«مهمترین ضعف ما نبودن فلسفه سیاسی در گروههای علوم سیاسی است»
ملکزاده، پژوهشگر اندیشه سیاسی گفت: اهمیت فلسفه سیاسی در همین بحث در بنیانها است و مهمترین ضعف گروههای علوم سیاسی ما، دقیقاً همین فقدان مرکزیت فلسفه سیاسی است. انگار فلسفه سیاسی، یک واحد عمومی طفیلی است که هر کسی میتواند با مطالعه چند کتاب یا textbook به آن بپردازد.
حمیدرضا حافظی در خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) نوشت: «در ادامه پرونده اندیشه و فلسفه سیاسی در ایران، و با توجه به اینکه متخصصان بر این نکته تأکید کردهاند که فلسفه سیاسی در دانشگاهها مهجور واقع شده است، با حمید ملکزاده پژوهشگر اندیشه سیاسی گفتوگویی انجام دادیم. او باور دارد ساختار فعلی جذب هیئت علمی در ایران به گونهای است که دانشگاه را از معنای اصلی خودش دور کرده و دانشگاه صرفاً تبدیل شده به ماشین تولید مدرک؛ و این مضاف بر کمبود منابع و متون تخصصی در حوزه فلسفه سیاسی و ضعف اساتادان این حوزه است. به عقیده ملکزاده مهمترین ضعف گروههای علوم سیاسی در ایران فقدان مرکزیت فلسفه سیاسی است. علاوه بر این، او میگوید در بسیاری از دانشگاهها حتی دانشکدههای فلسفه، طوری با درس فلسفه سیاسی برخورد میشود انگار یک درس عمومی است و هر کسی میتواند آن را تدریس کند. مشروح این گفتگو را در ادامه میخوانید.
مهمترین مشکلی که در حوزه فلسفه سیاسی در دانشگاههای ما وجود دارد چیست؟
بحث درباره فلسفه سیاسی، بحث درباره مبانی و بنیانهای سیاست و هستیشناسی سیاسی است؛ اینکه اساساً سیاست هم به عنوان یک مفهوم و هم به عنوان اصول دانشگاهی چه هست؟ و این موضوعی است که مخصوصاً در گروههای علوم سیاسی ما در ایران که من تجربه حضور در آن را دارم، پذیرفتهشده است. فلسفه سیاسی به عنوان یک اصل بدیهی پذیرفتهشده است. بر اساس این اصل پذیرفتهشده و طبیعیِ بدیهی، مدرسان به تدریس سیاست میپردازند.
اهمیت فلسفه سیاسی در همین بحث در بنیانها است و مهمترین ضعف گروههای علوم سیاسی ما، دقیقاً همین فقدان مرکزیت فلسفه سیاسی است. برای اینکه بتوانیم درستی این ادعا را بسنجیم میتوانیم به مطالعه و پژوهش درباره اعضای هیئت علمی گروههای علوم سیاسی بپردازیم. مشاهده میکنیم که مثلاً واحدهایی مثل مبانی سیاست، اندیشههای سیاسی، منطق و سیاست، فلسفه سیاسی یا هر بحثی که به نحوی با بنیانهای سیاست مربوط است را بهسادگی اساتیدی با تخصص جامعهشناسی یا روابط بینالملل و سیاستگذاری تدریس میکنند. انگار فلسفه سیاسی، یک واحد عمومی طفیلی است که هر کسی میتواند با مطالعه چند کتاب یا textbook به آن بپردازد. این مشکلی است که ما در مورد فلسفه سیاسی در دانشگاهها مخصوصاً گروههای علوم سیاسی داریم.
آیا در دانشکدههای فلسفه نیز به همین شکل (مانند یک درس عمومی) با فلسفه سیاسی برخورد میشود؟
به جز دانشگاههای مادر و بزرگ در تهران، تقریباً در شهرستانها همین وضعیت وجود دارد. یا مثل هر درسی که هر کسی میتواند به آن بپردازد و تدریسش کند برخورد میکنند، یا اینکه آن نیروی متخصص لازم و کافی را برای پرداختن به فلسفه سیاسی ندارند.
مسئله اساسی دیگری که هست، این است که وقتی ما درباره مبانی سیاست صحبت میکنیم لازم است آدمهایی داشته باشیم که بهطور خاص به فلسفه سیاسی میپردازند. وقتی آدمهایی اینچنین داشته باشیم آن وقت سنتهای متفاوت سیاسی را در دانشکدهها یا دانشگاههای مختلف میتوانیم ببینیم. این یکی از مشکلاتی است که ما درباره آموزش سیاست در ایران داریم و نکتهاش به همین مسئله برمیگردد که دانشگاهها ما در ایران فاقد سنت هستند.
سنت به این معنا که بگوییم وقتی ما مثلاً در گروه علوم سیاسی دانشگاه تهران درس میخوانیم، با این سنت فلسفی در سیاست آشنا میشویم. دانشگاه فردوسی مثلاً سنت دیگری از فلسفه سیاسی را مد نظر قرار میدهد. وقتی چنین سنتهایی غایب باشند گفتوگو نیز در آکادمی ایرانی اتفاق نمیافتد. در این حالت وقتی وارد سیاست عملی میشویم فاقد سنت بنیادینی میشویم که سیاست روی آن استوار شده باشد.
پس شما به این موضوع که استادان ما در حوزه فلسفه سیاسی با ضعف مواجه هستند قائل هستید؟
بله، ضعف در استادان نیز وجود دارد. در فرآیندهای جذب هیئت علمی در ایران، کسانی جذب میشوند که توانایی ندارند که این کار مهم (تدریس فلسفه سیاسی) را انجام دهند. از طرفی در رویههای اداری نیز ضعف وجود دارد. برای نمونه در حال حاضر برای جذب و ارتقا، چه چیزی برای استادان مهم است؟ تعداد مقالات. برای همین است که مثلاً مشاهده میکنیم فلان استاد اندیشه سیاسی یا روابط یا مطالعات، همه چیز نوشته است. از موضوع شهر در یونان باستان، تا بیانات مقام معظم رهبری نوشته است، تا دلالتهای سیاسی فلان چیز در نظریه گفتمان بهمان کس هم نوشته است. مشخصاً میشود مشاهده کرد که این شیوه، انسجامی نیست. چون این فرد، به تعداد زیاد مقالات نیاز دارد. کسی کیفیت چنین کاری را ارزیابی نمیکند. به نوعی میتوان مشاهده کرد که ساختار آموزشی اداری ما خود به خود کسانی که بخواهند کاری بکنند را نیز در یک مسیر و رویه غلط میاندازند.
یعنی استادان دانشگاه در زمینه اصلیای که باید قرار بگیرند، قرار نمیگیرند.
بله. یعنی این روندها، متخصص تربیت نمیکند. نویسنده مقاله تربیت میکند.
با این اوصاف، این رویهها آینده فلسفه سیاسی را به کجا میرساند؟
عملاً این وضعیت در ایران، رشته علوم سیاسی را به یک نهاد تولید مدرک تبدیل میکند. کما اینکه اکنون نیز چنین است. یعنی آدمها واردش میشوند و مدرکی میگیرند و میروند و عموماً نمیتوانند شغلی پیدا کنند. چون اساساً تخصصی ندارند. حتی عموماً نمیتوانند حرف معناداری در سیاست بزنند. چون مبانی یا بنیانهایی ندارند که درباره سیاست و اعتبار آن فکر کنند.
در حال حاضر وقتی به گفتوگوهای عمومی درباره سیاست در ایران نگاه میکنیم میتوانیم بگوییم که متخصصان سیاست، یعنی کسانی که مدرک دانشگاهی درباره سیاست دارند؛ بیشتر ژورنالیستهای سیاسی هستند. یعنی شبیه به کسانی هستند که چند کتاب تاریخ سیاسی خواندهاند؛ چند تحلیل نیز از فلان تحلیلگر غربی شنیدهاند؛ حال سعی میکنند بر اساس همین دانش اندک چیزی بگویند.
در حالی که متخصص سیاست، یعنی دانشگاهرفته سیاست وقتی صحبت میکند، باید از دل صحبتهایش بتوانیم یک نظریه دولت را حتی اگر نگوید، استنباط کنیم. یعنی یک مبنا و فهمی از دولت باید داشته باشد که بر اساس آن تحلیل کند. تحلیلهای متفاوت باید از وفاداریهای هستیشناختی متفاوت به سیاست ریشه بگیرند. برای همین امروز، متخصصِ سیاستی که بتواند به کار بیاید نداریم. متخصصِ سیاستی که بتواند بحث معناداری درباره سیاست بکند نداریم.
حال بحث چگونه میشود؟ مثلاً من فوکویی هستم، یک سری کلیات اندیشه فوکو را که در هر textbook وجود دارد برمیدارم و کنار عناصری از واقعیت سیاسی میگذارم و مطلبی ارائه میکنم اما چون هیچ مبنای هستیشناختی و هیچ مبنای فلسفی در سیاست ندارم همان مطلب گردآوری شده را نیز نمیتوانم معنادار کنم. نمیتوانم پیوند آن با واقعیت روزمره را پیدا کنم. این اتفاقی است که برای سیاست رخ داده و هر روز بیشتر میشود.
درباره نسبت فلسفه سیاسی و زندگی چه میتوان گفت؟
ببینید وقتی مثلاً درباره فقه بحث میکنیم میگوییم کشف موضوع کار فقیه نیست. کشف موضوع کار مردم است. کجا این موضوع کشف میشود؟ در زندگی روزمره مردم؛ مردم مسلمانی که میخواهند زندگی مسلمانی داشته باشند، به مسئلهای برمیخورند، آن را به فقیه انتقال میدهند و فقیه حکم لازم را تولید میکند. این موضوع درباره تمام رشتههای دانشی، مخصوصاً علوم انسانی، وجود دارد. یعنی کشف موضوع، در زندگی روزمره اتفاق میافتد.
وقتی شما صاحبان مدرکی تولید میکنید که فاقد مبانی هستیشناختی و فلسفی در سیاست هستند آن وقت نمیتوانند مسائل واقعی پیشآمده در زندگی سیاسی را صورتبندی یا problematize کنند یا راهکاری پیدا کنند. اگر بخواهم درستتر بگویم، نمیتوانند فکر سیاسی تولید کنند. اگر ما در ایران، فاقد فکر سیاسی هستیم دو دلیل دارد. یک اینکه فاقد انسانهایی با مبانی هستیشناختی یا مبانی فلسفی در سیاست هستیم، دوم اینکه رابطه بین متخصصان و زندگی روزمره سیاسی قطع شده است. برای همین وقتی نگاه میکنیم میبینیم ما داریم درباره پرسشهایی که در کتابها هستند با هم گفتوگو میکنیم تا واقعیتهای زندگی روزمره.
آیا در مبانی و کتب فلسفه سیاسی با کمبود مواجهایم؟
بله، این شاید مهمترین کمبود ما باشد. اشارهای که به Textbook کردم نیز برای همین بود. من همیشه سر کلاس برای دانشجوها میگویم اگر کسی مثلاً لیسانس علوم سیاسی داشته باشد و آثار ارسطو و افلاطون را در فلسفه سیاسی غرب نخوانده باشد، انگار که هیچ چیزی نخوانده است. در واقع میشود گفت مدرکش اهمیتی ندارد. چرا؟ چون برای اندیشیدن درباره سیاست و سنت و فلسفه غربی، نقطه آغاز همیشه یونان باستان است. حال ما چقدر منبع قابل اعتماد دستهاول یا تفسیرِ معنادار، داریم که دانشجوی ما آن را بتواند مطالعه کند. یا اساساً چقدر این علاقه بین اساتید وجود دارد؟
یکی از مسائلی که من همیشه با همکاران در دوران تدریس داشتم این بوده که برخی از دانشجویان اعتراض میکردند که چرا فلان استاد منابع اصلی به ما میدهد بخوانیم؟ برخی از اساتید هم هستند که میگویند باید به دانشجو جزوه و Textbook داد. پس هم فقدان منابع، و هم فقدان اراده برای رجوع به منابع؛ این دو، مسائلی هستند که در دانشگاههای ایران مهم هستند.
فکر میکنید برای اینکه فلسفه سیاسی در دانشگاهها از مهجوریت بیرون آید چه باید کرد؟
من فکر میکنم برای جواب دادن به این سوال باید اشارهای داشته باشم به جمله معروف سیدجواد طباطبایی درباره دانشگاهها. او گفت دانشگاه در ایران به ضرورتی تاسیس شد؛ این ضرورت اداره دولت بود. این بخش را خودم اضافه کردم؛ وقتی سیاست را به عنوان دانش اداره دولت میفهمیم به طور طبیعی میرویم سراغ آن رویکردهایی از سیاست که تجربهگرا هستند. میرویم سمت انواع رفتارگرایی، انواع نظریههای حکومتداری و حکومتمندی و بعد سعی میکنیم که مهندس سیاسی تربیت کنیم.
من فکر میکنم یک بار برای همیشه، به قول پدیدارشناسها، فهممان از سیاست به این معنا را بایستی در پرانتر بگذاریم؛ یعنی معلقش کنیم، و به معنای دقیق سیاست آنطور که هست برسیم و بعد از آن شروع کنیم رابطه جدیدی بین دولت، یا دقیقتر بگویم، حکومت که همان قوه مجریه منظور من است، و دانشگاه بسازیم. این یکی از کارهایی است که باید انجام دهیم.
کار دیگری که باید بکنیم این است که اندیشکدههای مرتبط با نهادهای اجرایی کشور را تأسیس کنیم که میتواند از کارشناسها و کارشناسهای ارشد علوم سیاسی استفاده کند تا آن نیاز دولت را که نیاز واقعی و ضروری است، بیرون از دانشگاه برآورده کند. اینطوری دانشگاه میتواند کار خودش، که دنبال کردن حقیقت، یا صورتبندی کردن سیاست به معنای خاص است را دنبال کند. در راستای همین نیز اندیشکدهها میتوانند محتوای مورد نیاز حکومت برای اجرا را در اختیارش قرار بدهند.
این راهکاری است که میشود به آن فکر کرد. البته ساز و کار جذب هیئت علمی نیز باید تغییر کند. با این ساز و کار که الان داریم نهایتاً دانشگاهها از معنای خود خالی میشوند و تبدیل میشوند به گعدههای دوستان برای تدریس کردن و تربیت کردن آدمهایی که کاری با سیاست به معنای خاص کلمه ندارند بلکه صرفاً بخشی از موتور تولید مدرک یا همان متخصص یا مهندس هستند.»
قسمت اول سلسله متنهای «چرا فلسفه سیاسی در آکادمی ایرانی مهجور است؟» را از اینجا بخوانید.
انتهای پیام