مرگ سادات به شیوه من راوی
ابوالفضل نجیب، روزنامهنگار، در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
خاطره نگاری الزامن به معنی تاریخ نگاری نیست، اما هر چه باشد بخشی از تاریخ را ولو به شیوه من راوی به نسل های آینده منتقل می کند. چه بسا خاطره نویسی در مقایسه با تاریخ نگاری خشک، جنبه ها و ابعاد و زوایای ناپیدای تاریخ را به رخ بکشد، به خصوص وقتی سویه های طنزگونگی آن بر نفس اتفاقات چربش داشته باشد و به نوعی بر چرایی و چگونگی وضعیت اکنون ما دلالت و تاکید داشته باشد. آنچه نگارنده را از سال ها پیش به خاطره نویسی ترغیب کرده و می کند، همین قابلیت های تلخ و شیرین و به طور مضاعف طنزگونگی آن است. نمی دانم عمری برای اتمام نگارش این خاطرات باقی خواهد ماند و مهمتر امکانی برای انتشار این مجموعه فراهم خواهد شد یا نه، شاید همین نگرانی ها باعثی باشد برای انتشار وقت و بی وقت و گاه اینجا و آنجا. آنچه در پی می آید، ادامه همین خاطره ها و مربوط به یکی از مهمترین اتفاقات سیاسی در جهان و همزمان با تحولات منجر به بهمن 57 می باشد. شاید وقایع این روزهای غزه و رفح و مهمتر ارتباط تنگاتنگ با برقراری روابط عربستان و اسرائیل و تبعات و پیامدهای سیاسی آن در جهان دلیل مناسبی برای انتشار آن باشد.
سال تحصیلی ۱۳۵۷ مصادف بود با بسته شدن پیمان موسوم به کمپ دیوید میان سادات و بگین و با میانجیگری کارتر. این قرارداد یک هفته قبل از شروع سال تحصیلی یعنی ۲۶ شهریور بسته شده بود. واکنشها به این پیمان در میان کشورهای اسلامی متفاوت بود. در ایران اما این واکنشها در پیوند با اعتراضات سیاسی و دانشجویی علیه شاه در همسویی با صلح میان اسرائیل و فلسطینی ها بود، ابعاد متفاوتی داشت. تظاهرات در کاشان و علیرغم گستردگی در کلانشهرهایی مثل تهران و مشهد و … اما چندان گسترش پیدا نکرده بود. در آن سال هنرجوی سال دوم رشته برق بودم. هنرستان در اولین هفتههای سال تحصیلی به دنبال تظاهرات هنرجویان و شکستن تصاویر شاه و به دنبال آن تسری تظاهرات به سایر دبیرستان ها سال تحصیلی بالکل تعطیل شد. به دنبال تعطیلی مراکز اموزشی دبیرستان پهلوی به کانون تظاهرات دانشآموزی تبدیل شد.
تظاهرات همه روزه در حیاط بزرگ دبیرستان و حول حوض دوار وسط حیاط انجام میشد. هرروز از صبح تا حوالی ظهر دور این حوض میچرخیدیم و شعار میدادیم. در آخر هم بیانیه مندرآوردی که اغلب من گردن شکسته مینوشتم، خوانده و دانشآموزان با سه بار تکرار صحیح است تائید می کردند. آن روزها سردادن شعار مرگ بر شاه آنهم در حیاط دبیرستان خیلی شجاعت میخواست چون هیچ راه دررویی جز در اصلی مشرفبه میدان مجسمه نداشت. جایی که مأموران و نظامیان هرروز به خاطر محافظت از مجسمه شاه در محاصره داشتند. شعار مرگ بر شاه و آنهم در چند ده متری و جلو چشمان بهتزده این مأموران درنهایت طاقت مسئولان شهربانی را تاق کرد و در نهایت منجر به ماموران به داخل دبیرستان شد. در آن حمله که توسط نیروهای غیربومی و در ابعاد بیسابقه شکل گرفت بسیاری دانشآموزان مجروح و مصدوم و برخی هم دستگیر شدند. نیروهای ضد شورش با ریختن مایع لغزنده درراه پلهها و سالن کلاسها بهنوعی مانع فرار دانشآموزان میشدند. آنچه در آن روز برای من اتفاق افتاد کم از یک فیلم کوتاه نفسگیر تعقیب و گریز نبود که ماجرای آن را جداگانه روایت کرده ام. شدت سرکوب دانشآموزان به حدی بود که شایعه کشته شدن یکی دو دانشآموز در شهر پیچیده شد. به خاطر دارم این واقعه تا رادیو بیبیسی و بخش فارسی رادیو مونتکارلو پژواک و انعکاس داشت. شاید به همین دلیل باعث عقبنشینی شهربانی و همان اندازه جسارت بیشتر دانشآموزان گردید. تا جایی که هرروز به تعداد تظاهرکنندگان داخل دبیرستان افزوده میشد. این روند به حضور مردم عادی در دبیرستان منجر شد. در ادامه به کشیده شدن تظاهرات به خیابان و عمومی شدن اعتراضات.
به این شکل که مراسم ابتدایی هرروز صبح با یک سخنرانی هیجانی و دکلمه شروع و مردم و دانش اموزان روانه خیابان میشدیم. یکی از شعارهایی که از دبیرستان استارت خورد و به خیابان کشیده شد شعار معروف؛
مرگ بر سه مفسدین
کارتر و سادات و بگین
بود.
یکی از این روزها که جمعیت مشغول سردادن این شعار بود و حقیر لیدری شعارها را به عهده داشتم، پیرمردی به من نزدیک شد و با لحنی گلایهآمیز گفت:
دست از سر سیدها دیگه بردارید، سیدها چه گناهی کردند.
در آن شتاب و هیجان اول متوجه گلایه پیرمرد نشدم. باکمی مکث و تأمل متوجه سوءتفاهم پیشآمده شدم. آن بنده خدا انور سادات را معادل سادات و جمیع فرزندان و نوادگان پیامبر برداشت کرده بود.
بعد از کمی گشتوگذار میان جمعیت پیرمرد را پیدا کردم و به او توضیح دادم منظور از سادات رئیسجمهور فعلی مصر است که به مردم فلسطین خیانت کرده و خیال دارد با اسرائیلیها ترک مخاصمه کند.
احساس کردم بنده خدا باز از حرفهای من چیزی متوجه نمیشود.
با توضیحات بیشتر درنهایت متقاعد شد منظور ما از سادات هر چی هست دخلی به دشمنی ما با سیدها و سیدهها ندارد. مهمتر اینکه ما به فرزندان و نوادگان ائمه خصومت و دشمنی نداریم.
و اما سرنوشت سه مفسدین به ترتیب حروف الفبا اینچنین رقم خورد:
بگین (مناخیم) در ۱۹ اسفند ۱۳۷۰ به مرگ طبیعی درگذشت.
سادات (انور) در سال ۱۳۵۹ در مراسم سان توسط خالد استامبولی در دادگاهی که دو سال قبل حکم اعدام او را در دبیرستان پهلوی صادر کرده بودیم، ترور شد.
کارتر (جیمی) این روزها به عضویت باشگاه صدسالههای سیاست وارد شده است، با چهره ای پرپیچ و چروک. و همچنان مورد لعن و نفرین مردم ایران.
و صدالبته راوی که نمی داند عاقبت به خیر خواهد شد یا نه.
انتهای پیام
سلام هر چند جناب نجیب در ابتدای نوشتارشان تاکید کرده اند که خاطره نگاری الزاماً به معنای تاریخ نگاری نیست اما جهت تصحیح تاریخ اشاره می کنم که ترور انورسادات در مهر 1360 اتفاق افتاده و سال 1359 که ایشان نوشته اند، صحیح نیست.