«شاید روزی پدر با دستهای پر از راه برسد»
«حمید حاجیپور» در دومین بخش گزارش روزنامه ی «ایران» از وضعیت بشاگرد نوشت:
قبلا سالی چند بار باران میبارید و رودخانه آب داشت. کشاورزی میکردیم و اصلا نیازی نداشتیم برای کار به شهر برویم ولی نزدیک 2 سال است باران نباریده و خیلی از جوانها کوچ کردهاند. فقط ما ماندهایم و روستایی که آب ندارد. هر خانواده فقط میتواند هفتهای یکساعت از مخزن استفاده کند تا آب برای بقیه بماند. این وضع زمستان است، تابستان اینجا صحرای کربلا میشود.
هنوز چند کیلومتری نرفتهایم که زن ریزجثه و لاغر اندامی را میبینیم که کنار جاده، از چشمه کوچکی آب برمیدارد و بزهایش هم از همان چشمه مینوشند. نامش خاله سکینه است و سواد ندارد. نمیداند چند ساله است. شوهرش علیل، گوشه خانه افتاده و خودش هم زندگی را با چراندن همین 12 – 10 بز میچرخاند. چند بطری آب معدنی به او میدهیم تا لااقل برای یکی دو روز آب آشامیدنی داشته باشد.
به خانه بهداشت سری میزنیم. 2 اتاق که یکی مخصوص معاینه است و آن یکی برای تزریق آمپول و سرم. جز یک میز و صندلی و ترازو و دستگاه فشارخون، چیز دیگری نیست. بهورز گردنه قفسه داروها را نشان میدهد که هیچ چیز جز چند بسته ویتامین برای کودکان، در آن دیده نمیشود، حتی یک ورق مسکن در حد استامینوفن. مسئول خانه بهداشت میگوید: هر 3 ماه یکبار دارو میدهند و اگر زود تمام شود باید منتظر باشیم تا موعدش برسد.
در بخش نخست این گزارش که روز گذشته به چاپ رسید، با وضعیت زندگی کپرنشینان منطقه بشاگرد در استان هرمزگان و سه مشکل بزرگشان؛ آب، جاده و بهداشت، آشنا شدید. اینک در بخش دوم و پایانی به مشکلات روستانشینان حاشیه میناب و بندرعباس میپردازیم.
از میناب تا روستای «نزوپرارن» سندرک نزدیک 100 کیلومتر راه است. راه پر پیچ و خم کوهستانی که هیچ شباهتی به راههای دیگر استان هرمزگان ندارد. راننده استانداری که به خوبی منطقه را میشناسد، میگوید: «10 سال پیش زمینهای سندرک خاک حاصلخیزی داشت. بارندگی خوب بود و کشاورزی رونق داشت. ولی 2 سالی هست که باران درست و حسابی نباریده و بیشتر مردم کوچ کردهاند، جز آنهایی که سن و سال دارند و چارهای جز ماندن ندارند.» از جاده آسفالت میپیچیم به جاده خاکی پر دستاندازی که ما را از میانه کوهها میبرد به نزوپرارن. روی تابلوی ورودی چیزی درباره مسافت ننوشته. بعد از 20 دقیقه و با ظاهر شدن موتورسواری که صورتش را با شال سیاهی پوشانده، نخستین نشانههای زندگی ظاهر میشود. چراغ میدهیم و توقف میکند. میپرسم چقدر راه داریم؟
همسرش هم ترکش نشسته. میگوید: «نزدیک 7 کیلومتر، تقریباً 20 دقیقه.» میپرسم هر روز این راه را میرود و میآید؟ میگوید: «نه همیشه، ولی اگر چیزی لازم داشته باشیم که توی روستا نباشد، مجبورم تا میناب یا سندرک بروم. الان هم بچهام را میبرم دکتر.» بچهای نمیبینم، همسرش چادر را کنار میزند و بچه یک ساله پتوپیچ شدهای را نشان میدهد که از شدت بیماری بیحال افتاده است.» زن جوان دوباره روی بچهاش را میگیرد و میگوید: «روستای ما آب سالم ندارد. مجبوریم از چشمههایی که آب درست و حسابی ندارد استفاده کنیم. خیلی از بچهها با نوشیدن همین آب مریض میشوند، تب میکنند و اسهال میشوند. خانه بهداشت هم کاری از دستش برنمیآید، مجبوریم برای مداوا تا سندرک برویم.» موتورسوار خداحافظی میکند و میرود اما تصویر کودک بیمارش پیش چشمم میماند. اگر اهالی روستایی که هنوز به آنجا نرسیدهایم، نیمههای شب مریض شوند چه کاری باید بکنند؟
بالاخره به روستا میرسیم و پیاده نشده ریش سفیدهای نزوپرارن دورمان را میگیرند. پیش از اینکه بگوییم از کجا آمدهایم، ما را یکراست بسوی مخزن کوچک سیمانی میبرند که چند سال پیش جهاد برایشان ساخته و حالا سوراخ شده. محمودکرم شاهیزاده 86 ساله با چشمان خیس به ما التماس میکند مشکلشان را حل کنیم. دستان زبر و پینه بستهاش حکایت از سالهای بیآبی و فقر و رنج دارد. بطری آبی را نشانم میدهد که پر از آب کدر است.
چند آجر مقابل مخزن گذاشتهاند که از روی آن میروم بالای مخزن؛ از دریچه کوچک مخزن چیز زیادی دیده نمیشود جز اندک آبی که به داخلش میریزد. روستاییان از چشمه کمآبی در کوه مجاور روستا تا مخزن شلنگی کشیدهاند تا همان اندک آب را ذخیره کنند.
حسین رنجبر جاسکی یکی از قدیمیهای روستا که رنج سالها خمیدهاش کرده، دستم را میگیرد و به مقابل خانههای روستا میبرد. شیر آبها را باز میکند؛ حتی قطرهای از آنها نمیچکد، انگار سالهاست بیمصرف ماندهاند؛ خشک خشک. جلوی هر خانه برای ذخیره آب، چند دبه و بطری گذاشتهاند، بیشترشان خالی است. جاسکی میگوید:
«تا چند سال پیش سالی چند بار باران میبارید و رودخانه آب داشت. کشاورزی میکردیم و اصلاً نیازی نداشتیم برای کار به شهر برویم ولی نزدیک 2 سال است باران نباریده و خیلی از جوانها کوچ کردهاند. فقط ما ماندهایم و روستایی که آب ندارد. هر خانواده فقط میتواند هفتهای یکساعت از مخزن استفاده کند تا آب برای بقیه بماند. این وضع زمستان است، تابستان اینجا صحرای کربلا میشود. پارسال چند مهندس آمدند و جایی را در همین روستا پیدا کردند که آب داشت ولی هنوز کسی نیامده برایمان چاه بزند. این وضعمان در زمستان است، تابستانها اگر برایمان آب نیاورند از تشنگی میمیریم. از همهچیز ناامید شدهایم و چارهای نداریم جز اینکه منتظر مرگ بمانیم.»
علی عابدی، رئیس شورایاری روستای «دوون» با دیدن ماشین استانداری به ما میپیوندد. او هم از وضعیت بیآبی و خرابی جاده و وضع بهداشت گلایه دارد: «از نزوپرارن تا دوون 20 دقیقه راه است یعنی از سر جاده، یکساعت. جادهمان خیلی خراب است. اگر باران ببارد، جاده بطور کل از بین میرود و باید هفتهها و گاهی چند ماه منتظر بمانیم تا بیایند و جاده را درست کنند. واقعاً ماندهایم چه کنیم؟ خانههای بهداشت هم خالی از دارو شده. اگر کسی مریض شود، ماشین 200 هزار تومان میگیرد تا او را به شهر برساند. خانوادهای که کل سرمایهاش 4 تا بز است و با یارانه زندگیاش را میگذراند، چطور میتواند این پول را پرداخت کند؟»
ملوک مادر 5 فرزند است و شوهرش برای کار به هشتبندی رفته. جلوی خانه با دخترهایش روی زمین خشک و خالی نشسته، حرفی هم نمیزنند. انگار در حال تماشای برنامه تلویزیونی باشند. سرک کشیدن ما از این خانه به آن خانه و عکاسی از همسایههایش برای او و بقیه اهالی عجیب است. از او درباره وضعیت خورد و خوراکشان میپرسم. سرش را تکان میدهد: «مثل شما شهریها آنقدر وضعمان خوب نیست که هم ناهار بخوریم هم شام. شوهرم 2 ماه است خانه نیامده، چشم به جادهایم تا دست پر برگردد. همه آدمهای روستا وضعشان مثل ماست. جوانهایشان برای کار میناب و هشتبندی و بندرعباس میروند. اگر نروند که از گرسنگی میمیریم.»
روستای نزوپرارن را با همه دردها و رنجهایش ترک میکنیم، رنجی که باورش برای هر تازه واردی سخت است. مخصوصاً اینکه بشنوی10 سال پیش اینجا رودخانهای و باغها و زمینهای آباد داشته و حالا کویری بیآب و علف است که آدمهایش روزها چشم به جاده دوختهاند تا شاید کسی با دستهای پر از راه برسد.
نیمه شب به مدرسه میروم
سرجاده خاکی ایستاده، از لباس فرمش معلوم است دانشآموز دبیرستانی است. سوارش میکنیم تا او را به روستایی که مقصد ماست برسانیم. برای رسیدن به روستای «دارزان» از توابع دهستان «شمیل» بندرعباس باید 20 کیلومتر سربالایی را از میان کوهها بگذریم. جاده آنقدر دستانداز دارد که اگر راننده اندکی بیاحتیاطی کند آخر و عاقبتمان ته دره است. مسیری که جز سنگ و خاک چیزی دیگری برای دیدن ندارد.
جواد اسپید کلاس سوم دبیرستان است. علوم انسانی میخواند. دوست دارد دانشگاه، رشته حسابداری قبول شود و دیگر مجبور نباشد هر روز برای تحصیل جاده تکراری را با پای پیاده بالا و پایین برود. خیلی از نوجوانهای این منطقه درس نمیخوانند. از چند روستایی که در پیش داریم، فقط 3 نوجوان درس میخواند. این اطلاعات را مسئولی به ما میدهد که نمیخواهد نامی از او برده شود. جواد میگوید برای رفتن به مدرسه باید ساعت 3 نیمهشب از خواب بیدار شود و 3 ساعت و نیم راه برود تا به مدرسه برسد. با حرفهای او خشکمان میزند.
– نمیترسی نیمه شب در جاده خطری تهدیدت کند؟
ماههای اول میترسیدم ولی حالا برایم عادی شده.
– خسته نمیشوی از این همه پیادهروی؟
چارهای ندارم. موقع برگشتن اگر ماشینی یا موتوری بالا برود من را هم میبرد ولی بیشتر اوقات پیاده میروم.
– بقیه بچههای روستا هم درس میخوانند؟
بیشترشان ترک تحصل کردهاند. تا پنجم درس میخوانند. راه دور است و خانوادههایشان اجازه درس خواندن نمیدهند.
– پدرت چکاره است؟
اوستا بناست. میرود بندر برای کار. پدرم به من و 4 تا برادر و خواهرم گفته که درس بخوانیم و برویم دانشگاه.
– دوست داری چکاره شوی؟
حسابدار. دوست دارم توی شهر در یک شرکت کار کنم. خانهای هم اجاره کنم و با خانوادهام زندگی کنیم. از اینجا خسته شدهام.
– دوست داری در روزنامه چه چیزی برایتان بنویسم؟
بنویسید جادهمان را آسفالت کنند و مدرسهای برایمان بسازند تا بچههای دیگر بتوانند درس بخوانند.
از راننده و عکاس روزنامه میپرسم اگر چنین جایی زندگی میکردند، حاضر میشدند نیمه شب این راه را برای درس خواندن بروند و بیایند؟ هر دویشان با من همنظرند؛ به هیچ وجه.
جز چند بچه که در خاک و خل بازی میکنند آدم دیگری در روستا نمیبینیم. چند صد متر جلوتر، مردی را میبینیم که سطل بهدست بسوی بزغالههایش میرود. اسمش علی پژمان است. از او درباره وضعیت روستایشان میپرسم. خیلی زود سفره دلش را باز میکند: «تا 15 -10 سال پیش، باغ پرتقال و نارنگی و نخلستان داشتیم، بیآبی دمارمان را درآورده. خیلیها به شهر رفتهاند ولی ما چارهای نداریم که بمانیم. به نظرتان من با 6 سر عایله چگونه میتوانم توی شهر برای خودم خانهای پیدا کنم؟ کل داراییام همین 10 بز است که امروز فرداست از گرسنگی و تشنگی بمیرند. 5 تا دختر دارم و یک پسر. اگر به جای دختر پسر داشتم، لااقل میرفتند شهر یا بندر کار میکردند.»
مریم یکی از دخترهای علی است که به پدرش کمک میکند. 13 سال دارد و تا پنجم ابتدایی بیشتر نخوانده. پدرش اجازه نداده بیشتر از این درس بخواند. علی او را نشان می دهد و میگوید: «نامزد دارد، سال دیگر ازدواج میکند. منطقه ما رسم است دختر 15 – 14 ساله شد، شوهرش بدهند برود به خانه بخت.»
گذشته از بیآبی و جاده خراب و وضعیت بد بهداشتی که چراغ روستاهای این منطقه را یکی یکی خاموش میکند، اعتیاد هم بیداد میکند و تریاک و شیره مثل قند و چای مصرف میشود.
خانههای بهداشت؛ بدون دارو
کوه را دور میزنیم تا به روستاهای آن طرف هم سری کشیده باشیم. هنوز چند کیلومتری نرفتهایم که زن ریزجثه و لاغر اندامی را میبینیم که کنار جاده، از چشمه کوچکی آب برمیدارد و بزهایش هم از همان چشمه مینوشند. عکاسی از او تنها میتواند گوشهای از رنج و محرومیتهای آدمهای فراموش شده این حوالی را به نمایش بگذارد. نامش خاله سکینه است و سواد هم ندارد. نمیداند چند ساله است. شوهرش علیل، گوشه خانه افتاده و خودش هم زندگی را با چراندن همین 12 – 10 بز میچرخاند. میگوید 5 بچه دارد که هیچکدامشان ازدواج نکردهاند. میپرسم آب چشمه مریضشان نمیکند؟ میگوید: «چارهای ندارم خاله جان! آب نداریم، مجبورم. توکل میکنم به خدا. من تا به حال مریض نشدهام ولی یکی از بچههایم چند وقت پیش مریض شد و 2 هفته توی بندرعباس خوابید. تازه مرخص شده. اگر پایین کوه خانه برایمان بسازند، خیلی خوب میشود.»
چند بطری آب معدنی که توی ماشین است به او میدهیم تا لااقل برای یکی دو روز آب آشامیدنی داشته باشد. راهمان را ادامه میدهیم تا پس از 2 ساعت به منطقه «پشتکوه» برسیم که 11 روستا دارد. روستای «گردنه» برخلاف روستاهای دیگر وضعیت بهتری دارد. دستکم دار و درختی دارد هرچند به گفته «هنرمندی» عضو شورای این روستا نیمی از باغها بهخاطر بیآبی خشک شدهاند. روستایی که تا چند سال پیش پرتقالاش زبانزد بود. ولی خشکسالی تنها مشکل روستای گردنه نیست. آنها از وضعیت بهداشت و اینکه خانه بهداشتشان دارویی ندارد شکایت دارند. همراه با هنرمندی و فاطمه پودات، بهورز روستا به خانه بهداشت سری میزنیم. 2 اتاق که یکی مخصوص معاینه است و آن یکی برای تزریق آمپول و سرم. جز یک میز و صندلی و ترازو و دستگاه فشارخون، چیز دیگری نیست. بهورز گردنه قفسه داروها را نشان میدهد که هیچ چیز جز چند بسته ویتامین برای کودکان، در آن دیده نمیشود، حتی یک ورق مسکن در حد استامینوفن. او در توضیح اینکه چرا قفسه داروها خالی است، میگوید: «ما اینجا فشار خون میگیریم و پیشگیری از بارداری را آموزش میدهیم و قد و وزن کودکان را اندازهگیری میکنیم. بیشتر از این کاری از دستمان برنمیآید. دارو هم هر 3 ماه یکبار میدهند. یعنی اگر داروها زود تمام شود باید منتظر باشیم تا موعدش برسد. معمولاً کسی که مریض میشود، برای معاینه و درمان به «شمیل» میرود. باید بگویم عملاً کار زیادی از دست بهورزان خانه بهداشت برنمیآید.»
درد روستانشینان هرمزگان یکی است؛ آب، جاده، بهداشت. بلدی که در طول 3 روز سفر ما را در 20 روستای بشاگرد و میناب و بندرعباس همراهی کرد، میگوید: «فقط یکی از نمایندگان هرمزگان به روستاهای محروم سفر کرده و از نزدیک شاهد محرومیت و مظلومیتهای مردم بوده و جز این چیزی ندیده و نشنیدهایم.»
سفر به پایان میرسد و من میمانم و کوهی از تصاویر غمانگیز و حرفهای رنجآلود و اینکه از کجا شروع کنم؟ از زنانی که همه عمرشان حمام ندیدهاند یا از مادربزرگی که قمقمهاش را زیر پای بزهایش در چشمه کوچک گلآلودی پر میکند؟ از کجا شروع کنم؟ از نوجوانهایی که ساعت 3 نیمه شب راه پر افت و خیز کوهستان را پیش میگیرند تا شاید دمدمدای صبح به مدرسه برسند یا… از کجا شروع کنم؟
انتهای پیام
روزی ماندلا خطاب به شرکت کنندگان در اجلاس داووس هشدار داد که برای اکثریت در حاشیه مانده جایی در متن اقتصاد قایل شوند در غیر این صورت “حاشیه به متن آمده و متن را به حاشیه خواهد راند”. چیزی امروز پر رنگ تر از گذشته در آینده خود را نشان می دهد