خرید تور تابستان

چند شعر از فریدون مشیری

وبسایت ستاره نوشت:

فریدون مشیری وزن و قافیه را در سرودن شعر نو رعایت می‌کرد و این باعث آهنگین شدن شعر او می‌شد. در ادامه زیباترین اشعار فریدون مشیری، شعر معروف فریدون مشیری و اشعار غمگین فریدون مشیری را خواهید خواند.

اشعار فریدون مشیری سرشار از احساس و عشق است. او نیز مانند بسیاری از شاعران دست توانایی در سرودن شعر عاشقانه داشته و توانسته الگویی برای اشعار سایر شاعران معاصر مانند اشعار شمس لنگرودی باشد. صد البته سرودن اشعار عاشقانه باعث نشده است او از سرودن اشعاری با مضامین اجتماعی مانند شعر درباره فقر جا بماند. 

در ادامه مجموعه‌ای زیبا از شعرهای فریدون مشیری را برای شما گرداوری کرده‌ایم. “بی تو مهتاب شبی…” شعر معروف فریدون مشیری و  “بگذار سر به سینه من تا که بشنوی، آهنگ اشتیاق دلی دردمند را…” یکی از اشعار غمگین فریدون مشیری است.

فریدون مشیری

بهترین اشعار عاشقانه فریدون مشیری

آخر ای دوست، نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟

سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده‌های تو به دادش نرسید

داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید

آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن، روی تو سپید

جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید؟

آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید

دل پر درد”فریدون” مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید

✰☆✰

می‌خواهم و می‌خواستمت، تا نفسم بود
می‌سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود، که این شعله بیدار
روشنگر شب‌های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر
تنها نفسی‌ با تو نشستن هوسم بود

بالله، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحایی‌ اندوه تو، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود

شعر عاشقانه فریدون مشیری

✰☆✰

من سکوت خویش را گم کرده‌ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم

من که خود افسانه می‌پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم

ای سکوت ای مادر فریادها
ساز جانم ازتو پر آوازه بود

تا در آغوش تو راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود

در پناهت برگ وبار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها

من ندیدم خوش تر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریادها

گم شدم در این هیاهو گم شدم
توکجایی تا بگیری داد من؟

گر سکوت خویش را می‌داشتم
زندگی پر بود از فریاد من

✰☆✰

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را

بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره‌های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب

بیمار خنده‌های توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب

∼∼ اشعار غمگین فریدون مشیری ∼∼

 تنها تو بمان - شعر نو جام تهی فریدون مشیری

بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست
گواه ما پر خونین و دیده تر ماست

دلی که رام محبت نمی‌شود دل توست
سری که در ره مهر و وفا رود سر ماست

به پادشاهی عالم نظر نیندازیم
گدای درگه عشقیم و عشق افسر ماست

☆☆☆

همرنگ گونه‌های تو مهتابم آرزوست
چون باده‌ی لب تو می‌ نابم آرزوست

ای پرده پرده چشم توام باغ‌های سبز
در زیر سایه‌ی مژه‌ات خوابم آرزوست

دور از نگاه گرم تو، بی‌تاب گشته‌ام
بر من نگاه کن، که شب و تابم آرزوست

تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سرگشتگی به سینه‌ی گردابم آرزوست

تا وارهم ز وحشت شب‌های انتظار
چون خنده‌ی تو مهر جهان‌تابم آرزوست

☆☆☆
← شعر عاشقانه فریدون مشیری →

به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق
صفای روی تو، تقدیم می‌کنم، با عشق

درین سیاهی و سردی بسان آتشگاه
همیشه گرمم، همیشه روشنم با عشق

همین نه جان به ره دوست می‌فشانم شاد
به جان دوست، که غمخوار دشمنم با عشق

به دستِ بسته‌ام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا در افکندم، با عشق

دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می‌زنم: با عشق

☆☆☆

عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند آنجا خوش است

گر بسوزاند در آتش دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است

تا ببینی عشق را آینه‌وار
آتشی از جان خاموشت بر آر

هرچه می‌خواهی به این دنیا نگر
دشمنی از خود نداری سخت‌تر

عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می‌زند در ما و من

عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشیدوار

عشق هستی‌زا و روح‌افزا بُوَد
هرچه فرمان می‌دهد زیبا بُوَد

☆☆☆
← شعر عاشقانه فریدون مشیری →

شعر عاشقانه فریدون مشیری

بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پرگیرم از این بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور از آن قله پربرف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز

سیمرغ طلایی پرو بالی‌ست که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرور است و سرود است

آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رؤیای شرابی است که در جام بلورست

آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید چو برگ گل ناز است

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم

هر صبح در آئینه جادویی خورشید
چون می‌نگرم او همه من، من همه اویم

او روشنی و گرمی بازار وجودست
در سینه من نیز دلی گرم‌تر از اوست

او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر می‌دوم اندر طلب دوست

ما هردو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم

ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بهاریم

ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم

بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

☆☆☆
← شعر عاشقانه فریدون مشیری →

شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش
منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش‌

ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش

به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش

غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند
که غم‌های دگر را کرد از این خانه بیرونش

☆☆☆
← شعر عاشقانه فریدون مشیری →

پ

اشعار نو فریدون مشیری

یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمی‌داند
نگاهش می‌کنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می‌دارم
ولی افسوس او هرگز نمی‌داند

به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می‌دارم

ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند

به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می‌دارم

ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید

صبا را دیدم و گفتم
صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می‌دارم

ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید

کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می‌دارم
ولی افسوس او هرگز نمی‌داند

☆☆☆

∼∼ جام تهی ∼∼

همه می‌پرسند:
چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید

روی این آبی آرام بلند
که تو را می‌برد این گونه به ژرفای خیال
چیست که در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده جام؟
که تو چندین ساعت
مات ومبهوت به آن می‌نگری؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
من به این جمله نمی‌اندیشم!

به تو می‌اندیشم!

ای سراپا همه خوبی
تک وتنها به تو می‌اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم
تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان! 

جای مهتاب به تاریکی شب‌ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل‌ها تو بخند
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!

☆☆☆

معنای زنده بودن من، با تو بودن است…
آن لحظه‌ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد!

مفهوم مرگ من
در راه سرفرازی تو، در کنار تو
مفهوم زندگی‌ است

معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن

☆☆☆
← شعر عاشقانه فریدون مشیری →

من امیدی را در خود بارور ساخته‌ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته‌ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری در جان
مثل بالیدن عطری در گل
جریان خواهم یافت 

مست از عشق تو، از عمق فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از «بود» به «هست»
باز از خاموشی تا فریاد

☆☆☆
← شعر عاشقانه فریدون مشیری →

در این گذرگاه 
بگذار خود را گم کنم در عشق
بگذار از ره بگذرم با دوست، با دوست
ای همه مردم، در این جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گذرانید؟
هرچه به عالم بود اگر به کف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
وایِ شما دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیارزید
عشق بورزید
دوست بدارید

شعر عاشقانه فریدون مشیری
شعر عاشقانه فریدون مشیری

☆☆☆

هر روز می‌پرسی که: آیا دوستم داری؟
من، جای پاسخ بر نگاهت خیره می‌مانم
تو در نگاه من، چه می‌خوانی، نمی‌دانم
اما به جای من، تو پاسخ می‌دهی: آری

ما هر دو می‌دانیم
چشم و زبان، پنهان و پیدا، رازگویانند
و آنها که دل به یکدیگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می‌دانند
ننوشته می‌خوانند

من «دوست دارم» را
پیوسته، در چشم تو می‌خوانم
ناگفته، می‌دانم
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی‌پرسم
هرگز نمی‌پرسم که: آیا دوستم داری؟
قلب من و چشم تو می‌گوید به من: آری

☆☆☆
← شعر عاشقانه فریدون مشیری →

بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می‌گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

☆☆☆

«دوستت دارم» را
من دلاویزترین شعر جهان یافته‌ام
این گل سرخ من است

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هرکس به پراکندن اوست

در دل مردم عالم به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید

تو هم ای خوب من!
این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو

«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو

☆☆☆
← شعر عاشقانه فریدون مشیری →

نرم نرمک می رسد اینک بهار فریدون مشیری

بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه‌های شسته باران خورده پاک

آسمان آبی و ابر سپید
برگ‌های سبز بید

عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌پوشی به کام

باده رنگین نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

اشعار کوتاه فریدون مشیری

بر ماسه‌ها نوشتم :
دریای هستی من
از عشق توست سرشار
این را به یاد بسپار
بر ماسه‌ها نوشتی :
ای همزبان دیرین
این آرزوی پاکیست
اما به باد بسپار

✰☆✰

آنکس که درد عشق بداند
اشکی بر این سخن بفشاند:

این سان که ذره‌های دل بی‌قرار من
سر در کمند عشق تو‌
جان در هوای توست

شاید محال نیست که بعد از هزار سال
روزی غبار ما را آشفته پوی باد؛
در دوردست دشتی از دیده‌ها نهان
بر برگ ارغوانی
پیچیده با خزان
یا پای جویباری
چون اشک ما روان
پهلوی یکدیگر بنشاند!

ما را به یکدیگر برساند!

تک بیت عاشقانه از فریدون مشیری

بیمار خنده‌های توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم‌تر بتاب

☆☆☆
← شعر عاشقانه فریدون مشیری →

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی

☆☆☆

در همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود

☆☆☆

نور عشق پاک او در جان ما
مرهم این جان سرگردان ما

☆☆☆

دل من تاب تنهایی ندارد
دل عاشق شکیبایی ندارد

☆☆☆

تو کیستی که من این گونه بی تو بی‌تابم؟!
شب از هجوم خیالت نمی‌برد خوابم

☆☆☆
← شعر عاشقانه فریدون مشیری →

آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید

☆☆☆

عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم

☆☆☆

دوبیتی های فریدون مشیری

گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن‌چنان محو که یک دم مژه برهم نزنی

مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهم‌زدنی

✰☆✰

این دلاویزترین حرف جهان را همه وقت
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو

«دوستم داری؟» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو

✰☆✰

بر خاک چه نرم می‌خرامی ای مرد!
آن‌گونه که بر کفش تو ننشیند گرد

فردا که جهان کنیم بدرود به درد
آه آن همه خاک را چه می‌خواهد کرد؟!

اشعار فریدون مشیری در مورد آزادی

شرم تان باد ای
خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را
لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ
موج خون است ایم که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل هاتان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جان ‌آزرده است
کاندرین شبهای وححشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مردهاست
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست
گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است وجدان شماست
با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
بس کنید

✰☆✰

افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
می دانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست
می دانی
به شوق نور در
ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تورپرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را

شعر کوچه فریدون مشیری

بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که: شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من، همه محو تماشای نگاهت

یادم آید: تو به من گفتی:
«از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم:«حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پیش تو، هرگز نتوانم
نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در فتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم، نرمیدم

رفت در ظلمت شب آن شب و شب‌های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم…

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

∼∼ شعر معروف فریدون مشیری ∼∼

شعر گرگ فریدون مشیری

گفت دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می‌شود انسان پاک

وآنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می‌نماید گرگ هست

و آن که با گرگش مدارا می‌کند
خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می‌درند
گرگ‌هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ‌ها فرمانروایی می‌کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم‌اند
گرگ‌هاشان آشنایان هم‌اند

گرگ‌ها همراه و انسان‌ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟

 شعر معروف گرگ فریدون مشیری

خلاصه‌ای از زندگنامه فریدون مشیری

فریدون مشیری ۳۰ شهریور ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد. او سال‌های اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران گذراند و سپس به علت مأموریت اداری پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت.به گفتهٔ خودش: «در سال ۱۳۲۰ که ایران دچار آشفتگی‌هایی بود و نیرو‌های متفقین از شمال و جنوب به کشور حمله کرده و در ایران بودند ما دوباره به تهران آمدیم و من به ادامه تحصیل مشغول شدم. دبیرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اینکه در همه دوران کودکی از استخدام در ادارات و زندگی کارمندی پرهیز داشتم، ولی در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شدم و این کار ۳۳ سال ادامه یافت.» 

فریدون مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام «تشنه توفان» در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید.  

عنوان برخی کتاب‌های دیگر فریدون مشیری در زمینه شعر «گناه دریا»، «نایافته»، «ابر و کوچه»، «بهار را باور کن»، «پرواز با خورشید»، «مروارید مهر»، «آه باران»، «سه دفتر»، «آواز آن پرنده غمگین»، «تا صبح تابناک اهورایی»، «نوایی هماهنگ باران»، «از دریچه ماه» و… هستند. مشیری سال‌ها از بیماری رنج می‌برد و در بامداد روز جمعه ۳ آبان‌ماه ۱۳۷۹ خورشیدی در ۷۴ سالگی در تهران درگذشت. مزار او در قطعه هنرمندان بهشت زهرا قرار دارد.

فریدون مشیری شاعر معاصر

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

  1. از شما ممنونم برای گرد آوری اشعاری که یک دونیا معنا در آن وجود دارد و زیبایی آن را با هیچ کلامی نمی توان توصیف کرد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا