خرید تور تابستان

همین شما و دوست عجیب و کاریزماتیکتان هم ممکن است یک فرقه باشید

این مطلب را مالی دِکتر، برنده‌ی جایزه‌ی داستان‌نویسی لوئیس بگلی، با عنوان «A Cult Can Be You and Your Weird Charismatic Friend» در سال ۲۰۱۹ در وب‌سایت لیت‌هاب نوشته‌است که با ترجمه‌ی بابک حافظی در سایت ترجمان منتشر شده‌است. متن کامل را در ادامه می‌خوانید.

منطق فرقه‌ای چطور در کسب‌وکارها، خانواده‌ها، جنبش‌های سیاسی و دوستی‌ها نمود پیدا می‌کند؟

نویسنده‌ای به دنبال یافتن زندگی پرشورتر، می‌رود تا با یک شَمَن در روستایی در نروژ زندگی کند. او، در ابتدا، به حرف‌ها و حرکات شمن و ادعاهای مضحک او بی‌اعتناست. ولی، از قضا، در آن روستای دورافتاده به چیزی شبیه آنفلوانزا مبتلا می‌شود. آنجاست که شمن، با قدرتی ظاهراً جادویی، موفق می‌شود او را راضی کند در روستا بماند و تن به درمان‌های عجیب او بدهد. نویسنده، بعدها هنگام نوشتن رمانش دربارهٔ فرقه‌ها، به تصمیم خودش برای ماندن در آن روستا فکر کرد: چطور جذب آن شمن شد؟ عضویت در فرقه‌ها چه حسی دارد؟‌ اصلاً چرا افراد جذب فرقه‌ها می‌شوند؟

همین شما و دوست عجیب و کاریزماتیکتان هم ممکن است یک فرقه باشید
مالی دِکتر، برنده جایزه داستان‌نویسی لوئیس بگلی، جایزه هنری دیوید مک‌کورد و جایزه چارلز ادموند هورمان برای نویسندگی خلاق

مالی دِکتر، لیت‌هاب— بعد از دوره‌ی دانشگاه، مدتی در نروژ با یک شَمَن 1 زندگی می‌کردم، مردی پرانرژی، با سری تاس و ریشی که به رنگ زرد درآورده بود و کارت ویزیتی که ادعا می‌کرد او پنج‌ هزار سالش است. شغل من مراقبت از حیوان‌های او بود: اسب‌های پونی یال‌بلند -که بی‌حرکت در برف می‌ایستادند تا من آن‌ها را قشو کنم- مرغ‌ها، اردک‌ها و غازها. بهترین نکته‌ای که دربارۀ آن شمن می‌توانم بگویم این است که حیوان‌هایش همگی بسیار شاد بودند.

او معتقد بود که می‌تواند با ذهنش وضعیت آب‌وهوا را تغییر دهد. این کار را هم به‌طرز مسخره‌ای انجام می‌داد، چون روی کاناپه لم می‌داد و روی تغییر آب‌وهوا تمرکز می‌کرد و وقتی دو روز بعد برف می‌بارید می‌گفت «دیدی گفتم؟ کار من بود». من هم سرم را به نشانۀ تأیید تکان می‌دادم. تعدادی دوست -پیرو- هم داشت که قدرت‌هایش را باور داشتند و گاهی برای طبل‌زدن و سرودخواندن به مزرعه می‌آمدند. او به سُنت مشخصی از شمنیسم تعلق نداشت، اما مطمئناً جواز استفاده از خیلی از آن‌ها را برای خودش صادر کرده بود.

با آن شمن زندگی می‌کردم، چون زندگی در مزرعه را دوست داشتم، آن هم به دلایلی که سخت می‌توان بیانشان کرد، چیزی شبیه به جانفری استون آنجا که می‌نویسد «شوری خیال‌پردازانه که بیشتر از آنکه اندیشیده شود تجسم یافته بود».

جنبش «به مزرعه برگردیم» در دهۀ ۱۹۷۰ ایجاد شد. در اولین رمانم به نام خانوادۀ اَش2، شخصیت اصلی داستان، بِری، به همین دلیلِ نامعقول از خانه فرار می‌کند. او به‌دنبال زندگی پرشورتری می‌گردد. در مسیرش به جماعتی اصطلاحاً خارج از مدار 3 می‌پیوندد و آن‌ها بارها و بارها او را امتحان می‌کنند تا ببینند برای رسیدن به زندگی موردنظرش تا کجا حاضر است از آنچه دارد دست بکشد.

تا مدتی من و آن شمن، با حفظ احترام متقابل، با هم زندگی می‌کردیم و من خودم را با نظام اعتقادی او بیگانه می‌دانستم، همان‌طور که احتمالاً بسیاری از آیین‌های اولیه نیز از دید افراد بیرونی همین‌گونه بوده‌اند. تا آن موقع خوشحال بودم از اینکه در اتاقک کوچکم، فارغ از دنیا، هر شب ستارگان شگفت‌انگیز را تماشا می‌کردم و سپس زیر پتویم آرام می‌گرفتم، پتویی که، همان‌طور که بعداً در رمانم نوشتم، «همچون آتشی مرا گرم می‌کرد». بعد از آن بود که به‌شدت مریض شدم و به چیزی شبیه آنفلونزا مبتلا گشتم و این‌گونه بود که دوران دوری و دوستی من و آن شمن به پایان رسید.

خودم می‌خواستم بروم پیش یک دکتر واقعی یا اگر می‌شد به یک بیمارستان. اما او، درعوض، معتقد بود که می‌تواند مرا به اتاقی قدیمی در املاکش در منطقۀ فینسکوگن ببرد و، درحالی‌که روی پوست گوسفندی دراز کشیده‌ام، زنگ‌هایی را به دور سرم به صدا دربیاورد و، به این ترتیب، بیماری‌ام را درمان کند. الان که به آن موقع فکر می‌کنم تعجب می‌کنم که چطور توانست حرفش را به کرسی بنشاند. راستش حتی کوچک‌ترین مخالفتی هم از خودم نشان ندادم. هرچند در اعماق وجودم به‌هیچ‌وجه به روش درمانش اعتقادی نداشتم، اما حتی فکر نافرمانی از او هم از ذهنم نگذشت. من آنجا بودم: تنها در روستایی در نروژ، و بسیار باحیاتر (و بیمارتر) از آنکه دکتر طلب کنم و تمام تلاشم را به‌خرج می‌دادم که طوری رفتار کنم که انگار به این مرد، به این شمن، باور دارم. در آن زمان، به معنای واقعی کلمه، گوش به فرمانش بودم.

بعدها، موقع نوشتن رمان، به تصمیمم مبنی بر ماندن در آنجا فکر کردم. البته این کارم آن‌چنان هم یک تصمیم به حساب نمی‌آمد. آنچه مرا پاگیر آنجا کرده بود تمایلم به ماندن در طبیعت زیبای آن بخش از نروژ بود و عادتی که به آنجا کرده بودم -خوش نداشتم وضع زندگی‌ام را تغییر دهم- و علت دیگرش هم به این برمی‌گشتکه همیشه ذاتاً اشتیاق داشتم بگذارم دیگران قوانین را برایم تعیین کنند. به‌ قول راوی رمانم، «اگر چیزی را به زبان بیاورید، به آن فکر خواهید کرد و وقتی به چیزی فکر می‌کنید، آن را باور خواهید کرد». این موضوع دربارۀ خودم هم صادق است. سردرگمی‌ام دربارۀ اینکه چرا آنجا ماندم من را به‌سمت مطالعه دربارۀ روش‌های متقاعدکردن کشاند، و نیز به‌سمت مطالعه‌کردن دربارۀ حداعلای این مسیر مطالعاتی یعنی فرقه‌ها.

چرا افراد جذب فرقه‌ها می‌شوند؟ عضو یک فرقه بودن چه حسی دارد؟ قصدم این نبود که راجع‌ به فرقه‌های خشن مطالعه کنم، همان داستان‌هایی که به گوش همه‌مان خورده است: نوشته‌شدن کلمۀ «خوک» با خون روی دیوار، ۹۰۰ جنازه در کشور گویان، کفش‌های نایکی دکِیدزِ نو 4. هدفم این بود که، به‌طور کلی، دربارۀ عملکرد معمول فرقه‌ها مطالعه کنم. دریافتم که فرقه‌ها ممکن است از طیف وسیعی از روش‌های مختلف برای متقاعدکردن افراد به انجام‌دادن کارها استفاده کنند. فرقه‌ها برای این منظور از ادب و تواضع، عادت و مهربانی استفاده می‌کنند. همچنین با منزوی‌کردن، بیمارکردن (بعضی از فرقه‌ها با محدودکردن رژیم غذایی اعضا یا دواخورکردنشان آن‌ها را عمداً مریض می‌کنند) و یا کارهایی مثل مراقبه یا تنفس سریع و عمیق 5 وضعیت ذهنی آن‌ها را تغییر می‌دهند. فرقه‌ها برای متقاعدکردن اعضایشان گاهی از سرزنش و تنبیه هم استفاده می‌کنند.

تجربۀ من با آن شمن هم بعضی از این موارد را شامل می‌شد. آن شرایط هم هرچند یک فرقۀ تمام‌عیار نبود، اما به‌نوعی فرقه‌طور محسوب می‌شد. اما فرقه‌ها با منزوی‌کردن و بیمارکردن و یا کارهایی مثل مراقبه یا تنفس سریع و عمیق وضعیت ذهنی افراد را تغییر می‌دهند. آن دوستی در ابتدا هیجان‌انگیز بود، اما بعداً به رابطه‌ای سوءاستفاده‌گر تبدیل شد. من همیشه فاصله‌ام را با آن شمن حفظ کردم، اما در دانشگاه به خودم اجازه داده بودم که کاملاً در آن رابطۀ دوستی پیش بروم. دوستم پسری بود با موهای تیره، بسیار پرانرژی و به‌طرز بی‌رحمانه‌ای خنده‌آور. وقتی روزنوشت‌های آن دوران را دوباره خواندم، صفحه به صفحه‌اش ثبت افکار او بود و حتی کلمه‌ای راجع‌ به خودم در آن پیدا نکردم. آن زمان با هم دانته می‌خواندیم و من توصیفاتی که دانته از قدیس‌ها در پارادیزو (بهشت) داشت را کاملاً به خودم گرفته بودم. حقیقتاً اینکه خودم را متواضع و خوار کنم، اینکه خودم را وقف «خدمت» کنم را مقدس می‌پنداشتم.

همین شما و دوست عجیب و کاریزماتیکتان هم ممکن است یک فرقه باشید
همین شما و دوست عجیب و کاریزماتیکتان هم ممکن است یک فرقه باشید

بدون شک، زندگی همراه با مشارکتی عمیق با یک‌نفر دیگر در ابتدا برایم بسیار زیبا بود. من همیشه برای او آماده‌به‌خدمت بودم، تکالیفش را برایش انجام می‌دادم، وقتی به کسی صدمه می‌زد من سعی می‌کردم از دل طرف دربیاورم، برای انجام کارهایش این‌طرف‌وآن‌طرف می‌رفتم و آخر سال، درحالی‌که خودش روی تخت لم داده بود، اتاق خوابش را برایش جمع کردم. این دوست حرف‌هایی به من می‌زد، مثل اینکه او تنها کسی است که برایم مانده و تنها کسی است که با من خوب رفتار می‌کند، چون من آدم خسته‌کننده و پرتوقعی هستم که کاسۀ صبر همۀ دوستانمان از دستم لبریز شده است. و جالب اینجاست که این حرف‌هایش به من انگیزه می‌داد! سال‌ها طول کشید تا فهمیدم از چه بخش بزرگی از خودم دست کشیده بودم تا کسی را راضی کنم که اساساً آدم استثمارگری بود. اگر تابه‌حال با خواندن نتایج جست‌وجوی کلمۀ خودشیفته در گوگل اشکتان جاری شده است، شما نیز حال من را خوب می‌فهمید.

فرقه‌ها نوع خاصی از تعامل انسانی را به حد افراط می‌کشانند، بااین‌حال، هر کسی را می‌توان وارد فرقه کرد. برای همۀ ما گاهی پیش می‌آید که نیاز داریم دیگران را متقاعد کنیم تا با ما موافقت کنند، گاهی نیاز داریم دیگران را تشویق به همکاری و اتحاد کنیم. اینکه یک گروه را فرقه بنامیم یا نه مسئله‌ای صفر و یکی نیست، بلکه مسئله‌ای از نوع شباهت خانوادگی 6 است. مارگارت تالر سینگرِ روان‌شناس، در کتاب کلاسیک سال ۱۹۹۵ خود دربارۀ فرقه‌ها 7، می‌نویسد «چیزی که در یک پژوهش فرقه در نظر گرفته می‌شود ممکن است در پژوهش دیگری فرقه محسوب نشود … فرقه‌ها نه همه شبیه هم‌اند و نه هر فرقه درطول زمان ویژگی‌هایش ثابت می‌ماند». عنصر کلیدی فرقه یک رهبر خودکامه و سوءاستفاده‌گر است. بااین‌حال، بسیاری از جنبش‌های سیاسی، کسب‌وکارها و گروه‌های کنشگری نیز چنین رهبرانی دارند. این نوع شباهت خانوادگی بین فرقه‌ها را می‌توان در مؤسسه‌های تعاونی، استارتاپ‌ها، پیروی از گروه‌های سیاسی و حتی در دوستی‌ها نیز مشاهده کرد.

موقع نوشتن رمان خانوادۀ اَش، برایم مهم بود که خانواده، از یک زاویۀ دید خاص، تحسین‌برانگیز باشد. این موضوع، از نظر حرفه‌ای و همدلی ادبی، برایم مهم بود چراکه وقتی شما وارد سازوکار یک فرقه می‌شوید، معمولاً احساستان این است که وارد چیز تحسین‌برانگیزی شده‌اید. وقتی دربارۀ فرقه‌ها تحقیق می‌کردم و کتابم را می‌نوشتم و همین‌طور هنگامی‌که به دورانی فکر می‌کردم که با آن شمن و آن دوست نارفیقم گذراندم، فهمیدم آنچه مرا دربارۀ آن‌ها و، به‌طور کلی، دربارۀ فرقه‌ها گیج می‌کرد -فرقه‌های آدم‌کش و فرقه‌های خودکشی- از بین رفته است. حتی مطالعه دربارۀ فرقه‌ها هم مرا به وحشت می‌اندازد، چراکه با تمام وجود می‌دانم که فرقه‌ها تاچه‌اندازه می‌توانند تمایلاتی را در افراد برانگیزند که، از طریق آن‌ها، اعضایشان را مورد سوءاستفاده قرار می‌دهند، یعنی میل به ارتباط با دیگران و حقیقت‌جویی.

این مطلب را مالی دِکتر نوشته و در تاریخ ۱۷ آوریل ۲۰۱۹ با عنوان «A Cult Can Be You and Your Weird Charismatic Friend» در وب‌سایت لیت‌هاب منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «همین شما و دوست عجیب و کاریزماتیکتان هم ممکن است یک فرقه باشید» در بیست‌ویکمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ بابک حافظی منتشر شده است.

مالی دِکتر (Molly Dektar) اهل کارولینای شمالی و ساکن بروکلین است. کارشناسی ارشد هنرهای زیبایش را از کالج بروکلین گرفته و در آنجا برندۀ جایزۀ هایمن براون و بورسیۀ داستان‌نویسی کالج شده است. او فارغ‌التحصیل کالج هاروارد و برندۀ جایزۀ داستان‌نویسی لوئیس بگلی، جایزۀ هنری دیوید مک‌کورد و همچنین جایزۀ چارلز ادموند هورمان برای نویسندگی خلاق است. کتاب خانوادۀ اݧݧݧݧَش (Ash Family) اولین رمان اوست.

پاورقی
1 shaman: شمن کسی است که ادعا می‌کند از طریق ارتباط با ارواح خوب و بد می‌تواند دیگران را شفا دهد یا مریض کند و یا آینده را پیش‌گویی کند [مترجم].
2 The Ash Family
3 off-the-grid: کسی که از امکانات عمومی و به‌خصوص برق استفاده نمی‌کند و سعی می‌کند به‌صورت خودکفا زندگی کند [مترجم].
4 در یکی از فجایع مربوط به فرقه‌ها، ۳۹ نفر از اعضای فرقۀ هونز گیت (Heaven’s Gate) در آمریکا به‌طور دسته‌جمعی خودکشی کردند و برای اینکه اتحادشان را نشان دهند همگی لباس یک‌شکل و کفش‌های نایکی مدل دکیدز (Nike Decades) پوشیده بودند [مترجم].
5 hyperventilation
6 family resemblanc: اعضای یک خانواده، درعین‌حال که دقیقاً یکسان نیستند یا ویژگی واحدی آن‌ها را به هم شبیه نمی‌کند، اما از خیلی جهات شبیه هم هستند و این شباهت به‌راحتی قابل‌تشخیص است. مفهوم شباهت خانوادگی برای اولین‌بار به‌وسیلۀ لودویگ ویتگنشتاین به‌طور جدی مورد استفاده قرار گرفت [مترجم].
7 کتاب فرقه‌ها در میان ما (Cults in our midst) نوشتۀ مارگارت تالر سینگر و جانجا لالیچ [مترجم].

انتهای پیام

بانک صادرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا