از من بترس، از این هیچ مطلق
فرهاد قنبری در کانال تلگرامی خود مطلبی با عنوان «از من بترس، از این هیچ مطلق» نوشت که متن کامل آن را در ادامه میخوانید: «شرایط به گونه ای است که طیف وسیعی از جوانان در تلاشند تا به یکدیگر ثابت کنند که به «هیچ چیز اعتقاد ندارند» و از خانواده و جامعه و جبر جغرافیایی و همه چیز گذر کرده اند و انسانهایی آزاده و جهان وطناند.
در این آشفته بازار عجیب که بیش از هر چیز نتیجه نظام آموزشی و نظام دانشگاهی شکست خورد و فَشل است هر کسی تلاش دارد تا به شکل و صورتی گوی سبقت را از دیگری بربیاید و پرچمدار آوانگاردیسم و خط شکنی را به تنهایی بر دوش بکشد.
در این میان یکی با حمام نرفتن و عدم رعایت بهداشت شخصی و کوتاه نکردن موی سر و ریش، توهم سقراط و مارکس و اَنگلس و یا ابتهاج بودن گرفته و هر روز خزعبلات بیسروته خود را به اسم فلسفه و هنر و شعر به خورد جوانان (عموما دختر) جویای هنر و اندیشه میدهد و… آن دیگری دو کتاب از شجاعالدین شفا و آرامش دوستدار تورق کرده و تصور هایدگر و نیچه بودگی یافته و دین و مذهب را شوخی تلخ تاریخ با بشر ترسو معرفی کرده و از بایزید و حلاج تا مولوی و حافظ را مشتی آخوند خرافاتی معرفی میکند.
آن دیگری با تماشای چند مستند بیبیسی و منوتو در مورد هاوکینگ به راز خلقت پی برده و با بدگویی به خدا و پیغمبر و دینداران و هر چیزی که رنگ و بویی از دین دارد، آزاداندیشی و عمق معرفتی خود را به نمایش میگذارد.
در این میان عدهای هم برای خالی نبودن عریضه جمله “دین افیون توده هاست” (کارل مارکس)؛ “خدا مرده است” (نیچه)؛ “در زندگی زخم هایی هست” (صادق هدایت)، “خوکها به گوسفندان دستور میدادند” (مزرعه حیوانات) و یا گزارهایی از این قبیل را گوشه صفحات اجتماعی و دیوار خانه خود آویزان کرده و با سیگاری بر لب به حماقت بشر ایدئولوژیزده لبخند می زند و همانگونه که ریه خود را از دود حشیش و گل و سیگارشان پر و خالی می کند برای انسان قرن بیست و یکمی که هنوز به خدا و دین باور دارد و راهی کلیسا و [و به ویژه] مسجد می شود، افسوس عمیق میخورد.
عده ای از این جماعت علاوه بر موارد فوق برای نشان دادن “عمق معرفتی خود” هر اندیشه و تفکر و نگاهی که بویی از علاقه به خانه و وطن و سرزمین و خانواده داشته باشد را مورد تمسخر و توهین قرار می دهند. کافیست کسی یکبار پیش این جماعت پستمدرن و پستمارکسیست از عشق و علاقه به خانواده و کشور و وطن بگوید تا با پوزخند بلندی جمله «بابا تو دیگه چقدر شوتی» را تحویل گرفته و نسخه نادانیش به آنی پیچیده و بسته شود.
این جماعت شیفته توجه که عمیقاً از عقده حقارت رنج میبرد یک روز با برهنه شدن در کنسرت و تجمعات خیابانی در غرب، یک روز با تتو و آرایش و پوشش عجیب و غریب، یک روز با نمایش تصویر بطری مشروبی که صبح ناشتا میخورند، یک روز با رکیک گویی و فحاشی به جای موسیقی، یک روز با هرزهبافی به جای شعر و ادبیات و روزی دیگر با سایر اَداهای مشمئزکننده (و عموما بدون هیچ درک و شناختی از مفهوم جامعه و اجتماع و تمدن و فرهنگ و هنر) و به اسم آوانگاردیسم، دنبال بهانهای برای میدان دادن به عقده های سرکوب شده جنسی خویش است.
این طیفها و گونه های عجیب انسانی از هر ارزش و هنجاری به اسم امروزی و مدرن پستمدرن بودن گریزانند و جز علف و مشروب و احتمالا چند تک جمله از نیچه و کامو و سارتر و عکس صادق هدایت و شاملو و فروغ فرخزاد بر دیوار خانه و [و بعضاً گیتار و سازی بر دوش] چیز دیگری نمی شناسند و پادشاه جهان دُن کیشوتی خویشاند.
باید به خاطر داشت که چنین افرادی نه فهمی از فلسفه و مارکس و نیچه و کامو دارند، نه معنای عمیق بودن را می فهمند، نه از هنر و شعر و ادبیات چیزی می دانند و نه فهمی از تعلق خاطر و عشق و نوع دوستی و هویت دارند. در مواجهه با چنین افرادی یک راه بیشتر وجود ندارد و آن گذاشتن دو دست بر روی سر و فرار کردن و دور شدن از آنها با تمام توان و سرعت ممکن است.»
انتهای پیام