خرید تور نوروزی

تمنايی برای وحدت | ماجرای رمانتيسم آلمانی

علي سهرابی در روزنامه اعتماد نوشت: لوكاچ، در باب فلسفه رمانتيك زندگی می‌نویسد «كل ماجرا يكسر به رقصي بر فراز آتشفشاني فروزان مي‌مانست.»

به ‌گفته آيزايا برلين مي‌توان رمانتيسم را تاثيرگذارترين جنبش ادبي، فرهنگي و فكري در دو سده اخير دانست. اما رمانتيك‌ها كه بودند و چرا چنين تاثيري برجاي گذاشتند؟ رمانتيسم معمولا جنبشي ادبي-انتقادي و هنري دانسته مي‌شود كه از يك‌سو در مقابل معيارهاي نقد ادبي نئوكلاسيسم قرار مي‌گيرد و از سوي ديگر در واكنش به عقل‌گرايي تفكر مدرن و جنبش روشنگري بر اهميت عواطف و احساساتي‌گرايي تاكيد مي‌ورزد. اما اين ديدگاه رايج تصوير واضح و كاملي از رمانتيسم اوليه[1]و دلمشغولي افرادي چون شلگل، نوواليس، هولدرلين و شلينگ به ما نمي‌دهد. دغدغه اين افراد را نه مي‌توان در چارچوب ادبيات و نقد ادبي خلاصه كرد و نه در ضديت با جنبش روشنگري. ماجراي رمانتيسم آلماني اوليه با عميق‌ترين مسائل فكري و فلسفي زمانه‌شان گره خورده و دغدغه آنان از اساس دغدغه‌اي اخلاقي و سياسي است.

فردريك بيزر در كتاب رمانتيسم آلماني خوانشي متفاوت از اين جنبش ارايه مي‌كند، [2] كه در فهم مباني فلسفي آنان و دغدغه‌هاي اخلاقي-سياسي‌شان به ما ياري مي‌رساند. بيزر در اين كتاب روشي تاريخي-هرمنوتيكي را پيش مي‌گيرد و مي‌كوشد با «بازسازي رمانتيسم اوليه در تفردِ مكاني و زماني آن» اين جنبش را در زمينه تاريخي‌اش بنشاند. (بيزر، 85) برخلاف ديدگاه رايج، بيزر معتقد است كه «ايدئال‌هاي كانوني رمانتيك‌ها در وهله نخست اخلاقي و سياسي بوده‌اند، نه ادبي و انتقادي»، درنتيجه زيبايي‌شناسي رمانتيك‌ها اساسا معنايش را از زمينه فلسفي و ايدئال‌هاي اخلاقي-سياسي آن مي‌گيرد و در واقع رمانتيك‌ها براي نيل به اين ايدئال‌ها آثار ادبي و انتقادي‌شان را مي‌نوشتند. (بيزر، 69) از اين رو، براي به چنگ آوردن همه‌جانبه رمانتيك‌ها، فهم ايدئال‌هاي اخلاقي-سياسي و متافيزيك كل‌گرايانه آنها ضروري است.

نقطه‌اي كه مي‌تواند مدخل مناسبي براي ورود به بحث باشد و در واقع پروبلماتيك رمانتيك‌ها را شكل مي‌دهد، واكنش آنها نسبت به روندهاي جاري در جامعه مدرن است. رمانتيك‌ها در پس اين روندها مشكلي بنيادين مي‌ديدند؛ انشقاق يا بيگانگي. از نظر رمانتيك‌ها، اين انشقاق يا بيگانگي انسان مدرن در سه سطح رخ داده است: انشقاق در درون خود، انشقاق ميان خود و ديگري، انشقاق ميان خود و طبيعت. درواقع كل تلاش فكري رمانتيك‌ها را مي‌توان در جهت غلبه بر اين انشقاق‌ها فهميد. نخستين انشقاق، انشقاقِ ميان قواي انساني است، انشقاق ميان عقل و احساس. در اين شكل از انشقاق نهايتا يكي از طرفين به نفع طرف ديگر ناديده گرفته مي‌شود. شكل دوم انشقاق يا بيگانگي كه در نسبت ميان خود و ديگري رخ داده است ناشي از زوال اجتماعِ سنتي است.

در واقع، با اهميت پيدا كردن بي‌حدوحصر فرد در جامعه مدرن، پيگيري نفع شخصي بدل به جهان‌بيني غالب شده است و تعلق به هر گروهي بر همين مبناي فايده‌باورانه ارزيابي مي‌شود. سومين شكل بيگانگي، بيگانگي ميان خود و طبيعت است. از نظر رمانتيك‌ها منشا اين شكل از بيگانگي، يكي رشد تكنولوژي مدرن است كه طبيعت را بدل به ابژه‌اي صرف براي استعمال كرده و تمام افسونگري و رازورمز آن را زدوده است و دوم، فيزيك مكانيكي است كه طبيعت و ذهن را به ‌منزله ماشيني مي‌نگرد كه صرفا برمبناي علل فاعلي كار مي‌كنند و نمي‌تواند زندگي را به چنگ بياورد. (بيزر، 80-79)

رمانتيك‌ها مي‌كوشند به اين روندها در سه سطح فردي، اجتماعي و متافيزيكي پاسخ دهند و اين پاسخ‌ها در عين حال با ايدئال‌هاي اخلاقي-سياسي و فلسفه رمانتيك‌ها متناسب است. پاسخ رمانتيك‌ها در سطح نخست، همان ايدئال اخلاقي آنها، يعني «بيلدونگ» (Bildung) يا تعليم و تربيت است. اصطلاح آلماني بيلدونگ به دو فرآيند يادگيري و رشد شخصي دلالت دارد و براي رمانتيك‌ها دقيق‌ترين توصيف آن از منظر فلسفي «اخلاق خودتحقق‌بخشي» است. تعيين‌كننده‌ترين مشخصه ايدئال بيلدونگ رمانتيك كل‌گرايانه بودن آن است، يعني از يك‌سو بر پروراندن همه قواي نوعي انسان تاكيد دارد و از سوي ديگر بر هماهنگ ساختن اين قوا در يك كل يكپارچه. اين ايدئال رمانتيك در عين حال فردگرايانه است، چراكه در فرآيند رشد شخصي بر پروراندن قواي منحصربه‌فرد هر شخص نيز تاكيد مي‌ورزد. (بيزر، 71-73، 79، 186، 188)

پاسخ رمانتيك‌ها در سطح دوم، ايدئال سياسي آنها، يعني اجتماع يا دولت ارگانيك است. رمانتيك‌ها با رويكرد سياسي-اجتماعي‌شان به نقد ديدگاه‌هاي ليبرال در باب دولت پرداختند، يعني اين ديدگاه كه هدف دولت تنها صيانت از حقوق افراد است. ايدئال اجتماع را مي‌توان به ‌نوعي احياي پوليس يوناني در برابر سنت فردگرايانه مدرن دانست. براي درك اين ايدئال بايد آن را در دو سطح منطقي و هنجاري مدنظر قرار دهيم. در سطح منطقي، دولت به‌ منزله يك كل مقدم بر اجزاست. بر اين اساس، رمانتيك‌ها پيرو سنتي ارسطويي بر سرشت اجتماعي انسان تاكيد مي‌ورزيدند. در سطح هنجاري، نفع شخصي نه‌تنها منطقا، بلكه اخلاقا نيز فرع بر خير عمومي است؛ فرد بايد در جهت خير عمومي عمل كند هرچند بر خلاف نفع شخصي‌اش باشد. نتيجه اين نگاه، ديدگاه خاصي در باب دولت است كه بنا بر آن هدف دولت نه‌تنها بايد صيانت از حقوق افراد، بلكه بايد همچنين تضمين خير عمومي باشد.

به اين ترتيب، رمانتيك‌ها ايدئال اجتماع خود را در قالب استعاره دولت ارگانيك پروراندند كه در مقابل تعبير دولت ماشيني روشنگري قرار مي‌گرفت و دو ويژگي اساسي داشت: يكم، برخلاف دولت ماشيني كه از بالا و از بيرون هدايت مي‌شود، دولت ارگانيك همانند هر ارگانيسمي از اجزايي خودسامانده و خودسازنده تشكيل شده و حيات آن متكي بر مشاركت فعال شهروندان آزاد و گروه‌هاي خودآيين است. دوم، بر‌خلاف دولت ماشيني كه براساس طرحي انتزاعي و تحميلي از بالا عمل مي‌كند، دولت ارگانيك همچون هر ارگانيسمي رشد مي‌كند و ساختار آن برآمده از بسط تاريخي و از پايين است. به اين ترتيب، رمانتيك‌ها با ايدئال اجتماع خود در پي برآوردن آزادي هم براي فرد و هم براي اجتماع بودند. آنان مي‌خواستند با ايجاد يك كل ارگانيك در ساحت سياسي-اجتماعي بيگانگي فرد و ديگري را از ميان بردارند. (بيزر، 86-88)

رمانتيك‌ها در سطح سوم، كوشيدند با طرح فلسفه‌اي كل‌گرايانه بر انشقاق ميان انسان و طبيعت غلبه كنند. مشخصه اصلي متافيزيك رمانتيك تلاش آنهاست براي تلفيق ايدئاليسم
كانت-فيشته و رئاليسم اسپينوزا. آنان در اين دو حد وجوهي را مي‌ديدند كه ‌بايد حفظ مي‌شد، منتها در سطحي ديگر. در ادامه، براي فهم متافيزيك آنها به بررسي عناصر اصلي آن مي‌پردازيم.

اصل اين ‌هماني سوژه-ابژه

با برآمدن فلسفه دكارت در سرآغاز عصر مدرن و محوريت يافتن سوژه در آن، دوگانگي ميان ذهن و جهان، ميان انديشه و هستي بدل به يكي از مسائل اصلي فلسفه شد و مناقشات دامنه‌داري را برانگيخت. دكارت با اعلام اينكه ذهن و ماده دو جوهرِ كاملا مجزا هستند، بنياد فلسفه خود را بر قسمي دوگانه‌انگاري بنا نهاد. اما پرسش اساسي اين بود كه اگر اين دو جوهر به ‌تمامي از هم جدا هستند، ارتباط آنها با هم و لذا شناخت چگونه امكان‌پذير است؟ نقطه نهايي‌اي كه فلسفه دكارت به آن دست يافت، لحظه همپوشاني انديشه و هستي بود: «مي‌انديشم پس هستم.» اما جهانِ بيرون از من و همراه با آن نسبت سوژه و ابژه مشكوك و مبهم باقي ماند. به اين ترتيب، تلاش تمامي فيلسوفان مدرنِ بعد از دكارت مصروف بررسي امكان نوعي سازش ميان سوژه و ابژه شد.

در اين ميان كانت با انقلاب كپرنيكي خود بازصورت‌بندي تازه‌اي از نسبت ميان سوژه و ابژه ارايه كرد و در اين نسبت تازه جايگاه ويژه‌اي نيز به سوژه بخشيد. او در كتاب نقد عقل محض سوژه صرفا پذيرنده و منفعل فلسفه مدرنِ پيش از خود را بدل به سوژه خودانگيخته استعلايي كرد: «تا به حال فرض مي‌شد كه كل شناخت ما بايد خود را با اشيا هماهنگ سازد. اما همه تلاش‌ها در اين راه كه درباره اشيا چيزي را به نحو پيشيني از طريق مفاهيم بدانيم … بي‌نتيجه ماند.

حال بايد تلاش كرد و ديد كه آيا مسائل متافيزيك از اين طريق بهتر جلو نمي‌روند كه فرض كنيم ابژه‌ها بايد خود را با شناخت ما سازگار كنند؟» (B XVI) يكي از اصول بنيادين فلسفه ايدئاليستي كانت و فيشته اصل اين‌هماني سوژه-ابژه است. اين دو كوشيدند در راستاي فلسفه ايدئاليستي خود اصل اين‌هماني را در چارچوب قسمي خودشناسي صورت‌بندي كنند و نشان دهند كه كل شناخت شكلي از خودشناسي است، چراكه در خودشناسي سوژه و ابژه يكي و اين‌همان هستند: «ما در واقع در اشيا فقط آن چيزي را به نحو پيشيني مي‌شناسيم كه خود در آنها قرار داده‌ايم.» (كانت، B XVIII) به اين ترتيب، كانت و فيشته از رهگذر نسبت تازه سوژه و ابژه، فضاي تازه‌اي براي رخداد اين‌هماني آنها مهيا كردند؛ خودآگاهي استعلايي در كانت و منِ مطلق در فيشته. رمانتيك‌ها ضمن پذيرش اصل اين‌هماني سوژه-ابژه به‌ منزله قسمي خودشناسي، با تفسير سوبژكتيويستي كانت و فيشته مخالف بودند، چراكه اين تفسير اين‌هماني سوژه-ابژه را در سوژه استعلايي جاي مي‌داد.

آموزه صفات اسپينوزا

از سوي ديگر، رمانتيك‌ها شيفته فلسفه اسپينوزا بودند و آن را به ‌سبب وحدت‌گرايي‌اش مي‌استودند. آن آموزه اسپينوزايي كه بيش از همه بر متافيزيك رمانتيك‌ها تاثير گذاشت، آموزه صفات اسپينوزا بود. بنا بر اين آموزه، امر ذهني و امر مادي صرفا صفات متفاوت جوهري واحد و يگانه (جوهر الهي) هستند. (بيزر، 265) در واقع، اتخاذ اين آموزه از جانب رمانتيك‌ها گامي بود در جهت حل مساله اين‌هماني سوژه-ابژه. اما اين آموزه به‌تنهايي براي حل مساله كفايت نمي‌كرد. نظام اسپينوزا در شكل فعلي‌اش صلب‌تر از آني بود كه به كار شور رمانتيك بيايد. آنان در عين حال به‌طور جدي منتقد برخي جنبه‌هاي فلسفه اسپينوزا بودند؛ تصور دكارتي او از ماده به ‌منزله امتداد و اتكاي صرفش بر تبيين مكانيكي و رد غايت‌شناسي. رمانتيك‌ها به دنبال نگرش تازه‌اي بودند، نگرشي متفاوت از نگرش مكانيستي به طبيعت كه بتواند زندگي را فراچنگ بياورد. آنان مقصود خود را در نقد سوم كانت و در مفهوم «غايت طبيعي» يافتند.

برداشت ارگانيك از طبيعت

غايت طبيعي مفهوم بنيادين در پس برداشت رمانتيك از طبيعت است، مفهومي كه كانت آن را در بند 65 نقد سوم طرح‌ريزي كرد. به‌زعم كانت، غايت طبيعي دو ويژگي اساسي دارد: نخست اينكه غايت طبيعي واجد وحدت ارگانيك است، يعني هر جزء از كل جدايي‌ناپذير است و جايگاه آن در نسبت با كل مشخص مي‌شود. دوم اينكه غايت طبيعي خودسازنده و خودسامانده است. به عبارت ديگر، طرح و ساختار آن از درون مي‌جوشد و فاقد علتي خارجي است. رمانتيك‌ها با بسط دادن ايده غايت طبيعي كانت به كل طبيعت، به برداشت ارگانيك خود از طبيعت دست يافتند. در اين برداشت تازه، طبيعت ديگر مكانيسمي نبود كه صرفا بر‌حسب علت فاعلي كار مي‌كند، بلكه ارگانيسمي بود كه دايما در حال رشد و تكوينِ خود است.

رمانتيك‌ها با استفاده از برداشت ارگانيك خود از طبيعت دست به بازتفسير نظام اسپينوزا زدند و مفهوم رشد و غايت‌شناسي را در نظام او گنجاندند. به اين ترتيب، جوهر ايستاي اسپينوزا را بدل به نيرويي زنده كردند، به ارگانيسمي كه غايت آن تحقق بالقوگي‌اش است. (بيزر، 260، 266) اين نيروي زنده خودش را در درجات متفاوتي از ساماندهي و رشد متجلي مي‌سازد، از ساده‌ترين اشكال ماده گرفته تا حيوانات و درنهايت در پيچيده‌ترين شكل حيات، يعني در خودآگاهي فيلسوف و نبوغ هنرمند. لذا،در نظر رمانتيك‌ها خودآگاهي و نبوغ والاترين سطح ساماندهي و رشد قواي طبيعت هستند. به اين ترتيب، در بازتفسير رمانتيك‌ از آموزه صفات اسپينوزا، امر ذهني و امر مادي نه صفات متفاوت جوهري واحد، بلكه درجات متفاوت ساماندهي نيرويي زنده به حساب مي‌آيند. در عين حال، آگاهي فيلسوف و هنرمند از طبيعت عبارت است از به خودآگاهي رسيدن طبيعت از رهگذر آنها. (بيزر، 261) اين را در واقع مي‌توان صورت‌بندي رمانتيك‌ها از اصل اين‌هماني سوژه-ابژه دانست.

با توجه به آنچه گفته شد، مي‌توان سه مشخصه اصلي براي رمانتيسم اوليه برشمرد. نخست، وحدت‌گرايي؛ آنچه در تلاش رمانتيك‌ها براي پاسخ‌ دادن به انشقاق و بيگانگي حاصل از مدرنيته بارز است، تمنا و اشتياق آنان براي نيل به وحدت است، چه اين وحدت درون فرد باشد، چه ميان فرد و جامعه و چه ميان فرد و طبيعت. اين وحدت‌گرايي رمانتيك‌ها از حيث فلسفي در مقابل دوگانه‌انگاري‌اي قرار مي‌گيرد كه با دكارت در فلسفه مدرن برجسته شد. مشخصه ديگر، كل‌گرايي آنهاست. رمانتيك‌ها اساسا مخالف هرگونه تقليل‌گرايي بودند و اجزا را در نسبت با كل مي‌نگريستند. مشخصه سوم رمانتيك‌ها، ارگانيسم‌باوري آنان است كه در تقابل با برداشت‌هاي مكانيستي از طبيعت است و مفهوم زندگي را در كانون خود قرار مي‌دهد.»

يادداشت‌ها

[1] اين نوشته به پيروي از بيزر صرفا بر رمانتيسم اوليه متمركز مي‌شود. بيزر سه دوره را در سير رمانتيسم آلماني مشخص مي‌سازد: رمانتيسم اوليه (Frühromantik)، از 1797 تا 1802؛ رمانتيسم برين (Hochromantik)، از 1802 تا 1815؛ رمانتيسم متأخر (Spätromantik)، از 1815 تا 1830 (بيزر، 104-105)‌.

[2] بيزر سه جريان تفسيري را برمي‌شمرد و تفسير خود را از آنها متمايز مي‌كند: تفسير سنتي كه وجوه ادبي و هنري رمانتيسم را برجسته مي‌سازد و هدف آن را، در تقابل با نئوكلاسيسم، پروراندن نوعي ادبيات و نقد ادبي رمانتيك معرفي مي‌كند (بيزر، 41-45)، تفسير ماركسيستي كه بر وجوه سياسي-اجتماعي رمانتيسم دست مي‌گذارد و آن را جنبشي ارتجاعي مي‌داند (83-85) و تفسير پسامدرنيستي كه رمانتيسم را، در تقابلش با روشنگري و نقدش بر مبناگروي و نظام‌هاي كامل، پيش‌درآمدي بر پسامدرنيسم مي‌بيند (بيزر، 27-31، 82-83)‌.

منابع

بيزر، فردريك (1398)‌. رمانتيسم آلماني: مفهوم رمانتيسم آلماني اوليه، ترجمه سيد‌مسعود آذرفام.تهران: نشر ققنوس.

كانت، ايمانوئل (1394)‌. نقد عقل محض، ترجمه بهروز نظري. تهران: نشر ققنوس.

انتهای پیام

بانک صادرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا