درهم آمیختگی فرهنگی از نگاه یک انسانشناس
«در هم آمیختگی فرهنگی» عنوان مطلبی است که ژآن لوامسل، انسانشناس فرانسوی نوشتهاست و ناصر فکوهی آن را در سایت شخصی خود به فارسی برگردانده است. متن کامل را در ادامه بخوانید.
ژان لوامسل (Jean-Loup Amselle) انسانشناس فرانسوی، مدیر پژوهشی در مدرسه عالی مطالعات اجتماعی است و تخصص او عمدتا در حوزه تداخل و آمیز ش فرهنگها است. او از جمله کتاب « انسانشناسی جهانشمولی فرهنگها»(Anthropologie des universalités des cultures) (2001) پاریس فلاماریون و «منطق آمیزش، انسانشناسی هویت در آفریقا و دیگر مناطق»(Logiques métisses, anthropologie de l’identité en Afrique et ailleurs) (1999 پاریس، انتشارات پایو) را به انتشار رسانده است.
نیکلا ژورنه: چه تعریفی میتوان از مفهوم درهمآمیختگی (Metissage) فرهنگی داد؟
ژان لو امسل: درهمآمیختگی پندارهای است که ریشه آن به قرن نوزده باز میگردد. منظور از این مفهوم، ابتدا مخلوطشدن خونها از لحاظ نژادی بود. در آن زمان انسانشناسان و فیلسوفان نظر کاملا روشنی نسبت به موضوع داشتند: برخی از آنها موافق این درهمآمیزی بودند (درهمآمیزدوست)(mixophiles)و برخی از آنها به شدت مخالف آن (درهمآمیزهراس)(mixophobes). برای نمونه در گروه اخیر میتوانیم از نظریهپرداز نژادگرایی، گوبینو، در اواخر قرن گذشته نام ببریم. با این وصف، امروز در زمینه زیستشناسی و ژنتیک این مفهوم چندان معنایی ندارد، زیرا ما میدانیم که وراثت نه از طریق درهمآمیزی بلکه از طریق در کنار هم قرار گرفتن خصوصیات انجام میگیرد. بنابراین این فکر را باید فکری قدیمی دانست که اساس آن چند منشاءگرایی (polygénisme) یعنی این نظریه است که بر اساس آن از ابتدا تکثر ریشهای بین نژادهای انسانی وجود داشته و همین امر آنها را به نژادها تبدیل کرده است.
امروزه این مفهوم در جهان مد، ادبیات، موسیقی، هنر، نمایش و فرهنگ به طور عام بسیار رایج شده است و معنایی معادل آمیزش آزاد سبکها، بر زمینهای از درهمآمیزی رنگ پوستها دارد. این مفهوم را همچنین میتوان در نزد تاریخدانانی همچون سرژ گروزینسکی (۱) و با واژگانی دیگر در نزد برخی از اندیشمندان پسامدرنیته فرهنگی چون هومی بهابها(۲) یافت.
این بینش نسبت به جهان با دیدگاهی خاص نسبت به جهانی شدن نیز پیوند دارد. همان نظریهپردازانی که جهانی شدن فرهنگ را اعلام میکنند به مفهوم درهمآمیحتگی نیز علاقمند هستند. برای مثال اولف هانرنتز(Ulf Hannerz) اندیشمند پیچیدگی فرهنگی، و یا انسانشناس جیمز کلیفورد(James Clifford) در آخرین کتابش (۳). او از همان نظر هانری برگسون و کارل پوپر دفاع میکند که جوامع انسانی که قبلا جوامعی بسته بودهاند در حال باز شدن هستند: در دورهای پیشین جوامع بدون تماس با یکدیگر رشد میکردند ولی امروز همگی با یکدیگر در حال ارتباطند.
در برابر این فرایند از پیش اعلام شده، رویکردها متفاوتند. کمتر مشاهده میشود که کسی دغدغه یکسانسازی فرهنگی و از دست رفتن فرهنگهای اصیل را نداشته باشد. همین دغدغه در اواخر قرن نوزده نیز وجود داشت ولی در مورد نژادها: اعلام میشد که استرالیاییها، سرخپوستان آمریکا و بسیاری دیگر از مردمان در نوعی درهمآمیزی عمومیتیافته از بین خواهند رفت. میگفتند که بزودی دیگر اثری از نژادی خالص باقی نخواهد ماند. امروز هم تقریبا همین را میگویند منتها در رابطه با فرهنگها.
چنین درکی سبب میشود که هر فرهنگی را که خالص ندانیم بیارزش بشماریم. انسانشناسان اغلب به سختی میتوانند بپذیرند که یک فرد دو رگه مائوری (Maori) خود را متعلق به فرهنگ مائوری بداند. آنها همچنین نمیتوانند به سادگی قبول کنند که تسمانیانها(Tasmaniens)یا بومیان سرزمین آتش(Terre de Feu) در نزدیک قطب جنوب به دلیل وجود افراد دورگه به بقای خود ادامه دادهاند . به نظر من اولین دامی که در این مفهوم نهفته، این است که ما را وا می دارد بپنداریم که گویی روزی فرهنگهایی خالص و ناب وجود داشتهاند ، همانگونه که پیشتر تصور میشد که روزی نژادهای خالص وجود داشتهاند. هر نوع درهمآمیختگی ما را به این پنداره اولیه میکشاند که گویی انسانیت از تبارهای تفکیکشده تشکیل شده بوده است که به تدریج شاید سرانجام به یکدیگر برسند. بنابراین در پشت نظریه درهمآمیختگی، ما با نظریه ناببودگی فرهنگها سروکار داریم.
نیکلا ژورنه: با این وصف معمولا این دو مفهوم را به مثابه دو مفهوم متضاد مطرح می کنند.
ژان لو امسل: درهمآمیختگی و هویت فرهنگی با یکدیگر در تضاد نیستند. در این مورد یک مثال فوقالعاده داریم: هرروهای(Herrero) نامیبی. در قرن نوزده هروروها وجود نداشتند بلکه ما با گروههای بیشماری که از یکدیگر مستقل بودند روبرو بودیم.اما در اواخر قرن، نیروهای نظامی استعماری آلمان تقریبا آنها را از میان بردند. و تنها از اسلاف کمابیش دورگه آنها بود که رفتهرفته، مفهوم قومیت هرررو، شنیده شد. جمعیتها و فرهنگهای انسانی هرگز به طور کامل از بین نمیروند، بلکه با یکدیگر درهمآمیخته و تغییر شکل میدهند به صورتی که در طول تاریخ نمیتوان زمانی را مشخص کرد که با خالص بودن کاملی در آنها روبرو بوده باشیم.
ما میتوانیم به مورد گاریفوناها(Garifuna) بلیز(Belize) هم اشاره کنیم که به یکی از زبانهای سرخپوستی آمریکا سخن میگویند و خود را بومی مینامند در حالی که به وضوح شبیه به آفریقاییها هستند. در چنین چارچوبی به سختی میتوان از یکسان شدن جهان سخن گفت زیرا هر زمان ممکن است هویتهایی متفاوت مطالبه شده یا نوزایی بیابند. برای مثال میبینیم که امروز مطالبات فرهنگی و قومی در نهادهایی که در عرصه بینالمللی دارای اقتدار هستند نظیر دولتهای لیبرال و سازمانهای بینالمللی چون سازمان ملل و اتحادیه اروپا با استقبال روبرو میشوند و این نهادها عموما گرایش بدان دارند که گونه مطالبات جمعی را تشویق نمایند و به دقت گوش به آنها بسپارند. در این حالت چطور میتوان سخن از یکسانسازی برد؟ آنچه امروز «مطالبات هویتی» نامیده میشود بخش بسیار فعالی در سیاست جهانی است و این جنبش فکری پیوندهای زیادی با مفهوم درهمآمیختگی دارد.
نیکلا ژورنه: جنبه دومی نیز در مفهوم درهمآمیختگی هست که شما آن را نقد میکنید: اینکه این باور را به وجود میآورد که دوران ما، دورانی استثنایی است زیرا موقعیتهای انفرادی را که فرهنگها پیش از این در آن قرار داشتند، از میان میبرد. به چه چیزی در اینجا اشاره دارید؟
ژان لو امسل: آنچه امروز به آن جهانی شدن میگویند پدیده کاملا جدیدی نیست. اکثر جوامع جهان کنونی در دورههای پیشین در دایرههایی بزرگتر از موقعیتهای درونی کنونی خود میزیستهاند. این جوامع اغلب به معانی جهانشمول متوسل شدهاند تا خاصگراییهای خود را نشان دهند. پس این امر تازهای نیست. پیش از جهانی شدن فعلی، ما موارد مشابه دیگری هم داشتهایم برای مثال اشاعه مسیحیت در اروپا یا اشاعه اسلام در آفریقا، گسترش فرهنگ اروپای غربی در قاره جدید و… همه این موارد سبب میشدند که جوامع محلی خود را نسبت به جهانی خارج از خویش تعریف کنند.
این امر همچنین برای جوامعی که در مقیاس کوچکتر به بیشترین حد درون خود فرو رفته بودند نیز صادق است. زمانی که برونیسلاو مالینوفسکی به مطالعه بر مردمان ملانزی پرداخت از یافتن چرخههای تجاری با گستره چند صد کیلومتری در نزد آنها شگفتزده شد. کوتاه سخن آنکه مفهوم فرهنگ منفرد و خودمختار، یک توهم است که حاصل روشهای مشاهده مردمشناسان بوده است، مردمشناسانی که بدان گرایش داشتهاند که مطالعات خود را بر یک روستا، یک جزیره، یک قوم متمرکز کنند تا نوعی فضای بسته برای خود ایجاد کنند. و در راه انجام این کار آنها این پنداره را در خود تقویت کردهاند که گویی چنین فرهنگهایی درون گذشته خود غرق شدهاند و هر نوع خصوصیت معاصری در مورد آنها نفی شده است. بر عکس دوران کنونی به مثابه دورانی توصیف شده است که در آن همه مرزها از میان رفتهاند، به مثابه دورانی بیسابقه در تاریخ. این یک توهم است.
نیکلا ژورنه: با این وصف نمیتوانیم انکار کنیم که هر جامعهای معیارهایی برای اصالت خود دارد و خود را خاص میپندارد. به چه دلیل نباید به چنین جوامعی حق داد که بخواهند درهمآمیختگی را تجربه کنند؟
ژان لو امسل: شکی نیست که هر جامعهای از چنین تعاریفی برای خود برخوردار است و از آنها به خصوص برای تمایز خود از همسایگانش استفاده میکند. مینانکاها(Minanka)، مالینکهها(Malinke)ی آفریقای غربی را «آراشید خوار»(نوعی گیاه آفریقایی) مینامند و برعکس مالینکه ها آنها را «سگخوار» مینامند. البته اینها کلیشه هستند اما در همآمیختگی دقیقا از خلال همین مقولات تصور میشود چه به صورت مثبت و چه به صورت منفی. مسئله فقط این است که در اینجا ما با گفتمان کنشگران درباره جامعه خودشان سروکار داریم: گفتمانی که مردمشناسان تمایل دارند آن را دقیقا به کار بگیرند و عینی تصور کنند.
برای نمونه من درباره افکار یک مارابو(maraout) آفریقایی که بنیانگذار نوعی پیامبری با نام نکو (n’ko)درباره درهمآمیختگی بوده است، مطالعه کردهام.او هر گونه کنار گذاشتن فرهنگ مالینکه را به سود فرهنگ اروپایی رد کرده و ازدواجهای چندفرهنگی را تاسفآور میداند: درهمآمیختگی به نظر او نوعی عامل زوال فرهنگی است. به عقیده او نوعی هماهنگی میان فرهنگ، شیوه زندگی، زبان و فعالیتها وجود دارد: این یک درک بسیار قومی از مفهوم خلوص است که در برابر درهمآمیختگی قرار میگیرد.
اما ولو آنکه نظریات مثبت درباره درهمآمیختگی پیآمدهای یکسانی ندارند اما آنها هم از اصول یکسانی حرکت میکنند: اینکه آداب و رسوم، باورها، رفتارهایی وجود دارند که خاص این یا آن گروه انسانی هستند و فرهنگ آن گروه را شکل میدهند. برای نمونه مورد نویسندهای با نام ادوارد گلیسان(edouard Glissant) را در نظر بگیرید. استدلال او آن است که ما دو نوع فرهنگ داریم : فرهنگهای کرئولی که در آنتیل دیده میشوند و نیاکان شناخته شدهای ندارند و فرهنگهای نیاکانی(atavique) همچون فرهنگ فرانسوی که دارای ایزدستان(خدایان)ی نیاکانی، یک منشاء جمعی هستند. گلیسان فرهنگهای کرئول را تمجید میکند زیرا به نظر او این فرهنگها دارای آینده هستند. به عبارت دیگر او به همان نظر بالا میرسد: خودتان را خراب نکنید، نیاکانی نشوید، کرئول بمانید و یا کرئول شوید. و به خصوص آنچه آزاردهنده است اینکه چنین تمایزاتی میتوانند معانی عینی پیدا کنند: تفاوتهایی اساسی بین جوامعی که دارای نیاکان بودهاند یا نبودهاند نیست. هر دو اینها تصاویری ساخته شده هستند.
تمام عناصر فرهنگ بنا بر جوامع مختلف به یک صورت به کار نمیروند. برای نمونه در آفریقای پیش از استعمار نوعی پراگماتیسم دینی وجود داشت به صورتی که اگر یک شیئی مقدس، یک «بتواره» نتیجه مناسبی نمیداد افراد به جستجوی شیئی مقدس دیگری در صدها کیلومتری نقطه اول میرفتند، صرفا چون شنیده بودند که آن شیئی خوب عمل کرده است. سخن گفتن از دین دوگون(Dogon)، بامبارا(Bambara)، مالینکه یا پل(Peul) در چنین شرایطی چندان معنایی ندارد. زمانی که مذاهب جدید از راه رسیدند آنها نیز به همان صورت پذیرفته شدند.
بنابراین این نوع از رفتار نه به عنوان یک درهمآمیختگی بلکه به مثابه یک استراتژی دینی عادی دریافت میشد. ولو آنکه وسوسه شویم که این امر را به عنوان نوعی درهمآمیختگی توصیف کنیم، چنین کاری فاقد دقت است. من خود در این موارد معتقد به استفاده از واژه «شاخه گرفتن» هستم: وقتی ما نیاز به یک استناد بیرونی داریم، خود را به آن وصل میکینم و از آن شاخه میگیریم. این یکی از فرایندهای عادی و رایج فرهنگهاست و به مثابه یک درهمآمیختگی تجربه نمیشود. درهمآمیختگی همواره ما را به سوی این پنداره سوق میدهد که جایی، خلوص و ناب بودن فرهنگی به دست آمده است.
منبع گفتگو:
گفتگوگر: نیکلا ژورنه (Nicolas Journet)، مجله علوم انسانی شماره ۱۱۰، نوامبر ۲۰۰۰
- La Pensée métisse, Fayard, 1999.
- The Location of Culture, Routledge, 1994
- Routes: Travels and Translation in the Late Twentieth Century, Harvard Uiversity Press, 1997.
انتهای پیام