایدگر مسیحی. این نکته مهمی است.
بنابراین نظریه هابرماس یک فلسفه یهودی مدرنیسم و مدرنیتهگرا برای یهودیساختن فرآیندهای جدید است. در دوم خرداد هم هابرماس به ایران آمد. این نکته سادهای نیست که دوم خرداد هابرماس را آوردند. به یاد دارم آقای منوچهر آشتیانی گفت به من گفتند بیا و مترجم ایشان شو! گفتم در شأن من نیست مترجم یک آدم خودفروخته باشم. خود من نیز زمانی که در هامبورگ آلمان سخنرانی کردم گفتم ایشان خودفروخته به آنگلوساکسونهاست و فلسفه پدیدارشناسی مسیحی را دوباره منحرف کرده است.
بنابراین یهودی ساختن فرآیند جدید توسط هابرماس و از آن طرف پوپر در فلسفه تحلیلی اتفاق افتاد. پوپر هم عرفان یهودی کابالیسم را بر اساس ترکیب یک نوع دیالکتیک منفی و پوزتیویسم بازتولید میکند که میشود «ابطالپذیری» که در آن هیچ چیزی اثبات نمیشود و فقط نفی میشود.»
مطلبی در همین رابطه با عنوان «سقوط فیلسوف در دام مغالطه یک بام ودوهوا» در انصاف نیوز منتشر شدهاست که میتوانید از اینجا بخوانید.
ساختار فلسفی غربی، غیر غرب را آدم تلقی نمیکند
ساختار فلسفی غربی، غیر غرب را آدم نمیداند. مارکس که اینقدر ضدسرمایهداری است، وقتی به هند میرسد میگوید هند باید استعمار شود وگرنه در تکامل واقع نمیشود. یک جبر طبیعت هم بر ما آسیاییها حاکم میکنند که به آن «دیسپوتیسم آسیایی» میگوید؛ دیکتاتوری آسیایی!
ذهن مارکس اینطور است که آسیا یک بیابان است که آب ندارد پس دیکتاتوری دارد و هیچ وقت هم به عالم تفکر وارد نمیشود! این نظر مارکس درباره آسیاست. مارکس حتی به روسیه هم که یک نوع شکل اروپایی دارد «قبرستان تاریخ» میگوید. یعنی میگوید تاریخ در آنجا مرده است. خود روسها هم این را در قالب اُبلوموفیسم بازتولید کردند که رمانش هم به نام «اُبلوموف» ترجمه شده و فیلم آن هم ساخته شده است. یعنی میخواهد بگوید روسیه فقط مثل آلمان فقط میتواند زنده شود. در این اثر، شخصیتی که انتقال دهنده روسیه به جهان امروز است، یک آدم آلمانی است که با اُبلوموف روسی در حال رقابت بر سر قصه سکس، جنسیت و غیره است.
مارکس یک جبر جغرافیایی بر ما حاکم میکند. او حتی فضای سبز آسیا و این همه آبی که آسیا دارد را هم ندیده است و خیال میکرد یک بیابان برهوت است که دیسپوتیسم شرقی و آسیایی که نوعی دیکتاتوری محض است، بر آنجا حاکم است و در نهایت هم نتیجه میگیرد که فقط با استعمار میشود آبادش کرد!
حتی در نیچه هم همینطور است. نیچه در کتاب «انسانیتر از انسان» در صفحات آخر میگوید اروپا باید یهودی بماند. مسیحیت وجه آسیایی اروپاست و اگر اروپا بخواهد وجه غربیت خود را کامل کند باید یهودی بماند. نیچه میگوید یهودیسم وجه اروپایی غرب است و در نظر او مسیحیت هم باید کنار برود تا یهودیسم اروپا را بسازد. هابرماس هم در ساختار یهودیسم است.
هابرماس و پوپر به دنبال احیای پروژه روشنگری بودند
هابرماس هم مثل پوپر، سوژه و اُبژه کانتی را کافی نمیداند و در این قصه با هم متحد هستند. هابرماس اینجا جهان بینالاذهانی را مطرح میکنند. اما رابطه این با انسان چطور میشود؟ وقتی شما انسانمحوری هستید، انسان میشود سوژه و جهان اوبژه. سرمایهدار سوژه میشود و کارگر اُبژه است. غرب سوژه و غیرغرب اُبژه است. یونانی اشراف سوژه و بقیه بربرها اُبژه میشوند. بر بر اساس کانت، فلسفه کاملاً استعمار و جنگ است. اگر کسی مثل هیتلر سوژه شود، جهان اُبژه میشود و میتواند کل جهان را به جنگ بکشاند. استالین سوژه میشود و بقیه جهان اُبژه میشود. اینها در این ماجرا گیر کردند چون بر اساس فلسفه سوژه و ابژه کانتی دیگر مبنای همه چیز جنگ است.
وقتی فلسفه روشنگری که تفسیر یهودی از مسیحیت است، مشکل ایجاد میکند، هابرماس و پوپر میآیند تا پروژه احیای روشنگری را اجرا کنند. احیای روشنگری هم یعنی بازتولید تفسیر یهودی از مسیحیت و جهان. هابرماس و پوپر که هر دو هم یهودی هستند این هدف را دنبال میکنند. بحث میانذهنیتی یا بینالاذهانی مطرح میشود که اگر بخواهم فارسی ترجمهاش کنم همان «تفاهم» است. یعنی به فهم متقابل برسیم؛ اما این تفاهم برای کجاست؟ برای غرب است. تصور آنها از شرق این است که در شرق که اصلاً انسان وجود ندارد و همه اُبژه و حیوان هستند. کلیسای مسیحی هم که به کمک استعمار آمده بود گفت اینها (شرق) حیوان و کافر هستند. بر اساس این ساختار غرب انسان است و غیرغربی حیوان است. فضای بینالاذهانی بین یک سوژه و سوژه دیگر است که آن هم سوژه غربی است. آمریکاییها تمام قراردادهایی که با سرخپوستان میبستند را زیرپا میگذاشتند. با ما هم برجام را زیرپا گذاشتند.
هابرماس در همین بیانیه بحث آلمان را مطرح میکند که نباید در این کشور یهودیان مورد هتک قرار بگیرند. برای او ۱۵ هزار نفری که در فلسطین کشتار شدهاند، اهمیتی ندارند. از اساس، اینها مبنای فلسفی نژادپرستی است. ملیتگرایی، نژاد پرستی و غربگرایی به خاطر همین است که آنها سوژه هستند و ما اُبژهی تمام هستیم! تازه حتی اگر اُبژه هم باشیم؛ از نظر غرب ما اوبژه هم نیستیم! هر کسی از غرب با شرق قرارداد بست در یک مورد هم به آن عمل نکرد. با شریف حسین هم بعد از فروپاشی عثمانی قرارداد بستند و آن را زیرپا گذاشتند.
چهار کشتار تاریخی خونین در جغرافیای فلسطین
اگر تاریخ را نگاه کنید این قضیه از زمان اسکندر وجود داشت. اسکندر در فلسطین کشتار میکند. بعد در دوره جنگهای صلیبی نیز به همین شکل در فلسطین کشتار میکنند. بعد در دوره ناپلئون، او نیز در همین منطقه کشتار میکند که در تاریخ بیسابقه بوده است اما آن را سانسور میکنند. در حیفا آنقدر آدم میکشند که نمیتوانند اجساد را دفن کنند که دیگر ناپلئون شهر حیفا را ترک میکند و سمت اسکندریه میرود. همین ناپلئونی که قهرمان فرانسویهاست. بنابراین خونریزی اسکندر، جنگهای صلیبی، کشتار ناپلئون و جنایات اسرائیل، این ۴ کشتار در فلسطین در طول تاریخ خیلی معنادار است.
اکنون هم باز کشتار در فلسطین ادامه دارد. چیزی که مطرح نیست، انسان بودن آنهاست و خود اسرائیلیها نیز بیان کردند که اینها انسان نیستند. پس این میانذهنیتی که گفته شده برای غربیها است. اما الان ذهنیت جهان بر اساس مردمگرایی بیدار شده است. یعنی سوژه یهودی که در قالب حکومتها، بانکها، دانشگاهها و رسانهها در جهان متجلی شده بود، بهوسیله مردم مورد خدشه و چالش واقع شده است. راهپیماییهای مردمی را شاهد هستید که خود یهودیها هم به آن پیوستند. الان «مردمگرایی» در مقابل «انسانگرایی» و «سوژهگرایی» در حال اوج گرفتن است و جهان به نقطۀ شروعی با مردمگرایی میرسد. مردم جلوی بانکها ایستادهاند، همان ۹۹ درصد در مقابل یک درصد که در جریان جنبش والاستریت مطرح شد. آن روز به خاطر بورس و اقتصاد امریکا بود و امروز به خاطر جنگ مطرح میشود. شبکههای اجتماعی در حال بسیج ۹۹ درصد مردم بر یک درصد حاکم بر جهان اند و دارند این صفآرایی را شکل میدهند.
یک انقلاب جهانی دیگر در راه است
فلسفه مردمی در مقابل فلسفه انسانی بهوجود میآید و بعد از رنسانس یک انقلاب بزرگ جهانی رخ میدهد. دیگر مردم فلسطین با مردم آمریکا فرقی نمیکنند. الان مردم آمریکا و مردم اروپا دارند بلند میشوند. شبکههای که دست آنها بود همگی در این قضیه شکست خوردند. انقلاب جهانی که رخ میدهد، انقلاب مردم علیه انسان است. انقلاب فلسفه مردمی علیه فلسفه انسانی و سوژهمحور و انقلاب صلح جهانی علیه جنگ جهانی است. همان که مدرنیته در جنگ جهانی اول و دوم ایجاد کرد و بعد هم ویتنام و ایران و عراق و الان در فلسطین! این انقلاب جهانی مردم علیه انسان ابعاد فلسفی عظیمی ایجاد خواهد کرد. این جهان همان جهانی است که امام (ره) همان زمان که در سکته قلبی کرده بود و در بیمارستان بود گفت قرن آینده یعنی قرن بیست و یکم، قرن پیروزی مستضعفین بر مستکبرین است. یعنی همان ۹۹ درصد و یک درصد که دارد آشکار میشود. جریانی که در فلسطین رخ داده است یک پروسه عظیم تاریخی ۶-۵ قرنی را دارد بازتولید میکند و بنیان میگذارد. یعنی از ۱۵۰۰ میلادی که رنسانس شروع میشود ما دنیای جدیدی میبینیم اما از سال ۲۰۰۰ که وارد قرن بیست و یکم شدیم، وارد این وادی شد و باید اینطور تحلیل کنیم.
هابرماس و ژیژک، چپ امریکایی هستند
هابرماس یک آدم مرتجع و نوکر خودفروخته به کاپیتالیسم است. او یک چپ آمریکایی و آنگلوساکسونی است. یک چپ کنترلشده که دارد انتقادهای بهحق از کاپیتالیسم را منحرف میکند. ژیژک هم همین است. یک چپ امریکایی است که میخواهد انتقادی که نسبت به فلسفه یهودیسم آمریکایی وجود دارد و فرهنگ غرب را زیرسوال میبرد را، منحرف کنند؛ مثل پوپر.
بین ذهنیت و تفاهم یک مفهوم پدیدارشناسی مسیحی است که به صلح و ایمان برمیگردد و اینها میخواهند آن را منحرف کنند. پولهای کلانی هم گرفتند. موقعی که آلمان بودم یک روز در کلیسای کلن ۷۰۰ هزار یورو به هابرماس دادند. من در فرانکفورت بودم که این اتفاق افتاد. صدراعظم آلمان این پول را که پول یهود هم بود شخصاً به او داد تا اینها را بازتولید تئوریک کنند. هابرماس یک فرد فروخته به سرمایهداری است که فقط نامش را چپ گذاشته تا انتقادها به کاپیتالیسم را هدایت کند. به نحوی که هم تئوری و هم تئوری انتقادی برای خود آنها باشد. هم راست از خود سرمایهداری باشد و هم چپش!
اما دیگر جلوی این را الان نمیتوانند بگیرند. آقای هابرماس یک فیلسوف مرده است. پوپر یک فیلسوف مرده است و هیچ کدامشان زنده نیستند چون قرن بیستویکم قرن مردم است، نه قرن انسان؛ و این فلسفه دارد بازتولید میشود. این قرن بر عکس قرن قبل، قرن صلح جهانی است.
تفسیر یهودی از مسیحیت، فلسفه مسیحی اصیل را به حاشیه برده است
بنابراین مدرنیسم، آن تفسیر یهودی از مسیحیت بود که غالب شد و مدرنیته را شکل داد و جلو آمد. در جریان مدرنیته هر بحرانی بهوجود میآید دوباره یک نیروهایی پیدا میشدند برای اینکه آن را هدایت کنند. این کار هم با ارائه تفسیر یهودی از مسیحیت رخ میداد که فلسفه مسیحی را مخدوش و مخفی کنند. نمونه آن چند نفر هستند. یکی ماکس شلر است زمانی که از یهودیسم کنار میکشد. میدانید که او هممباحثهای انیشتین بود و ظهرهای شنبه با هم نهار میخوردند و بحث میکردند. نظریه جهانهای موازی انیشتین هم متاثر از جهانزیست و پدیدارشناسی ماکس شلر است. همین ماکس شلر بعداً یک مسیحی کاتولیک میشود اما از آن روز تا امروز فقط چند کتاب دارد. حتی در نمایشگاه کتاب در فرانکفورت هم که من رفتم، کتابهای ماکس شلر وجود نداشت. با اینکه فیلسوفی است که ۴۰ هزار صفحه نوشته است اما همه به عنوان اسناد نگهداری میشود. از نوشتههای او فقط چند جزوه چاپ شده است آن هم به زبان آلمانی. در انگلیسی که خیلی کمتر به چاپ رسیده است.
پوزیتیویسم یک تفسیر یهودی از مسیحیت است. اولین کسی که در ایران مقاله ماکس شلر را ترجمه کرد و چاپ شد، بنده بودم. در ایران حتی روشنفکران هم کاری به ماکس شلر ندارند. گئورگ زیمل را هم همینطور سانسور کردند. او هم یهودیای بود که تبدیل به مسیحی کاتولیک شد. کاملاً مخفی نگه میدارند. در مسیحیت با تفسیر یهودی انحراف ایجاد میکنند و در لایه عمیقتر هم فلسفه مسیحی کاملاً منحرف میشود و فقط در کلیساها مانده است. در جنوب آلمان این تفسیرهای به شدت عمیق در کلیساهای کاتولیک وجود دارد ولی هیچ کسی از آن خبر ندارد. شخصاً در کلیسای فرانکفورت اینها را دیدهام. تفسیر مسیحی است که دیگر هیچ جا پخش نمیشود. در نتیجه فلسفه مسیحی از همین رو کاملاً مغفول است. اگر از آموزشکدهها و دانشکدههای کلیسا در آلمان صدایی بلند شود بلافاصله آنها را ضدیهودی محسوب میکنند.
مسیحیت جرات نمیکند صدای این را دربیاورد. اگر صدایی هم از کسی درآید، مثل ماجرای پاپ بندیکت سوم، فوراً آن را جمع میکنند. اصلاً نمیشد پاپ برکنار شود. پاپ جایگاه خدایی دارد اما بندیکت سوم را کنار گذاشتند و او به صومعهای در اتریش رفت و همانجا هم از دنیا رفت. قبل از اینکه پاپ فعلی بیاید که همجنسگرایی را ترویج کند، بندیکت سوم کسی بود که جلوی همجنسگرایی را گرفته بود. خود همجنسگرایی یک مقوله یهودیسم است. اوج سوژهگرایی یعنی همجنسگرایی. این هم بر مبنای فلسفه یهودی است. قوم لوط هم از قوم یهود بودند. یعنی پدر این قوم بودند که بعداً یهودی شدند.
نکته اساسی این است که انسانگرایی، ضدمردم است. سلول اصلی مردم، خانواده است و همجنسگرایی ضد خانواده است. قصد دارند از همجنسگرایی یک بازتولید خانوادگی انجام دهند اما همجنسگرایی اوج سوژگی و ضدخانواده است در حالی که مردممحوری طرفدار خانواده است. در همین تظاهرات مردم در غرب، خانوادهها با بچههایی که در بغل داشتند میآمدند. این انقلابی که در غرب علیه یهودیسم میشود، انقلاب خانواده علیه همجنسگرایی هم است. تظاهراتها نماد خانوادهگرایی است، نماد اخلاق و تقوای جنسی و بر علیه همجنسگرایی است. اسرائیل هم در غزه دارد کشتار خانواده انجام میدهد و بچه و زن و مرد را با هم میکشد. اسرائیل یک مقوله ضدخانواده است، یک سوژگی علیه خانواده است.
انتهای پیام
اسرایئل زندگی خودشو داره فلسطین هم زندگی خودشو
,درجنگ جهانی دوم ژاپن تسلیم نشده بود بعداز حمله اتمی ژاپن تسلیم شد وجنگ جهانی دوم به اتمام رسید
آشفته گویی این چنین مدتها بود نخوانده بودم.
بنا بر آنچه در اینجا می خوانیم جای هیچ تردید نمی ماند که آقای ابراهیم فیاض شناخت درستی از فلسفه ندارند و فروض های خود را عین مفاهیم فلسفی می دانند. در اینجا می بینیم که ایشان با تصورات خود فرض هایی را به فلسفه نسبت می دهد که بی اساس و بنیان درست می باشد.
البته گفتنی است که فحوای گفته های ایشان که در اینجا می خوانیم و بعید می نماید که دانسته و خواسته بوده باشد و بیشتر نشان می دهد که ناخواسته است در نهایت منجر به اوج تعریف و تمجید از یهودیان شده است. چنان چه اگر ایشان نبودند گویی تمدن بشری همچنان در ابتدای راه خود بود
با درود بر دکتر فیاض. سخنان ایشان در مجموع درسته. هر جنبه را ببینید میشود از نظر فلسفی نشان داد. ایشان سعی کردن مفاهیم فلسفی را با بیان جامعهشناسی و تاریخی بیان کنن. متفکران بزرگی مثل هایدگر هم اساسا معتقدند مدرنیته زاده عقلانیت محاسبهگرایانه یهودیته. در کل تبریک میگم به ایشون و امیدوارم سخنانشون این فضای روشنفکری مسموم ایران در سی سال اخیر را که چیزی بجز رواج غربگرایی غلیظ شکستخورده که فقط القای سرافکندی ملت ما در بیشتر برهههای تاریخی در برابر غرب بوده را تغییر دهد و چشم مردم را در برابر این همه خودتحقیری امثال طباطبایی، ملکیان، دوستدار، عباس میلانی و … باز کند. اخیرا رضا داوری هم به این جرگه پیوسته بحمدالله.