نخواندن کتاب بهمثابۀ خدمتِ فرهنگی
از ابتداییترین سالهای مدرسه، «کتاب خواندن» بهمثابۀ یک خصوصیت برترِ فرهنگی مدام به ما گوشزد میشود. اما واقعاً چه کتابهایی ارزشِ خواندن دارند یا تا کجا میتوان کتاب خواند؟ ازطرفی میدانیم که هیچکس نمیتواند حتی کتابهای تخصصیِ حوزۀ خودش را به تمامی بخواند و ازطرفدیگر هیچ مرجع قابلاعتمادی برای انتخاب کتابهای خوب در دسترس نیست. در این وضعیت چه باید کرد؟
متن مقاله «ایمی هانگرفورد» در سایت «کرونیکل آو هایر اجوکیشن» که توسط نجمه رمضانی ترجمه و در سایت ترجمان منتشر شده است در پی میآید:
من حاضر نیستم کتاب بخوانم. این اعتراف، از زبان یک منتقد، هم مغرورانه است و هم جاهلانه، اما واقعیت این است که همۀ ما، بهویژه دانشپژوهان ادبیات، هر روز از خواندن کتاب اجتناب میکنیم. یادم هست در مهمانیای در دانشکدۀ دورۀ لیسانس کسی به من گفت که استاد مشاورم، یکی از امریکاشناسان معروف، تابهحال رمان موبی دیک را نخوانده است. راست میگفت؟ جرئت نکردم از خودش بپرسم. آیا این عقیدهْ حالوهوای انتقادی هنجارشکنانۀ او را تقویت میکرد؟ البته. (اخیراً، از او پرسیدم. گفت: «در دورهای، حرف درستی بود. اما از زمانی بهبعد دیگر درست نبود.»)
کنشِ نخواندن چیزی است که دانشپژوهان بهندرت دربارۀ آن صحبت میکنند. چنین بحثهایی، از جانب آنها یا دیگرانی که هویتشان به کتاب گره خورده، شرمآور است. تقصیر را به گردن «سرمایۀ فرهنگی» بیندازید، همان حس برتری که حاصل ادعای خواندن کتابهایی است که جایگاه والای اجتماعی فرد را نشان میدهند. جالبتر این است که تقصیر را به گردن «تحقیر» بیندازید، بازی شیرینی که استادی شیطانصفت در طنز دانشگاهی دیوید لاج، تغییر مکان۱ (۱۹۷۵۵) ابداع کرد. در بازی تحقیر، بازیکنان بهخاطر نخواندن کتابهای اصیلی، که بقیۀ شرکتکنندگان خواندهاند، امتیاز میگیرند. در این رمان، یکی از اعضای جوان و بدشانس هیئتعلمی در میان گروه علمیِ خود برنده میشود، اما کارش را از دست میدهد. در دنیای واقعی، استاد با امنیت شغلی و حفظ شهرت و در کمال خرسندی بازی را ادامه میدهد. ظاهراً تغییر مکان استادِ من را ترغیب کرده بود که در جایی اعتراف کند و این خبر دهانبهدهان گشته بود تا به من برسد که در میانۀ دهۀ ۱۹۹۰۰ با لیوان نوشیدنی در دستم ایستاده بودم و سعی میکردم فهرست کتابهای نخواندۀ خودم را پنهان کنم.
بااینهمه، این حقیقت را که متیو میلکنز به زبان آورده است در نظر بگیرید. در ۲۰۱۱، تنها در ایالات متحده، بیش از پنجاههزار رمان جدید منتشر شد. «وفور نعمت» مشکل همۀ کسانی است که به اینترنت وصل هستند و همچنین مشکلی حرفهای در هر گوشه از مطالعات ادبی به شمار میرود. از این دیدگاه، نخواندنْ مایۀ خجالت نیست، بلکه مسیر آینده است. فرانکو مورتّی سالها این مسئله را دربارۀ تولید ادبی قرنهای هجدهم و نوزدهم مطرح میکرد. او برخی دانشپژوهان مناسب برای کار در آزمایشگاه را بر آن داشت که به خوانش ماشینی روی آورند، مثلاً استفاده از الگوریتمهایی برای پیداکردن الگوها در آثار ادبی دورهای خاص. این شکل از نخواندن نوعی پایبندی به این رؤیاست که دانشپژوهیِ ادبیِ ما باید مبتنی بر خواندنِ تا حد ممکن انسانی یا غیرانسانی باشد.
پییر بایارفرانسوی، جامعهشناس ادبیات، راهحلهایی پیشنهاد کرد که کمتر مکانیکی بود. وی در چگونه دربارۀ کتابهایی که نخواندهایم حرف بزنیم۲ (۲۰۰۷۷) پیشنهاد میدهد، تا جایی که امکان دارد، با تعداد کتابهای بیشتری آشنا شویم تا بتوانیم، در مواجهه با حقیقتی مدرن، فرهنگ ادبی مشترکی ایجاد کنیم. حقیقت مدرن آن است که «کتابخانههای» شخصیِ ما، نامی که بایار بر آنها میگذارد، کمتر و کمتر همپوشانی دارند. تحصیلاتی عمومی در فرهنگ ادبی کارآمدتر از این است که هریک از ما کتابهای بیشتری بخوانیم و همچنین سرکوبگری این تحصیلات عمومی کمتر از این است که بر اجبار به مطالعۀ مجموعه آثاری اصیل برای بازآفرینی فرهنگ مشترک اصرار داشته باشیم و همچنان از محوریت خوانندۀ انسانی بپرهیزیم.
بهعنوان یک فرهنگ و یک حرفه، ما هر روز بیشازپیش از تصمیمِ نخواندن استقبال میکنیم، حالآنکه دانشپژوهان ادبی همچنان در زمانهای مردۀ خود میخوانند. آنها بیشازپیش نگران این هستند که چطور چیزی را که میخواهند بخوانند انتخاب کنند. همچنین برخی از آنها میکوشند، با اتکا به مجموعهآثار دیجیتالی، بر مشکلِ نخواندن فائق آیند.
اگر حوزۀ علاقۀ کسی زمان حال و گذشتۀ نزدیک باشد، مشکلِ وفورِ نعمتْ وخیم است. اگر کسی مستعدِ رویآوردن به خواندن ماشینی باشد، قانون کپیرایت بلافاصله در مقابلش ایست بازرسی برپا میکند. بهجز ابزار دیجیتال، دانشپژوهان از کمکیهای مختلفی برای رفع این مشکل استفاده میکنند که عموماً در دسترس همه نیستند؛ این کمکیها غالباً دستهای از دیگر دانشپژوهان هستند که فرد بههمراه آنها مشترکاً حوزۀ مربوط را پوشش میدهد و همچنین مسئولان نشریات دانشگاهی یا متصدیان آرشیوهایی که در طول زمان به این حوزه تمایل پیدا کردهاند. دانشپژوهِ دوران اعادۀ سلطنت -که به این مسئله میپردازد که، در میان آثار کامل الکساندر پوپ، کدامیک را بخواند- یاریِ چندین نسل از خوانندگانی را با خود دارد که این آثار را مطالعه کردهاند، دربارۀ آنها نوشتهاند و مجموعههایی ویراسته از آنها تولید کردهاند. در مقابل، دانشپژوه ادبیات معاصر تنها میتواند به نشریات ادبی، سردبیران تجاری و کسانی که به توصیۀ مغازهداران کتاب میخرند رجوع کند. هر معرفینویس ممکن است خوانندهای فوقالعاده باشد و هر خریدارِ کتابْ دارای سلیقهای فوقالعاده، اما بازار ادبی بهطور کلی مستعد اثرپذیری از نیروهایی است که کمتر به روشنبینی ادبی بستگی دارند و بیشتر به پول، طبقه، فشارهای اعمالشده بر روزنامهنگاری، جغرافیای شهری و شبکههای اجتماعیای وابستهاند که گسترۀ توجه سردبیران یا مشتریان کتابفروشی را محدود میکند.
این نیروها تأثیری عمیق میگذارند بر آن کتابهایی که در میان خیل کتابهای نوشته و منتشرشده مورد تحسین قرار میگیرد و بر کتابهایی که از نظر فرهنگی نامرئی باقیمیماند نیز اثر میگذارد. همچنین معنایی را که کتابی خاص در زمان ورود به جریان فرهنگ با خود دارد، تحت تأثیر قرار میدهند. مطالعۀ کلاسیک ریچارد اوهمن دربارۀ فهم ناتور دشتِ جی.دی.سلینجر درسیاست حروف۳ (۱۹۸۷۷) نشان میدهد که این روند چطور در دهۀ ۱۹۵۰۰ اثرگذار بوده است. اوهمن فهرست کاملی را از روشهای اعمالشده در مرور این رمان ارائه کرد و به بررسی انواع تفاسیری پرداخت که این مرورها عرضه میکردند. او این خوانشها را در کنار مجموعهتبلیغاتی قرار داد که در اطراف این مرورها در هر نشریه چاپ میشدند و خطوط ارتباطی میان فضای خرید ناشران و ظاهر مرور کتاب را دنبال کرد.
اوهمن استدلال میکرد که این بستر عملاً امکان نمیدهد که بافت رمان مستقل از بازار ادبیای ملاحظه شود که لیبرالیسم امریکاییِ پس از جنگ را میستود. در مرورها، ناتور دشت نقش سازگاری را با سوگ و خودمختاری لیبرالِ موردتوافق ما بر عهده داشت؛ نقد طبقاتیِ گزندۀ سلینجر و هر نوع دعوت ضمنی به تفکر جمعیْ پنهان باقی ماند. رمان اینگونه در تاریخ ادبی راه یافت. این زاویۀ اولیۀ ورودْ تأثیراتی همیشگی داشته است. این رمان امروزه در متون درسی دبیرستان و دانشکده تدریس میشود و همچنان پیامی فردباور را منتقل میکند.
رویکرد اوهمنْ امروز نیز بهاندازۀ ۱۹۸۷ صادق است و بهاندازهای که به نشریات ادبی دهۀ ۱۹۵۰ مربوط بود، به ناشران معاصر مربوط است: پویندگی فرهنگیِ نژاد و جنسیت، شبکههایی که در پی تربیت مشترک رشد میکنند، بوالهوسیهای ورشکستهای که ریشه در صنعت نشر دارد، جریان سرمایۀ ریسکپذیر و تاریخ ادبیاتی که در دانشگاه تدریس میشود؛ همۀ اینها سبب میشوند برخی نوشتههای معاصر در سطح قرار گیرند و دیگر آثار به زیر روند و دیگر هرگز به چشم نیایند.
اعتماد به نشریات و سازوکارهای بازار برای انتخاب کتابهایی که میخوانیم درواقع تسلیمکردن همۀ حوزههای قضاوت و کنجکاوی ادبی، حتی پیش از دردستگرفتن کتاب، است. چون بهلطف نرمافزار نشر رومیزی در دهۀ ۱۹۸۰، بیش از همۀ دورههای قبل، کتاب منتشر میشود. تبدیلِ خواندن به گزینشی اصیل یا آگاهانه مستلزم تحقیقی بسیار فراتر از نیویورکتایمز بوک ریویو، نیویورکریویو آو بوکز یا قفسههای نمایش کتابفروشیهای زنجیرهای بزرگ یا عناوین «پیشنهادی برای شما» در آمازون است.
رؤیای استخدامِ معاونی آگاه برای خواندن فقط رؤیاست. حتی دانشپژوهی که خود را وقف درک جغرافیای نشر معاصر کرده، هرگز قادر نیست گزینهها را آنقدر کامل بررسی کند و انتخابهایی کند که همواره موضوعات مولدی در مطالعه باشند و معادل تصمیمات، ارزشها یا اتفاقات بازار نباشند.
البته دانشگاهها ساخته شدهاند تا پناهگاهِ مطالعاتی باشند که دقیقاً توسط چنین تصمیمات، ارزشها و اتفاقاتی هدایت نمیشود. دانشگاههای غیرانتفاعی از دانشپژوهان حمایت میکنند و به آنها ضمانت شغلی میدهند؛ اینگونه میتوانند، در شرایطی که کاملاً بهدست بازار یا هنجارهای غالب فرهنگیشان هدایت نمیشود، دانش را دنبال کنند. اگر با هزینهای بالا این ساختارهای نهادی را بنا کنیم تا امکان تفکر ضدفرهنگی را فراهم آوریم، دانشپژوه ادبی چطور، در برابر این تعهد، موفق عمل کند؟ دانشپژوه ادبیِ معاصر چه میتواند بکند تا مأموریت مستقلی را، که دانشگاهها بهخاطر آن به حیات خود ادامه میدهند، پاس دارد و در برابرِ آن مسئولانه عمل کند؟
اینجاست که جوابِ ردْ بسیار اهمیت مییابد. گاه نیاز است دانشپژوهان، تنها در سکوت و بدون تأیید گزینههای قبلی، دست به گزینش نزنند بلکه خواندنِ چیزهایی را که نشریات ادبی و بازار ادبیْ قابلتوجه میدانند و معرفی میکنند، بهشکلی منطقی و حسابشده رد کند. این کار نیازمند قالبی منطقی و کاملاً غیردانشپژوهانه است: فرد باید بدون خواندنِ کتاب تصمیم بگیرد ارزش صرف وقت و خواندن را دارد یا خیر. این تصمیم برای نخواندن باید مورد دفاع قرار گیرد و بر اساس این معیارِ متفاوت پذیرفته شود.
چرا این رویکردِ غیردانشپژوهانه را تأیید کنیم؟ رویکردی که ظاهراً خلاف تمام ارزشهای روشنفکرانۀ ماست، ارزشهایی چون تعهد به خواندن و کندوکاو با ذهنی باز و تعهد به جمعآوری مجموعۀ مطمئنی از شواهد پیش از استدلال و قضاوت. لازم است این نقص را در روش تحمل کنیم، چون منبع محدودی در دست داریم: وقت خواننده و، به شکل گستردهتر، میزان توجهی که میتوان به تعدادی از دیگر کتابها داشت، کتابهایی در میان انبوهی از کتابها که تا همیشه نخوانده باقی میمانند.
اگر دانشپژوهان در مقابلِ دعوتِ بازار مقاومت نکنند یا دستِکم آن را منتقدانه در نظر نگیرند، چرخهای آغاز میشود که طی آن تصمیم خوانندۀ حرفهای زودتر ما را تسلیم میکند. دانشپژوهان، بهعنوان خوانندگان حرفهای، اغلب دربارۀ چیزهایی مینویسند که میخوانند. آنهایی که در وقت صرفهجویی میکنند دلیلتراشیهایی میکنند تا دربارۀ هرآنچه خواندهاند بنویسند، فارغ از اینکه خواندنِ آنها در وهلۀ اول حاصل گزینشی حسابشده بوده باشد. پیشرفتِ حرفهای این است که بهعنوان بخشی از گفتوگویی انتقادی حضور داشته باشیم، جایی که دیگران علاقهای مشترک دارند و مایلاند آثار جدید را در آن حوزه بخوانند. درنتیجه آثار ادبیای که در مجلات مرور میشوند یا آثاری که نویسندگانشان به مشاهیر ادبی تبدیل شدهاند، اغلب، همانهایی هستند که دانشپژوهان ادبیات معاصر در مقالات خود به آنها میپردازند. این مقالاتْ مقالات دیگری را به بار میآورند؛ نسل روبهرشد دانشپژوهان، که در نقش استادیار راه میپیمایند، میدانند که نوشتن دربارۀ نویسنده یا اثری تقریباً شناختهشدهْ انتشار پژوهشِ آنها را تسهیل میکند. اینگونه چرخه آغاز میشود.
اندرو گلدستون، متخصص ادبیات قرن بیستم در دانشگاه روتگرز، با مطالعۀ هزاران سرفصلِ موضوعیِ مرتبط با مدرنیسم در کتابشناسی بینالمللی ام.ال.اِی، این تأثیر را بهشکل مستند نشان داده است. او، در سخنرانیِ خود در نشست سالانۀ انجمن زبان مدرن در ۲۰۱۴، نشان داد که در مجلۀ مدرنیسم/ مدرنیتهچطور از این پدیده پرده برداشته میشود، مجلهای که تاحدی با این هدف تأسیس شد که مجموعۀ گستردهای از آثار اصیل مدرنیسم ادبی را ترویج کند. وی با استفاده از سرفصلهای موضوعی دورهای بیستساله پس از تأسیس مجله در ۱۹۹۴ از شخصیتهای ادبیای که مقالهنویسان دربارۀ آنها مینوشتند صورتبرداری کرد و دریافت که حتی مطالعات مدرنیستی «جدید» هم نوعی بازی «برندهْ بیشترین سهم را دارد» بود.
گروهی از نویسندگان اصیل، چون جویس، وولف، الیوت، استاین، بکت و غیره، همچنان نظر مجله را به خود جلب میکنند و موضوعات خارج از این مجموعهآثار اصیل نمیتوانند مجموعۀ نقد مشترک مشابهی را ایجاد کنند. یازده نویسندهای که بیشترْ موضوع بحث بودهاند ۴۱درصدِ مقالهها را به خود اختصاص دادهاند. به بیشترِ نویسندگانی که هنوز جزء نویسندگان اصیل نیستند تنها یک یا دو بار پرداخته شده است. آنها هرگز از حجم نقد پژوهشیِ لازم برخوردار نبودهاند تا انگیزۀ مطالعه و نوشتن دربارهشان در بافت مشاغل پژوهشی ایجاد شود، چه برسد به خواندن در سطح عموم مردم. چنین آثاری، که بهندرت شناخته و تدریس میشوند، مثل همتایان خود در میان آثار اصیل تجدید چاپ نمیشوند؛ آثار اصیل در قالبهای جدید و جذاب، نسخههای دانشگاهی یا در فهرست کتابهای تازۀ بازار بارهاوبارها تکرار میشوند.
یافتههای گلدستون نشان میدهند که این صورتبندیِ منظم، پس از گذشت یک قرن یا بیشتر از دوران این نویسندگان، چطور عمل میکند. اگر دانشپژوهانِ ادبیات، امروز، در گزینش مطالب برای خواندن، از نشریات ادبی پیروی کنند و ساعات خواندنِ خود را میان آثار ستارههای ادبی نیکتبلیغشده تقسیم کنند (به این دلیلِ قابلدفاع که «همه دارند دربارهشان صحبت میکنند»)، آنگاه دانشجویانِ دانشجویانِ دانشجویانِ ما آرشیوی بسیار محدود به ارث میبرند که، بهدنبال اهداف گستردۀ مجلهای که این حوزه را هدایت میکند، همچنان ساختار مطالعات مدرنیست را تعیین میکند.
کار کوچک من در طرفداری از پژوهشهای ضدفرهنگی این بوده که نپذیرم اثر دیوید فاستر والاس را بخوانم یا تأیید کنم. استدلال کردهام که ماشین شهرتِ او بر این حقیقت پرده میاندازد که وقتگذاشتن برای خواندن اثرش سود چندانی ندارد. بهتر است وقتمان را جای دیگری صرف کنیم. من برخی داستانها و نوشتههای غیرداستانیِ او را خوانده و تدریس کردهام، بعضی مقالات انتقادی دربارۀ آثار او را مطالعه کردهام و زندگینامۀ او بهقلم دی.تی.مکس را از نظر گذراندهام؛ پس این اظهارنظر با توجه به شواهدی است که تاکنون گردآوری کردهام و از نظر حرفهای احساس نمیکنم لازم باشد یک ماه وقت خود را صرف خواندن شوخی بیپایان۴ کنم تا کاملاً از این نظر مطمئن شوم. اگر یک ماه وقت صرف خواندن این کتاب کنم، سرمایۀ حرفهای خود را به حجم بالای سرمایۀ دیگران [برای خواندن این اثر] افزودهام. اگر رد این سرمایهگذاری را دنبال کنیم، نتیجۀ پویش بازاریابی خاصی است که در نگاهی باستانی به نبوغ ادبی مقبول افتاده است.
بازاریابانِ این کتابْ هوشمند بودند. مخاطب خود را میشناختند و میدانستند چه نوع چالشی آنها را تحریک میکند: آیا آنقدر هوشمند و قوی و درواقع آنقدر مرد هستی که رمان هزارصفحهایِ یک نابغه را بخوانی؟ البته که جواب میدادند «بله». اولین خوانندگان، پس از آنکه وقت خود را صرف آن کردند، مجبور بودند در نوشتۀ خود ثابت کنند که آنها هم حرفی به همان میزان هوشمندانه دارند که دربارۀ کتاب بگویند. این بلهها اولین بلهها در ماشینِ خودکارِ شهرت ادبی بودند. قبل از آنکه «مطالعات والاس» بتواند حوزۀ من را تسخیر کند، ظاهراً میارزید که سؤالی بپرسم: چرا باید، در میان اینهمه نویسنده، تریبون را در اختیار این فرد قرار دهیم و از او دعوت کنیم، بهخاطر هزار صفحه، پشت میکروفون فرهنگ ادبی بیاید و تازه اگر، با اینهمه کار، هنوز برای فردی تقریباً مطلع کاملاً روشن نیست که اثر وی شایان توجه است، باز کارهای بیشتری انجام دهیم؟
در اینجا از استعارۀ شاعر و منتقد مکزیکی گابریل زید برای توجه عمومی در کتاب کوچک و لذتبخشش،این همه کتاب؛ خوانش و نشر در عصر وفور نعمت۵ (۲۰۰۳۳) استفاده میکنم. زید بحث میکند که کتابهای بهشدت طولانیْ نوعی سلطۀ غیرمردمسالارانه هستند که با کاهش زمان مشترک با دیگر کتابها، گفتمان عمومی را تحلیل میبرند. این عقیده زمانی درست به نظر میآید که توصیف دی.تی.مکس دربارۀ مقاومت والاس در برابر پیشنهاد ویراستارش را میخوانیم: ویراستار بر این باور بوده که وی باید کارآمدی شوخی بیپایان را بالا ببرد، اما والاس از بلندیِ کتاب و ابهامات آن دفاع کرده و بیان داشته که انتظار دارد افراد دو بار آن را بخوانند. اگر این رفتار خودپسندی نیست، آن را چه بنامیم؟!
دوست من، شاعری ولزی با نام گوئینت لوئیس، استعارهای مربوط به آشپزی را مطرح میکند: او میگوید توجه خوانندگان «تخممرغ آبپز» نیست، بلکه «املت» است. این تفکری زیبا و بلندنظرانه است. ذهن خواننده و مجموعهای از ذهنهای خوانندگان، اگر با مهارت و احترام با آن برخورد شود، میتواند انبوهی از جمعیت را در برگیرد. در مقابلِ انبوه کتابهایی که اغلب با انگیزۀ منفعتْ مدیریت میشوند، بر افرادی که بهنوعی از تحکم بازار مصون هستند واجب است آگاهانه مواد را به املت بیفزایند. بدین منظور لازم است تمام قفسهها را زیرورو کنیم تا خوشطعمترین مواد را پیدا کنیم و بعضی را، که بازار سیاه به راه انداختهاند، کنار بگذاریم.