دامی که عضو یک حزب تندرو برای محمدرضا لطفی پهن کرد
«آمن خادمی» در گزارشی در ایلنا نوشت: بعد از تمام شدن مصاحبه با مترجم که درواقع از بچههای پارلمان بود- که بعدا فهمیدم خودش عضو یکی از احزاب تندرو بود- حرفهای خصوصی ما برای خبرنگار ترجمه شد و فردای آن روز مصاحبه با تیتر سیاسی منتشر شد و همین باعث گرفتاری ما شد.
هفتادمین سالروز تولد محمدرضا لطفی مصادف است با 17 دی ماه. پیرمرد دوست داشت تارش را بردارد و همراه همسرش به ایران سفر کند و موسیقی ایرانی را به درون خانههای روستایی ببرد که شاید از بینشان دوباره چهرهای متولد شود که روزنهای در موسیقی ایرانی بگشاید. شاید اگر از ایران نمیرفت یا زمینه رفتنش را از ایران فراهم نمیکردند، امروز موسیقی ایرانی وضعیت متفاوتی داشت. چهبسا چهرههایی تازه تار ایرانی را به دست گرفته و ناخن به زه میکشیدند. شاید از زخمههای آنها بوی لطفی بلند میشد. کسی چه میداند!
راهروی مکتبخانه میرزاعبدالله هنوز بوی گل میدهد. لطفی عاشق گل بود. باید همهجای خانه سبز باشد و فریاد این سبزی در راهرو شنیده شود. دور که میزنی باید ساز باشد و ساز…
سازها روی دیوار و عودها خاموش ماندهاند
سازها روی دیوار هم که باشند صدایشان به گوش میرسد. تار، سهتار، دف و کمانچه سازهای مورد علاقه پیرمرد بودند. هنرمند یک عشق دیگر هم داشت: عود. بوی عود باید در خانه میپیچید. از صدقه سر بویی که در مکتبخانه هربار دود میشود؛ خیابان حقوقی هم بوی عود به خود میگرفت. اما حالا که پیرمرد نیست؛ عودها هم خاموش ماندهاند.
کسی با کفش وارد نشود
هنوز قوانین محمدرضا لطفی در مکتبخانه میرزاعبدالله پابرجاست. اول اینکه؛ کسی با کفش وارد کلاس درس نشود. آموزش بهصورت شفاهی و گوشی است. وقتی شاگرد درس پس میدهد باید احساساش هنگام درس پس دادن هویدا باشد اگر غیر از این باشد؛ استاد جوابش را قبول نمیکند.
اکسیژن را از لطفی دریغ کردند
احمد ارهسازان (مسئول کارگاه آلات موسیقی ایرانی وابسته به مکتبخانه میرزاعبداالله) میگوید: لطفی روزی ۱۸ ساعت مدام و مانند یک ارتشی برای موسیقی کار میکرد. عاشق موسیقی بود. موسیقی برایش حکم اکسیژن را داشت.
حالا دیگر ارهسازان بغض میکند. انگشت روی چشم کشیده و میگوید: وقتی از لطفی اکسیژن را گرفتند؛ دیگر چیزی برایش نماند. بیماری از پایش انداخت و بعد هم رفت. رفت که دیگر برود.
آیا برای لطفی دامن پهن کردند تا از ایران برود؟
محمدرضا لطفی اگر دغدغه موسیقی و اجتماع ایران را نداشت هیچوقت برنمیگشت و مشکلات خاص این فضا را به جان نمیخرید.
خودش گفته بود: من در خارج از کشور زندگی آرام و خوبی داشتم. سوئیس زندگی میکردم، امکان آن را داشتم که کنسرتهایم را اجرا کنم و به هر جای دنیا که میخواهم؛ مسافرت کنم و با هیچکدام از مسایلی که در اینجا دارم، درگیر نبودم؛ اما مسایل مربوط به ایران را دنبال میکردم. در یک لحظه احساس کردم، موسیقی ایرانی در فرم موسیقی دستگاهی و موسیقی هنریاش تقریبا در حال از بین رفتن است. فکر کردم با تجربهای که در این ۲۵ سال کسب کردم، به همراه تجربیات گذشتهام، شاید بتوانم کاری برای این موسیقی انجام دهم. پس آگاهانه و در طول سه ماه تصمیم گرفتم، همه چیز را رها کنم و به ایران برگردم، حتی اسباب و وسایلم را جمع نکردم. خودم به ایران آمدم و گفتم بعدا برایم بفرستید….
مجبورم کردند مهاجرت کنم
اما اصل ماجرا چیز دیگریست. لطفی میگوید مجبور به مهاجرت شد: رفتن من خیلی اتفاقی شد. از طرف موسسه موسیقی levi در ونیز دعوت شدم که برای دو هفته موسیقی تدریس کنم. در روزهای آخر کلاسم، یکی از روزنامهها از من خواست مصاحبهای با من انجام دهد و من گفتم که اگر پرسشها سیاسی نیست و هنریست؛ حاضرم مصاحبه کنم.
دامی که عضو یکی از احزاب تندرو برای لطفی پهن کرد
بعد از تمام شدن مصاحبه با مترجم که درواقع از بچههای پارلمان بود- که بعدا فهمیدم خودش عضو یکی از احزاب تندرو بود- حرفهای خصوصی ما برای خبرنگار ترجمه شد و فردای آن روز مصاحبه با تیتر سیاسی منتشر شد و همین باعث گرفتاری ما شد. این اتفاق درنهایت به ماندن ما در خارج از کشور ختم شد و با وجود اینکه خیلی اعتراض کردم ولی کار از کار گذشته بود. مصاحبه چاپ شده بود و من دیگر نمیتوانستم برگردم. اصولا صریح و رک هستم و همیشه به اطرافیانم اعتماد میکنم. این اتفاق بارها افتاد، حتی بعد از بازگشتم به ایران. رسم است که وقتی گفتوگو تمام میشود، طرفین مینشینند و دربارهٔ یکسری مسایل حرف میزنند. من هم به آنها اعتماد میکنم و حرفهایی میزنم بعد آنها همین حرفهای خصوصی را منتشر میکنند و جنجال درست میکنند، درحالیکه اگر من انتقادی به کسی داشته باشم، میتوانم به خودش بگویم. لازم ندارم تا آنها را در قالب یک گفتوگو بیان کنم. برخلاف تصور خیلیها، من اصلا کار سیاسی نکردهام؛ فقط کنسرت دادم و کار هنریام کردهام. پس اگر قصد مهاجرت داشتم که خیلی از کارها را انجام نمیدادم و میرفتم. آدم که با جیب خالی مهاجرت نمیکند.
آیا لطفی ساواکیست؟
لطفی در دورهٔ هنرستان به دعوتِ حسین دهلوی به ارکستر صبا رفت و به عنوان نوازندهٔ تار مشغول به کار شد. از آنجا هم به دانشکده موسیقی و مرکز حفظ و اشاعهٔ موسیقی راه یافت. در این زمان در فراگیریِ ردیفهای آوازی و سازی از اشخاصی مانند نورعلی برومند، عبدالله دوامی و سعید هرمزی کمک گرفت. اما خیلی زود از مرکز حفظ و اشاعه خارج شد. گفته میشود دلیلِ آن مشکلاتِ میانِ او و داریوش صفوت (مدیرِ آن زمانِ مرکز) بر سرِ اعتقاداتِ چپگرایانهٔ لطفی بوده است. ارشد تهماسبی معتقد است؛ لطفی این مرکز را از آنجا که از راهِ اصلیِ خود منحرف شده بود، رها کرد و از آن خارج شد اما پیرمرد رابطهاش را با نورعلی برومند حفظ کرد و همیشه به او وفادار ماند.
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
چه اتفاقی میافتد که لطفی با هوشنگ ابتهاج آشنا میشود؟!
محمدرضا لطفی اینطور تعریف کرده که؛ سال چهارم دانشگاه درسی به نام آهنگسازی در فرمهای ایرانی داشته و در آن ترم آقای معروفی به آنها درس میداد. پیرمرد از زمانی یاد کرد که معروفی بسیار مهربان به او گفته که آیا ذوق آهنگسازی دارد و او گفته: بله از ۱۶ سالگی آهنگسازی کردم. آنجا بود که محمدرضا لطفی قطعه موسیقی «بمیرید، بمیرید» را نزد جواد معروفی برد و او از این کار خیلی خوشش آمد.
مولانا سرود؛ معروفی تنظیم کرد؛ لطفی تار زد و مرضیه خواند
تعریف میکرد: آقای معروفی با آقای «سایه» که مسوول برنامه «گلها» بودند، صحبت کرد و گفتند داستان از این قرار است و نت را به آقای سایه داد و گفت شعر هم از مولاناست و من دلم میخواهد نت را نتظیم کنم و به خانم «مرضیه» بدهیم. آن زمان ساواک خیلی مسئله مهمی بود؛ در همین راستا آقای سایه به آقای معروفی گفته بود به لطفی بگویید به رادیو بیاید تا او را ببینم. اما من اصلا دلم نمیخواست به رادیو بروم. آن زمان رادیو برایم حالت خوبی نداشت؛ یعنی روسای شاه را دوست نداشتم. بالاخره به رادیو و دفتر آقای سایه رفتم؛ آقای شهبازیان هم پشت پیانو نشسته بودند. یک کاپشن سربازی به تن داشتم و موهایم بلند بود. آقای شهبازیان اول چند تا نت را زد و سایه گفت: «آقای معروفی خیلی از شما تعریف کردند. چرا این شعرِ مولانا را انتخاب کردید؟» گفتم این شعر را دوست داشتم. گفت: «چرا شما نوشتید بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید/ در این عشق چو میرید همه روح پذیرید؛ این باید بشود چو مردید همه روح پذیرید» من هم با همان حالتی که داشتم گفتم نسخه خطی که من دارم نوشته: «چو میرید». دید من آنقدر اخمو و بداخلاق هستم؛ دیگر چیزی نگفت. بعدا که با هم دوست شدیم، گفت: وقتی آمدی نمیدانستم ساواکی هستی یا نه میخواستم ببینم این شعر را سیاسی انتخاب کردی یا آدمی هستی که برای خودت این را انتخاب کردی.
گردهمایی بزرگان در مکتبخانه لطفی
این روزها مکتبخانه میرزاعبدالله سخت مشغول فعالیت است. گویا قرار بوده هنرجویان مکتبخانه لطفی در فرهنگسرای نیاوران کنسرت داشته باشند. قرار هم هست جمعی از بزرگان موسیقی به مناسبت هفتادمین سالروز تولد این موسیقیدان؛ 17 دی ماه دور هم جمع شوند.
همه آثار لطفی منتشر میشوند
لطفی یک پسر دارد. سرود لطفی درباره اینکه با آثار بهجا مانده از لطفی قرار است چه کار کند؛ به خبرنگار ایلنا میگوید: پس از فوت پدرم به دلیل مسائل قانونی؛ موسسه آوای شیدا بسته شد و پس از برطرف کردن این مشکل، حتما آثاری که قابلیت انتشار داشته باشد را عرضه میکنیم.
فرخ مظهری (مدیر مکتبخانه میرزاعبدااله) هم از ادامه روش محمدرضا لطفی در شیوه آموزشی میگوید. این هنرمند اینطور گفت: روش محمدرضا لطفی در آموزش روش سینه به سینه بود و ما اکنون در مکتبخانه بر همین اساس پیش میرویم و خدا را شکر اکنون نزدیک به ۲۵۰ هنرجوی موسیقی داریم.
لطفی با سکه ولیعهد چه کرد؟
لطفی یک تئوریسین موسیقی و اجتماعی بود. با اینکه باهوش بود اما رندبازیهای کلامی و رفتاری نداشت. او حتی قبل از انقلاب یکهتاز و مغرور بود. جالب اینکه اولین کار مشهوری که لطفی منتشر کرد و ماجراهایی هم دنبال داشت، در دستگاه راست پنجگاه بود که همراه با محمدرضا شجریان و ناصر فرهنگفر در جشن هنر شیراز انجام گرفت.
فرخ مظهری درباره ماجرای جشن باغ هنر شیراز اینطور میگوید: بعد از جشن هنر شیراز؛ مسئول دفتر مدیریت حفظ و اشاعه؛ لطفی را صدا میکند و از قرار یک سکه پهلوی به او میدهد و میخواهد تا رسید آنرا بگیرد. لطفی علت را جویا میشود و میگوید «علیحضرت به خاطر قدردانی از هنرمندان به هرکدام یک سکه طلا دادهاند». لطفی از گرفتن سکه خودداری میکند. این کار سبب میشود مدیر مرکز او را تهدید کند اما او سکه را به آبدارچی مرکز داده و به او میگوید شما امضا کن و از در خارج میشود. بعدها علیرغم اصرار و کوشش استاد برومند برای ماندن او در مرکز بالاخره لطفی با رضایت برومند پس از آنکه از تهدیدات باخبر شد؛ از مرکز حفظ و اشاعه استعفا میدهد. بعدها نامهای از طرف مرکز به دست او میرسد که دلائل زیر را برای قبول استعفای او انشاء کرده بود: نداشتن منشی میهنی، ناهماهنگی با برنامههای فرهنگی در محیط مرکز و ناهماهنگی با تفکرات مرکز…!
به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
لطفی وقتی به ایران بازمیگردد هنوز فکر میکند شور انقلابی در خون مردم و هنرمندان جاریست. فکر میکند میتوان بیپرده سخن گفت و گامهای بزرگ برداشت و بیپرده هم سخن گفت. پیرمرد عاشق موسیقی بود؛ پس وضعیت را که دید؛ گفت: وقتی برگشتم به ایران؛ به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود…
لطفی دق کرد و مرد..
لطفی در همین سالها گروهی تشکیل داد و چراغ مکتبخانه را روشن کرد و کار فشردهاش را آغاز کرد تا شاید جبران سالهایی باشد که در ایران نبوده و جبران کند کمکاری دیگر همتایانش را که مثل خودش رانده شده بودند. یا به داخل خانههایشان یا بیرون از مرزهای وطن. اما حیف! حیف که دیر بود! نه لطفی آن لطفی جوان بود و نه مردم؛ خواهان موسیقی لطفی و نه دیگر همتایانش بر همان قرار قبلی مانده بودند… با این حال سعی کرد تلاشش را دوچندان کند تا جایی که از جسمش غافل شد و به بیماریاش توجهی نکرد. آنقدر که یک مریضی ساده او را از پای درآورد. در کنار بیماری شرایط روز جامعه و دلخوریهای دوستان موافق هم مزید بر علت شد و لطفی دق کرد و مرد!