پیوند عمیق سفر و مرگ
«سفر در هزار مکان غریبه به تو خانه میدهد، سپس چون غریبهای تو را در سرزمین خودت رها میکند.»
رضا پریشان شیدا در سایت مرکز فرهنگی و بینالملل شهر کتاب نوشت: «سفری را تصور کنید که در آن تنها به یک کولهپشتی، کمی جسارت برای روبهرو شدن و آشنایی با آدمهای غریبه و کسب تجربههای متفاوت نیاز خواهید داشت. هیچهایکینگ یا همان رایگانسواری، چنین سفری است؛ نوعی مسافرت رایگان است که فرد مسافر با ایستادن کنار جاده و نشان دادن انگشت شست یا اشارات مختلف خواهان آن میشود تا رانندگانی که مایل به سوار کردن او باشند، توقف کنند و اگر مسیرشان با هم یکی باشد، او را سوار کنند. این نوع از سفر، بیشتر ویژهی طبیعتگردان یا افرادی است که بهدنبال مقصد خاصی در طول سفر خود نیستند. هدف از این نوع سفر، ارتباط بیواسطه با جوامع محلی و آشنایی با افراد مختلف در طول مسیر است. سفر ارزان و بدون پرداخت هزینهی حمل و نقل، تجربهی هیجان و ماجراجویی، یادگیری مدیریت بحران، بالا رفتن اعتماد به نفس، افزایش روحیهی ریسکپذیری و آشنایی با نقشهخوانی و مسیریابی حرفهای، از مزایای سفر هیچهایک است.
گاه مسافرانی خوشذوق، ماجرای سیاحت خود را مینویسند؛ بهاین گونهی ادبی، سفرنامه میگویند. گزارش سفر، بهطور عمده از سدهی ۱۶ میلادی، رایج شد. سیاح، بهکسی گفته میشد که از روی کنجکاوی و اشتیاق، بهمنظور دیدار از کشوری ناشناخته و دوردست، به مسافرت میرفت؛ سفرنامه و گزارش سفرش نیز به منزلهی اثبات ادعای او محسوب میشد. از نظر تاریخی، سفرهای نخستین در دنیا با اهداف جنگی و یا اقتصادی همراه بود. شرح این سفرها، بیشتر در داستانهای ماجراجویانه آمده و شمار زیادی عناصر حماسی یا افسانهای با آنها همراه است؛ مثل اُدیسه، حماسهی یونانیِ منتسب به هومر. در قرون وسطی، سفرها ابتدا با هدف زیارت انجام میشد و بعدتر رفع نیازهای اقتصادی هم بهآن افزوده شد. در سدهی ۱۸ میلادی، تسلسلی بیوقفه از سفرهای ملهم از کنجکاویهای علمی، در بحر و برّ را شاهدیم. در نیمهی دوم سدهی ۲۰ میلادی و در فرانسه، شمارِ سفرنامهها بهقدر زیاد شد که محافل دانشگاهی بهفکر خلق یک گونهی ادبی از آن افتادند و آنرا جزو گرایش «تصویرشناسیِ» ادبیات تطبیقی فرانسه، ارائه دادند. از میان اقسام مختلف نگارشِ سفرنامه، گاه توجه نویسنده، بیش از آنکه به اطراف باشد و نگاه بیرونی داشته باشد، نگاهش به درون است؛ به خودش. مسافرِ چنین سفری، هیچگاه از «منِ» خود غافل نشده و سیرش، سیرِ توامانِ آفاق و انفُس است. این نگاه، نویسنده را به «سفراندیشی» وامیدارد تا سفرنگاری.
«درست وقتی جهان به اغما رفته، من بیشتر وقتم را، بهجز برنامهی مثنویخوانی و شرکت در مراسم افطار، در گوشهای از سوئیتِ کنارِ خانهی خالو و خاله میگذرانم و دیوانهوار مینویسم. یک ماه است که خانه بیرون نرفتهام؛ گاهی خاله میآید که چیزی در یخچال سوئیت بگذارد و وقتی میبیند مشغول نوشتن هستم، حرفی نمیزند و رد میشود. جسمم در قشم است؛ اما قلمم به عقب برگشته و روایت داستان دماوند را شروع کرده و من از پای لپتاپ تکان نمیخورم. بهتزدهام. ضربههای پشت هم گیجم کرده؛ باید همه را بنویسم؛ اگر ننویسم، فرو میپاشم؛ اگر نگویم خفه میشوم.»
آنچه خواندید، بخشی از آخرین صفحهی کتاب «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد» نوشتهی مهزاد الیاسی بختیاری است که به همت نشر اطراف به چاپ رسیده است. مرکز فرهنگی شهر کتاب، ۲۸ آذرماه، آخرین سهشنبهی پاییز را به نقد و بررسی کتاب مذکور اختصاص داد. در این جلسه، مهزاد الیاسی بختیاری و ایرج رضایی حضور داشتند.
سفر، بهانهای برای خودشناسی!
علیاصغر محمدخانی، معاون فرهنگی شهر کتاب، الیاسی بختیاری را راوی سفرهایی دانست که به نقاط مختلفی از ایران و سایر کشورهای جهان داشته است؛ اما نه روایتی چون سفرنامههایی که تا کنون خوانده است. وی معتقد است، کتاب «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد»، روایتی خاصِ خود دارد. محمدخانی ادامه داد: سفرنامهنویسی، همچون سفر، تاریخی دیرینه دارد. انسانها به انگیزههای گوناگونی چون، داد و ستد، سیاحت، زیارت و از این دست، سفر میکنند و برخی شرح این سفرها را به شکلهای مختلف نگارشی مکتوب و تجربهی خود را در اختیار دیگران قرار میدهند. تنوع در نوع نگارش سفرنامه، باعث شده علاوه بر نویسندگان حرفهای، دیگرانی نیز با تخصصهای مختلف، به سراغ سفرنامهنویسی بروند؛ سیاستمداران، پژوهشگران، پزشکان، مبلّغان و ماجراجویان از این جملهاند.
او در همین خصوص افزود: نمونههای مختلفی از گونهی سفرنامهنویسی، چه در ادبیات کلاسیک فارسی و چه ادبیات معاصر، در اختیار است. از سفرنامهنویسان معاصر، میتوان به جلال آلاحمد، رضا امیرخانی، اسلامی ندوشن، باستانی پاریزی، ایرج افشار و کزازی، اشاره کرد. همچنین، بسیاری از سفرنامههایی که در سایر ملل به رشتهی تحریر درآمده نیز ترجمه و در دسترس مخاطب ایرانی قرار دارد؛ سفرنامههایی چون، مارکوپولو، ژان شاردن، پیترو دلاواله، تاورنیه و از این دست. جهان اسلام نیز، سفرنامهنویسان مشهوری را بهخود دیده است. ابن بطوطه از بزرگترین سیاحان تمام اعصار است که سی سال از عمر خود را صرف جهانگردی در آسیا، آفریقا و اروپا کرد. حاصل تجربهی این سیاحت، در قالب سفرنامهای مکتوب شده که محمدعلی موحد آنرا به فارسی برگردانیده است. در سفرنامهها، مخاطب میتواند به اطلاعاتی از جغرافیا، تاریخ، فرهنگ و آداب اجتماعی کشور، شهر یا منطقهای دست یابد که نویسنده بهآن سفر کرده است.
محمدخانی، دربارهی نوع روایت نویسندهی کتاب «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد» گفت: الیاسی بختیاری در روایت خود، کمتر به ویژگیهای فرهنگی، هنری و جاذبههای گردشگری کشورها، شهرها و مناطق پرداخته است؛ وی در این سفرنامه، نگاهی انسانشناسانه به رویدادها و پدیدهها داشته و همین نوع نگاه، روایتش را خاص و متفاوت کرده است. سفر برای این نویسنده، بهانهای بوده است تا علاوه بر نگرش و تامل در رخدادهای بیرونی، به خود بازگشته و فرصت اندیشهی درونی را مهیا کند.
مسافرِ کولهگردِ این سفر، مناطق مختلفی از ایران، نپال، افغانستان، ترکیه، روسیه، فرانسه و ایتالیا را پشت سر گذاشته و اندوختهی کولهی تجربیاتش را، در ۱۵۲صفحه کتاب «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد» در اختیار مخاطب قرار داده است.
دست از کنترل لحظات بردار تا جادوی سفر را دریابی!
مهزاد الیاسیبختیاری، نویسندهی کتاب «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد»، ضمن قدردانی از ناشر و تمام کسانی که به این کتاب توجه داشتهاند، در خصوص چگونگی آغاز سفر و شکلگیری انگیزهی نوشتن کتاب مذکور گفت: من دانشآموختهی رشتهی انسانشناسی و تا حد زیادی وابستهی مسائل آکادمیک بودم؛ سرگرمِ پروژهها و تحقیقات دانشگاهی. وسوسهی درونیام برای بیشتر دیدن و درک بهتر زندگی، من را از فضای آکادمیک جدا و به سفر واداشت. همیشه و بیش از حد معمول، کنجکاو بودم. ابتدا، برای ارتباط موثرتر با انسانها، وارد فضای مطبوعات شدم؛ چندین سال، نوشتن در حوزههای مختلف مطبوعاتی، شغل تمام وقت من بود. ده سال پیش، کار با گروه مستندنگاری همشهری داستان، از مهزاد، مسافری کولهگرد ساخت. رسم معمول جلسات گروه مستندنگاری این بود که میبایست موضوعی برای نوشتن پیشنهاد میشد. من در آن جلسه، موضوعی از پیش آماده نداشتم، اما نمیخواستم جلسه را بدون طرح موضوع ترک کنم؛ خاطرات فردی از ذهنم گذشت که هیچهایک یا همان رایگانسواری کرده بود؛ بیدرنگ گفتم: «میخواهم هیچهایک کنم و خاطراتش را بنویسم.» و این شروع ماجرا بود.
الیاسی بختیاری افزود: این سفر، زندگی من را به دو بخش قبل و بعد از خود تقسیم کرد. با موقعیتی مواجه شدم که تا پیش از این سفر، تجربهاش نکرده بودم؛ زندگیِ در لحظه. این سفر، دریچهای را در من گشود تا بدانم توانِ مواجهه با موقعیتهایی از پیش تعیین نشده را دارم و میتوانم زیستی بدون دغدغهی آینده داشته باشم. من با جادوی سفر آشنا شدم؛ این جادو تنها زمانی رخ میدهد که مسافر اجازهی وقوعِ خودبهخودیِ اتفاقات را بدهد؛ زمانی که مسافر، از کنترل لحظات دست بردارد. وی ادامه داد: گذشت زمان و سفرهای متعددم با این سیاق، باعث شد دیگر هیجان و اشتیاق اولیه را نداشته باشم؛ چراکه این نوع از سفر، من را با پرسشهایی بنیادی مواجهه کرد؛ باید برای پرسشهای خود، جواب مییافتم. دریافتم که زندگی و مرگ، دو روی یک سکهاند و نمیتوان یکی را بدون آن دیگری خواست؛ شوقِ زندگیِ که در من وجود داشت، مرا به پرسشگری راجعبه مرگ میرساند. «ترس»، دیگر پدیدهای بود که مرا به خود واداشت؛ و درنگ در این دست معانی، بسیار.
این نویسنده در ادامه گفت: وقتی سفری را آغاز میکنید، به جایی میرسید که گویی به تماشای پردهای از یک نمایش ایستادهاید؛ نمایشی که خود نیز بازیگر آنید و این مهم، زمانی رخ میدهد که عادت کنید خود را سوژه ببینید، نه بیرون از خود را. سفرِ زندگی نیز این گونه است. وی در خصوص تفاوت سبک نوشتاری این کتاب با سایر سفرنامههای موجود، گفت: نمیخواستم روزمرههایم را بنویسم. در توصیفِ اتفاقات روزانه، نوعی ذوقزدگی نسبت به فضای خارجی وجود دارد که من آنرا نمیپسندم و معتقدم برای مخاطب نیز جذاب نیست. در سفرنامههای توصیفی، اثر چندانی از نگارنده، بهعنوان سوژه، دیده نمیشود؛ مخاطبِ چنین سفرنامههایی، هیچگاه فرصت آشنایی با درون نویسنده را پیدا نمیکند. در این کتاب سعی کردم، آنچه برای منِ سوژه اتفاق افتاده را به مخاطب منتقل کنم؛ جُستاراندیشی من در بابِ سفر، به این میرسدکه «کجای این جهان ایستادهام». معبدی در کاتماندو؛ یا روستایی در وطن؛ برای من تفاوتی ندارد؛ سفر، راهی برای رسیدن به پاسخِ پرسشهای هستیشناسانهی من است.
سفری برای ترک کردن، نه رسیدن
ایرج رضایی، پژوهشگر حوزهی مثنوی و عرفان، «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد» را کتابی تاثیرگذار میداند؛ کتابی که باعث مواجههی وی با خودش شده است. همین رضایتمندی از کتاب، وی را بر آن داشته که از پیش یادداشتی بر بخشهای مختلف کتاب نوشته و در نشست همراه خود داشته باشد. آنچه در ادامه میخوانید، گزیدهای از این یادداشت است.
رضایی، ضمن قدردانی از نویسنده، ناشر و معاون فرهنگی شهر کتاب، گفت: این کتاب را از دوستی هدیه گرفتم. در ابتدا توجه من را به خود جلب نکرد و آنرا در قفسهی کتابهایم، قدری دور از کتابهای پر و پیمان، همچون دیوانهای قطور شاعران و رمانهای مشهور و از این دست، گذاشتم. کتاب باریک و لاغرمیانِ قصهی ما، انگار خود پی برده بود که در این جمعِ سخت بزرگ و محترم و محتشم، بهاین زودیها و شاید هم هرگز، بختی برای خوانده شدن نخواهد داشت. از این ماجرا، تنها چند روزی گذشته بود که من شبی، با حسی از اندوه و ملالِ خاصی که سراغ کتابخوانها میآید، نظر دوخته بودم به کتابهایی که به علت تنگی جا، به زور چپانده بوده کنار هم. اینبار، بر خلاف همیشه، نه شاهنامه شوقی در من برمیانگیخت؛ نه مثنوی و مقالات شمس و دیگر آثاری اینچنین. در چنین حالتی، همینطور کرخت و ملول و مغموم، نگاه میکردم به عناوین کتابها؛ نگاهی، لغزان و سرد و سرگردان. این بار هم، مثل برخی از دفعات قبل، تصمیم گرفتم اختیار را در انتخاب کتاب، نه به مغزم، بلکه به دستهایم بسپارم. بارها آزموده بودم و میدانستم در این مواقع، دستها منتظر فرمان ذهن خستهی آدم نمیمانند و خودشان ابتکار عمل را بهدست میگیرند. اینبار انتخاب دستهایم، کتاب « و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد» بود.
ایرج رضایی، ادامه داد: کتاب را که گشودم، ناگهان وزش نسیمی را بر صورت خود یافتم؛ در پس تکتک کلمات سیاهش، تابش نور سپیدی را احساس کردم؛ از رعد و طوفان و گریههای ناگهان و بیامان هم، نشانها یافتم. انگار من نگشودمش؛ این کتاب بود که مرا و بندبند وجود مرا گشود. حیرت کردم از نگاه و قلمش. با چنان شوق و لذتی خواندمش که گویی، داستانی از داستاننویسانِ روس یا آمریکای لاتین را میخوانم. نثر چابک و چالاک و قلم سخته و پاکیزه و لطیف کتاب، چون شرابی تلخ و کهن مرا گرفت؛ با بلاغت مثالزدنی و تحسینبرانگیز خاص خودش. بدون هیچ رمانتیکزدگی و ادا و اطوار مبالغهآمیز زنانهای؛ بار دیگر به حرف سعدی رسیده بودم؛ «هر بیشه گمان مبر که خالیست؛ باشد که پلنگ خفته باشد». صید بیشهای شدم که در بادی امر، خالیش یافته و جدیاش نگرفته بودم. افتادن در دام ظاهربینی تنها یک سوی ماجرا بود؛ سوی مهم دیگری هم در میان بود و مسبب جدی نگرفتن کتاب در ابتدا؛ و آن سوءظن و سرخوردگیام از ژانر سفرنامه و سفرنامهنویسی بود. غالب آثاری که تا آن لحظه دیده بودم، ارزش ادبی و هنری قابل اعتنایی نداشتند. اغلب آنها، شرح و گزارش خشک و ملالآوری بود، از دیدهها و شنیدهها و ماجراهای سفر، که البته در جای خود ارزنده بود و به کار مورخان و مردمشناسان میآمد، اما نه من! که در پی چیزی بیشتر از اطلاعات تاریخی و جغرافیایی و فرهنگی و این قبیل امور بودم.
او افزود: با خواندن کتاب «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد» که سفرنامهای از لون و گونهای دیگر بود، دریافتم که سفر را نباید سرسری گرفت و چیزی چون سفر را، نافعتر از مواجهه و رویارویی آدمی با خویشتن، نباید یافت؛ رویارویی با ترسها و تعصبها، بستگیها و ماندگیها و بازنگری و بازاندیشی در همهی الگوهای ملالآوری که زندگی، در محیطی تنگ و بیپنجره، بر آدم تحمیل میکند. بسی بیش از گذشته آموختم که نظارهگر دیدارِ دیگری باشم؛ فارغ از پیشداوریِ اسیر در جنسیت و قوم و قبیله و نژاد و ملیت. آموختم، جهان و مکان و اطراف را با دقت و هوشیاری بیشتری بنگرم، که تا کنون میدیدهام. آری! اینچنین بود که من هم پابهپای راوی سفر کردم. روایتش آنچنان جاندار و گرم و نیرومند و تازه و سبکبال بود، که نشاندم بال در بالِ خیال و برد مرا چون پرِ کاهی با خود، تا هر کجا که رفته بود.
ایرج رضایی، در خصوص عنوان کتاب گفت: عنوان این کتاب، بسیار هوشمندانه و متناسب با درونمایهی آن انتخاب شده است. عنوان کتاب، دربرگیرندهی مفهوم مرگ و مرگاندیشی است؛ که همواره یکی از دغدغههای هستیشناسانهی نویسنده بوده است؛ او، میان سفر و مرگ، پیوندی عمیق دیده است. همچنین، مشخص نبودن پایان سفر و این واقعیت که نویسنده نمیداند، سفر او را بهکجا خواهد برد، نیز در عنوان کتاب گنجانده شده است. عنوان کتاب، نشانگر تعلق خاطر نویسنده به سنن دینی، معنوی و عرفانیِ گذشتهی ماست؛ برخلاف باور دنیا دیدهگان امروزی، که گمان میکنند باید به تمام گذشتهی خود پشتپا بزنند. رضایی، تصریح داشت: نگارنده، در جایجای کتاب خود، ارجاعات مکرر و درستی به متونِ ارزشمندِ کهن و معاصر فارسی داشته است که خود نشان از پایبندی او به گذشتهی استوار ادب و فرهنگ ایران است؛ بازگشت و اشارههایی بهجا، به سخنان بزرگانی چون مولانا، سهروردی، خواجه عبدالله انصاری، احمد شاملو، سیمین بهبهانی و دیگرانی از این دست. تمام اینها نشان میهد که نویسنده در چرایی و معنای سفر در جهان سنت، بهویژه در سنت عرفانی ایران، درنگها و تاملهایی نکو داشته است. او همچون نمونهای از نسلِ نوجویِ فرزندان ایران، با آنکه سری سودایی و سرشار از شورِ زیست در جهان مدرن دارد، اما در عین حال و برخلافِ غالبِ نوجویانِ این زمانه، دل در هوای سنت هم دارد؛ لجاجت و ستیزی با میراث گذشته ندارد؛ دلسپردنی که البته منفعلانه و مریدانه نیست و با سنجشگری و رویکرد نقادانهی پخته و آگاهانهای همراه است.
او در پایان افزود: بدین قرار بایستی در جمع شگفت و شعبدهگون این دو جهان بهظاهر متضاد، سنت و مدرنیته، از لسانِ لسانالغیب به او تحسین و آفرین گفت که «آب و آتش بهم آمیختهای از لب لعل، چشم بد دور که بس شعبده بازآمدهای». گویا مهزاد، که شهزادِ قصهگوی روزگار ماست و باید در آینده، چشمبهراه قصههای تازهتری از او باشیم، نیک میدانسته که اگر کهنه را نشناسد، نو را نیز نخواهد شناخت؛ و اگر نو را نشناسد، کهنه را نیز، چنانکه باید نخواهد شناخت. بنابراین، او را باید سالکی مدرن دانست؛ سالکی مدرن، از آن طیف قلیل، که بهجای انکار و طعنِ جهان گذشته، سعی کرده با بازخوانی خلاقانه و سنجگرایانهای متناسب با حال و هوای و موقعیتِ وجودیِ خاصِ خود به اقتضائات جهان امروز، بهرهاش را از زندگی و توشهاش را از جهان بردارد.»
انتهای پیام