خرید تور نوروزی

تأثیر دانشگاه در شکل‌گیری علوم انسانی ایران

چهاردهمین نشست از سلسله‌ نشست‌های گفت‌وگوی انتقادی با عنوان «تأثیر دانشگاه در شکل‌گیری علوم انسانی ایران» روز سه‌شنبه سوم بهمن‌ماه 1402 با حضور استادان و پژوهشگران و جمعی از علاقه‌مندان به مسائل فرهنگی و اجتماعی در سالن ادب پژوهشگاه برگزار شد.

سایت پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی نوشت: «در این نشست دکتر سید مصطفی شهرآیینی، دانشیار فلسفه و عضو هیأت علمی پژوهشکده فلسفه؛ دکتر مالک شجاعی، استادیار فلسفه و عضو هیأت علمی گروه پژوهشی مطالعات میان فرهنگی؛ و دکتر عبدالمجید مبلغی، استادیار علوم سیاسی و عضو هیأت علمی پژوهشکده انقلاب اسلامی به سخنرانی و طرح دیدگاه‌های خود درباره موضوع نشست پرداختند. سپس برخی از استادان و پژوهشگران حاضر در نشست، دیدگاه‌‌ها و نظرات خود را درباره مباحث سخنرانان و موضوع نشست مطرح کردند.

دکتر سید رضا حسینی: آمیزش علم و معنویت، علم و ایمان، علم و اخلاق، خلأ امروز دنیاست

دکتر سید رضا حسینی، معاون کاربردی‌سازی علوم انسانی و فرهنگی پژوهشگاه، به عنوان دبیر نشست پس از سلام و خیر مقدم به حاضران، با اشاره به ترکیب سخنرانان سلسله نشست‌های گفت‌وگوی انتقادی گفت: مطابق سیاست‌های کلی ریاست محترم پژوهشگاه، به‌طور کلی در این سلسله نشست‌ها به نحوی برنامه‌ریزی صورت گرفت که از ظرفیت‌ها و دانش اعضای هیأت علمی پژوهشگاه بهره لازم گرفته شود، هرچند در چند نشست از اعضای خارج از پژوهشگاه هم نیز دعوت به عمل آمد تا به طرح مباحث و دیدگاه‌های خود بپردازند.

دکتر حسینی با اشاره به مباحث صورت گرفته در شورای پژوهشی پژوهشگاه در زمینه شکل‌گیری دانشگاه‌ها به طور کلی و وجود دانشگاه اسلامی یا دانشگاه غربی به طور خاص ادامه داد: می‌توان یک گام به عقب بازگشت و این پرسش را در حوزه علم هم مطرح کرد که آیا ما علم اسلامی یا علم غربی داریم یا خیر؟ یا در مورد فلسفه نیز، همین سوال را مطرح کرد که فلسفه‌ای تحت عنوان فلسفه اسلامی یا فلسفه غربی داریم یا خیر؟ به طور کلی نگاه‌های متفاوتی در مورد این موضوع مطرح است. به عنوان مثال استاد شهید مرتضی مطهری بر این باور هستند که بسیاری از علوم، وطن ندارند و نمی‌توان برای علوم وطن قائل شد و یا پسوندی به آن‌ها اضافه کرد. در عین حال بحث‌ها و استدلال‌هایی در مورد «فلسفه اسلامی» از سوی اندیشمندانی چون دکتر رضا داوری اردکانی و دیگران نیز طرح شده است. در این زمینه می‌توانیم سه بحث را از هم تفکیک کنیم: نهاد، روش و محتوا. مقصود از نهاد مباحثی ناظر بر دانشگاهی و غیردانشگاهی بودن؛ منظور از روش ناظر بر مباحثی همچون همراهی و هم‌خوانی با یک مکتب و یا ایدئولوژی؛ و مقصود از محتوا هم در مورد اسلامی و غربی بودن آن است.

معاون کاربردی‌سازی علوم انسانی و فرهنگی پژوهشگاه سپس به گزیده‌ای از بیانات مقام معظم رهبری درباره دانشگاه اسلامی اشاره کرد که در فرازی فرموده‌اند: آمیزش علم و معنویت، علم و ایمان، علم و اخلاق، خلأ امروز دنیاست. دانشگاه اسلامی، علم و ایمان، علم و معنویت، علم و اخلاق را باهم همراه می‏کند. علم را می‏آموزد و جهت‏گیری علم را از اخلاق و ایمان می‏گیرد. (بیانات‌ در دیدار اساتید و دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیه‌السّلام)، 29/10/84)

دکتر حسینی سپس با اشاره به مسائل محوری مرتبط با موضوع نشست ادامه داد: اینکه دانشگاه در کشورهای غربی به چه نحو و سبکی شکل گرفته و چه تأثیری بر روند پیشرفت و تمدن یا شکل‌گیری علوم انسانی نزد آنها داشته است و همچنین این پرسش که دانشگاه در کشور ایران و در حوزه کشورهای اسلامی چگونه و با چه هدفی شکل گرفته و چه تأثیری بر شکل‌گیری علوم انسانی داشته است ازجمله مسائل بسیار مهمی است که این نشست گفت‌وگوی انتقادی به بررسی و ارزیابی آنها اختصاص دارد.

دکتر سید مصطفی شهرآیینی: دانشگاه یک نهاد دینی بوده است که در قرون وسطی برای حفظ وضع موجود شکل گرفت

دکتر سید مصطفی شهرآیینی، دانشیار فلسفه و رییس پژوهشکده فلسفه پژوهشگاه با عنوان «پیدایش دانشگاه در تمدن غرب و نسبت آن با علوم انسانی» به سخنرانی پرداخت و گفت: پرداختن به علوم انسانی از ضروریات فوری است و گاهی از این فوریت غفلت می‌کنیم و فکر می‌کنیم ضروریِ غیر فوری است در حالیکه ضروریِ فوری است و باید به آن پرداخت. ابتدا به روند شکل‌گیری دانشگاه‌ها در غرب و سپس به نسبت دانشگاه با علوم انسانیِ غرب خواهم پرداخت و در ادامه به بررسی این موضوع خواهم پرداخت که آیا در جامعه ما، دانشگاه توانسته است این نسبت را برقرار کند یا خیر؟

دکتر شهرآیینی در تشریح دوره زمانی قرون وسطی در تاریخ اندیشه غربی گفت: یک نگاه این است که قرون وسطی یک پیوستار هزار ساله از ۳۵۰ تا ۱۳۵۰در نظر گرفته می‌شود. اما در یک نگاه دیگر قرون وسطی را دو بخش می‌کنند: 1. از سال ۳۵۰ تا ۱۱۵۰ و 2. از ۱۱۵۰ تا ۱۳۵۰ و این ۲۰۰ سال قرون وسطی به معنای مصطلح کلمه دانسته می‌شود. در این دوره با اجتماع مدارس دانشگاه‌ها در قرون وسطی شکل گرفتند. در ارتباط با این موضوع یک نهاد غیردولتی به اسم «The Standing Conference of Rectors, Presidents and Vice Chancellors of the European Universities » که به اختصار به آن CRE می‌نامند و ۴۷۰ دانشگاه از اروپا و آمریکا عضو این نهاد هستند، مجموعه‌ای چهارجلدی باعنوان «تاریخ دانشگاه در اروپا» (A History of the University in Europe) منتشر کرده است. مجلد نخست این مجموعه چهار جلدی به دانشگاه در قرون وسطی؛ مجلد دوم به دانشگاه در اوایل دوران مدرن؛ مجلد سوم به دانشگاه در سده ۱۹ و اوایل سده ۲۰ یعنی ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۵؛ و مجلد چهارم به دانشگاه از ۱۹۴۵ تا عصر حاضر پرداخته است. ابتنای بحث من متأثر از جان مارول، محقق قرون وسطی است که معتقد است در همان دویست سال ـ از ۱۱۵۰ میلادی تا ۱۳۵۰ میلادی که همان قرون وسطی به معنای مصطلح است ـ دانشگاه‌ها شکل گرفته و مسیحیت خودش را تئوریزه کرده است.

این عضو هیئت علمی پژوهشگاه ادامه داد: تاریخ تأسیس دانشگاه را سال ۱۱۵۰ میلادی در نظر می‌گیرند و ۱۳۵۰ تا ۱۴۵۰ را خروج از قرون وسطی و ورود به دوره نوزایی می‌دانند. برای دوره نوزایی مقطع تاریخی دقیقی را نمی‌توان مشخص کرد، حتی برخی تا دوره لایب‌نیتس را دوره نوزایی می‌دانند. با این حال اگر جنگ‌های صلیبی را مبنا بگیریم، پایان قرون وسطی مصادف با فتح قسطنطنیه توسط مسیحیان است. اما اگر مبنا را دانشگاه‌ها بگذاریم، به نظر جان مارول می‌رسیم که دانشگاه‌ها را محور می‌گیرد و می‌گوید قرون وسطی همین ۲۰۰ سال آخر یعنی از ۱۱۵۰ تا ۱۳۵۰ میلادی است. وقتی شاخص‌های قرون وسطی را استحصاء می‌کنیم به این نتیجه می‌رسیم که سیطره کلام بر فلسفه و یا سیطره کلیسا در این ۲۰۰ سال اتفاق افتاده است. دانشگاه از ۱۳۵۰ میلادی از سیطره کلیسا خارج می‌شود و به سمتی می‌رود که اومانیست‌ها به تدریج مجالی برای ظهور و طرح مباحث خود در دانشگاه‌ها پیدا می‌کنند و اومانیسم شکل می‌گیرد.

او با تذکر اینکه امروزه عموماً از این نکته غفلت می‌شود که دانشگاه یک نهاد دینی بوده و نه یک نهاد سکولار گفت: دانشگاه برای حفظ وضع موجود در قرون وسطی شکل گرفت، نه برای پرداختن به نیازهای واقعی جامعه یا اعتراض به نهاد کلیسا و سیطره دین بر سیاست. ما غالباً وقتی دانشگاه را بررسی می‌کنیم گویی نگاهمان به دانشگاه یک نهاد سکولار و متولی تدبیر امور دنیوی در برابر سیطره نگاه کلیسایی است. اما واقعیت این است که نهاد مسیحیت در برابر توسعۀ جهان اروپایی به دلیل فتوحات گسترده و درنتیجه آن ارتباطاتی که با مستعمرات جدید خود داشت و همچنین به جهت ارتباط با قاره امریکا و مستعمرات تازه در ینگه دنیا یا New World در برابر Old World و نیز به دلیل ارتباطات با عالم اسلام احساس خطر کرده بود.

مخالفت‌های درون اروپا و بحران‌هایی که در اروپای اواخر قرون وسطی شکل گرفته بود نیز مزید بر علت شد که کلیسا ضرورت وجود نهادی منسجم را احساس کند که بتواند متولی دفاع از دین باشد. با همین نگاه، دانشگاه از به‌هم پیوستن مدارس (اِسکول‌ها) شکل گرفت. اگر دانشگاه‌های اروپا را بررسی کنیم یک دانشگاه اعلی دارند که دانشکده الهیات بود و در رأس قرار می‌گرفت و دانشکده‌های دیگر همه در ذیل این دانشگاه اعلی جا داشتند. حتی به این‌ علوم Servile Arts می‌گفتند یعنی علوم و هنرها همگی ‌مانند خادم و کنیز هستند و باید به الهیات خدمت کنند. فرآیند جذب استاد و حتی فرآیند به کارگرفتن نیروهایی که در دانشگاه فعالیت داشتند هم زیر نظر مستقیم کلیسای جامع منطقه بوده است و به عبارتی دانشگاه‌ها با اتصال به نهاد قدرت به نوعی، سیطره و قدرت داشتند. خیلی روشن می‌توان گفت کلیسا دانشگاه را کاملاً در چنبره خود داشت و این نگاه که ما تصور می‌کنیم دانشگاه در برابر کلیسا است، در آن زمان جایگاهی نداشت.

در دانشگاه‌های قرون وسطی، فلسفه صرفاً قرار بود حقایق از پیش مکشوف را تبیین نظری کند

نکته دیگر در مورد ویژگی‌های شاخص دانشگاه در آن دوران، محوریت استادیوسیتاس (Studiositas) در برابر کیوریوسیتاس (Curiositas) بوده است. Curiositas مفهومی یونانی به معنی کنجکاوی یا به زبان عامیانه «فضولی» بوده است و curiosity که امروزه به کار می‌بریم از ریشه آن است. در متون آگوستین هم آمده ست که Curiositas ممنوع! همان معنای عامیانه فضولی موقوف! ما در سنت خودمان هم داریم که در علوم الهی کندوکاو و جست‌وجو نباید کرد. آگوستین در آثار خود می‌گوید که مسیحی فقط باید Studiositas یا Study داشته باشد. Studiositas عبارت است از اینکه حقایقی در کتاب مقدس مشخص است و برای ما نازل شده و ما می‌دانیم خداوند این‌ها را برای ما فرستاده و به درست بودن آن هم واقف هستیم. این حقایق از پیش مکشوف هستند. فقط ما به یاری علوم نظری یونانی نشان می‌دهیم که آنچه درست است چگونه درست است و درواقع کیفیت درست بودنش را تبیین نظری می‌کنیم. اما Curiositas همان چیزی بوده که یونانی‌ها در پی آن بودند و این به شدت در دانشگاه آن دوران مذموم و قدغن بوده و اصلاً ورود به آن جایز نبوده است. این چارچوبِ کار دانشگاه است.

دکتر شهرآیینی با بیان این نکته که در پی تلاش برای آشنایی‌زدایی از تصور رایج درباره دانشگاه است، ادامه داد: ما تصور می‌کنیم دانشگاه قرار است به علومی همچون پزشکی و مهندسی و علوم کاربردی بپردازد تا زندگی دنیوی ما را آسان‌تر ‌کند. در حالیکه آشکارا در دانشگاه آن دوران Mechanical Arts قدغن بوده است. Mechanical Arts که هفت علم ذیل آن است، در برابر Liberal Arts قرار می‌گیرد. «بافتنی‌ها و دوختنی‌ها و آنچه مربوط به لباس است»، «ساختنی‌ها از سفال‌گری و کار چوب و نجاری و… و آنچه به ساختن مربوط است»، «تجارت و داد و ستد»، «زراعت»، «طبابت»، «آشپزی و آنچه مربوط به پخت غذا است» و «هنرهای نمایشی»، این‌ها علومی هستند که در یونان به آن پرداخته می‌شد و در دانشگاه‌های قرون وسطی جایی نداشت. دکارت، اسپینوزا، لایبنیتس، پاسکال، مالبرانش و فیلسوفان تجربه‌گرا غایت فلسفه را سیطره بر عالم (Mastery over the world) می‌دانستند. فلسفه باید ما را اربابان عالم کند (Makes us the lord of the world)، در حالیکه در دانشگاه‌های قرون وسطی، فلسفه صرفاً قرار است حقایق از پیش مکشوف را تبیین نظری کند.

این پژوهشگر فلسفه در ادامه به ویژگی‌های دانشگاه در اوایل دوره مدرن پرداخت و گفت: چنانکه در مجلد دوم کتاب تاریخ دانشگاه در اروپا آمده است، از ۱۵۰۰ تا ۱۸۰۰ متفکران دوران نوزایی (اومانیست‌ها) هستند که دانشگاه را اداره می‌کنند. دانشگاه تا قرن ۱۹ هیچ فیلسوف رسمی به خود نمی‌بیند. هگل جزو اولین کسانی است که وارد دانشگاه می‌شود و رسماً تدریس می‌کند. قبل از آن فیلسوفان یا علاقه‌ای به دانشگاه نداشتند یا اگر داشتند راهی به آن نداشتند. هیوم خیلی تلاش کرد وارد دانشگاه شود اما این اجازه را به او ندادند. هرچند کانت یک فیلسوف مدرسه‌ای بود اما غالباً در دسته‌بندی‌ها، هگل را نقطه عطفی می‌دانند که دانشگاهی شدن فلسفه از زمان او آغاز شد.

اومانیست‌ها به زبان به مثابه عنصر سازنده هویت فردی توجه کردند

او با طرح این پرسش که اومانیسم چه تأثیری بر دانشگاه داشت و چرا تا این حد فضای دانشگاه را تغییر داد ادامه داد: چنانکه ذکر شد در دانشگاه‌های قرون وسطی با سیطره الهیات روبه‌رو بودیم؛ سیطره Divinitas. اما به دلایل قابل بحث و توضیح، دوره نوزایی درصدد کنار زدن سیطره علوم الهی، و طرح بحث در باب علوم انسانی است و بحث بر سر این است که در برابر الهیات (Divinitas) باید علوم انسانی (Humanitus) داشته باشیم. چرا علوم انسانی؟ چون در هزار سال قرون وسطی، زبان که مهم‌ترین عنصر در انسان یونانی است از آدمی دریغ می‌شود. درست است که انسان rational animal، یعنی حیوان ناطق به معنای مبدأ درک کلیات است، ولی حیوان سخنگو نیز هست و در این سخن‌گویی زبان عنصر مهم است. در قرون وسطی، زبان از انسان یونانی دریغ می‌شود. زبان رسمی آن دوره، لاتینی است، خواندن و نوشتن و حتی مراسم کلیسا و متن کتاب مقدس همه به زبان لاتینی است. دانایی و فرهیختگی مطلقاً در زبان غیرلاتینی وجود ندارد. این یعنی آلمانی‌ها، فرانسوی‌ها، انگلیسی‌ها، هلندی‌ها و… مادامی که به زبان مادری سخن ‌می‌گفتند از دانایی بی‌بهره بودند و به دانشگاه هم راه پیدا نمی‌کردند. آنچه در دانشگاه نوشته و خوانده می‌شود، هیچ نسبتی با عموم مردم ندارد، چون تک‌زبانی است. اما پس از پایان قرون وسطی و تقریباً در دوره نوزایی، شاخصه اومانیست‌ها پرداختن به زبان به مثابه عنصر سازنده هویت فردی است که دولت ـ ملت‌ها (nation states) نیز به تدریج با همین نگرش شکل می‌گیرند.

گالیله تعمداً به ایتالیایی می‌نویسد و می‌گوید اگر کسی ایتالیایی بلد نیست برود یاد بگیرد چون من به لاتین نمی‌نویسم! حتی نامه‌هایش به مخاطبان غیرایتالیایی را نیز به ایتالیایی می‌نویسد. به تدریج ازlingua franca که زبان میانجی است بهvernaculars یاnational languages گذر صورت می‌گیرد و رفته رفته آلمانی بودن و انگلیسی بودن و فرانسوی بودن و… شکل می‌گیرد. مثلاً دکارت اگرچه به لاتین هم می‌نویسد، اما کتاب مهم «گفتار در روش» خود را به فرانسوی می‌نویسد. هیوم، لاک و هابز آثار خود را به انگلیسی می‌نویسند. ماکیاولی نیز هرچند به لاتین نوشته‌هایی دارد، اما بیشتر به ایتالیایی می‌نویسد. رفته‌رفته زبان به عنوان عنصر مقوم هویت جایگاه جدیدی می‌یابد و انسان اروپایی به مثابه فردِ سکولار شناخته می‌شود، البته سکولار نه به معنای امروزی. سکولار به معنای antireligious و ضددین نبوده، بلکه به فردی اطلاق می‌شده که بر این باور بوده است که دنیا تنها با دین اداره نشود و مجال این وجود داشته باشد که دنیا با عقل بشری نیز مدیریت بشود. با توجه به این نکات، علوم انسانی در دانشگاهِ قرون وسطی مطلقاً جایی نداشته است. در دانشگاه‌های اوایل دوران مدرن است که زبان‌های مختلف و متون فلسفی به زبان‌های متفاوت به تدریج وارد دانشگاه می‌شود.

آکادمی‌ها از عوامل اصلی پیدایش نوزایی و ایتالیا کانون ظهور نوزایی بوده است

دکتر شهرآیینی در ادامه به ظهور نوزایی در ایتالیا و دلایل آن اشاره کرد و گفت: ایتالیا در آن زمان به لحاظ اداره سیاسی کشور پاره‌پاره‌ای بوده و دولت واحد مرکزی نداشته است. از طرفی در ایتالیا در برابر اِسکول‌های قرون وسطی، آکادمی وجود داشته است. جالب این است که چون پاپ در ایتالیا مستقر است، بیشتر انتظار می‌رود که نظارت سختی از جانب کلیسا و پاپ بر حد و مرزهای دانشگاه صورت گرفته باشد. اما کلیسای واتیکان و پاپ و کاردینال‌های مستقر در ایتالیا، کسر شأن خود می‌دانستند که دانشگاه بروند. به این جهت، دانشگاه‌های ایتالیا تنها دانشگاه‌های اروپا هستند که در قرون وسطی دانشکده الهیات ندارند. در حالیکه در پاریس و آکسفورد و… دانشکده الهیات پادشاهی می‌کرد، اما در ایتالیا شاید برخلاف انتظار و تصور امروز ما چنین نبوده است. دلیل آن هم همین است که کشیش‌ها و کاردینال‌ها کسر شأن خود می‌دانستند که دردانشگاه‌ها تدریس کنند. با همین رویه است که آکادمی‌ها از عوامل اصلی پیدایش نوزایی و ایتالیا کانون ظهور نوزایی می‌شود.

آکادمی‌ها نهادهایی کاملاً مردمی بودند که با نهادهای رسمی ارتباط نداشتند و بیشتر متکی به ثروت افراد ثروتمند و حتی املاک و خانه‌های آنها بوده است. این آکادمی‌های متعدد که از امکانات فراوان از جمله امکانات رفاهی برخوردار بودند برای خود تبلیغ و جلسات بحث درباب اثبات و انکار وجود خدا را با حضور فلان فیلسوف دوره نوزایی و فلان اومانیست برجسته برگزار می‌کردند. به نوعی می‌شود گفت در خانه آن فردِ ثروتمند یک بازار مکاره به پا می‌شد؛ هم خرید و فروش می‌شد و هم بازی و هم تفریح و هم بحث‌های فلسفی. این بحث‌ها به این شکل برای مردم نهادینه می‌شود. درواقع علوم انسانی در این محافل شکل می‌گیرد و گرنه کلیسا اجازه و مجال ظهور علوم انسانی را نمی‌داد.

در دانشگاه‌های ما منظور از علم یا علوم دینی است یا علوم تجربی، علوم انسانی را به معنای علم به رسمیت نمی‌شناسیم

این پژوهشگر فلسفه در ادامه مباحث خود به وضعیت علوم انسانی در دانشگاه‌های ایران پرداخت و گفت: ما می‌گوییم دانشگاه در ایران با دارالفنون شکل گرفته است. دارالفنون که امیرکبیر مبتکر و مؤسس آن بود، پس از تبعید او و چند روز قبل از کشته شدن وی در سال ۱۲۳۰ شمسی افتتاح می‌شود. واژه دارالفنون یک واژه ترکی استانبولی در امپراتوری عثمانی است. آن‌ها برای اولین بار پلی‌تکینیک را به دارالفنون ترجمه می‌کنند. خود امیرکبیر از دارالفنون به مدرسه نظام یاد می‌کند؛ مدرسه‌ای که قرار است اسلحه و توپ و تفنگ برای تقویت قوای ناصرالدین‌شاه ایجاد کند تا در مقابل روسیه و دشمنانش توانمند شود.

بنابراین اصلاً بحث علوم انسانی در دارالفنون در میان نیست. نکته مهم این است که همین نگاه ما به دانشگاه به مثابه پلی‌تکنیک و دارالفنون حتی تا همین امروز هم ادامه دارد و امروزه هم محوریت پلی‌تکنیک در دانشگاه‌های ما ادامه دارد تا جایی که وقتی می‌گوییم علم، منظورمان یا علوم دینی است یا علوم تجربی. علوم انسانی را به معنای علم به رسمیت نمی‌شناسیم. جامعه ما هنوز علم تاریخ را مثل فیزیک یا فقه به رسمیت نمی‌شناسد. این نگاه انتقادی من به نگرش دانشگاهی ما به علوم انسانی است. از کنت دوگوبینو نقل می‌کنند که ایرانی‌ها به کسی که یک رشته را بلد است عالِم نمی‌گویند؛ به کسی که جامعِ علوم است می‌گویند عالِم. ما همین امروز هم وقتی می‌گوییم فلانی عالِم است عالِم دینی به ذهنمان می‌آید یا پزشک یا مهندسِ برجسته؛ جامعه‌شناس و مورخ و شاعر را به معنای عالِم نمی‌شناسیم. علوم انسانی هنوز هم به نظر من در محاق و در انزوا است.

اگر قرار است ما علوم انسانی داشته باشیم باید به میراث و سنت خودمان رجوع کنیم

این استاد فلسفه در پایانی سخنرانی خود گفت: من معتقدم اگر قرار است ما علوم انسانی داشته باشیم (حالا اسلامی بودن و نبودنش اکنون مورد بحث نیست، هرچند جای بحث فراوان دارد) باید به پیشینه خودمان برگردیم. آن چیزی که ما در دنیا به عنوان علوم انسانی به رسمیت می‌شناسیم علوم انسانی‌‌ای است که زاییده انسانِ غربی و عقل مدرنِ غربی برای مدیریتِ دنیا در برابر سیطرهDivinitas است، در حالیکه در عالم اسلام اصلاً تجربه سیطره Divinitas برHumanitus را هرگز نداشتیم و هنوز هم نداریم. اما در عالم غرب به روایتی هزارسال و به روایتی دیگر ۲۰۰ سال، سیطره مطلقِ الهیات بر تمام ارکان و اعضایِ زندگیِ آدمی را شاهدیم. تاجایی که گالیله را محاکمه و از دروازه شهر آویزان می‌کنند که در کار خدا دخالت کرده است.

ما در عالم اسلام، رفت و برگشت میان عقل‌گرایی و ظاهرگرایی را داشتیم، چون این تجربه اتفاق نیفتاده، علوم انسانی به مثابه تولد انسانِ مستقل در برابر انسان مؤمن، یعنی حیوان ناطقِ ارسطویی در برابر حیوانِ مومن و انسان تابع خداوند، ظهور نکرده است. به همین دلیل علوم انسانیِ معطوف به او نیز به آن شکل در جامعه ما شکل نگرفته است. ما آنچه از علوم انسانی داریم جز علوم انسانیِ غربی نیست. علوم انسانی اسلامی اگر قرار است که شکل بگیرد، باید با بازگشت ما به میراث خودمان و در عین حال شناخت خاستگاه علوم انسانی غربی اتفاق بیفتد. یک تذکر هم در این جا قابل توجه است و آن اینکه دریافت ما از اومانیسم، اومانیسمِ پساهگلی است، یعنی نشستن انسان به جای خدا و کفر. اما اومانیسم‌ در دورانی که ما از آن سخن گفتیم بدین معنا نیست؛ اومانیست‌‌ها در دورانی که ما از آن سخن گفتیم خدا را قبول داشتند و فقط می‌گفتند علوم انسانی نیز باید در برابر علوم الهی مجال بروز و ظهور داشته باشند.

دکتر عبدالمجید مبلغی: سنت اروپایی و قرون وسطایی از جنس تأملات مدرسیِ کلام‌پایه بود

دکتر عبدالمجید مبلغی، استادیار علوم‌سیاسی و عضو هیأت ‌علمی پژوهشکده انقلاب اسلامی، ذیل عنوان «معنای تحول در علوم انسانی و نسبت آن با دانشگاه‌ها» صحبت خود را با این توضیح آغاز کرد که: آنچه من به آن می‌پردازم «ناتوانی نظام‌مند دانشگاه در فهم سنت ایرانی و شکل‌گیری علوم انسانی کم‌بازده و کم‌اثر در ایران تحت تاثیر این ناتوانی» است. این مدعایی هست که من سعی می‌کنم در سه گام توضیح دهم: گام اول: دانشگاه و علوم انسانی در ایران چگونه شکل گرفت؛ گام دوم: سنت به چه معناست؟؛ گام سوم: پیامدهای علوم انسانی را که به صورت نسبی در فهم وجوه و مراتبی از سنت ناتوان است. باید تأکید کنم که این مفاهیم نسبی است.

دکتر مبلغی گام نخست را تبارشناسی و نحوه شکل‌گیری علوم انسانی خواند و گفت: سنت اروپایی و قرون وسطایی از جنس تأملات مدرسیِ کلام‌پایه بود، یعنی کلام در کانون تأملات قرار داشت. این تأملات در عصر نوزایی زمینه‌ساز نهضت فلسفی پراهمیت و پرپیمانی شد که جهان جدید را شکل داد. علوم انسانی هم از جمله پیامدهای این نظام کلامی/فلسفی بود. درواقع کلام مسیحی معرف عقبه تاریخی و قرون وسطایی فلسفه‌ای است که ققنوس‌وار از دل تأملات الهیاتی سده‌های میانه برخاست و بال و پر گشود و جهان بسیار بزرگ و پراهمیت اینجا و اکنون ما را، آنگونه که می‌شناسیم، شکل داد. اگر از چشم‌انداز نهادشناختی هم به این بحث برگردیم همچنان می‌توانیم این نحوۀ انتقال در نظام آگاهی اروپایی از کلام به فلسفه (و محوریت و کانونی بودن کلام و فلسفه را برای اندیشه جدید) دریابیم. بر این اساس ابتدا حوزه‌های علمیه‌ای مثل آکسفورد، کمبریج و بولونیا در کار بودند و سپس این‌ها به تدریج به دانشگاه‌های مدرن تحلیل رفتند. برخی از اینها حتی حول و حوش 700 سال، یا حتی بیش‌تر، حوزه علمیه بودند و به مثابه اِسکول (مدارس الهیاتی) تداوم داشتند. تبدیل School به University و مفهوم کالج را مرحوم دکتر مجتهدی در کتابی با عنوان «مدارس و دانشگاه‌های اسلامی و غربی در قرون وسطی» به دقت تقریر کرده‌اند.

انگاره بنیادین نهفته در کُنه علوم انسانی ناشی از تجربه اروپایی، تقدم امر فلسفی بر هر امر دیگری است

این عضو هیئت علمی پژوهشگاه اشاره کرد که به هرحال انگاره بنیادین نهفته در کُنه علوم انسانی ناشی از تجربه اروپایی (که در تک‌تک یاخته‌های دانش ناشی از آن نیز حاضر است) تقدم امر فلسفی بر هر امر دیگری است. این علوم انسانی اساساً فلسفه‌بنیاد است و در بنیان آن فلسفه در کانون هر نوع دیگری از تأمل‌ورزی نهاده شده است. به زبان دیگر اگر شما با یک چاقوی تشریح، علومِ انسانیِ جدید را در اجزاء و جوانب مختلفش در حوزه‌های مختلف در اتاق تشریح باز کنید می‌بینید که درون‌مایه تک‌تک تأملاتش از جنس امکانی فلسفی است. باز به تعبیر دیگر در ژنتیک علوم انسانی معاصر، ما با کدهای ژنتیکِ تعقل فلسفی روبه‌رو هستیم. این وضعیت، پیامدِ سنتِ غربیِ مؤثر در علوم انسانی است؛ سنتی که مطابق با آن همه چیز به فلسفه برمی‌گردد و محصول آن دیسیپلین و دانش است.

در ایران دانشگاه شکل گرفت، اما «دانشگاه ایرانی» شکل نگرفت

استادیار علوم سیاسی پژوهشکده انقلاب اسلامی در ادامه به شکل‌گیری نهاد دانشگاه در ایران اشاره کرد و گفت: نهاد دانشگاه میان ما از دل سنت متفاوت ما با تجربه سده‌های میانه اروپا شکل نگرفت. این بحث سخنرانی دیگری را می‌طلبد که چرا نهاد دانشگاه در میان ما از دل سنت شکل نگرفت و مجال پرداختن به آن در این جلسه نیست. اما به صورت خلاصه ما انتقال طبیعی نظام آگاهی و قدمایی‌مان را به نظام آگاهی جدید در دو وجه دانشی و نهادینش ندیدیم. یعنی حوزه‌های علمیه‌ ما به دانشگاه‌های جدید تحویل نشدند. حاصل آن که در ایران دانشگاه شکل گرفت، اما «دانشگاه ایرانی» شکل نگرفت. منظورم این نیست که همه نظام آگاهی قدمایی ما در حوزه بود؛ بلکه منظورم آن است که مهم‌ترین بستر نهادین انتقال این نظام آگاهی از مسیر حوزه می‌گذشت و بخش مهمی از آن در حوزه‌ بود. همین‌جا یادآور شوم که باید به آسیب‌شناسی حوزه‌ها هم پرداخت و پرسید چرا حوزه نیز توان لازم برای این انتقال را در خود فراهم نیاورده بود. به هر روی آنچه شکل گرفت، نهاد دانشگاهی‌ بود که ریشه در آگاهی موثر در زایش و پردازش دانشگاه اروپایی داشت. حاصل آن که آگاهی شرق‌شناسانه‌ای در کُنه دانشگاه ما جای گرفت که شاید می‌توانست به کارِ فهمِ دشواره‌های غرب و سنت غرب بیاید (اگرچه به دلیل از جاشدگی آن در سنت ایرانی به این کارهم نیامد).

ما علوم انسانی فلسفه‌ـ‌پایه اروپایی را با اقتضائات زیستِ عمومیِ خودمان در وجوه روش شناختی کلمه کالیبره کردیم. پیامد این وضعیت دانشی بود که نه غرب را خیلی درمی‌یافت و نه کارآیی و کارآمدی برای فهمِ ما را داشت؛ چرا؟ زیرا از سنتی ارتزاق می‌کرد که در قلب آن، فلسفه و در پشتِ این فلسفه، تأملات الهیاتی و کلامی قرار داشت. علوم انسانی بر ما عارض گردید و ما سپس آن را گسترش دادیم که ظرفیتِ شناختی و مهارتِ دانشیِ متناسب با سنتِ ما و زیست‌بوم و آگاهی تاریخی ایرانی ما نداشت. این علوم انسانی از پسِ عمل و اولین وظیفه علوم انسانی که رصدِ تجربه زیسته و آگاهیِ ساخته در دل یک سنت هست برنمی‌آمد؛ راهی به جهان ایرانی نمی‌توانست بگشاید یا دست کم، بسیار کم‌تر از آنچه نیاز بود می‌توانست بگشاید.

اینکه این علوم انسانی مثل صابون از دست لیز می‌خورد و به کار مسائل مبتلابه نمی‌آید از همین‌جا ناشی می‌شود. درواقع اینکه این علوم انسانی گاه زینت‌المجالسی است و بیش از رفع مشکل در ارائه جذابیت دارد (اما جذابیت کاربردی ندارد) نتیجه این وضعیت است. درواقع یک علوم انسانی پرتکلف میان ما شکل گرفت. این علوم انسانی دچار کج‌بینی و کوررنگی است. مشکل آستیگماتیسم دارد؛ سنت را می‌بیند و نمی‌بیند. البته همچنان این بحث را درباب حوزه علمیه هم در ابعاد دیگری می‌توان توضیح داد که به آن در این ارایه نمی‌پردازم (مسأله دو طرفه است). به هر حال دانشگاه در ایران در ارتباط با سنت ما شکل نگرفت. اگر دانشگاه در ارتباط با سنت شکل نگرفت باید سؤال معتبر و طبیعی این باشد که این سنت (یا سنت ایرانی) چیست؟ تنها در پی تلاش برای پاسخ‌گویی به این پرسش است که می‌توانیم به «ناتوانی نسبی دانشگاه و علوم انسانی در فهم سنت ایرانی» بپردازیم.

در کانون سنت ایرانی، مفهوم فقه قرار دارد

دکتر مبلغی در پاسخ به پرسش طرح شده گفت: پاسخ من به این پرسش (که معرف مدعای من است) این است که در کانون سنت ایرانی (هنگامی که به نظام آگاهی ایرانی بازمی‌گردیم) مفهوم فقه قرار دارد. وقتی از فقه صحبت می‌کنم اساساً تمرکز بر سه چهار قرن اخیر نیست؛ بلکه منظورم علاوه بر فقه شیعه بالیده در ایران شیعی، فقه سنی نیز هست؛ فقهی که کانون مهم آن برای بیش از نه قرن در ایران، یا نزد ایرانیان بود. در آن زمان هم ما پیشتاز بودیم و به مثابه قلب جهان اسلام، اهل سنت و اهل جماعت از ما یاد می‌کردند. همچنین منظورم فقه زرتشتی پیشااسلام نیز هست. به زبان دیگر من از دیسیپلین فراگیر و گسترده‌ای یاد می‌کنم که تا آنجا که می‌توانیم چشم تیز کنیم و دوردست ها را در تاریخ ایران رصد کنیم به چشم می آید. به باور من فقه در این تاریخ درازدامن در کانون آگاهی ایرانی بوده است. من در چند سخنرانی و برخی مقالات به این مبحث پرداخته ام.

همین جا تذکر دهم که من فقه را به تکلیف و زندگی مومنانه کاهش نمی‌دهم. منظور من از فقه آن نظام آگاهی‌ای است که میان امر آسمانی و سماوی از یک سوی و امر زمینی و دنیایی از سوی دیگر شکل می گیرد و سعی می‌کند سامانه دانشی مؤثر در ارتباط نظام‌مند میان این دو ایجاد کند. البته لازم است به یک نکته تذکر بدهم و آن اینکه ما زمانی که از محوریت فقه در این معنای فراخ کلمه در کانون سنت ایرانی دفاع می‌کنیم، بدان معنا نیست که تأملات کلامی و انگاره‌پردازی‌های پراهمیت فلسفی و مجموعه پرارجی از شعر و ادبیات منظوم و منثور را در این سنت بی‌اهمیت تلقی کره‌ایم. مسأله آن است که کانون این سنن دانشی پرارج تأمل فقهی، در معنایی که گفتم، بوده است (و نه تأملی کلامی یا فلسفی آنگونه که در سده‌های میانه و معاصر اروپا رخ داد). باز از استعاره دیگری استفاده می‌کنم؛ این سنتی که تداوم پیدا کرده همچون قطار واگن‌های مختلفی داشته اما لوکوموتیوش فقه بوده است. برخلاف سنت اروپایی که لوکوموتیوش تأملات کلامی‌ـ‌فلسفی بوده است. به بیان دیگر، لحظه یا گاه گسترش (به معنای مومنتوم یا موقعیت در حال گشوده شدن در تاریخ) برای علوم انسانی ناشی از غرب، تأمل مسیحی کلامی است؛ زیرا سنت آن‌ها از این جنس است. در مقابل سنت ما در کانون خود فقهی است و به این ترتیب لحظه در حال گسترش و گاه در حال بسط یافتن آن (Momentum) فقه به مثابه کانون سنت است.

تمدن ایرانی یک تمدن میاندار است که هم نگاه به امر متعالی را در خود دارد و هم نگاه به امر متدانی را در خود پرورده است

او در ادامه استدلال‌هایی در دفاع از مدعای کانونی بودن فقه در سنت ایرانی مطرح کرد و گفت: در این قسمت به اختصار برای اینکه این مدعای دوم (یعنی کانونی بودن فقه برای سنت ایرانی) بی‌دفاع نماند دو استدلال اضافه می‌کنم. ‌یک استدلال یا برهان، برهانِ معطوف به تبارشناسی تمدن ایرانی و یکی معطوف به تبارشناسیِ تطورِ اندیشه ایرانی است. به زبان دیگر یکی genealogical و یکی chronological است. در بحث تبارشناسی به لحاظ تمدن‌پژوهی اگر به خاستگاه آگاهی ایرانی برگردیم با مسأله مهمی مواجه می‌شویم: آگاهی ایرانی بین امر متعالی و متدانی قرار دارد. در واقع تمدن ایرانی میان دو تمدن دیگر شکل گرفته است: یکی تمدن متعالی و فلسفه‌نگر یونانی است و دیگری تمدن متدانی و زمین‌نگرِ هندی. تمدن ایرانی نه مثل تمدن یونانی به امر مطلق و فلسفی نگاه دارد و انگاره محور و ایده‌پایه و استعلایی است (چیزی که در فلسفه غرب متجلی شد و تاریخ غرب را شکل داد) و نه مثل تمدن هندی زمین‌نگر، دین‌خو، سبک‌زندگی‌پایه، زمینی‌اندیش و نسبیت‌مدار در معنی شرقی کلمه است.

این تمدن برخلاف یونانیان دل‌مشغولِ عبورِ از تنوع پولیس‌های پراکنده به یک نظام مشترک ذهنی نبود و نظام آگاهیِ فلسفیِ پرطمطراقِ مطلق‌نگرِ استعلایی را برنیاورد. ما در چنین موقعیتی قرار نداشتیم. همچنین ما همچون هندیان درگیر پاسداشت تنوعِ فراوان در یک جامعه در یک سرزمین واحد نبودیم و دل‌مشغول توجه به رنگارنگی غافلگیرکننده‌ای از سبک‌های زندگی در یک سرزمین مشترک نشدیم؛ موقعیتی که پیامد آن دین‌خویی هندی بود. تمدن ایرانی، هم مانند این دو و هم متفاوت با این دو است. این تمدن هم چیزی از این دست دارد و هم معرف امر یا چیز دیگری است. در واقع تمدن ایرانی یک تمدن میاندار است که هم نگاه به امر متعالی را در خود دارد و هم نگاه به امر متدانی را در خود پرورده است.

بروز و ظهور نظام آگاهی در ایران، تابعی از به هم رسیدن این دو حوزه است. اگر بخواهم از یک استعاره استفاده کنم، از فرودگاه به‌عنوان استعاره استفاده می‌کنم. آن موقع می‌توان گفت تمدن ایرانی یک زیستِ فرودگاهی یا کاروان‌سالارانه است. وقتی شما در آسمان فرودگاه هستید، اگر در آسمان باشید مرتبا به زمین فکر می‌کنید و نگران آن هستید که چه زمانی قرار است فرود بیایید؛ هم چنان که اگر بر روی زمین فرودگاه باشید آن زمان به آسمان فکر می‌کنید که چه زمانی پرواز می‌کنیم. تاریخ ایران، خصلت میان‌داری و بینابینی را نشان می‌د‌هد. تاریخ ایران تاریخ میان‌داری است و از دلِ لحاظِ هم‌زمانِ امرِ متعالی و امر متدانی است که فقه و سیاست ایرانی متولد می‌شود. نکته مهم آن که سیاست آنجایی است که امر متدانی و زمینی به آسمان می‌رود و فقه آنجایی است که امر آسمانی به زمین می‌رسد.

فقه، همه سنت ما نیست اما کانون آن است

این پژوهشگر علوم سیاسی پس از بحث خاستگاه؛ با صحبت درباره بحث تاریخی به سخنان خود ادامه داد و گفت: ذیل این بحث در افق تاریخی توضیح خواهم داد که چگونه فقه، کانونی هست برای سنت ما (نه آنکه همه سنت ما باشد). برای این مبحث نیز در دو حوزه اقامه برهان می‌کنم؛ یکی برهان حلی و دیگری برهان نقضی. ضمن برهان حلی سعی می‌کنم نشان بدهم چگونه این اتفاق (کانونی بودن فقه برای سنت ایرانی) رخ داده است و ضمن برهان نقضی می‌کوشم تا نشان دهم که اگر اینطور نمی‌بود چطور نمی‌شد (و چون آنگونه نشده است پس همان‌گونه است که مدعا کرده‌ام). در تشریح برهان حلی باید بگویم که اگر ما به خود، فرصتِ نگاه به سنت را فارغ از ذهنیتِ شرق‌شناسی که بر ذهن‌مان چیره شده است بدهیم درخواهیم یافت که علوم انسانی‌ای که داریم نوعی کوررنگی را بر ما عارض کرده است؛ انگار می‌بینیم و نمی‌بینیم؛ نگاه می‌کنیم و نگاه نمی‌کنیم.

بخش عمده سنت ما، که در قالب حجمی حجیم و عرضی عریضی از آنچه به مثابه سنت به ما رسیده قابل تشخیص است، از جنس فقه است؛ اما اگر به دوستان دانشگاهی بگوییم سنت از چه جنس است بعید است کسی به فقه فکر کند. کسی اصلاً به فقه فکر نمی‌کند در حالیکه کافی است به سیاهه میراث دانشی خود نگاه کنیم. این پیامد شرق‌شناسی است؛ یعنی شرق‌شناسی در این معنا هم چون یک عینک است بر چشمانمان؛ عینکی که سبب شده است تا ما ببینیم و نبینیم. اگر به نحوه تاریخ‌نگاری اندیشه در علوم انسانی برساخته در ایران طی یک سده گذشته برگردیم با پیامدهای این فهم معوج مواجه می‌شویم. از جمله پیامدهای این فهم نادرست آن بوده است که ما به چهره‌سازی غیرواقعی برپایه علوم انسانی فلسفه‌محور غربی پرداخته‌ایم. به‌طور مشخص، از باب نمونه، فارابی را بزرگ می‌کنیم؛ اما صدها عالم مؤثر و دارای بسامد واقعیِ دانشیِ را که در حوزه فقه به طرح و بحث پرداخته‌اند، اساساً در علوم انسانی نادیده می‌گیریم و به آن‌ها اعتبار نمی‌دهیم. اگر به دو قرن گذشته برگردیم و در ملاقات با فردی که ذهنش به شرق‌شناسی آلوده نشده است و هم‌چنان به سنت متصل است درباب مصادیق سنت دانشی ایرانی مصاحبه کنیم اصلاً آنچه را ما در رویکرد به سنت مطرح می‌کنیم مهم نمی‌یابد. برای وی مفهوم عالم انصراف به فقیه دارد و در کانون دیگر تأملات تلاش‌های فقیهانه دیده می‌شود.

درواقع سنت در خودآگاهی سنت از یک جنس و سنخ دیگری بوده است. اینکه اکنون توجه به فقه در کانون سنت به نظر ما عجیب می‌آید، خود نشانگر تسلط انگاره‌های شرق‌شناسانه است و خودش بخشی از آسیب‌شناسی است؛ یعنی اینکه ما فقه را در سنت نمی‌بینیم و می‌توانیم از سنت سخن به میان آوریم و اینکه مهم‌ترین بخش آن را نبینیم و یا آن را حاشیه‌ای کنیم خودش مسأله بی‌نهایت مهمی است. به یک معنا این خودش نه تنها بخشی از مشکل، بلکه از چشم‌اندازی روش‌شناختی، معرف مشکل است. در این قسمت قصد داشتم به کوررنگی هرمنوتیکی و درواقع کوری شناختی (Cognitive blindness) بپردازم که به جهت کمبود وقت از آن صرف‌نظر می‌کنم.

دکتر مبلغی در ادامه به برهان نقضی پرداخت. در برهان نقضی بر اثبات کانونی بودن فقه برای سنت ایرانی باید گفت آن که بخش مهمی از کارهای پژوهشی سودمندتر و مهم‌تر ما در پرداختن به مشکله و دشواره اینجایی و اکنونی‌مان در همین علوم انسانیِ بی‌اعتنا به سنت، آن‌هایی‌اند که به پرسش از فقه پرداخته‌اند. درواقع تلاش‌های معتبرتر در علوم انسانی دل‌مشغول فقه بوده‌اند و به آن ذیل نگاهی مؤثرتر از روند معمول علوم انسانی توجه کرده‌اند. این خود نشان می‌دهد که پرداختن پرسش‌گرانه و ذیل تأملات انتقادی به دیسیپلین فقه، علوم انسانی را بارور کرده است. درواقع اگر فقه در کانون سنت نمی‌بود چنین بسامدی برای تلاش‌های این‌گونه‌ای تحقق نمی‌یافت. این قضیه شرطی ناقض رویکردی است که فقه را در کانون سنت نمی‌بیند.

علوم انسانی در ایران، بر پایه چیرگی شرق‌شناسی بر آن شکل گرفته و ناگزیر دانشی پرتکلف بوده است

او در ادامه بحث خود به بررسی پیامدهای این علوم انسانی‌ که شکل گرفته است، پراخت. پیامدهای این علوم انسانی که میان ما شکل گرفته (بر پایه چیرگی شرق‌شناسی بر علوم انسانی) ایجاد دانشی پرتکلف بوده است. از آن جا که ما به سنت خود نگاه نکردیم و سنت کلام و فلسفه‌پایه غرب را به مثابه مبنای علوم انسانی لحاظ کردیم، طی این 100 سال مرتباً مشکلات تازه‌ای شکل گرفته است. به‌طور مشخص علوم انسانی، سه دشواره را ایجاد کرده است و آنها را با خود حمل می‌کند. به یک معنا علوم انسانی ما همیشه این سه مریضی را در خود دارد و نمی‌تواند آنها را رفع کند. مشکلی که گویی در خونش هست و همواره با او است. این سه مشکل یکی این است که این علوم انسانی قادر به فهم سنت نیست. دوم آنکه سنت را مینیاتوری و اندام‌وار می‌کند (مثلاً به فارابی به مثابه چهره مهم می‌نگرد و او را بزرگ می‌کند ولی از درک اهمیت شیخ انصاری ناتوان است). به دیگر سخن این علوم انسانی به سنت‌سازی ایدئولوژیک مشغول شده است.

نهایتاً سوم آنکه این علوم انسانی نمی‌تواند راهی به جامعه باز کند و در ارتباط با محیط موفق ظاهر نمی‌شود. طبعاً این سه پیامد باید به صورت نسبی دانسته شوند و منظور آن نیست که اساساً علوم انسانی سودمند نیست. واقعیت آن است که همین علوم انسانی نیز در برخی مواقع تا حدی سودمندتر از برخی مواقع دیگر است. به صورت مشخص هرچه وجوه آفاقی و ابژکتیو در مطالعات علوم انسانی اهمیت پیدا کند علوم انسانی کارآمدتر است؛ زیرا دل‌مشغول امر بیرونی کمتر فرورفته در سنت می‌شود. مثلاً در بحث روانشناختی کاربردی این‌گونه است. در مقابل هرچه مطالعات علوم انسانی درگیر وجوه سوبژکتیو و انفسی گردد، ناکارآمدتر می‌شود. به این ترتیب بنده کاملاً نمی‌گویم این علوم انسانی بی‌کاربرد است؛ بلکه می‌گویم تا حد قابل توجهی، به ویژه در بدنه اصلی تأملات خود که وجهی انفسی دارد، کم کاربرد و گاه مشکل‌آفرین است.

ما به علوم انسانیِ دقیق‌تر و معطوف‌تر به امرِ زمینی نیاز داریم

دکتر مبلغی در جمع‌بندی سخنان خود گفت: به هر حال این علوم انسانی در فهم سنت ایرانی به مثابه اصلی‌ترین وظیفه خود ناکام ظاهر شده است. این علوم انسانی باید سنت را بفهمد تا بعد از آن بتواند برای جامعه امروز حرف بزند. علوم انسانی ما از توضیح رخدادنگارانه اندیشه‌ای و فهم فراز و فرود سنت به صورت ناامیدکننده‌ای در این سده اخیر باز مانده است. به عنوان نمونه علوم انسانی ما نمی‌داند و حتی نمی‌داند که نمی‌داند که یکی از فرازترین جلوه‌ها از تأمل‌ورزی خردوزرانه و نکته‌سنجانه در تاریخ نگاری دانش ما نزد شیخ انصاری رخ داده است. این علوم انسانی به جای توجه به علامه حلی، که به رغم منشأ لبنانی طی عصر ایلخانی در ارتباط با سنت ایرانی قرار می‌گیرد، دل‌مشغول خواجه نصیرالدین است و او را بزرگ می‌کند. اگر به سنت نگاه ‌کنیم در می‌یابیم که برای سرنشینان، سنت فارابی بسامد محدودی دارد یا خواجه به واقع از اهمیتی که ما امروز برای وی قایل هستیم برخوردار نیست. فارابی برای ما و در علوم انسانی جدید بسامد دارد؛ علوم انسانی که می‌خواهد سنت را بر اساس کانونی بودن فلسفه و ذیل بازگشت به فارابی بفهمد. اما خود فارابی در تاریخ ما کجا قرار دارد؟

در پی این تلاش‌های سنت‌سازانه بوده است که ما دچار علوم انسانی پرتکلف شده‌ایم؛ علوم انسانی‌ای که به اصطلاح نوعی فضای ایدئولوژیک را در مواجهه ما با تاریخ خودمان شکل داده و به تحریف تاریخ آگاهی میان ما به دست خود ما انجامیده است. پرواضح است که چنین علوم انسانی دچار یک نوع chronic dislocation یا از جاشدگی مزمن شود؛ یعنی این علوم انسانی نمی‌تواند کمک کند مشکلات زمینه و زمانه ما و مشکلات اینجا و اکنون ما حل شود. این علوم انسانی مثل قطاری است که در واقع لوکوموتیو فلسفه به آن وصل کرده‌اند و این قطار می‌خواهد از کوچه‌ باغ‌های باریکِ و پیچ در پیچ ایرانی عبور کند. به جای گذار، آرام همه چیز را خراب می‌کند. ما به علوم انسانیِ دقیق‌تر و معطوف‌تر به امرِ زمینی نیاز داریم؛ به علوم انسانی ای که برای فهم سنت ما قابل باشد و به صورت نسبی از پرداختن به امورِ دنیایی و معطوف به نحوه زیست ما ناتوان نباشد.

دکتر مالک شجاعی: گاهی دانشگاه در تطوّر و تحول تاریخی خود، دچار کج‌کارکردی می‌شود

دکتر مالک شجاعی، استادیار فلسفه و رییس مرکز تحقیقات امام علی(ع)، به عنوان دومین سخنران این نشست با اشاره به عنوان سخنرانی خود با عنوان «تأملی در باب هرمنوتیک دانشگاه ایرانی»، ضمن گرامیداشت یاد استاد فقید، مرحوم دکتر مجتهدی، گفت: دکتر مجتهدی در آثار مختلف ارزشمند خود به‌ویژه «مدارس و دانشگاه‌های اسلامی و غربی در قرون وسطی»، به دانشجویان فلسفه، تأمل فلسفی در باب دانشگاه و مناسبات دانشگاه و ارتباط فلسفه و زیست‌جهانِ فرهنگی را آموخته است. ویدر این اثر ارزشمند خود مقدمه بسیار محققانه‌ای دارد. هم در مقدمه و هم در مؤخره کتاب، بر چند نکته تأکید می‌کند که برای ما ـ که امروز درباب نسبت فلسفه و دانشگاه و زیست‌جهان ایرانی می‌اندیشیم ـ می‌تواند روشنگر باشد.

البته دکتر مجتهدی درباب مطالعات آموزش عالی به منابعی دسترسی داشت که از تاریخ انتشار برخی از آن‌ها بیش از ۷۰ سال می‌گذرد. ما از سال ۱۹۸۰ به این سو یک جریان جدی دانشگاه‌پژوهی در غرب داریم. به عنوان نمونه مجموعه چهارجلدی‌ دانشگاه کمبریج با عنوان «تاریخ دانشگاه در اروپا» به سرویراستاری والتر روئگ سوییسی که از قرون وسطی آغاز می‌کند تا روزگار ما، یکی از آثار مهم در این زمینه است. در این مجموعه چهارجلدی حیطه مطالعاتِ دانشگاه‌پژوهی و آموزش عالی به عنوان حوزه تخصصی از ۱۹۸۰ به صورت جدی مطرح می‌شود. در ایران معاصر هم ما از حدود سال 46-1345 تقریباً مقارن تأسیس وزارت علوم در ایران، تاسیس موسسه تحقیقات و برنامه‌ریزی آموزش عالی را داریم که در تحول بعدی خودش، امروز موسسه پژوهش و برنامه‌ریزی آموزش عالی است.

دکتر شجاعی با اشاره به نکته مهم دیگری از کتاب دکتر مجتهدی ادامه داد: دکتر مجتهدی می‌گوید گاهی دانشگاه در تطوّر و تحول تاریخی خود، دچار کج‌کارکردی می‌شود. یعنی از آن هویت اولیه‌ای که مؤسسان و بنیان‌گذاران ایده دانشگاه از تأسیس دانشگاه در نظر داشتند دور می‌افتد و به یک دانشگاه بدنام (تعبیر دکتر مجتهدی) تبدیل می‌شود. یعنی ظاهر دانشگاه بر اساس استانداردهای ۲۰۲۳ و ۲۰۲۴ است، هم آموزش دارد، هم پژوهش دارد، هم استاد دارد و هم دانشجو و در برخی شاخص‌های جهانی از کشورهای اروپایی هم جلوتر است، حتی در مقطعی بیش از ۴۰۰ برابر رشد آموزش عالی داشته است؛ ولی مشاهده می‌کنیم این دانشگاه از روح، معنا و باطن خالی است. ظاهرش ظاهر دانشگاه است ولی باطن آن حتی در حد یک مدرسه بزرگ هم نیست. یعنی کارکردهای مدارس در برخی اوقات بیشتر است. این یک تلنگر جدی فیلسوفانه است. هرچند درست است که می‌گوییم تاریخ دانشگاه به مفهوم مدرنش از اواخر قرون وسطی آغاز می‌شود اما فیلسوفان همواره درباره دانشگاه اندیشیده‌اند. تک‌تک این کلمات دلالت‌های معنایی و تاریخی دارد. ما یک سنت قابل اعتنایی هم در تمدن اسلامی و هم در تمدن غرب داریم که به تأمل درباب Higher Education یعنی آموزش عالی می‌پرداخته است. همان مفهوم پایدیای یونانی که ۸۰۰ سال قبل از میلاد مطرح بوده است. تحقق پایدیا از یونان باستان تا قرون وسطی، تا دوره اسلامی، تا دوره نهضت اصلاح دینی و تا کنون، این‌ها همه کمک می‌کنند که آهسته آهسته این نهاد دانشگاه ققنوس‌وار از دل این تلاطم‌ها و تحولات فرهنگی و تاریخی بیرون بیاید.

تردید جدی در تاریخ‌نگاریِ اروپامحورِ آموزش عالی

او سپس با تأکید بر ضرورت پرهیز از اتکای صرف به روایت اروپامحور در تاریخ آموزش، چنان‌که برخی از بزرگان پژوهشگاه همچون استاد فقید، مرحوم دکتر تکمیل‌همایون در تأملات خود در حوزه مطالعات آموزش به خوبی اشاره کرده‌اند، گفت: نباید تاریخ آموزش را اروپامحور تاریخ‌نگاری کنیم، یعنی در شرق هم تاریخ آموزش عالی داشتیم و این نکته مهمی است. والتر روئگ و کسانی که درباره تاریخ دانشگاه تأمل می‌کنند، اروپامحور تاریخ‌نگاری می‌کنند. همه چیز از یونان آغاز شد. اگر در انجیل یوحنا آمده است که «در آغاز کلمه بود»، در تاریخ علم و دانشگاه هم این است که همه چیز در ابتدا در یونان بود. اما یک تلنگر جدی به این پیش‌فرض وارد شده است. عنوان بحث من، چنان که اشاره کردم، کوششی است برای طرح هرمنوتیک دانشگاه ایرانی. هم در آن، متواضعانه مدعای نوآوری دارم و هم مدعای خودم را صریح ارائه می‌کنم که قابل نقد باشد. مدعی بودن من نیز مدعی بودن معرفت‌شناسانه است. به نظر می‌رسد که ما در فهم نسبت این دانشگاه و علوم انسانی و زیست جهان ایرانی، ابهامات و دشواره‌هایی داریم. من سعی می‌کنم به برخی از دشواره‌ها بپردازم و ایده خودم را بگویم. مخاطبان می‌توانند برای مطالعه بیشتر به کتاب «ایده علوم انسانی (تاملاتی بر تجربه ایران معاصر)» نیز مراجعه نمایند. در این کتاب به شدت وام‌دار ایده‌های دو استاد هستم؛ استاد دکتر داوری اردکانی و مرحوم دکتر قانعی‌راد که هرچند جامعه‌شناس بودند امابه نظر بنده فیلسوف دانشگاه ایرانی بودند، و از ایشان بسیار آموختم.

این پژوهشگر فلسفه درادامه سخنرانی خود متذکر دو نکته شد: نکته اول اینکه باید با احتیاط بیشتری با انگاره‌ها و مفروضات اروپامحور در باب تاریخ آموزش عالی مواجه شویم. قوم فاتح در علم و فرهنگ و تمدن قوم اروپایی بوده و بنابراین تاریخ علم و فرهنگ و تمدن هم اول در اروپا به رشته تحریر درآمده است که این هم طبیعی است. ما برای اینکه این هژمونی تاریخ‌نگاری اروپامحور را بشکنیم راه دشواری در پیش داریم و این راه هم با ادعاهای گزاف در آگورای ایدئولوژیک امکان‌پذیر نیست. آگورای ایدئولوژیک امتحانش را پس داده و با شکست‌های پی‌درپی نیز مواجه بوده است در نتیجه این راه به بیراهه است. راه غلبه بر این هژمونی، کار و کار و کار است؛ کار فکری. وقتی می‌گویند هزارسال قرون وسطی یعنی نه ۱۹۹ سال و نه هزار و یک سال. دقیق می‌گویند هزار سال قرون وسطی. فقط یک مقطع تاریخ غرب بیش از هزار سال بود که مربوط به دوره یونانیاست که از ۵۰۰ سال قبل از میلاد تا قرون وسطی بود و در آنبا یک تحولات فکری با سابقه ۲۸۰۰ ساله مواجه هستیم. هم دوره‌بندی‌های تاریخی ارائه شده و هم مفاهیم کلیدی و طرح این مفاهیم فقط در آکادمی و رواق و حجره و مدرسه نبوده است؛ در میدان بوده است.

بر سر رسیدن به ایده دانشگاه «سرها بریده‌بینی بی‌جرم و بی‌جنایت». اینطور نیست محفلی باشد و در اتاق فکری نشسته باشند. هزینه‌های زیادی دادند. اگر می‌خواهیم نظریهجایگزین بدهیم باید هزینه بدهیم. من برای اینکه بسط زیادی به بحث ندهم از دوستان می‌خواهم که کتاب «تاریخ علم مردم» نوشته کلیفورد کانر را بخوانند. او تلاش می‌کند به ما نشان بدهد که اگر می‌خواهیم با هژمونی اروپامحور در تاریخ‌نگاری علم و دانشگاه و علوم انسانی مواجه بشویم از چه راهی باید برویم. کانر از معجزه یونانی بحث می‌کند و بر اساس اسناد تاریخی نشان می‌دهد که یونانیان نیز خودشان را بر بام عالم نمی‌دیدند. آلمانی‌های قرن ۱۹ بودند که این نگرش را باب کردند.

تأکید بیش از اندازه بر ایدۀ گسست ما را در فهم تحولات آموزش عالی در ایران چندان یاری نمی‌کند

نکته دوم، در باب خودفهمی‌ای است که ما از تحولات آموزش عالی در ایران داریم. بنا بر یک تصور، یک نقطه را در تاریخ به عنوان نقطه صفر که عبارت است از دارالفنون، علامت‌گذاری می‌کنیم، چنان که گویی پیش از آن ما با برهوتی مواجه هستیم. بدین ترتیب کل کشش‌ها و کوشش‌ها و اجتهادهای فکری پیش از آن را نادیده می‌گیریم و با ایده بسیار شکننده «گسست» می‌گوییم که از سنت اسلامی حوزوی خودمان گسست داشتیم و در دارالفنون بود که به اصطلاح «بذر تجدد» کاشته شد و افرادی هم بودند که اساساً مدرنیست (در برخی تعابیر تند به مثابه غرب‌زده)، بلکه شبه‌مدرنیست بودند. در حالیکه در خود دارالفنون هم سه یا چهار گرایش جدی مطرح بوده است. پژوهش دکتر توفیق و همکارانشان در باب مسئله علم و علوم انسانی در دارالفنون دوره ناصری بسیار آموزنده است و به آن ارجاع می‌دهم که روایت‌های مختلفی از دارالفنون در آن مطرح شده است از روایت انصاری کاشانی تا روایت میرزا ملکم‌خان در کنار جریان‌های دیگر.اما به دلایلی فقط روایت گسستِ انصاری کاشانی غلبه پیدا می‌کند.

درحالی‌که در خود دارالفنون روایت‌هایی داریم که اتفاقاً هم با زیست‌بومِ فرهنگیِ ما سازگارتر است و هم نگاهِ انتقادی دارد و هم نگاهِ اجتهادی. اتفاقاً مسئله شریعت و نسبت شریعت و نسبت علم و نهاد علم در آنجا مهم است. از دارالفنون که جلوتر می‌رویم با نهادهای آموزش عالی‌ای مثل دارالمعلمین مواجه هستیم. ما در ایران امروز جریانی داریم ذیل آموزش که در حوزه تاریخ آموزش کار می‌کنند. مدارس نوین در ایران؛ در آنجا هم تلاطم‌هایی هست، هم در دارالمعلمین هم در دانشسرای عالی و هم در مدرسه علوم سیاسی. مدرسه علوم سیاسی در سال ۱۲۷۸ تاسیس می‌شود یعنی قبل از مشروطه. اگر برنامه‌های مدرسه علوم سیاسی را ببینید شاهد تلاش‌هایی برای تلفیق علوم انسانی با سنت را ملاحظه خواهید کرد.

شناخت وجوه و زمینه‌های چندگانه علوم انسانی برای فهم تحولات آن بسیار مهم است

دکتر شجاعی با اشاره به برخی چهره‌های شاخص در حوزه هرمنوتیک دانشگاه ایرانی و مقصد علوم انسانی ادامه داد: برخی چهره‌ها در این مقطع تعیین‌کننده هستند. من مورد خاصش را محمدعلی فروغی با محوریت کتاب «سیر حکمت در اروپا»می‌بینم. او تا امروز که ۳ بهمن ۱۴۰۲ است، تنها ایرانی‌ای است که موفق شده یک دوره تاریخ فلسفه اروپایی را به زبان ایرانی، ترجمه فرهنگی کند. محمدعلی فروغی در «سیر حکمت در اروپا» هم دغدغه سنت دارد، هم تجدد، هم علوم انسانی. اما باید توجه داشت که از او انتظار نمی‌رود نقدهایی که پست‌مدرن‌ها از ۱۹۷۰ به بعد مطرح کردند را طرح کند. چون اساساً به لحاظ زمانی امکانش را ندارد و ناهم‌زمان است. او در جهان غربِ مدرنیته نیست، او در اوج گفتمان مدرنیته است و طبیعی است اندیشه‌وران ما گفتمان تجدد را نمایندگی کنند. اینکه از ایرانیِ به لحاظ تاریخی، ماقبل پست‌مدرن انتظار داشته باشید ایده‌های پست‌مدرن داشته باشد به خودشناسی، انسان‌شناسی و دیگرشناسی شما بازمی‌گردد. فروغی گام به گام برای شالوده‌افکنی تلاش می‌کند.

از افق نگاه فردی که ذیل پارادایم هرمنوتیک، با همه مشکلات و با همه برکاتش تأمل می‌کند، علوم انسانی به معنای این نیست که ما انسان‌شناسی، هستی‌شناسی، دین‌شناسی و دیگرشناسیِ خودمان را به نحو مکانیکی بچینیم. ابتدا باید ببینیم گیدنز در جامعه‌شناسی، هابرماس در فلسفه اجتماعی،کنز در اقتصاد، فوکویاما در علوم سیاسی و دیگران در تخصص‌های خود چه گفتند و بعد به آنها بگوییم شما نمی‌دانید که مبانی انسان‌شناسی، مبانی هستی‌شناسی و مبانی دین‌شناختی‌ای دارید که نسبی‌گرا است و مبانی ما استوارتر و بهتر است و می‌توانید بر اساس این مبانی، علوم انسانی را مشاهده کنید. آن‌ها هم با منطق و هم با تعهدات علم آشنا هستند و هم می‌دانند مبانی انسان‌شناسی و نسبتش با گزاره‌های مفهومی چیست. ما باید در فهم مباحث آنان، علوم انسانی و ریشه‌اش در سنت غربی یا حتی یونان باستان را در نظر بگیریم.

از منظر سنت هرمنوتیکی؛علوم انسانی، مفهومی کردن تجربه زیسته یک فرهنگ یا یک کشور است

او با تأکید بر اینکه از نظرگاه مختار او، خاستگاه علوم انسانی قرن نوزدهم است ادامه داد: البته دیدگاه‌های رقیب هم وجود دارند. برخی می‌گویند علوم انسانی برای قرن ۵ قبل از میلاد است، برخی می‌گویند قرن ۵ میلادی و برخی می‌گویند قرن ۱۲ میلادی و برخی می‌گویند قرن ۱۶ میلادی؛ و طبیعتاً برای مدعایشان استدلال و کتاب و… مطرح می‌کنند. اینگونه نیست که بدون هیچ پشتوانه فکری و اندیشه‌ای، تصمیم بگیرند و اعلام کنند که خاستگاه علوم انسانی قرن ۵ باشد یا قرن ۱۲. آن سنتی که بنده فعلاً به آن تعلق فکری دارم و از آن دفاع می‌کنم و کارهایی انجام داده‌ام بر این اساس است که علوم انسانی یک موجود قرن نوزدهمی است. وقتی می‌گوییم علوم انسانی یک موجود قرن نوزدهمی است یعنی قبل از قرن نوزدهم علوم اجتماعی یا علوم انسانی نداشتیم. اگر چیزهایی هم هست این اسمش انسانیات است؛ انسان‌شناسی فلسفی و دینی. این نکته مهمی است که علوم انسانی موجودیت قرن نوزدهمی دارد، یعنی علوم انسانی در یک بافت و زمینه‌ای متولد شده که در آن اروپای مسیحی یونانی قرن ۱۹ تجاربی مثل رنسانس، اصلاح دینی و انقلاب صنعتی و از همه مهم‌تر چرخش اومانیستی داشته که همه چیز را زیر و زبر کرده است.

این عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی در تشریح نظر خود گفت: با دیدگاه مبتنی بر هرمنوتیک (با تأکید بر ویلهلم دیلتای)، علوم انسانی در واقع مفهومی کردن تجربه زیسته یک فرهنگ یا یک کشور است و در اینجا ما از ایران و ایرانیان سخن می‌گوییم. هر کس مشغول به این کار است، چه استاد ادبیات دانشگاه باشد یا استاد علوم سیاسی، ما او را اندیشه‌ورزِ علوم انسانی می‌دانیم. این حتی در مورد آیت‌ا… جوادی آملی نیز صادق است. من معتقدم کار ایشان در زمینه سنتِ هرمنوتیک است. به همین دلیل نیز استاد شفیعی کدکنی را نیز بر اساس مجموعه شش‌جلدی «میراث عرفانی ایران» جزو اندیشه‌ورزان علوم انسانی می‌دانم. خیلی از افراد نیز اعلام نمی‌کنند اما در پسِ نگاهشان همین ایده‌های علوم انسانی وجود دارد.

به نظر می‌رسد از سال ۱۹۸۰ به این سو، (البته بنده به همه آن اشراف ندارم و باید ارجاع بدهم به «دایره‌المعارف آموزش عالی» که ویراست دومش منتشر شده و یک مجموعه دو جلدی است که محققان ایرانی منتشر کرده‌اند) ما تقریباً ۶۰ سال سابقه دانشگاه‌پژوهی و آموزش عالی در ایران داریم و بیش از ۴۰ سال متمرکز در غرب هستیم.

فهمِ چهار ساحتیِ علم و علوم انسانی، می‌تواند در تصویر مسائل، اضلاع و احیاناً راه‌حل‌های ما در آموزش عالی و علوم انسانی راهگشا باشد

دکتر شجاعی بر اساس فراتحلیلی، به طرح یک پیشنهاد جدید اشاره کرد که آن را حداقل در ۱۲ مرکز مختلفِ دانشگاهی و سیاست‌گذاری مطرح کرده است و گفت: به نظرم می‌رسد اگر ما علم، علوم انسانی، دانشگاه و دین را ناظر بر تجربه جامع ایرانی، چهار ساحتی یا چهار لایه‌ای بفهمیم بسیاری از صورت‌مسئله‌ها روشن‌تر می‌شوند و شاید بتوانیم پاسخ‌هایی هم متناسب با این الگوی چهاروجهی به مسائل مطرح در این زمینه بدهیم. ما اگر علم را در چهار ساحتِ «علم به مثابه تجربه زیسته»، «علم به مثابه نظام مفهومی‌ـ‌معرفت‌شناسی»، «علم به مثابه نهاد» و «علم به مثابه گفتمان» صورت‌بندی کنیم، هم صورت‌مسئله‌ها در بحث مناسبات دانشگاه و آموزش عالی و جامعه ایرانی روشن‌تر می‌شوند، هم تاریخ‌گذاری‌هایمان و هم احیاناً پاسخ‌هایی که می‌دهیم. اگر بگویند علوم انسانی از چه زمانی شروع شد باید بپرسیم علوم انسانی در کدام وجه؟ به مثابه تجربه زیسته، یا نظام مفهومی و معرفت‌شناسی یا به مثابه نهاد علم یا به مثابه گفتمان؟ هر کدام از این‌ها احکام مختلفی دارند. این الگو را می‌توان به دین و فلسفه هم تعمیم داد و اکنون در حال نگارش اثری در این زمینه هستم. همین فهمِ چهار ساحتیِ دین و فلسفه به گمانم یک مقدار صحنه بحث را در ایرانِ معاصر، روشن‌تر می‌کند. تفسیر این چهارگانه و زیرشاخه‌هایش و مطالعات مربوط به آن بسیار گسترده و مبسوط است که در اینجا تلاش کردم به اختصار اشاره‌ای به ابعاد مختلف آن داشته باشم.

دکتر مالک شجاعی در پایان با نقد نگاه کسانی که به نحو افراطی معتقد به شکست مشروطه و مدرنیته و نهاد علم هستند و مدام بر این شکست تأکید می‌کنند (هرمنوتیکِ بحران) گفت: باور دارم که این حکایت همچنان باقی است و پرونده باز است. شکست آنجاست که ما بیکاری را بر کار جدی و اجتهادی ترجیح بدهیم. درود می‌فرستیم بر همه کسانی که از دارالفنون و قبل از آن تا به امروز احصاء‌العلوم‌ها را نوشتند. در اینجاب باید به کتاب «تلبیس ابلیس» اثرِ ابن‌جوزی نیز اشاره کنم. این کتاب بسیار تکان‌دهنده است،چراکه نشان می‌دهد سنت اسلامی چه ظرفیت‌هایی داشته است.این کتاب درباره هرمنوتیک سوء‌ظن علم و علماست. و اینکه هر کدام از طبقه‌های علم و علما، چه گرفتاری‌ها و بدی‌هایی دارند.

در پایان سخنرانی‌های این نشست حاضران در جلسه به طرح دیدگاه‌های خود پرداختند.

دکتر نیره دلیر: همه دوره‌های تاریخی ما فقه‌محور نبوده‌اند و فقه پس از حمله مغول غالب می‌شود

دکتر نیره دلیر، عضو هیئت علمی پژوهشکده تاریخ ایران با اشاره به اهمیت دعوت از صاحب‌نظران و طرح دیدگاه‌های مختلف و شکل‌گیری نقد و بحث در این زمینه گفت: هنگامی که مباحث طرح شده از سوی سخنرانان، مورد نقد قرار گیرد رسالت واقعی این نشست‌ها ادا می‌شود و این باعث افزایش ارزش چنین نشست‌هایی می‌شود. همچنین با توجه به اینکه در زمینه فقه تأملاتی داشته‌ام، می‌توانم بگویم که همه دوره‌های تاریخی ما فقه‌محور نبوده‌اند و فقه‌محوری پس از حمله مغول غالب می‌شود.

دکتر آزیتا افراشی: پرداختن به علوم انسانی رسالت همه ما است

دکتر آزیتا افراشی، رئیس پژوهشکده دانشنامه‌نگاری، با اشاره به اینکه تحول دیدگاه‌ها و موضوعاتی که در پژوهشگاه مطرح می‌شود همه اعضاء را وارد فضای فکری جدیدی کرده است، گفت: نکته‌ای که برای من تازگی دارد این است که بحث‌های اخیری که مطرح می‌شود، یعنی پرداختن به علوم انسانی رسالت همه ما است. از فضای ذهنی که با کاربردی‌سازی، نظریه‌پردازی و میان‌رشتگی پیوند دارد، وارد حوزه‌هایی چون هرمنوتیک علوم انسانی می‌شود. هرمنوتیک علوم انسانی بسیار مهم است و همه را درگیر می‌کند و ارتباط علوم انسانی را با فقه، سنت، تجدد و تاریخ‌نگاری غربی و شرقی و ایران روشن می‌کند. ایران را به صورت جداگانه بیان کردم چون نمی‌توانم آن را جزیی از شرق بدانم و به نظر من جایگاه متمایزی دارد. به نظر می‌رسد شرق‌شناسی و علوم انسانی در دو ساحت علم و حکمت فضاهای جدید قابل تأملی هستند؛ نه اینکه قبلاً وجود نداشته‌اند، بلکه احیا شده‌اند. در حقیقت می‌توان امیدوار بود از دل این بحث‌ها نگاه جدید و راهکارهای جدیدی در پژوهشگاه علوم انسانی شکل بگیرد.

دکتر طیبه محمدی‌کیا: تحولاتی که تجربه کرده‌ایم نیاز به بازگشت به سنت خودمان را پررنگ‌تر می‌کند

دکتر طیبه محمدی‌کیا، استادیار روابط بین‌الملل و عضو هیأت علمی پژوهشکده مطالعات سیاسی، بین‌المللی و حقوقی با اشاره به مباحث صورت گرفته درباره تحول به‌ویژه تحولات اجتماعی تأکید کرد: تحولاتی که تجربه کرده‌ایم نیاز به بازگشت به سنت خودمان را پررنگ‌تر می‌کند و تلنگری است که بیشتر متوجه گسستی شویم که از شناخت خود داشته‌ایم. چنان‌که جاحظ در کتاب «التاج» متذکر می‌شود که اگر کسی می‌خواهد به سیاست بپردازد ناگزیر باید به ایران رجوع کند و ایرانیان نخستین کسانی هستند که به سیاست در جهان پرداختند؛ بنابراین در بررسی تاریخ ایران به‌ویژه اندیشه سیاسی، باید توجه داشته باشیم که با تمدن و میراثی بسیار غنی و کهن‌‌تر از تأسیس دارالفنون مواجه هستیم و این می‌تواند ما را در گام برداشتن برای طرح ایده‌های مبتنی بر سنت خود استوارتر سازد.»

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا