خرید تور نوروزی

مثلث ناگوار روشنفكری اسلامی

نگاهی انتقادی به جهان اسلام و روشنفكرانش در مواجهه با تمدن غرب

زهرا قزلباش در روزنامه اعتماد نوشت: «پاره پاره بودن جهان اسلام يكي از مهم‌ترين معضلات روشنفكران اسلامي و بلكه معضله اصلي تمام مسائل سياسي و اجتماعي و فرهنگي جهان اسلام نيز بوده است. در اين ميان به‌خصوص بحث تنوع زباني نيز قابل طرح است. عنوان كلي فلسفه اسلامي كه در منابع غربي با تعابير Islamic Philosophy يا Philosophy in Islam و نيز Arabic Philosophy و بعضا Arabic and Islamic Philosophy مطرح شده، در خود جهان اسلام هنوز بين فلسفه عربي و فلسفه اسلامي در كشاكش بوده و هست. تعصب زباني عجيب بسياري از پژوهشگران روشنفكر عرب كه شاخص‌ترين آنها از متفكران كلاسيك جميل صليبا (1976-1902) بود، با تاكيد بر اهميت زبان عربي، عنوان فلسفه و تفكر عربي را برجسته ساخت و اغلب اخلاف او نيز مايل به همين رويه بودند، هر چند پژوهشگراني همچون حسن حنفي (2021-1935م) مخالف رويه صليبا بودند به اين جهت كه حنفي تعبير فلسفه عربي را محصول كار مستشرقين غربي مي‌دانست كه مدافع عنوان «قوميت‌هاي اسلامي» به جاي «امت اسلامي» بودند. به جز مستشرق شيفته‌اي مثل هانري كربن (1987-1903) كه به جد از عنوان فلسفه اسلامي دفاع كرد.

درباره فلسفه اسلامي

همين معضل در روشنفكري ايران نيز به شكلي ديگر خود را نشان داد و برخي با تاكيد بر ذات غربي فلسفه، از عنوان فلسفه اسلامي كلّاً تبرّي جستند. در هر حال اختلاف زباني و فرهنگي عميق بين مسلمانان باعث دوري زياد آنها از هم مي‌شد و اصلا در خود تاريخ اسلام نيز مي‌بينيم كه از همان اواخر دوران حكومت اموي (اوايل قرن دوم هجري) كه بيشتر فتوحات رخ داده بود، جنبش‌هاي شعوبيه در ايران و حتي ديگر سرزمين‌هاي تحت سيطره حكومت اسلامي پديد آمد و مهم‌ترين پيام اين جنبش‌ها انكار هرگونه برتري فرهنگ عربي بر غيرعرب اعم از عجم و نبطي و قبطي و غيره بود.

نخستين مواجهه با تمدن غرب

پس تعجبي ندارد اگر روشنفكران عرب و ايراني در اولين مواجهه با تمدن غربي به دنبال برتري‌جويي زباني و قومي بوده باشند و لذا بايد اول تكليف خود را با اين مساله روشن مي‌كردند تا بعد ببينند با تمدن جديد چگونه برخورد كنند. از طرفي، همين اختلافات به‌شدت به تعبير عام «امت اسلامي» لطمه وارد كرد و گو اينكه اين عنوان در مخيله عده‌اي بوده و هست كه به دنبال اهداف خاص خود هستند و با واقعيت جهان اسلام مطابق نيست. درنهايت، روشنفكران جهان اسلام در مواجهه با تمدن جديد اولا مسائل و مصايب جوامع خود ثانيا، با دو مقوله مهم روبه‌رو بودند: 1- زبان و مليت، 2- اسلام.

ريشه تفكر التقاطي روشنفكران جهان اسلام

بنابراين يك مثلث روشنفكري شكل مي‌گيرد كه بايد بين سه مقوله زبان/قوميت، اسلام و غرب پيوند برقرار مي‌كرد يا تكليف اين سه‌گانه را به نحوي مشخص مي‌نمود. همين سه‌گانه بود كه موجب شد اكثر روشنفكران اسلامي اجبارا التقاطي بينديشند. نكته مهم و غم‌انگيزي كه در اين امر وجود داشته اين است كه اين روشنفكران كه بعدها با تامل در آثار شرق‌شناسان غربي به نوعي شرق‌شناسي وارونه يا به تعبير محمد اركون پساشرق‌شناسي روي آوردند، همچنان مرجع داوري را خود غرب قرار دادند. درواقع آنها موفق نشدند از گفتمان مليت يا آيين خود يك نظريه نسبتا كافي و لازم پديد آورند تا بتواند رقيب فكري غرب باشد و بايد اقرار كنيم كه شيوه و روش پژوهش، مباني و اصول آنها حتي غرب‌ستيزي‌شان همه مبتني بر نوع غربي بوده و هست و شايد يك عللش اين بود كه چنان‌كه پيش‌تر در يادداشتي ديگر هم اشاره شد، اساسا روشنفكري و نگاه انتقادي به سنّت ماحصل مدرنيته بود و شايد اگر مواجهه سنّت و مدرنيته در كشورهاي اسلامي بر اثر تحولات اواخر قرن نوزده و اوايل قرن بيست رخ نداده بود، اين نگاه انتقادي روشنفكرانه هم شكل نمي‌گرفت؛ زيرا نه بستر جامعه و نه سنّت آمادگي چنين رويارويي را نداشت و سنّت بسيار سخت‌تر از آن بود كه بتواند با اين دست تكانه‌ها ترك بردارد.

ريشه‌هاي مواجهه جوامع اسلام با تمدن غرب

از طرف ديگر، آنچه كشورهاي اسلامي را در معرض مواجهه با غرب قرار داد، بالاجبار شرايط سياسي آنها بود كه از سويي در سيطره حكومت‌هاي متحجّر و اقتدارگراي داخلي بودند و از سوي ديگر طعمه تمايلات توسعه‌طلبانه استعمار و امپرياليسم جديد واقع شده بودند. بعد از شكست امپراتوري عثماني از متّفقين در جنگ جهاني اول كه منجر به قرارداد سيكس پيكو و تجزيه عثماني و تقسيم خاورميانه بين انگليس و فرانسه شد، كشورهاي عربي خاورميانه و شمال آفريقا اعم از سوريه و فلسطين و عراق و الجزاير مستعمره اين قدرت‌ها شدند تا اينكه بعدا به مرور به استقلال دست يافتند.

ايران البته هرگز مستعمره كشورهاي بيگانه نشد اما به واسطه شاهان قاجاري و بعدا پهلوي به‌طور ضمني بين روسيه و انگليس تقسيم شد و به سختي مي‌توانست از چمبره اين حكومت‌ها خلاصي يابد تا اينكه بعد از جنگ جهاني اول امريكا نيز به جرگه استعمارگران اضافه شد.

وضعيت متناقض روشنفكران از فرنگ برگشته

بنابراين وضعيت بغرنج روشنفكران خاورميانه و شمال آفريقا في‌الحال معلوم بود؛ وقتي اكثر آنها به كشورهاي اروپايي رفتند و تحصيل كردند و با فلسفه و علوم انساني غربي اعم از تاريخ و جامعه‌شناسي آشنا شدند، با چهره جديدي به سرزمين مادري بازگشتند. آنها اصول و مبادي مهمي از انسان‌شناسي، جامعه‌شناسي، فلسفه‌هاي مختلف اعم از ايده‌آليسم يا ماركسيسم يا فلسفه‌هاي وجودي (اگزيستانسياليسم)، مكتب انتقادي و حتي علوم جديد را آموخته بودند و ذهنيت آنها ديگر هرگز ذهنيت يك اصطلاحا مسلمان يا شرقي سنّت‌گراي وطن‌پرست خام و عاشق نبود، زيرا به خصوص اصول و مباني نقد سنّت را نيز به خوبي آموخته بودند. در كنار اينها، چهره جديد و متمدن و رفاه‌زده و قانون‌مدار زندگي غربي نيز تصوير جوامع سنّتي، عقب‌مانده و بي‌اصول و قانون آنها را نزد ايشان به‌شدت مخدوش نموده بود و بسياري از اين روشنفكران علي‌رغم دغدغه شديد فرهنگي و ملّي و قومي كه داشتند حتي در كشور بومي خود نيز نتوانستند زندگي كنند و به غرب كوچ كردند.

آنچه نهايتا اين روشنفكران پيش رو داشتند در وهله اول عبارت بود از يك سنّت سخت و ناكارآمد و غيرقابل نقد كه علي‌رغم اينكه حتي شناختي مستدل و بازيابي‌شده از خود ندارد، اما هرگز حاضر به بازنگري در خود هم نيست. سنّتي كه با وجود اين تصلب و عقب‌ماندگي، در معرض استعمار و امپرياليسم هم قرار گرفته بود و در وانفساي سياسي خود چاره‌اي جز حفظ ميراث خودش علي‌رغم آن همه عقب‌ماندگي اجتماعي و فرهنگي نمي‌ديد و متاسفانه همه اين كشورها اعم از ايران و الجزاير بعد از شرايط دشوار مواجهه با مدرنيته و غرب جديد به توسعه روي آوردند.

مساله روشنفكران مسلمان

روشنفكران در وهله بعد با خود غرب و روش مواجهه او با «ديگري» خود يعني همين كشورهاي اسلامي روبه‌رو بودند: نگاهي پر از تحقير و سرزنش كه ساكنان خاورميانه و ملل اسلامي را اقوامي بربر و نادان و عقب‌مانده و بدون تاريخ و توسعه تعريف مي‌كرد و براي شناخت آنان از علمي با عنوان اتنولوژي يا قوم‌شناسي استفاده مي‌كرد گواينكه با گونه‌هايي عجيب و وحشي از انسان‌ها مواجه شده است و اين قطعا ضربه روحي مهلكي براي اين روشنفكران چه غرب‌زده و چه غرب‌ستيز بود. آنها نمي‌توانستند تصوير تاريك و غيرمنصفانه و امپرياليستي غرب از اسلام و سرزمين اقوام مادري خود را برتابند و به ميزان وابستگي و علاقه خود واكنش‌هايي را نشان دادند كه باعث شكل‌گيري شرق‌شناسي وارونه شد كه در راستاي نقد شرق‌شناسي خود غربيان بود. اما چنان‌كه گفتيم تمام مباني آنها متاسفانه غربي بود؛ چاره ديگري هم نداشتند.

ريشه‌هاي سلفي‌گري در جهان اسلام

آنها نهايتا بايد بعد از شناخت نسبتا كافي از غرب به بازشناسي فرهنگ و سنّت ملّي و ديني خود مي‌پرداختند و در اين ميان مدل‌هاي مختلفي از آنها قابل پيگيري بود: ديندار سكولار، دين‌شناس سكولار، پديدارشناس دين، اسلامگراي ليبرال، اسلامگراي ماركسيست و مدل‌هاي التقاطي ديگر كه در آخرين تلاش‌هاي خود سعي كرد تا بين اسلام و مدرنيته سازش ايجاد كند؛ تصوير غم‌انگيزي از انواع ايدئولوژي‌هاي شكست‌خورده كه نهايتا به بنيادگرايي و سلفي‌گري منجر شد. در هر حال دشواري‌هاي روشنفكري بيش از اينها بود. روشنفكران عرب قبل از همه اينها درگير ميراث فكري عربي اسلامي خود بودند و روشنفكران ايراني هم درگير ميراث فكري ايراني-اسلامي خود و قبل از اينكه دوگانه اسلامي غربي شكل بگيرد، دوگانه عربي-اسلامي و ايراني-اسلامي شكل گرفته بود. البته براي روشنفكران عرب مساله زبان آن‌قدر معضل نبود چون زبان رسمي دين اسلام عربي بود.

آنها راحت‌تر مي‌توانستند بين قوميت و دين خود پيوند برقرار سازند، چه اينكه زبانش مشترك بود. البته زبان‌هاي بومي شمال آفريقا مثلا الجزايري (بربر) هم بود كه به نوعي زبان مادري اصلي محسوب مي‌شد و فرضا اگر يك روشنفكر الجزايري را درنظر بگيريم، بين زبان‌هاي تركي، فرانسوي، بربر و عربي حق انتخاب داشت و اين زبان‌ها برآمده از شرايط بومي و جغرافيايي و سياسي و مذهبي آن قوم بوده‌اند. حال سهم هر يك از اين زبان‌ها در توسعه كشور متبوع خود چقدر بوده است؟! فرهنگ حاصل از كدام زبان مي‌توانست باعث رشد و بهبودي وضعيت جامعه شود؟! اينها تنها بخشي از سوالات مهمي بود كه روشنفكران آن سرزمين را مي‌توانست مشغول به خود سازد.

اما روشنفكران ايراني با معضلي فراتر از اين روبه‌رو بوده‌اند و آن اختلاف عميق زبان عربي و زبان فارسي بود و به خصوص سهم هر يك در رشد و بالندگي كشور كه بيش از آنكه يك مساله معرفتي و تحليلي براي روشنفكران و متفكران ما باشد، متاسفانه محل نزاع ملي‌گرايي و مذهب‌گرايي شد و خسارات جبران‌ناپذيري به بار آورد؛ كساني كه از فرهنگ عربي-اسلامي حمايت مي‌كردند و كساني كه حساب ايران را از اسلام عرب‌ها جدا و نقش ايران را نيز در تاريخ اسلام به نحوي ديگر و بسيار خاص معرفي مي‌كردند و كساني كه كلا حساب ايران را از اسلام جدا مي‌كردند و قائل به استقلال تام و نهايتا جدايي اين دو بودند و تمايزهايي مثل ايران پيش از اسلام و ايران پس از اسلام را بسيار برجسته ساخته و تبديل به ايدئولوژي نمودند.

مواجهه شتابزده و نامعقول با تمدن غرب

روشنفكران اوليه همچون سيد فخرالدين شادمان (1346-1286ش) كه در غرب تحصيل كرده بود روي زبان فارسي بسيار تاكيد مي‌كردند. شادمان از مخالفان نوگرايي ادبي در ايران بود و معتقد بود كه مواجهه ايرانيان با غرب، شتابزده و نامعقول بوده و جماعتي تحت عنوان فُكلي‌ها كه فرنگ رفته و در فرنگ درس‌خوانده هستند، شيفتگان غرب هستند و حتي حاضرند زبان فارسي را به خط لاتين بنويسند و توجهي به زبان مادري ندارند درحالي كه زبان، ستون اصلي هويت و تمدن هر ملتي است. فارغ از اين نوع نگاه تك‌گروانه و انحصاري به مساله زبان فارسي، مقابل كردن آن با عربي به مثابه زبان اسلام و با زبان‌هاي لاتين اعم از انگليسي و فرانسوي، حامل اختلاف فرهنگي و محتوايي عميقي بود كه بين اين زبان‌ها وجود داشت.

اهميت اين اختلافات را به‌خصوص مي‌توان با رواج ساختارگرايي در دوران پس از جنگ جهاني دوم در اروپا توضيح داد. اينكه ساختار فرهنگ را مي‌توان با زبان مشخص كرد و اساسا تفاوت زباني مي‌تواند به اختلافات عميق فكري و فرهنگي دامن بزند. اين خود بحث مفصلي است كه در مجال اين مرقومه كوتاه نيست، ولي مي‌توان از خود پرسيد كه اگر قرار بود يك روشنفكر مسلمان به يكي از زبان‌هاي بومي، ملّي يا مذهبي خود بينديشد به چه سطحي از اختلاف فكري و فرهنگي و بينشي مي‌رسيد؟! مثلا روشنفكر ايراني اگر فقط ايراني يعني با زبان فارسي مي‌انديشيد چه نوع خروجي داشت؟ يا فقط اسلامي و با زبان عربي مي‌انديشيد؟ يا با زبان غربي و يكي از زبان‌هاي لاتين؟! دورنما و تصوير او از جامعه‌اش به فراخور اختلافات اين زبان‌ها چقدر تغيير مي‌كرد؟! چقدر روي مسائلش تاثير مي‌گذاشت؟! پيش‌تر در بخش اول اين نوشته آلبر كاموي فرانسوي-الجزايري را مثال زديم و گفتيم كامو كاملا فرانسوي مي‌انديشيد و عميقا فرانسوي بود. جغرافيايي كه كامو تصوير مي‌كرد الجزاير بود ولي با رفرم فرانسوي و رنگ و بوي شهرهاي فرانسه و فضاي روشنفكرانه و مدرن پاريس و حضور پررنگ شهروندان فرانسوي كه به شهروندان بومي مي‌چربند و كامو از بوميان الجزاير خيلي كمتر مي‌گفت و در رمان معروف بيگانه و نيز آخرين اثرش آدم اول مي‌بينيم كه تصويري كه از يك عرب ارايه مي‌دهد نسبتا وحشي و نفرت‌انگيز است و در بيگانه مورسو مرد عرب را بي‌اختيار مي‌كشد.

انگار الجزاير جز فقر و بدبختي و حمّالي و روزمرّگي چيزي ندارد و قهرمان رمان‌هايش مورسو وقتي مثل يك اروپايي قهوه مي‌نوشد و سيگار مي‌كشد و روزنامه مي‌خواند و شنا مي‌رود و اوقات فراغت خود را مي‌گذراند در منتهاي خوشبختي قرار دارد و از تصوير بدبختي الجزاير و نيهيليسم جدا مي‌شود. اين درواقع نفي سرزمين مادري نيست؛ بلكه پشت كردن به تصويري رقّت‌انگيز و متوحّش از آن است، تصويري خودباخته و نااميد از شرق، از شمال آفريقا، از خاورميانه، كه در اندروني همه روشنفكران جهان اسلام نيز قرار داشته است. تصويري كه درواقع برندگان دنياي جديد يعني غربيان به جهانيان حواله كردند و از طريق مستشرقان و ميسيونرها و مستشاران خود فرياد زدند كه فرهنگ‌هاي غيرغربي متوحش و بي‌چيز و فقير و نادان هستند و محكوم هستند به سيطره غرب دربيايند.

خودباختگي فرهنگي در نوانديشان اسلامي

در بخش تفكر، روشنفكران و نوانديشان جهان اسلام نيز عملا تا به امروز همين راه را رفته‌اند. راهی که باعث پذيرش دوگانه غربي و غير غربي (ديگري غرب) كه شامل كشورهاي توسعه نيافته و خاورميانه و شمال آفريقا كه عموما مسلمان هستند، مي‌شود. حتي تعديل اين نگاه هم ابتدا در خود غرب و با بروز جريان‌هاي موج نو ضدمدرن در دهه شصت قرن بيستم و ظهور پسامدرنيسم رخ داد. يعني تغيير رويه و نگاه روشنفكران اسلامي جديدتر نيز متاثر از دكترين‌هاي كثرت‌گرا و بيناذهني و بينافرهنگي متفكران پسامدرن بوده است. مخلص كلام اينكه در بخش تفكر وامداري عجيبي به تفكر غربي وجود دارد كه قابل بحث است، اما در برابر اين نگاه، روشنفكران جهان اسلام كه گفتيم به نقد شرق‌شناسي كلاسيك غرب و اصلاح و تغيير آن پرداختند عملا چه كردند؟ آن‌هم درحالي كه در كشورهاي اسلامي همواره سياست جلوتر از فرهنگ و دين عمل كرده است. همان‌طور كه گفتيم نهايتا مباني همه اين روشنفكران مبتني بر فلسفه و ادبيات و علوم انساني غربي بود و نهايتا رويه بومي‌سازي آن آموزه‌ها كه خود دشواري ديگري بود. اختلاف كيفي آموزه‌هاي جهان مدرن و اسلام نيز مساله انتخاب را دشوارتر مي‌ساخت! زبان اسلام و زبان دنياي جديد از هم دور بودند و اين معضله را چه مي‌توانست كرد؟!

تلاش نافرجام پيوند سنت و مدرنيته

بله البته بسياري روشنفكران اسلامي به سبك اسلاف خود در جهان اسلام مانند فيلسوفان اسلامي اوليه همچون كندي و فارابي و ابن‌سينا كه سعي در سازگاري دين اسلام و فلسفه يونان داشتند، تلاش كردند بين اسلام و مدرنيته يك پل مشترك پيدا كنند يا نهايتا بين اين دو تساهل برقرار شود ولي هر دو تقريبا ممتنع بود، زيرا اولي مستلزم اين بود و هست كه مباني اين دو بيگانه به هم تبديل شوند و در واقع قلب شوند كه معقول نيست، دومي هم دلايل سياسي بسياري دارد كه تساهل را چندان جايز نمي‌داند، زيرا از سويي غرب همواره به خاطر خوي منفعت‌طلبي و استعماري‌اش كشورهاي ديگر و خاورميانه را ابزار بقاي خود مي‌خواهد و نه سرزميني براي خود و از سوي ديگر ساكنان سرزمين‌هاي شرقي‌ -شرق ميانه- كه احساس كردند قافيه را به غرب باخته‌اند همواره روياي سروري گذشته خود در تاريخ را درسر دارند و دوست ندارند در چمبره غرب باشند و چه بسا رقيب دست‌كم سياسي آن شده‌اند و به دنبال سهم‌خواهي در جهان هستند و بنابراين ديديم كه در طول قرن بيستم مستعمرات اروپايي انقلاب كردند و از سيطره استعمار آزاد شدند و در مرحله دوم بيداري خود كه در سال‌هاي اخير رخ داده جريان‌هايي شكل گرفته‌اند كه اسلام را رقيب و بلكه جايگزين جدي غرب در سياست جهان مي‌دانند. نهايتا همه اين جريان‌ها نيز ناخواسته محصول خود مدرنيته بوده‌اند.

چرايي شكست روشنفكري اسلامي

در مجموع روشنفكري اسلامي به هر دري زده شكست خورده و باز از مباني غربي سربرآورده و ممكن است گفته شود وقتي ادعا كرديد روشنفكري اساسا امري غربي است، پس جاي تعجب ندارد كه كلا مقوله روشنفكري با روح غربي عجين باشد. اما خب اين سوال را هم مي‌توان كرد كه چرا روشنفكران اسلامي كه عميقا از فلسفه‌هاي غربي متاثر بوده‌اند هرگز نيم‌نگاهي به سنّت فلسفه اسلامي نداشتند و آن را آن‌طور كه شايسته است بازخواني نكردند؟! بسيار خوب البته گفتيم كه هنوز بر سر عنوان فلسفه عربي و فلسفه اسلامي اختلاف هست! فلسفه‌اي كه اولين فيلسوفش و آخرين فيلسوفش به روايت غربي‌ها، عرب بودند اما جريان‌هاي اصلي آن متعلق به ايرانيان بود؛ يعني كندي نخستين فيلسوف جهان اسلام كه عرب بود و از شرق جهان اسلام بود و ابن‌رشد كه او هم عرب بود ولي از غرب جهان اسلام و مابين اين دو فارابي و ابن‌سينا و سهروردي ايراني قرار داشتند. آن اختلاف زباني كه گفتيم اينجا هنوز پابرجاست!
آن‌قدر كه روشنفكر عرب محمد عابر الجابري
(2010-1935م) نيز همچون بسياري غربي‌ها ابن‌رشد را پايان فلسفه غربي دانست و به پس از آن اعتنا نكرد.

داوري اردكاني ما چه؟! آيا او سنّت فلسفي ما را بازخواني كرد آن هم با انگيزه توسعه؟! آيا داوري جريان‌سازي فراتر از حلقه فرديد كرده است تا بتوان با تمسك به آن در برابر نگاه ايدئولوژيك به علوم اسلامي ايستاد؟! در بخش پاياني اين نوشته دو روشنفكر ارزشمند جهان اسلام يعني محمد اركون و علي شريعتي را به عنوان مثال نمونه تمام آنچه گفته شد، معرفي مي‌كنم.

نمونه محمد اركون

محمد اركون (2010-1928م) متفكر الجزايري- فرانسوي در واقع اسلام‌شناس فرانسوي است كه با ذات عربي-اسلامي خود به سبكي كاملا فرانسوي مي‌انديشيد و علي‌رغم تاثيري كه از فلسفه آلماني به خصوص مكتب فرانكفورت و هرمنوتيك آلماني نوعا هابرمارس پذيرفته بود، اما چون فرانسوي مي‌زيست تاثيرات عميقي از روشنفكري فرانسوي و به ويژه چهره شاخص فلسفه و روشنفكري فرانسه ميشل فوكو دريافت نمود. او علي‌رغم زيست فرانسوي و فكر اروپايي كه داشت، اما دغدغه مهمش دين اسلام و عقب‌ماندگي جغرافياي اسلام و ملل مسلمان از جمله كشور مادري‌اش الجزاير بود. دغدغه‌اي كه بايد گفت بين همه روشنفكران مسلمان خاورميانه و شمال آفريقا مشترك بود. اركون در سنّت و تاريخ و انديشه و فرهنگ عربي نوعي رخوت و طلسم مي‌ديد كه به عدم رشد و بالندگي منجر شده و بنابراين تلاش كرد با تحليل ميراث فكري خود برپايه آنچه كه از ميراث غربي و مستشرقين و فضاي روشنفكري عربي اسلامي آموخته بود، راه‌هاي اميدواري را بگشايد و از قلب سنّت چه در قالب متون و نوشته‌هاي مكتوب آن و چه نانوشته‌ها و فولكور و فرهنگ عامه و فرهنگ شفاهي سنّت راهي به نو شدن و تحولات عميق كشورهاي اسلامي بازنمايد. البته شايد بتوان گفت كه او متاثر از علوم قوم‌شناسي غربي روي ميراث اتنيك‌ها و فرهنگ شفاهي آنها مثلا در شمال آفريقا تاكيد كرده بود كه البته با رويكردهاي جامعه‌شناسي و مردم‌شناسي و حتي اسطوره‌شناسي او همخواني داشت، اما از سوي ديگر پاشنه آشيل مساله را نيز به خوبي كشف كرده بود و آن خود اسلام بود و الهيات اسلامي كه در كشورهاي اسلامي حاكم بود و بنابراين تغيير در اين الهيات را نيز از عوامل مهم نوگرايي جهان اسلام مي‌دانست. او درنهايت گفت كه اين نوع بازنگري بايد منجر به يك عقلانيت اسلامي شود كه مسيري براي نوگرايي خواهد بود.

نمونه علي شريعتي

علي شريعتي (1977-1958م/1356-1312 ش) متفكر و روشنفكر ايراني كه او نيز تحصيلكرده فرانسه بود در وضعيتي مشابه اركون بود. او نيز تاب عقب‌ماندگي ناشي از تحجّر دين سنّتي كه وي آن را ميراث تشيع صفوي مي‌دانست را نداشت، اما از سوي ديگر از غرب نيز بيزار بود و از جريان غرب‌ستيزانه‌اي كه جلال آل‌احمد ايجاد كرده بود دفاع مي‌كرد. شايد بتوان گفت اين بيزاري در اركون وجود نداشت و او از غرب بيزار نبود، بلكه از شرق‌شناسي كلاسيك غربي گلايه داشت، اما شريعتي بين غرب و استعمار فرقي نمي‌گذاشت و حتي بينش او نسبت به غرب به اندازه سلفش شادمان هم نبود كه تاكيد زيادي روي شناخت جهت‌دار غرب داشت و بين فرهنگ غربي و دانش و بينش غربي فرق مي‌گذاشت. با اين حال شريعتي عميقا از فلسفه و جامعه‌شناسي غربي تاثيرپذيرفت و آموزه‌هايي از ماركسيسم و اگزيستانسياليسم را با مكتب عقيدتي شيعه درآميخت تا بتواند بر تشيع صفوي چيره‌ آيد. شريعتي نيز دريافت هر نوع تحول در جهان اسلام مستلزم تغيير نگرش به اسلام است و حتي درواقع مساله او فراتر از اسلام، تفكر شيعه بود كه بايستي اصلاح مي‌شد و اين نياز به يك پروتستانتيسم نوع لوتري داشت كه شريعتي تلاش كرد با نقد راديكال شيعه صفوي آن را به نوعي محقق سازد. بنابراين با صرف نگاه پديدارشناسانه به دين تلاش كرد تا اسلام شيعي را از انحصار روحانيان سنّتي برهاند و چهره‌اي جديد و انقلابي از آن نشان دهد. سرانجام نگاه رمانتيك و مثبت شريعتي به اسلام با نگاه رمانتيك و منفي او به غرب درآميخت و خوانشي از شيعه ارايه داد كه مي‌توانست يك خروجي آن فرد سوسياليست و پراكسيست شيعي باشد.

منابع:

  • اركون، محمد، دانش اسلامي، ترجمه عبدالقادر سواري، انتشارات نسل آفتاب: 1394.
  • بروجردي، مهرزاد، روشنفكران ايراني و غرب، ترجمه جمشيد شيرازي، نشر و پژوهش فرزان روز: 1377.
  • خلجي، محمدمهدي، آرا و انديشه‌هاي دكتر محمد اركون، مركز مطالعات فرهنگي بين‌المللي: 1377. روشنفكران اوليه همچون سيد فخرالدين شادمان (1346-1286ش) كه در غرب تحصيل كرده بود روي زبان فارسي بسيار تاكيد مي‌كردند. شادمان از مخالفان نوگرايي ادبي در ايران بود و معتقد بود كه مواجهه ايرانيان با غرب، شتابزده و نامعقول بوده و جماعتي تحت عنوان فُكلي‌ها كه فرنگ رفته و در فرنگ درس‌خوانده هستند، شيفتگان غرب هستند و حتي حاضرند زبان فارسي را به خط لاتين بنويسند و توجهي به زبان مادري ندارند درحالي كه زبان، ستون اصلي هويت و تمدن هر ملتي است.
    روشنفكران جهان اسلام در مواجهه با تمدن جديد اولا مسائل و مصايب جوامع خود ثانيا، با دو مقوله مهم روبه‌رو بودند: 1- زبان و مليت 2- اسلام.
    بنابراين يك مثلث روشنفكري شكل مي‌گيرد كه بايد بين سه مقوله زبان/قوميت، اسلام، و غرب پيوند برقرار مي‌كرد يا تكليف اين سه‌گانه را به نحوي مشخص مي‌نمود. همين سه‌گانه بود كه موجب شد اكثر روشنفكران اسلامي اجبارا التقاطي بينديشند.
    اساسا روشنفكري و نگاه انتقادي به سنّت ماحصل مدرنيته بود و شايد اگر مواجهه سنّت و مدرنيته در كشورهاي اسلامي بر اثر تحولات اواخر قرن نوزده و اوايل قرن بيست رخ نداده بود، اين نگاه انتقادي روشنفكرانه هم شكل نمي‌گرفت، زيرا نه بستر جامعه و نه سنّت آمادگي چنين رويارويي را نداشت و سنّت بسيار سخت‌تر از آن بود كه بتواند با اين دست تكانه‌ها ترك بردارد.
    بعد از شكست امپراتوري عثماني از متفقين در جنگ جهاني اول كه منجر به قرارداد سيكس پيكو و تجزيه عثماني و تقسيم خاورميانه بين انگليس و فرانسه شد، كشورهاي عربي خاورميانه و شمال آفريقا اعم از سوريه و فلسطين و عراق و الجزاير مستعمره اين قدرت‌ها شدند تا اينكه بعدا به مرور به استقلال دست يافتند.»

    انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا