در گِل، اما نه با هگل!
محمد زارع شیرین کندی، پژوهشگر فلسفه، در یادداشتی با عنوان «در گِل، اما نه با هگل!» که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
به نظر من، طرح پژوهشی جواد طباطبایی قرن نوزدهمی و از این رو سترون و بی آینده است. او در قرن نوزدهم زیست و در همان قرن هم درگذشت. او معاصر منور الفکری و مشروطیت بود و همروزگار میرزا فتحعلی آخوندزاده، میرزاآقاخان کرمانی و میرزا یوسف خان مستشارالدوله، طالبوف و میرزا ملکم خان وغیره. بی تردید، مشکلات عدیدۀ ما بعد از مشروطیت نه تنها حل نشده بلکه مضاعف نیز شده است. هنوز هم موضوع اصلی را می توان “یک کلمه” دانست: “قانون”. اما چرا؟ مگرحدود یک قرن و نیم کم است؟
طباطبایی بی آنکه از تاریخ پیش از اسلام، بروشنی، چیزی گفته باشد و بی آن که از “دو قرن سکوت” سخنی به میان آورده باشد به تداوم جریانی در ایران اعتقاد دارد که از هخامنشیان تا قرن چهارم – پنجم هجری قمری استمرار و امتداد داشته است. او در ذهن خود یک جریان نیرومند خردگرا تصور و تصویر کرده است که درهمۀ ساحت های حیات جمعی و فرهنگی ایرانیان وجود و حضورداشته است، جریانی که افتان و خیزان و به هرصورت تا سدۀ چهارم و پنجم هجری دوام آورده و سپس با استیلای حکومتگران مهاجم و احاطۀ مذهب اهل سنت و جماعت و سپستر با هجوم مغولان و سیطرۀ گرایش های عرفانی در اندیشۀ ایرانی تا قرن نوزدهم میلادی، قرن منورالفکری و مشروطه خواهی، هزاره ای از تاریخ ایران در انحطاط عمیقی فرو رفته است هم درنظر و هم در عمل. ساده سازی وسطحی نگری در این نظرگاه زمانی بیش از حد خودنمایی می کند که او تمام علل زوال در اندیشه و انحطاط در عمل را خارجی می داند و بر خلاف برخی متفکران ژرف اندیشی که علل و عوامل انحطاط را درونی می دانند و به منظور ایجاد دگرگونی در درون و روان جمعی و از سرِ چاره اندیشی و دردمندی به “از ماست که برماست” قائل اند، نگرش او به تاریخ فرهنگی و سیاسی و اجتماعی ایران با چنان شیفتگی و تعصبی همراه است که او همیشه “دیگری” یا “بیگانه” را مسبب بدبختی تلقی می کند. به زعم او، علت فلاکت و انحطاط ایران درتمام تاریخاش همواره یک مهاجم بوده است، یونانی، عرب، حکومتگران ترک، مغول، عثمانی، افغانی، روسی، انگلیسی و آمریکایی. اگر کسی عامل همۀ بدبختی هایش را “دیگریِ” خارجی بداند و از دیدن حقایق درونی ناتوان باشد احتمالا عاری از نوعی خودشیفتگی نیست، و خودشیفتگی مهمترین علت سقوط و غرق شدگی و نابودی است. نقد تاریخی و فرهنگی صرفا در صورتی می تواند راهگشا و آیندهسو باشد که درونگرا و ریشه ای باشد نه ستایش محض از عناصر و مولفه هایی باستانی همچون عتیقه، که چون همواره محسود و مغضوب دشمنان خارجی واقع شده اند از رشد و تکامل بازمانده اند و حامل و حاوی تجدد (“مدرنیته”) نشده اند.
مسئلۀ بنیادی آن است که ظاهرا او وجود نوعی حکمت شاهنشاهی و خردمندی پدرسالارانه درعرصه هایی از زندگی اشرافی ایران باستان را با عقلانیت فلسفیِ یونانی – اروپایی از یک سنخ می داند و هر دویِ آنها را در “دورۀ اسلامی” دنبال و بررسی می کند. “دورۀ اسلامی” اصطلاحی است که طباطبایی آن را از شرق شناسان اخذ کرده و به همان معنایی به کار می برد که آنان استعمال کرده اند. اگر مستشرقان به دنبال تفکر و عقلانیت فلسفیِ یونانی –اروپایی در “دورۀ اسلامی” می گردند، بنا به دریافت من، طباطبایی به اندیشۀ واحدی معتقد است که مرکب از عناصر ایرانی و یونانی است، واینکه همان نوع از اندیشه در “دورۀ اسلامی” درمقطع خاصی( سدۀ چهارم – پنجم) جلوه گر می شود، سپس هزارسال درکسوف می رود وسپس با منورالفکری ومشروطیت دوباره طلوع می کند. اودراین باب عبارات صریحی دارد:
“دراین نخستین سده های دورۀ اسلامی ایران، اندیشۀ عقلانی ناشی از ترکیب علوم اوایل یونانی و فرزانگی ایرانشهری به نوعی درهمۀ وجوه فرهنگ ایرانی جاری بود، چنانکه به عنوان مثال، در آغاز سدۀ پنجم، ابوعلی مسکویۀ رازی در تاریخ نویسی و حکمت عملی، ابن سینا درفلسفه و طب، ابوالقاسم فردوسی درخردنامه سرایی، ابوریحان بیرونی درهیات، ریاضیات و ملل و نحل و شیخ مفید در کلام و علوم شریعت زنده بودند، اما با زوال اندیشۀ عقلانی… فرهنگ ایران زمین دستخوش انحطاط جدی شد”(خواجه نظام الملک طوسی: گفتاردر تداوم فرهنگی ایران، ص11).
در این اقوال و آرا التقاطی عجیب و ملغمه ای غریب دیده می شود زیرا اولا فرزانگی خدایگانی و خردمندی اشراف منشانه و پیرسالارانۀ ایرانی با عقلانیت ژرف فلسفی و اساسا انسان مدارانۀ یونانی – اروپایی از یک گونه پنداشته می شود؛ ثانیا گوئی “دورۀ اسلامی” صرفا ظرفی بوده که محتوا و مظروف اش را ایرانیت و یونانیت شکل داده بوده است وخود دیانت نقش و اثری در دگرگونی های زمانه نداشته است. اگر او سرچشمۀ منورالفکری و مشروطه خواهی ایرانیان در قرن نوزدهم میلادی را خردگرایی ایران باستان و سپس خردگرایی قرن چهارم و پنجم در “دورۀ اسلامی” – که “ترکیب علوم اوایل یونانی و فرزانگی ایرانشهری” بوده است بینگارد، بحثاش ازاساس خلط و خبط و خطاست. منورالفکری و مشروطه خواهی قرن نوزدهم ایرانیان دنبالۀ قطعی هستی شناسی فلسفیِ غرب (متافیزیک) و اندیشۀ انسان مدارانۀ و این جهانی دورۀ روشنگری اروپایی و ایدئولوژیهای تالی آن است و بعید است ربطی به حکمت ها و پند و اندرزهای طبقۀ اشراف و اعیان ایران باستان – که طباطبایی عاشق آنهاست – داشته باشد. منورالفکری و مشروطه خواهی چیز دیگری است و صرفا درصورتی درست دیده و فهمیده می شود که پردۀ سخت گیری و تعصب به باستانیان خویشتن مان کنار رود.
جواد طباطبایی هنوز نمی تواند باور کند که تجدد (مدرنیته) و همۀ محصولات آن از جمله سیاست جدید و نظام حقوقی جدید از ریشه های فلسفی “غرب” و به تعبیرماکس وبر “فقط غرب” برآمده است و ایرانی و شرقی کمترین مشارکتی و مساهمتی در آن نداشته است. خردگرایی “دورۀ اسلامی” نیز عمدتا در سایۀ تفسیری اسلامی از برخی وجوه اندیشۀ یونانی به وجود آمده است اگرچه نویسندگان ایرانی چیزی هم از ایران باستان به آن افزوده اند که جز فرعی بیش نمی تواند باشد. تاثیر بزرگانی همچون ابن سینا در قرون وسطای غرب هم درحد و اندازۀ تاثیرابن رشد اندلسی نبوده است.
برای کسی که انبوه تولیدات و صادرات طباطبایی را ندیده و یا نخوانده است، فقراتی ازیکی از واپسین نوشته هایش که در سال 1400 منتشر شده است نقل می شود:
“به تکرار گفته ایم که بازپرداختن به جدالی که در نیمه های سدۀ هفدهم درفرانسه از آن به “جدال قدما و متاخران”- یا، به عبارت دیگر، “هواداران مشروعیت دوران جدید”- تعبیر می شد و، درواقع، بحثی در نسبت سنت و تجدد، و قدیم و جدید بود، برای فهم وضع کنونی ما در نسبت با نظام سنت قدمایی ضروری است…. پرسش ازماهیت نظام سنت زمانی امکانپذیر شد که مقدمات مبنای اندیشیدن جدید درمناقشۀ برنظام سنت فراهم آمده بود و، درواقع، امکانپذیر شدن این مناقشه بر وجوهی ازنظام سنت نشانۀ آغازدوره ای به شمار می رود که درآن، به تدریج، مبنای اندیشیدن متاخران به مبنای مسلط تبدیل شد….نخست، برخی از پدران کلیسا دریافتی از تمایزی که میان انان با پیشینیان در فهم اندیشۀ دینی پدید امده بود پیدا کردند و، در سده های آتی، جدال میان دو گروه از متالهان هوادار طریقه المتاخرین و طرفداران دیانت قدما، در سدۀ سیزدهم و چهاردهم، با چیرگی گروه نخست، اوجی بی سابقه پیدا کرد و جنبش نوزایش یکی از پی آمدهای ان بود. در تاریخ فرهنگی ایران، تاکنون، چنین جدالی ممکن نشده است. اگرچه، چنان که اشاره شد، در دو سدۀ اخیر ایران، بویژه، با پیروزی مشروطیت، در ناحیه هایی از اندیشیدن ایرانی دگرگونی های عمده ای صورت گرفت، در شعر فارسی، داستان نویسی، نمایشنامه نویسی، اندیشۀ حقوقی، موسیقی، تاریخ نویسی و…، امامبنای این دگرگونی ها از تحولی در اندیشیدن فلسفی ایرانیان ناشی نمی شد”( ابن خلدون و علوم اجتماعی، نسخۀ دوم، چاپ نخست، مینوی خرد 1400، ص402- 404).
فهم من از فقرات مذکور آن است که ما باید بگردیم و در سنت قدمایی خودمان بذرهای مستعدِ تجدد را بیابیم وآنها را پرورش دهیم تا در فرایندی مشابه فرایند تحولات غرب، یعنی با پدید آوردن “جدال قدیم و جدید”، به تجدد برسیم. به دیگرسخن، باید رگه هایی از تفکر سنتی خودمان که برای مدرنیته استعداد دارند فعال شوند تا ما مدرن شد. درقرن نوزدهم و درمشروطیت برخی از آن بذرها و رگه ها تازه می خواستند رشد کنند وفعال شوند که “مشروعه خواهان” ، کسانی مانند مانند شیخ فضل الله نوری و سپستر مدافعان ایدئولوژیک اندیش او، امثال جلال آل احمد، مانع شدند. این رای غریبی است که می خواهد پیچیدگی های تحولات تاریخی یک کشوررا بیش ازحد ساده سازد و صرفا دنبال مقصر می گردد تا خود را، یعنی صاحبان اصلی خانه را، تبرئه کند. آیا صاحب چنین عقیده ای درقرن نوزدهم با منورالفکران مشروطه خواه “درگل” نمانده است ؟ از قضا، آن منورالفکران به عنوان “اولین ها” درست می اندیشیدند وعمل می کردند اما دراختناق های زمانه درنطفه خفه شدند، دراندیشه وعمل شکست خوردند ونتوانستند به علل شکست شان پی ببرند، به همین سبب برآنان ایراد نمی توان گرفت اما آیا بر شاگرد و پیرو آنان پس از بیش از یک قرن این ایراد وارد نیست که بی آنکه به علل شکست آنان بیندیشد همچنان منتظرِ به راه افتادنِ “جدال قدما و متاخران”ای همانند “جدال قدما و متاخران” اروپای قرن هفدهم دراینجاست وهمچنان منتظرفعال شدن فقه است تا به حقوق بشر جدید بدل گردد؟ آن اولین ها درست تشخیص داده بودند که مسئلۀ ما عبارت است از “یک کلمه”، قانون. اما فرصت نداشتند و نمی توانستند ببینند چرا آن “یک کلمه” در واقعیت تاریخی به استبداد بدل شد و استبداد به انقلابی دیگر و انقلابی دیگر به ارتجاعی دیگر…. دور باطلی که درسراسر تاریخ جدید ایران همچنان دور می زند و خود را تکرار می کند! آیا نباید شاگرد و پیرو آنان پس از حدود یک سده و نیم دقیقا به همین موضوع بیندیشد؟ وانگهی طباطبایی برای بازگشت به مشروطیت ومسائل آن دوران کدام راه و شیوه را مطرح و پیشنهاد می کند؟ آیا برای مدرن شدن ایران باید به ریشه های سنتی و فرهنگی که توانایی مدرن شدن دارند باید برگشت و آنها را نقد و فعال کرد؟ چگونه می توان عین یا مشابۀ چهارصد سال تاریخ غرب را دراینجا اجراء وعملی کرد؟ مگرکشوری مانند ژاپن همان مراحل تاریخی غرب را ازسرگذرانده و سپس مدرن شده است؟
آیا اوهنوز پی نبرده است که تجدد و فرایند پیچیدۀ تکوین و تحول تاریخی آن مسیریگانه ای بوده که درغرب و به قول ماکس وبر، فقط در خاک و زمین غرب ممکن شده است و بقیۀ عالم صرفا مقلد و تجددمابی را تجربه می توانستند بکنند نه خود تجدد و جریان خودزا و خودجوش آن را. طباطبایی بی آنکه این مسئلۀ مهم را تحلیل کند که چرا منورالفکری و مشروطه خواهیِ مبتنی بر روشنگری غرب در ایران در نطفه خفه شد و استمرار نیافت و چرا اهداف و آرمان های آن جنبش تحقق نیافت، بر آن است که تمام راهی که از آن زمان تاکنون طی شده عین گمگشتگی بوده و اکنون باید برگردیم و از نو از قرن نوزدهم آغاز کنیم. دراین رای، غرب و تاریخ آن محورومطلق فرض شده است ودرآن بحثی نیست زیرا تاریخ همۀ جامعه ها باغرب و تاریخ جدید آن متعین شده است اما تمام بحث دراینجاست که ما چگونه فرایندهای خودجوش وزنده وانداموارتاریخ جدیدغرب را که نامکررمی نمایند بایدعینا تقلید وتکرار کنیم؟ تمام بحث دراینجاست که ما چگونه “جدال قدیم و جدید” اروپا را در اینجا هم پدید آوریم؟ و چگونه فقه به حقوق بشر جدید تبدیل شود؟ چگونه تفکر فلسفی جدید و فیلسوفانی مانند فیلسوفان قرن هفده و هجده اروپا را دراینجا هم به وجودآوریم تا مبانی حیات مدنی جدید را تمهیدکنند وسپس ما مدرن شویم؟ چگونه فهم وتفسیری تازه ازهستی وعالم وآدم – که اس واساس غرب جدید را بنا نهاد- دراینجا هم به وجود آوریم تا سپس مدرن شویم؟ جریان منورالفکری وانقلاب مشروطیت تقلید ازغرب وغربیان بود ودرزمانۀ خودش کاملا معناداشت زیرا تقلید نخست و نخستین تقلید بود، امااکنون تقلید آن زمانه را چگونه می توان تقلید کرد؟ مگرهم اکنون امورهمۀ عالم با معیارها و میزان های غربی تنظیم نمی شود پس چه نیازی هست به قرن نوزدهم بازگردیم وازدرونِ نطفه های مستعد آن روزگارازنو رشد کنیم تا، اگرخدا خواست، به مدرنیته دست یابیم؟
این سخن که ایران شکوهمند و عاری ازهرگونه عیب و نقص (“هنر نزد ایرانیان است و بس”) در”دورۀ اسلامی” با استیلای مهاجمان و حکومتگران بیگانه واشاعۀ عرفان زاهدانه از تجدد و پیشرفت بازمانده و بعدها بازهم هر وقت خواسته است گامی به پیش بگذارد دیگران و دیگران مانع شده اند، چه وزن و اهمیتی درعرصۀ اندیشیدن و نظرورزیدن -که طباطبایی مدعی آن است- می تواند داشته باشد؟ این سخن که مشروطیت را “مشروعه خواهان” و سپس ایدئولوژی پردازانی مانند همۀ جریان های مبارز چپ، اعم از لائیک و مذهبی، در طول بیش از یک قرن به تعطیلی و شکست کشانده اند، اندیشیدن و نظر ورزیدن است یا نوعی شوخی کودکانه؟! وجه امتیاز تحقیقات طباطبایی که با هیاهو و داد و بیداد و اتهام زنی به همگان و بد و بیراه گفتن به زمین و زمان عرضه شده اند، چیست؟ صاحب چنین سخنی چون ازدرون غافل است بیرون را هم خوب و درست نمی تواند ببیند و از این رو واقعیت را هم نمی تواند بپذیرد. منظور از بیرون و واقعیت همان تاریخ و فرهنگ عظیم، چندبعدی، جهانگیر و غول آسای غرب است که از آغازگاهاش، از زمان یونان باستان، بذرهای مدرنیته را به طورنهفته درخود داشته است.
طرح پژوهشی جواد طباطبایی تخته بند تاریخ اندیشه و عمل قرن نوزدهم ایران است. ظاهرا او می پندارد که شرط اول قدم برای هرگونه تحول و پیشرفت، احضار رویدادهای تاریخ ایران است. بی تردید، احضار رخدادهای تاریخی عبرت آموزاست اما صرفا در صورتی که با تذکر و تفکر تاریخی قرین باشد. تذکر و تفکر تاریخی بدون نقد بی معناست. تذکر تاریخی دشمن تعصب تاریخی است. من در احضار تاریخ طباطبایی بیشتر تعصب تاریخی می بینم تا تذکر تاریخی. در احضار تاریخ او نقد درون ماندگار از ضعف ها و مانع ها و نقص های اساسی دیده نمی شود تا راهی به سوی آینده ترسیم گردد. همۀ مقصران خارجی اند و بیگانه، و اهل خانه هیچ مشکلی ندارند و اگر خارجی های حمله آورنده می گذاشتند حتی ایرانیان می توانستند به خود غرب و غربیان مدرنیته هم صادر کنند مگر نه این که طباطبایی “رنسانس” ایران را پیش از قرون وسطایش می داند! همۀ دانشجویان ژاپنی که به اروپا فرستاده شده بودند در رشته های علمی و فنی درس نخواندند بلکه برخی از با استعدادترین آنها پیش هوسرل و دیگر استادان مکتب پدیدارشناسی رفتند تا با صداقت و یکرنگی، بدون هرگونه فخر فروشی به سنت های گذشتهشان و با اذعان به شاگرد بودنشان از استادان غربی بیاموزند، که غرب چگونه و چرا غرب شد. دانشجویان ایرانی چه؟!
آیا نوع گرایش و مشی و منش طباطبایی دستِ کمی ازایدئولوژیک اندیشی هایی که این همه به آنها می تازد، دارد؟ در آرای او آینده ای دیده نمی شود. او در گِل نوعی گذشته گرایی مانده است اگرچه آن گذشته عبارت باشد از اندیشه و عمل مشروطه خواهیِ معطوف به مدرنیتۀ غربی. طرح او قرن نوزدهمی و بی آینده است. اگراو متخصص هگل می شد، چنانکه ظاهرا در جوانی چنان قصدی داشته است، شاید بیشتر از این برای ایران مفید واقع می شد. جواد طباطبایی در گِل مانده است اما نه با هگل! کاش با هگل می ماند! زیرا اخیرا از”آیندۀ هگل” می گویند.
انتهای پیام
شک نیست جواد طباطبایی اشکالاتی داشت اما این اشکال را نداشت که دربرابر غربیها احساس کوچکی و حقارت کند.او مستقیما با خود متون و تاریخ قدیم روبرو می شد و از اینکه افکار و آرا ی او با ایدئولوژی رسمی در تخالف باشد ترسی نداشت درست برخلاف تعداد زیادی از محققان دانشگاهی ما که از دستگاه رسمی ارتزاق می کنند و جرات یک قدم اینطرف و آن طرف گذاشتن را ندارند و از نظر ترجمه و تالیف واقعی نه جزوه ای و کولاژ تاکنون کاری درخور عرضه نکرده اند و اگر گاهی نوشته شان خوانده و حرفهایشان شنیده می شود از بابت آنست که از بزرگانی مانند طباطبایی سخن می گویند هرچند در مخالفت با او!
سلام عزیزم
اولا کمی ساده بنویس.من معتقدم تاریخ را به بچه هامون در کتابهای درسی شون باید بدون دخل تصرف و بدون تعصب نوشت. باید در دوران مشروطیت از ایرادات فکری شیخ فضل الله نوری هم نوشت، قبول داری؟
درود و سپاس، متن جالبی بود.
به هیچ عنوان با این مقاله موافق نیستم
مرحوم جواد طباطبایی در کتاب ها و مقالات خود بارها از دلایل و عوامل درونی برای انحطاط ایران نام بردهاند
اگر صحبت از عوامل بیرونی است متاسفانه سیطره سلجوقیان در بزنگاه تاریخی برای انحطاط ایران, یورش مغولان و حاکم شدن قشریت و تعصب, یعنی الگوهای فکری و فرهنگی منحط است که باعث به هم خوردن رابطه عقل و شرع و افول خردگرایی شد.
, یعنی الگوهای فکری و فرهنگی وارداتی و منحط است که باعث به هم خوردن رابطه عقل و شرع و افول خردگرایی شد. . تاکید بر عامل بیرونی به این دلیل است که بگوید تاثیر بیشتر و به سزایی در حرکت در انحطاط و عقب ماندگی ایران داشت
فلسفه آسمان و ریسمانی بافی و دروغ های جواد طباطبایی تبریزی برای انکار هویت ملل غیر فارس عامل نابودی ایران و تجزیه کشور هست
طباطبایی و افشار و احمدی و بیات و جوجه ایرانشهری های دیگر در قالب ایران دوستی و بانفی تمام هویت ملل ایرانی باعث تجزیه ایران خواهند شد و این برنامه اروپا و امریکاست
مقاله خوبی است. نویسنده درک عمیق تری از درک سطحی آقای طباطبایی نسبت به تاریخ ایران دارد.
درود بر شما
گمانم یا نخواندید یا متوجه حرف استاد نشدید
حرف های مغرضانه و نقدهایی که نشان از فهم نادرست و عدم مطالعه آثار جواد طباطبایی داره.
و در کل خجالت آوره که شما اتهاماتی رو به افرادی نسبت بدید که آثارشون رو نخوندید