خرید تور تابستان

فرار جامعه از خود

محمدمهدی اردبیلی در روزنامه ی شرق نوشت:

ما همواره در حال فرار کردنیم. بخش اعظمی از اعمال و فعالیت‌های ما تنها با این هدف انجام می‌شوند که از مواجهه با خودمان، مواجهه با وضعیتمان و مواجهه با جهانمان بگریزیم. راه‌های فرار جامعه از مواجهه با خود از حیث کمی بسیار زیادند. در اینجا به طور نمونه به هشت‌فقره از آنها اشاره خواهد شد. این هشت‌الگو که عبارتند از «خودکشی»، «مهاجرت»، «باستان‌گرایی»، «عرفان‌زدگی»، «طبیعت پاک»، «جراحی پلاستیک و زیبایی»، «تماشای سریال‌های تلویزیونی و ماهواره‌ای» و «خرید و مصرف بی‌رویه»، هرکدام به نوعی باعث می‌شوند که ما (هم در مقام فرد و هم در مقام جامعه) از خودمان فرار کنیم و در اکثر مواقع با آن روبه‌رو نشویم.

الگوی اول: خودکشی

اولین الگوی عدم مواجهه فرد با خود، خودکشی یا همان حذف فیزیولوژیک خود فرد است؛ در خودکشی – که متاسفانه امروزه برداشتی زیبایی‌شناسانه و رمانتیک نیز از آن وجود دارد و برخی حتی آن را فضیلت جلوه می‌دهند- فرد با نارسایی‌هایی مواجه می‌شود که قادر به تاب‌آوردن آنها نیست و در نتیجه سعی می‌کند راحت‌ترین کار را انجام دهد و خود تجربی را از میان بردارد. او در این راه، زمین بازی را به سمت «عدم» ترک می‌کند و عطای خود و جهان را به لقایش می‌بخشد. هرچند که خودکشی موضوع مهمی است و می‌توان ساعت‌ها درخصوص آن بحث کرد، چون با حذف فیزیکی خود و رفتن سوژه به سوی عدم مواجهيم و مباحث زیادی حول آن شکل گرفته است، عجالتا از آن گذر می‌کنیم و به ذکر همین ادعا بسنده می‌کنیم که خودکشی افراطی‌ترین نوع فرار از مواجهه با وضعیت است؛ فرار به چاه عدم.

الگوی دوم؛ مهاجرت

مهاجرت نیز ترک زمین بازی است؛ اما نه به سمت «عدم». بلکه به سمت یک زمین بازی‌ای که دست‌کم در ذهن فردی که مهاجرت می‌کند به ظاهر مطلوب‌تر است. در دو سطح می‌توان این پدیده را مورد بررسی قرار داد؛ میل به مهاجرت و خود عمل مهاجرت. به تأسی از این تقسیم‌بندی، دو دسته افراد وجود دارند؛ آنهایی که مهاجرت کرده و رفته‌اند و عده‌ای که مهاجرت نکرده‌اند اما سالیان دراز این مساله را به‌مثابه یک فانتزی در ذهن خود پرورانده و با آن معاشقه می‌کنند. بنابراین ما در بسیاری از مواقع شاهد آن هستیم که فرد از سویی نمی‌تواند فضای زیستش را تحمل کند و از سوی دیگر نمی‌خواهد با وضعیت جدید نیز مقابل شود. در نتیجه انگاره‌ای چون «بالاخره روزی خواهم رفت» را در ذهن می‌تراشد تا سال‌ها فضای نامطلوب موجود را تاب بیاورد و اصولا از رنج خودش شانه خالی کند. اما در مقابل این ایده ذهنی مهاجرت، مهاجرت عینی را داریم؛ یعنی کسانی که عملا زمین بازی را ترک می‌کنند و بدنشان را به مکانی که به ظاهر روشن‌تر است، منتقل می‌کنند. عمده‌ترین دلایلی که این دسته از افراد در ذهنشان می‌پرورانند به مسایلی چون شأن اجتماعی، درآمد، محدودیت‌های اجتماعی و فرهنگی، آینده شغلی و آینده کودکان به‌صورت کلی مربوط است. اما نکته اینجاست که شأن و طبقه اقتصادی اکثر این افراد هنگامی که به کشور دیگر مهاجرت می‌کنند به‌وضوح افت می‌کند و در بهترین حالت نیز شهروند درجه دوم به حساب می‌آیند. این افراد البته شکست خود را نمی‌پذیرند و حتی زمانی که با تنش‌های فرهنگی دست‌وپنجه نرم می‌کنند، باور ندارند که نه‌تنها مشکلاتشان حل نشده، بلکه عامل اصلی مشکلاتشان (یعنی خودشان) را با خود به همراه آورده‌اند. بنابراین تعارضات مذکور ادامه می‌یابند و باعث می‌شود تا فرد یا چنان خود را از فرهنگ کشور مبدأ دور سازد که کودکانش دیگر زبان مادری خود را فراموش کنند، یا چنان دچار میل شدید (و البته عمدتا ریاکارانه) به «وطنش» شود که همان انسان‌ها و تجربیات آزاردهنده‌ای که وی از آن گریخته بود، بدل به خاطرات شیرین یا فانتزی آرمانی‌اش شوند. این مساله از سوی دیگر، خود را در تعارضات فرهنگی مهاجران نشان می‌دهد که امروزه بدل به یکی از بزرگ‌ترین مشکلات کشورهای پیشرفته شده است.

الگوی سوم؛ باستان‌گرایی

یکی از واکنش‌های رایج مردم در جوامع روبه انحطاط، بازگشت به گذشته است. برای نمونه، ما شاهد آنیم که در هنگام فروپاشی قرون وسطی، در زمان رنسانس و نوزایی، به‌یکباره خواندن شعرهای «هومر» مرسوم می‌شود یا حتی افراد «رساله ضیافت» افلاطون را بیشتر می‌خوانند. زمانی که فرد یا جامعه‌ای از یک وضعیت سرخورده است و پارادایم حاکم نیز دیگر توان سلطه بر اذهان و اقناع عمومی را ندارد، یکی از اولین و راحت‌ترین راه‌های فرار از مواجهه این جامعه با وضعیت خودش، بازگشت به گذشته است. جامعه‌ ما نیز از این آفت در امان نیست. در ایران نیز افراد در برابر شکست پروژه‌های آرمان‌گرایانه و تجربیات متعاقب آن، به گذشته و دوران باستان پناه می‌برند؛ آن هم دوران باستانی که ناشناخته است و بخش اعظمی از دانش ما در مورد آن می‌تواند اوهام باشد. به تعبیری مانند عشق‌ورزیدن به خلأ است. شبیه به پالایش «فرویدی» است؛ فرد ابژه میل خودش را معطوف به امری می‌کند که خلأ محض است. نه ارضا می‌شود و نه به کلی سرکوب می‌شود. به یکباره اشخاصی مانند داریوش یا کوروش به یک منجی دموکرات عدالتخواه تبدیل می‌شوند و فرد به معاشقه ذهنی با یک دوران آرمانی-تخیلی مشغول می‌شود تا خود و وضعیت فعلی‌اش را فراموش کند.

الگوی چهارم؛ عرفان‌زدگی

یکی دیگر از این راه‌های فرار، عرفان‌زدگی رمانتیک یا صوفیانه است. عرفان‌زدگی از این حیث، شبیه به باستان‌گرایی است و هردو با پالایش فرویدی پیوند می‌خورند. این مساله در جامعه ما به شکل صوفی‌گرایی یا حتی نمونه‌های وارداتی آسیای‌شرقی و آمریکای‌جنوبی ظاهر می‌شود؛ نوعی پناه‌بردن به درون خویش و ساختن یک سیستم دفاعی تا لطماتی که از بیرون دیده است را جبران و فراموش کند. مدلی که شاید در جوامع دیگر به شکل رواقی‌گری و رمانتیسم افراطی دیده شود. از این‌رو، این سنت به فضیلت‌های اخلاقی عجیب‌وغریب، نوعی انفعال مطلق و صبر یا پذیرش محض امور دامن می‌زند که به باورش «هرچه هست خوب است و نباید برای تغییر این وضعیت کوشید». جالب اینجاست که در طول تاریخ هرگاه وضعیت یک جامعه اسف‌بارتر و منحط‌تر می‌شود، فرار به درون خود و میل به شهود بی‌واسطه حقیقت و نفرت از سیاست رواج بیشتری می‌یابد.

الگوی پنجم؛ طبیعت پاک

پنجمین نمونه از راه‌های فرار، الگوی رفتن به دامان طبیعت پاک است. این میل در بسیاری از انسان‌های شهری مشهود است که برای فرار و عدم مواجهه با تنش‌های شهرنشینی به دل طبیعت پناه ببرند. طبیعت برای اکثر ما شکلی از زیبایی، آرامش، پاکی و خلوص، در مقابل زندگی شهری است که کثیفی، شلوغی، درد و رنج در آن موج می‌زند. البته این طبیعت آرمانی همان طبیعتی است که اگر نشانه‌های تمدن چون آب، برق، اینترنت و غیره در آن نباشد می‌تواند به ناامن‌ترین و ترسناک‌ترین مکان بدل شود. اگر از تبلیغات امروزی، که به یمن بازارهای سرمایه‌دارای طبیعت بکر با تمام امکانات را برای ما تصویر می‌کنند، گذر کنیم و تصویر خودمان را در میان جنگل‌های «آمازون» که هردم ممکن است جانمان را تهدید کنند به ذهن بیاوریم، آنگاه متوجه خواهیم شد که طبیعت آنچنان که به نظر می‌رسد، امن و آرام نیست و می‌تواند به خودی خود، کابوس باشد. اما تا آنجا که به بحث ما مربوط می‌شود، یکی از راه‌های فرار از مواجهه با وضعیت فعلی ما، آن است که به سوی طبیعت فرار کنیم. این مساله در حالی است که تصویر طبیعتی که هیچ انسانی در آن موجود نباشد و ما برای اولین‌بار در آن قدم بگذاریم، بسیار رویاپردازانه و ساخته‌ ذهن ماست. عده بسیار زیادی از افراد، به ویژه نیروهای چپ امروزی که به سمت محیط زیست گرایش پیدا کرده‌اند، معتقدند که ما خواهان دفاع از طبیعت هستیم. انسان طبیعت را نابود کرده است و ما می‌رویم تا خود طبیعت را نجات دهیم. این در حالی است که طبیعت اصلا خودی ندارد که بشود نجاتش داد. در عمل می‌بینید که آنچه اتفاق می‌افتد برای آن است که تعادل اکولوژی به ضرر ما تغییر نکند. در نتیجه، اگر از طبیعت دفاعی می‌شود برای آن است که برای مثال، زمین آنقدر گرم نشود که خانه من به زیر آب رود یا من از تشنگی بمیرم. در واقع تمام این تلاش‌ها برای حفظ «من» و گونه جانوری‌ای است که بشر می‌نامیم. اما از سوی دیگر با اندکی دقت می‌توان دریافت که اتفاقا ذات طبیعت، نابودی است. میلیاردها سال است که سیاره‌ها یخ می‌زنند، سطحشان را آب می‌گیرد، در آتش فرو می‌روند، نابود می‌شوند و دوباره پدید می‌آیند. هدف من از بیان این مساله این نیست که نباید از تخریب طبیعت جلوگیری کنیم، بلکه فحوای کلام من این است که باید این عمل را صادقانه انجام دهیم، نه با ژست‌های طبیعت‌دوستانه یا حیوان‌دوستانه. ایده دفاع از طبیعت، سه هدف مشخص دارد: یکم: تلاش ما برای حفظ شرایط زیستی خودمان، دوم: حفظ سرگرمی‌هایی که در این سیاره برای خود دست‌وپا کرده‌ایم (مانند باغ وحش‌ها و برنامه‌هایی همچون راز بقا). سوم و شاید از همه مهم‌تر، تمایل ما برای مخفی‌کردن وضعیت اسف‌بار خود زندگی و جامعه انسانی است. تجربه نشان داده است که هرچه خشونت، کشتار، فقر و گرسنگی در جوامع خود ما رشد می‌یابد، ژست‌های حفظ‌محیط زیست و حقوق حیوانات برای نجات این یا آنگونه جانوری خاص نیز بیشتر می‌شود.

الگوی ششم؛ جراحی پلاستیک و زیبایی

اما یکی دیگر از نمونه‌ها، بحث میل مفرط به زیباسازی خود است و نمونه اعلا و ملموسش در جامعه ما، یعنی جراحی زیبایی. فرد احساس می‌کند در زندگی‌اش دچار مشکل است، از ریشه‌های حقیقی این مشکلات آگاه نیست، برای یافتن ریشه مشکلاتش ساده‌لوحانه‌ترین کار را انجام می‌دهد و برای یافتن ایرادات خود، در مقابل آینه قرار می‌گیرد. خودی که در اینجا مورد نظر است، خودی سطحی و فروکاهیده به بدن بیولوژیک است. فرد در این مقام احساس می‌کند که اگر فلان مشکل موجود در بدن او حل شود، تمام مشکلات اطراف او برطرف خواهند شد. در حالی که بنا به تجربه، این مشکلات، پس از عمل جراحی او به قوت خود باقی هستند. یکی از مصادیق این مساله نیز می‌تواند افراط در آرایش باشد. در اینجا نیز «من» دایما به بدن جسمانی‌ام تقلیل می‌یابم. در این میان البته نباید نقش نهادها یا شرکت‌هایی را فراموش کرد که در این حوزه مشغول به فعالیتند. آنها با سلطه مافیای رسانه‌ای و تبلیغاتی خود، عملا همان خدمات قابل عرضه خود را از پیش به عنوان تعریف زیبایی به اذهان تلقین می‌کنند.

الگوی هفتم؛ سریال‌های تلویزیونی و ماهواره‌ای

زندگی انسان امروز ذاتا ملال‌انگیز است. هرچند همان‌گونه که فروید می‌گوید منشأ این ملال در ذات تمدن نهفته، اما انسان می‌کوشد تا به‌‌نحوی آن را فراموش کند. در این مورد، خصوصا رسانه، سریال‌ها و صنعت فیلم و سرگرمی با شتاب از راه می‌رسند تا به قول «راجر واترز» ما را «تا سرحد مرگ» سرگرم سازند. سریال‌ها می‌توانند با گروگانگیری ذهنی فرد در طول چند ماه، وی را در چنبره‌ خود قرار دهند و به‌ظاهر تنش میان میل و ملال، ارضا و سرکوب، را از میان بردارند و باعث شوند فرد حتی در میان اعضای خانواده‌اش نیز، با تنش و ملال وضعیت مواجه نشده و به میانجی یک سریال و همذات‌پنداری ذهنی با قهرمان آن، در جایی دیگر، کشوری دیگر، خانواده‌ای دیگر و وضعیتی دیگر زندگی کند.

الگوی هشتم؛ خرید و مصرف بی‌رویه

زمانی که فرد امکانات موجود خود را برای پاسخگویی به نیازهایش کافی نمی‌داند، نیاز به خرید احساس می‌شود. مشکل این است که فرد مدل خاصی از خانه و ماشین و لباس را دارد، اما این برایش کافی نیست و می‌خواهد بیشتر داشته باشد و فکر می‌کند با این بیشتر داشتن، مساله‌اش حل می‌شود. برای همه ما بارها پیش آمده است که وقتی کالایی را می‌خریم، معمولا چند صباحی به آن دلخوش هستیم و احساس می‌کنیم مشکلمان برطرف شده است. اما در درازمدت درمی‌یابیم که مشکل سر جایش است. ما دایما خرید می‌کنیم تا ملال موجود را برطرف سازیم، اما همواره شاهد آن هستیم که ملال سر جای خود باقی می‌ماند. در واقع ما با خرید بی‌رویه می‌کوشیم تا هربار، ملال ناشی از شکست در خرید قبلی را جبران کنیم و این دور باطل همچنان ادامه دارد. «آدورنو» در دیالکتیک روشنگری اشاره می‌کند که در این مقطع دو توهم جدی وجود دارد؛ اول این تصور غلط که ما واقعا برای رفع نیازهایمان خرید می‌کنیم. با اندکی توجه می‌توان دریافت که نیازهای پیشین ما نسبت مستقیمی با خریدهایمان ندارد و در واقع نیازهای ما توسط همان محافل و شبکه‌های مالی‌ای تعریف می‌شود که به ظاهر در حال برآوردن این نیازها هستند و در مقام یک منجی یک کالا را به ما می‌فروشند. در اینجا نیز ما با دور باطل تبلیغ، احساس نیاز کاذب، خرید، احساس ارضای کاذب و باز هم تبلیغ بعدی و خریدهای متعاقب آن مواجه هستیم. دومین توهم آن است که می‌پنداریم محصول جدید واقعا با محصول قدیمی متفاوت است. آدورنو می‌گوید: «این نکته که تفاوت میان طیف محصولات کارخانه «کرایسلر» و فرآورده‌های «جنرال موتورز» اساسا امری موهوم است برای هر کودکی که از این تنوع و تفاوت کیف می‌کند، معلوم و بدیهی است». امروز قضیه حتی از دوران آدورنو روشن‌تر است. مثلا فلان نسخه موبایل جدید واقعا چه فرقی با نسخه قبلی دارد؟ تنها تفاوت این کالاها در نمایش تنوع آنهاست. ما به دنبال خود این تنوع هستیم، نه آنکه نیازی را در ما پاسخ داده باشد. دورزدن در میان سیلان خریدها و مصرف‌های بی‌رویه، از دیگر نمونه‌های فرار است.

بی‌تردید هشت نمونه فوق، تنها نمونه‌های فرار از مواجهه با خود نیستند. می‌توان فهرستی بلندبالا از این راه‌ها به دست داد. اما به نظر می‌رسد ذکر خشن نمونه فوق می‌تواند تلنگری برای ما باشد. مهم این است که خود ما در میانه سیلان بی‌وقفه امور ظاهرا مهم و جدی، در میان جریان سریع زندگی‌هایمان، بتوانیم یک لحظه درنگ کنیم و دیگر به سیلان کاذب امور به ظاهر ضروری، تن ندهیم، به خود و جهان بنگریم و از خود بپرسیم: اصلا کجا می‌روم، چرا می‌روم و واقعا چه کسی مرا می‌برد؟

انتهای پیام

بانک صادرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا