دانش بیهوده
صدیق قطبی، نویسنده، در کانال تلگرامیاش (عقل آبی) نوشت: «مولانا میگوید ما گاهی با ناخنهای فکر، روح و روانمان را زخمی و خراشیده میکنیم. گاهی انرژی خود را مصروف گشودن گرههایی میکنیم که بر کیسههایی تهی بسته شده است و افکار پراکنده به این میمانند که روی آینه چیزی بنویسیم و صفای آن را مخدوش کنیم. در مثنوی با این مقدمه از مولانا آمده است:
“در بیان آنک صفا و سادگی نفس مطمئنّه از فکرتها مشوش شود چنانک بر روی آینه چیزی نویسی یا نقش کنی اگر چه پاک کنی داغی بماند و نقصانی.”
روی نفس مطمئنّه در جسد
زخم، ناخنهای فکرت میکشد
فکرت بد، ناخن پُر زهر دان
میخراشد در تعمّق روی جان
عُقده را بگشاده گیر ای منتهی
عُقدهی سختست بر کیسهی تهی
از گشاد عُقدهها گشتی تو پیر
عُقدهی چندی دگر بگشاده گیر
عُقدهای که آن بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیکبخت
حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم، اگر آدمدمی
حد اعیان و عَرَض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر
(مثنوی: دفترپنجم)
حرف مولانا روشن است. عُقده یعنی گره. میگوید بسیاری اوقات مشغول گشودن عُقدههایی هستیم که بر کیسههایی خالی بسته شده است و در این راه جان فرسودهایم و پیر شدهایم. به باور او آنچه اصل و اساس است گره و عُقدهای است که بر گلوی ما وجود دارد و ضرورت دارد گشوده شود تا بدانیم خس و بیمایهایم یا مایهور و ارزنده؟
در دیوان کبیر گفته است:
گویند به بلاساقون ترکی دو کمان دارد
ور زان دو یکی کم شد ما را چه زیان دارد
ای در غم بیهوده از بوده و نابوده
کاین کیسهی زر دارد وان کاسه و خوان دارد
اینکه در بلاساقون (شهری در ماوراءالنهر) شخصی دو کمان دارد که از آن دو یکی گم شده است، چه ارتباط اثربخشی به زندگی ما دارد؟
در بیان همین مهم، در مثنوی داستانی آمده است از این قرار: یکی به شخصی سیلیای زد و چون فرد سیلیخورده خواست تلافی کند، گفت اول به پرسشم جواب بده و بعد تلافی کن. پرسش این بود که صدای سیلی از دست من بود یا از گردن تو؟ فرد سیلیخورده جواب داد من دردهایی دارم که فراغتی نگذاشتهاند که به این مسئله فکر کنم، تو که انسان بی دردی هستی به این سوال فکر کن. آدم دردمند از این فکرها ندارد.
گفت از درد این فراغت نیستم / که درین فکر و تفکر بیستم
تو که بیدردی همی اندیش این / نیست صاحبدرد را این فکر هین
(مثنوی: دفتر سوم)
شمس تبریزی هم به این نکته توجه بلیغ دارد و از تعبیر «به تو چه» استفادهی مطلوبی میکند. «به تو چه» تازیانهی حکیمانهای است که ما را از دلمشغول شدن به سؤالات ناسودمند باز میدارد.
شمس میگوید وقتی تو پریشیده و پارهپارهای، چه سود از اینکه بدانی و بگویی خدا یکی است:
«گفت: خدا یکی است، گفتم: اکنون ترا چه؟ چون تو در عالم تفرقهای: صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراکنده، پژمرده، فروفسرده. او خود هست. وجود او قدیم است. تو را چه؟ چون تو نیستی.»
«ازعالم توحید، ترا چه؟ از آن که او واحد است، ترا چه؟ چون تو صدهزار بیشی: هر جزوت به طرفی، هر جزوت به عالمی _ تا تو این اجزا را در واحدی او در نبازی وخرج نکنی. تا او ترا از واحدی خود همرنگ کند، سرت بماند وسِرّت.»
«هله هله، این سخن پاک ذوالجلال است و کلام مبارک اوست. اما تو چیستی؟ از آن تو چیست؟ کلام تو کدام است؟ این احادیث همه حق است و پُرحکمت. آری هست، اما بیار که از آن تو کدام است؟ مرا بگو چه سخنی داری؟ نه چه سخنی دیگران گفتهاند.»(مقالات شمس)
میگوید این چه سوالی است که فلانی آیا ولی خدا هست یا نه؟ این پرسش برای زندگی تو چه فایدهای دارد؟
«ایشان کجا افتادهاند به من که ولیست یا ولی نیست؟ ترا چه اگر ولی هستم یا نیستم! چنانکه گفتند جُحی را که: «این سو بنگر که خوانچهها[سفرهی غذا] میبرند.» جُحی گفت: «ما را چه؟» گفتند که «به خانهی تو میبرند.» گفت: «شما را چه؟». اکنون شما را چه؟ ازین سبب از خلق پرهیز میکنم.»(مقالات شمس)
«شمس خجندی بر خاندان خود میگریست و من بر خود شمس خجندی میگریستم. میگفتم بر خاندان چه میگری؟ آنان بهخدا پیوستند. یکی به خدا پیوست بر او میگریند؟ چرا بر خود نمیگری؟ اگر بر حال خود واقف بدی بر خود میگریستی.»(مقالات شمس)
انتهای پیام