سیاست، پدر و مادر دارد! | ۳ راه اخلاقی پیشِ روی سیاستمداران
اخلاق و سیاست تا چه میزان با هم همراه هستند؟ آیا گفتار و کردار سیاستمداران میتواند یکسان باشد؟ چه انتظاری باید از سیاستمداران داشته باشیم؟ نویسنده در این مقاله سعی کرده با بررسی حقایقی در تاریخ سیاست ــ ازجمله سیاست ماکیاولیستی ــ مفهوم فضیلت در نزد افلاطون و بررسیِ نظر سیسرو، بهدنبال پاسخی برای این پرسشها باشد.
اخلاق در سیاست
خانه اخلاق پژوهان جوان نوشت: «ماسیمو پیلیوچی1 تاریخِ سیاست را بررسی میکند تا ببیند اخلاق به چه میزان با سیاست مطابقت دارد.
بسیاری از سیاستمداران، دربارۀ شخصیت، فضیلت، اخلاق و انجامدادن کار درست صحبت میکنند. اما اگر بهجای گوشدادن به حرفهایشان، به رفتارشان نگاه کنید، کردار آنها غالباً هیچ نشانی از فضیلت ندارد. آنها دروغگو، متقلب و گاهی، خودبزرگبین هستند. جنگهایی را آغاز میکنند که میلیونها نفر را به فلاکت میکشاند.
شاید فکر کنید من درمورد سیاستِ ِفعلی در ایالات متحدۀ آمریکا، بریتانیا یا شاید روسیه صحبت میکنم. نه! در واقع، من به اروپای دورۀ رنسانس فکر میکنم. زمانی بود که پاپها، که مسلّماً پرنفوذترین افراد در جهان مسیحیت بودند (البته بعد از خود عیسی مسیح)، آن زمان که قصد نداشتند قدرتشان را افزایش دهند یا جیبشان را پُر کنند، گاهیاوقات زره میپوشیدند و به جنگ میرفتند.
پیدایش سیاست واقعگرا
همانطور که میدانید، در پنج قرن اخیر هم شکاف میان گفتار و رفتارهای آدمها کمتر نشده. ولی این تعارضِ فاحش در سیاست میان نظر و عمل، نیکولو ماکیاولی2، سیاستمدار شاخص اهل فلورانس، را چنان تحتتأثیر قرار داد که کتاب شهریار را نوشت. توصیههای ماکیاولی به سیاستمداران، براساس ارزیابی صریح از واقعیتهای سیاسی است، نه بر اساس خیالات عوامفریبانه.
این کتاب را چندین مترجم به فارسی ترجمه کردهاند.
ماکیاولی تجربیات بسیاری داشت که الهامبخشِ او در بینشهایش بودند. یکی از این موارد، ملاقات با چزاره بورجا بود. ماکیاولی برای مدتی او را تنها امید ایتالیا برای اتحاد در برابر مهاجمانِ فرانسوی و اسپانیایی میدانست. ( البته که این امر محقق نشد.) در سال ۱۵۰۳، ماکیاولی برای دومینبار، در طی یک مأموریت دیپلماتیک با بورجا ملاقات کرد. در جریان این ملاقات، او یکیدو نکته را دربارۀ مشی بورجا آموخت. زمانی، بورجا با برخی از اشرافزادههای یکی از شهرهای مجاور به مشکل خورد؛ آن شهر را خانوادۀ اورسینی اداره میکردند و دلِ خوشی از برنامههای توسعۀ سرزمینی بورجا نداشتند. بورجا اهالی اورسینی را به شهر سنیگالیا دعوت کرد تا مذاکرات صلح را انجام دهند و به یک توافق متقابل و منطقی دست یابند. آنها بهمحض اینکه پا به داخل دیوارهای شهر گذاشتند، دستگیر و اعدام شدند.
اتفاق آگاهیبخش دیگری در شهر چزنا رخ داد؛ این شهر، در اشغال بورجا بود و نیازمند آرامش بود. بگذارید داستان را از زبان ماکیاولی بخوانیم: «چزاره بورجا، رمیرو د اورکو را منصوب کرد که مردی بیرحم و غیرمنطقی بود، و به او اختیار تام داد. در مدت کوتاهی، اورکو منطقه را متحد و آرام کرد… بورجا بهمحض اینکه دستاویزی پیدا کرد، اورکو را سر برید و جسد او را یک روز صبح در میدان چزنا بر روی یک بلوک چوبی با یک چاقوی خونین در کنارش به نمایش گذاشت. توحّشِ این منظره برای مردم لذتبخش و شوکهکننده بود» (برگرفته از کتاب «شهریار»). بنابراین، بورجا ابتدا یکی از یاران خود را مجبور کرد تا کارهای کثیفش را انجام دهد، چون میدانست که این کار باعث خشم مردم میشود. ولی از آنجایی که هر شاهزادهای، به حمایت مردمی نیاز دارد، بهانهای برای اعدامِ گماشتۀ خود پیدا کرد. به همین دلیل، خواستۀ مردم را اجابت، و خشم آنها را منحرف کرد.
جای تعجب نیست که برتراند راسل، شهریار را «راهنمای گانگسترها3» نامید. تیم پارکس، در مقدمهای بر ترجمۀ کتاب پنگوئن، به درستی بیان میکند که «کتاب کوچک ماکیاولی یک تهدید همیشگی بود. به مردم یادآوری میکند که قدرت، همیشه برای تصرفکردن است، همیشه این سؤال وجود دارد که چهچیزی را میتوان با زور یا تزویر گرفت، و همیشه، علیرغم همۀ مخالفتها با آن، دغدغۀ اصلی هر حاکمی همین است.»
ماکیاولی، اولین نویسندۀ مدرنی بود که به اصطلاحِ سیاست واقعگرا یا «رئالیسم سیاسی4»، بهشکلی نظاممند فکر کرد. از آن زمان، رئالیسم سیاسی تحولات متعددی به خود دیده و تعداد حامیانش نیز چشمگیرند. مسلماً اولین فیلسوف تأثیرگذار در این زمینه، توماس هابز بود. کتاب او (لویاتان یا جوهر، صورت و قدرت دولت کلیسایی و مدنی) نیاز به یک حاکم قدرتمند، برای اجتناب از «وضعیت طبیعی» خشونتآمیز را تبیین میکند. به قول هابز، ما به هر صورت، از خشونت استفاده میکنیم. او این وضعیت را «جنگِ همه علیه همه» توصیف کرده است:
«در چنین وضعیتی، جایی برای فناوری و هنر نمیماند، چون نتیجهاش نامعلوم است، در نتیجه هیچ تمدنی روی زمین وجود ندارد، بدون نقلوانتقال و استفاده از کالاهای اساسی که ممکن است از طریق دریا وارد شوند، بدون سازههای بزرگ، بدون ابزاری برای جابهجایی و حذف چیزهایی که نیاز به نیروی زیادی دارند، بدون دانش روی زمین، بدون محاسبۀ زمان، بدون هنر، بدون ادبیات، بدون جامعه، و بدتر از همه، ترس و خطر دائمی از مرگ خشونتبار، زندگی انسانی، منزوی، فقیر، زننده، وحشی و کوتاه است.»
خُب، آیا کسی پیدا میشود که حاضر نباشد قدری از آزادیاش را برای جلوگیری از بروز چنین دنیایی، کنار بگذارد؟ در میان دستاندرکاران ماکیاولیسم، این برچسبزنی کاملاً منصفانه است، چه در میان سیاستمداران اوایل دورۀ مدرن و چه در میان معاصران، از کاردینال فرانسوی ریشلیو (شخصیت منفیِ رمان سهتفنگدار)، تا فریدریش کبیر پادشاه پروس، از کامیلو بنسو کاوور ایتالیایی تا اتو فون بیسمارکِ پروسی، و تا مائو تسه تونگ، و شارل دو گل و هنری کیسینجر.
سقراط، افزون بر داشتن مهارت و شانس، بر عنصر سومی نیز تأکید داشت: فضیلت؛ درحالیکه ماکیاولی معتقد بود مهارت و شانس، و نه فضیلت، یک رهبر خوب را میسازد، سقراط همهچیز را بر روی فضیلت بنا میکند.
راهحل سقراطی برای سیاست
البته هنوز راه دیگری برای نگاه به ارتباط میان اخلاق و سیاست وجود دارد، طوری که لازم نباشد در برابر ریاکاری پاپهای رنسانس و سیاستمداران مدرن تسلیم شویم. این ایده را سقراط در قرن پنجم قبل از میلاد مطرح کرد که دربارۀ سیاستمدارانِ شهرتطلب است.
در آتن باستان، سقراط را «خرمگس مزاحم5» مینامیدند، چون همیشه قصد داشت به مردم نشان دهد که وقتی در مورد مفاهیم مهمی همچون عدالت (همانطور که در رسالۀ جمهور افلاطون آمده) یا دینداری (در رسالۀ اوثیفرون) صحبت میکنند، واقعاً نمیدانند دربارۀ چهچیزی حرف میزنند. اما یکی دیگر از جنبههای اصلیِ فعالیتهای سقراط، از منابع تاریخیای به دست میآید که اعتبار علمیشان کمتر است. مثلاً کتاب خاطرات سقراطی6، نوشتۀ کسنوفون7، دو ماجرا را تعریف میکند که در آن، سقراط، مشاوره در مورد حرفۀ سیاسی را کارِ خود میداند؛ حالا اینکه از او تعریف کند یا او را سرزنش کند، بستگی به جناح سیاسیِ مخاطبش دارد!
در یک رویداد، سقراط با برادر بزرگترِ افلاطون، گلاوکنِ جوان، دیدار میکند. گلاوکن بهدنبال یک منصب سیاسی است و فکر میکند میداند که چهچیزی مستلزم رسیدن به آن جایگاه است. به نظر میرسد که سقراط، بهاندازۀ کافی قانع شده است، اما طبق معمول شروع به پرسش از همصحبت خود میکند:
ـ (سقراط) خب، گلاوکن، از آنجا که میخواهید خوشنامی کسب کنید، آیا بدیهی نیست که به شهر خود منفعت برسانید؟
- (گلاوکن) مطمئناً اینگونه است.
ـ لطفاً کمحرف نباشید، پس؛ به ما بگویید که آغاز خدمات خود به شهر را چگونه مطرح میکنید…
گلاوکن سکوت اختیار کرد، و ظاهراً برای اولینبار داشت به این فکر میکرد که چگونه شروع کند. (خاطرات سقراطی؛ کسنوفون)
در یک نقطه، گلاوکن به سقراط میگوید که آتن میتواند درآمد خود را با جنگافروزی افزایش دهد. سقراط به این سخن واکنش نشان میدهد:
«برای اینکه به او توصیه کنیم که با چهکسی بجنگد، باید قدرتِ شهر (آتن) و دشمن را شناخت، تا اینکه اگر شهری قویتر بود، ممکن است کسی به او توصیه کند که به جنگ برود، اما اگر از دشمن ضعیفتر باشد، ممکن است او را از جنگ برحذر کند.»
ـ حق با توست. پس ابتدا از قدرت دریایی و نظامیِ شهرمان، و سپس قدرت دریایی و نظامی دشمنان شهرمان سخن بگو.
- نه، البته که نمیتوانم به تو بگویم چه در ذهن دارم.
سپس سقراط میپرسد که آیا گلاوکن، ارزیابیِ دقیقی از مدتزمانِ ماندگاری ذخایر غلات دارد، چون این ذخایر برای تغذیۀ شهر بسیار حیاتیاند. گلاوکن پاسخ میدهد که این کار، بسیار طاقتفرساست، و او تمایلی به انجام آن ندارد. سقراط در این مرحله از گلاوکن انتقاد میکند؛ به او یاد آوری میکند که اگر کسی بخواهد متصدی امورات یک خانواده شود، باید دقیقاً برای جزییاتی که گلاوکن تا کنون در مورد امورات حکومتی از آن غفلت کرده است، خودش را به زحمت بیندازد. گلاوکن پاسخ میدهد:
- خُب، من میتوانم برای خانوادۀ عمویم کاری انجام دهم، البته اگر او به حرفهایم گوش کند.
ـ چی؟ شما حتی نمیتوانید عموی خود را متقاعد کنید، ولی خیال میکنید که میتوانید همۀ آتنیها، ازجمله عموی خودتان را متقاعد کنید که به حرف شما گوش دهند؟ گلاوکن، تو را به خدایان قسم مراقب باش که جاهطلبیِ جسورانهات به سقوط منجر نشود! آیا نمیدانید که چهقدر خطرناک است، گفتن یا انجامدادن کاری که دربارۀ آن اطلاعی ندارید؟
ظاهراً که این کار، ثمربخش بود و گلاوکن رؤیای خود را برای تبدیلشدن به یک سیاستمدار، به تعویق انداخت. درواقع، او هرگز به یک سیاستمدار تبدیل نشد. درعوض، یک سال بعد از این گفتوگو، او در نبرد مگارا، در اوج جنگ میان پلوپونز با اسپارت در سال ۴۲۴ قبل از میلاد با دلاوری تمام جنگید. همانگونه که سقراط در جمهور گواهی میدهد، او بعدها به یک موسیقیدانِ شایسته تبدیل شد.
این ماجرا را مقایسه کنید با ماجرای دیگری که سالها بعد در آن، خارمنیدس، پسر گلاوکن، حضور داشت، رخ داد:
«با دیدنِ او دربارۀ گلاوکن… مردی محترم و بسیار تواناتر از سیاستمداران امروزی بود که با وجود این، از سخنرانی در انجمن و شرکت در سیاست خودداری میکرد، سقراط گفت:
به من بگو خارمنیدس؛ چه فکری میکنید در مورد مردی که میتوانست در بازیهای بزرگ پیروزی به دست بیاورد و در نتیجه خوشنامی برای خودش کسب کند، بر شهرت کشورش در جهان بیفزاید، اما از شرکت در مسابقات خودداری کرد؟
بهنظر من، باید او را یک بزدل و ترسو بدانیم و البته که اینطور است.»
طولی نکشید که خارمنیدس با ناراحتی دریافت که سقراط دربارۀ سیاست با او صحبت میکند، و نیرنگ معمول سقراطی را میچیند: «پس، از انجام این وظیفه خودداری نکنید: با جدّیتِ بیشتری تلاش کنید تا به خودتان توجه کنید، و اگر قدرت اصلاح آنها را دارید، از امورات عمومی غافل نشوید». اما در این مورد خاص اوضاع خوب پیش نرفت. خارمنیدس وارد سیاست شد، اما بدشانسی آورد و پس از شکست آتن از اسپارت در جنگ، زیر نظرِ سی حاکم جبارِ منصوبشده توسط اسپارتها به آتن خدمت کرد.
خارمنیدس در نبرد مونیخیا در سال ۴۰۳ قبل از میلاد، درگذشت. این واقعه بر نکتهای تأکید میکند که قرنها بعد، ماکیاولی تحسینش کرد: دولتمرد به مهارت نیاز دارد، ولی به شانس هم نیاز دارد. چزاره بورجا حداقل براساس معیارهای ماکیاولی بسیار ماهر بود، اما در نهایت شانس نیاورد. قویترین حامی او، پدرش، پاپ الکساندر ششم، پیش از آنکه هر دو بتوانند در برنامههای خود پیشرفت چشمگیری داشته باشند، درگذشت.
اما سقراط، افزون بر داشتن مهارت و شانس، بر عنصر سومی نیز تأکید داشت: فضیلت. این پافشاری در رسالۀ آلکیبیادس بسیار نمود پیدا میکند (که با وجود تردیدهایی دربارۀ نویسندهاش، عموماً به افلاطون نسبت داده میشود).
آلکیبیادس دوست و شاگرد سقراط بود. حداقل با توجه به نطق او در رسالهی ضیافت افلاطون، میخواست که دیوانهوار هواخواه او باشد. در زمان محاورۀ آلکیبیادس اول، او جوانی بیست ساله، خوشاندام، ثروتمند، پرجذبه و سرشار از اعتمادبهنفس بود. آلکیبیادس میخواست تغییری در جهان ایجاد کند، از این رو به سراغ سقراط رفت تا در مورد بهترین طریقۀ رسیدن به فضیلت از او مشورت بگیرد. اما در طول محاوره، رفتهرفته آشکار میشود که آلکیبیادس بیشتر به شهرت و خودبزرگبینی علاقهمند است. در یک نقطه، سقراط مشکل او را با اصطلاحات صریح بیان میکند: «دریغا! آلکیبیادس، چه وضعیت رنجآوری داری! حتی از بیان آن تردید دارم، اما چون ما هم اکنون تنها هستیم، باید بیان شود. ای بهترین مردان! شما با حماقتی افراطی در هم آمیختهاید، همانطور که عقل و نیز خودتان، خودتان را متهم میکنید. به همین دلیل، قبل از اینکه تحصیل کنید، به امور شهر میپردازید.»
طبیعتاً آلکیبیادس به سخن استاد خود عمل نمیکند و بهجای آن، از غریزۀ خود پیروی میکند. این کار او، به یکی از حیرتآورترین سلسلهبلاهای سیاسی در تمام دوران باستان منجر میشود، و با مرگ آلکیبیادس بهدست مأموران ایرانی که از طرف اسپارت مأمور بودند به پایان میرسد، که نقش مهمی در شکست آتن در جنگ پلوپونز داشت. من کل این داستان نکبتبار را بخشی از تصویری بزرگتر دربارۀ اخلاق و سیاست در کتاب جدیدم تعریف کرده ام؛ کتابِ چگونه خوب باشیم: آنچه که سقراط میتواند در مورد هنر خوب زیستن به ما بیاموزد.
راه سوم سیسرو
درحالیکه ماکیاولی معتقد بود مهارت و شانس، و نه فضیلت، یک رهبر خوب را میسازد، سقراط همهچیز را بر روی فضیلت بنا میکند. مارکوس تولیوس سیسرو، خطیب، سیاستمدار و فیلسوفِ رومی، میگوید که هر دوی آنها تنها بخشی از واقعیت را دریافتهاند: یک رهبر خوب نهتنها به شخصیت خوب نیاز دارد، بلکه باید بتواند موقعیتهای پیچیده را با موازنه و مصالحه در مقام عمل (یعنی تعامل و مداراکردن) پشت سر بگذارد. به همین دلیل است که سیسرو از دوستش، کاتوی کوچک، رواقیِ سختگیر و آشتیناپذیری که در نهایت به جمهوری روم آسیب زد، انتقاد میکند: «درمورد دوستمان کاتو، که شما او را بیشتر از من دوست نخواهید داشت: اما به هر حال، با نیت خیر و صداقت کامل، او گاهی اوقات به جمهوری آسیب میرساند. او به گونهای صحبت میکند و رأی میدهد که گویی در جمهوری افلاطون است، نه در پسماندۀ جمهوری رمولوس» (منبع: نامههایی به آتیکوس). واقعیت این است که همۀ ما در پسماندۀ جمهوری رمولوس زندگی میکینم (رمولوس، بنیانگذار افسانهای روم بود). رهبران واقعی درک میکنند که پیروانشان کامل نیستند، و بر همین اساس عمل میکنند، بی آنکه به زیادهرویهای چزاره بورجا دچار شوند.
سیسرو میدانست که دربارۀ چهچیزی سخن میگوید، چون او تمام زندگی خودش را وقفِ نجات جمهوری روم کرد. او وفاداریهای سیاسی و اهداف کوتاهمدت خودش را تغییر داد تا همیشه نگاهش به هدف نهایی باشد. او این کار را در حالی انجام داد که تلاش میکرد همبستگی شخصیت و الزامات فلسفیاش را حفظ کند. آخرِ سر، او نتوانست جمهوری را نجات دهد، احتمالاً به این دلیل که جمهوری، دیگر یک الگوی پایدار نبود و بنا بر ضرورت تاریخی باید جای خود را به پادشاهی میداد. یا شاید به این دلیل بود که اکثر اطرافیان او رفتاری ماکیاولیستی داشتند و اشتیاق خود در قدرت و شهرت را به خیر عمومی ترجیح میدادند. آنها میتوانستند از این رفتار خلاص شوند، چون مطالبۀ مردم روم از رهبران خود این بود که دستکم تلاش کنند به همان اندازه که حرف میزنند، با فضیلت عمل کنند.
بیایید ما همین اشتباه را تکرار نکنیم.
اگر به نظرات ارسطو دربارۀ سیاست علاقهمندید، خواندنِ این مقاله هم خالی از لطف نیست: درسهای ارسطو برای مردان سیاست.
پی نوشت
Massimo Pigliucci
Niccolò Machiavelli
a handbook for gangsters
realpolitik
gadfly
Memorabilia
Xenophon
منبع: https://philosophynow.org/issues/153/Ethics_in_Politics
انتهای پیام
.
مسعود نیلی اقتصاددان گفت: تصمیمگیرندگان و سیاستمداران با ایجاد شش ابرچالش آب، صندوق بازنشستگی، نظام بانکی، بودجه، انرژی و آلودگی هوا کشور را به ورطهی بحران کشاندند.
آقای نیلی،
در کشور هیچ تصمیم گیرنده و سیاستمداری وجود ندارد……….
سرور گرامی،
تنها راه نجات میهن اتحاد ماست که همصدا جمهوری اسلامی را تشویق به انجام دو فوریت نماییم:
1- قطع دشمنی با آمریکا برای دفع تهدیدات خارجی.
2- به رسمیت شناختن حق آزادی بیان مصوب قانون اساسی جهت حل مشکلات داخلی.
با تشکر از توجه شما.