در کدامین پرده میخوانی مرا | محمدرضا تاجیک
دکتر محمدرضا تاجیک، نظریهپرداز و استاد دانشگاه، در یادداشتی با عنوان «در کدامین پرده میخوانی مرا» که برای انتشار در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
یک
الیاس کانتی، میگوید: «هر قدرتی عبارت است از مهمیزی و خاری. مهمیز، دریافتکنندهی فرمان را مجبور به اجرا میکند … خار در آنکه فرمان را اجرا میکند میماند.» از سوی دیگر، انسانهایی که زیاد فرمان میبرند، حتا با وجود اعتقادی که بنیاد اطاعت است، وجودشان پر از این خارهاست، مگر آنهایی که در سلسلهمراتبِ قدرت-اطاعت زیردستانی دارند که میتوانند به آنها فرمان دهند و به این شیوه خارهایی را که در جانشان خلیده به دیگران انتقال دهند. اما کسانی که چنین زیردستانی ندارند یا، به سبب قرارگرفتن در معرض جریانهای جدیدِ میل و باور، نمیخواهند داشته باشند، فقط با پیوستن به یک تودهی نافرمان یا تودهی معکوس از این خارها خلاصی یابند: تودهی معکوس تودهای طغیانگر است. «همیشه طغیان از جانب کسانی صورت میگیرد که یک چند زیر فرمانروایی دیگران بودهاند. همواره، طغیانگران بهسبب خارهایی که در دل دارند میشورند. پیش از آنکه بشورند دیرزمانی درنگ میکنند.» اما چه تضمینی وجود دارد که تودهی انقلابی فقط تودهی معکوس نباشد و سرانجام به تودهای فاشیستی تبدیل نشود؟ سرنخ پاسخ به این پرسش که نکتهای کلیدی و شاید کلیدیترین نکته در پیروزی واقعی هر انقلابی باشد، در سرهمبندیهای جرگهای است. سرهمبندیِ جرگهای گروه کوچکی است که در آن همهی افراد برابرند. سرهمبندیِ جرگهای خطکشیها را از بین میبرد و فاصلهها را از میان برمیدارد، اما با وجود برابری، سنخی از تفاوت همچنان پابرجاست. در جرگه، رهبری ثابت و متصلب نیست و براساس وضعیت و مقتضیاتاش بهنحوی موقتی تعیین میشود. هدف اصلی سرهمبندی جرگهای، تولید همیارانهی نسبتهای جدید یا «مفاهیم مشترک»، و «گذر-واژهها» و شعارهایی است که انکشاف/اجرای نسبتهای جدیدند. جرگههای غیرفاشیست، پتانسیل جمعیشان را به هیچ ابژهای تفویض نمیکنند. به توده میپیوندند، اما پس از پراکندگی موقتیِ توده همچنان پابرجا میمانند و میتوانند چون موتورهایی دوباره توده را راه بیندازند. تودهی معکوسِ محضی که فقط دنبال وارونهکردن روابط فرماندادن و فرمانبردن است در بهترین حالت دنبال «تودهای بلورین» میافتد که در مقام «گروه انقلابیون حرفهای» استراتژیهای جنبش را تعیین میکنند، و درواقع، گروه حاکمان بعدیاند. در غیاب سرهمبندیهای جرگهای که مهمترین پادزهر شکلگیری حاکمیت توتالیتر پس از انقلاباند، تودهی معکوس گزینهای جز تندادن به رهبری گروه انقلابیون حرفهای ندارد، مگر این که یا پراکنده شود یا با توسل به کینه و نفرت و خشونت و شور ویرانگری برپا بماند که نه ربطی به انقلاب مترقی دارد و نه به پیروزی میانجامد. هواداران خشمگین خشونت را که خیال میکنند انقلابها در تاریخ با اقدامات قهرآمیز و خشونتِ به اصطلاح انقلابی و کشتار به پیروزی رسیدهاند، باید به کتاب هانا آرنت در باب خشونت ارجاع داد، جایی که مینویسد: در مصافی که خشونت در برابر خشونت قرار میگیرد، حکومت همیشه دارای برتری مطلق است [هماز این روست که حکومتهای توتالیتر همواره میکوشند خیزش انقلابی را به «مصاف خشونت در برابر خشونت» تبدیل کنند]، ولی این برتری تا هنگامی دوام مییابد که ساختار قدرت حکومت دستنخورده و سالم بماند، یعنی از فرمانها اطاعت شود و ارتش یا پلیس حاضر باشند سلاحهای خود را به کار ببرند، وقتی دیگر چنین نبود، اوضاع دگرگون میشود. … آنجا که فرمانها را دیگر کسی گردن نمینهد، وسایل اعمال خشونت به کار نمیآیند، و آنچه سرنوشت مسئلهی اطاعت را تعیین میکند رابطهی میان فرمان و اطاعت نیست، بلکه عامل عقیده است، و البته عدهی کسانی است که در آن عقیده شریکند.
دو
چنانچه بخواهیم در پرتو این آموزههای الیاس کانتی نوعی «وضعیتسنجی مهمیز و خار» در ایران امروز داشته باشیم، باید بگوییم که در دههی گذشته، مهمیز بهطور فزایندهای در مسیر «مهمیزترشدن»، و در عین حال، خار در سراشیب «خارترشدن» قرار گرفته است. مهمیزترشدن، قرابتی سخت با تبدیلشدنش به تنها راه تداوم بقاء در قدرتِ آدمیانی دارد که حیاتی بیرون از قدرت برای خویش متصور نیستند، و خارترشدن، از آنروست که این شیفتگان قدرت، با هر کنش خود، هر لحظه بر کثرت و تیزی خارها افزودند و هویتهای مقاومت را رادیکالتر نمودند. به دیگر بیان، «مهمیز» در روند تبدیلشدنش به تنها راه تداوم قدرت، جامعه را در معرض آثار مخرب نوعی «اسکیزوفرنی همگانی» قرار داده است. اسکیزوفرنی همگانی، در شرایط ناممکنشدن همهی امکانها، حادث میشود. در اسکیزوفرنی همکانی-کاتاتونیک، بیمار به سبب مواجهه با امر غیرقابل تحمل، قادر به هیچ عملی نیست؛ مانند چوب خشک میشود و تقریبا هیچ حرکتی نمیتواند بکند. انسان با ازدستدادن پیوندش با جهان به یک «ناظر» یا به بیان دقیقتر، به یک «تماشاگر» یا «دیدهور» تبدیل میشود: کسی که امر تحملناپذیر را عیان میبیند، اما کاری از دستاش بر نمیآید، یا به بیان دیگر، در نتیجهی وحشت از امر تحملناپذیر، و بدن منفعل که جز نظاره کاری نمیتواند بکند، دیری نمیپاید که میلاش میمیرد. در این شرایط، برخی نیز، برای پرهیز از فروافتادن در این وضعیت، به انواع و اقسام عادتهای اوتیستیک پناه میبرند. کودکان اوتیست، در شدیدترین وضعیت این بیماری، مدام به جلو و عقب حرکت میکنند: حداقل نظمی که توانستهاند از «آشوب» بیرون بکشند؛ یا سپری در برابر «هاویه». به دیگر سخن، اینگونه افراد در مواجهه با «آشوب»، چون خویش را از هرگونه عمل واقعی عاجز میبینند، برای غلبه بر وحشت ناشی از مشاهدهی امر تحملناپذیر به فعالیتهای کاذب رو میآورند. اما در ایننوع اسکیزوفرنی همگانی، فرد چون هیچ امکان تغییر مدنی در مقابل خود نمیبیند، بهنوعی رادیکالیسم کور متمایل میگردد و در کنشی سلبی تلاش میکند «وضعیت موجود» را بدون لحاظ «وضعیت مطلوب» تغییر دهد. ژاک دونزولو، در کتاب ابداع امر اجتماعی، با بیان و منظری متفاوت، این حالات متفاوت رفتاری را اینگونه توضیح میدهد: بسیاری در نتیجهی یاس از بدیل سیاسی ادامهدهندهی جنبش شصت و هشت، تصمیم خودشان را گرفتند و اذعان کردند که سادهلوحیهای احمقانهای که سبب شده بود دنیای موجود را تا آن اندازه سیاه و دنیای ممکن را تا آن اندازه سفید ببینند، توهماتی چند بیش نبود. چنین بود که واقعگرایی بیحدومرزی که گاه آنها را تا قعر کلبیمسلکی فرومیکشاند، جای اندیشهشان را گرفت. دیگرانی هم بودند که برعکس، سرسختی میکردند و بهجای آنکه امیدواریهای ازدسترفتهشان را به شالودهی نقدِ شکلهای زندگی اجتماعی جهان تبدیل کنند، به نوعی بیزاری شبهعارفانه از جهان دچار شده بودند. تروریسم، با دین مختصری که به تاریخ ما دارد، اساسا جز این نبود، عزم نابودکردن جهانی که توهماتی به آن زیبایی را نابوده کرده بود.
سه
تاملی در کنشها/واکنشهای متفاوت انسانِ ایرانی در آستانه انتخابات نیز، گواه بر همین منظر تحلیلی دارد. اینروزها، شاهد رفتارهای اسکیزوفرنیک، اوتیستیک، کلبیمشربانه و بیزاری شبهعارفانه، از سوی بسیاری از آحاد جامعه هستیم. پزشکان سیاسی و تیمهای نابلد و ناکارآمدشان نیز، نتوانستند بر این بیماری فائق آیند. در این حالت، تنها یک رخداد ممکن است شرایط را ملتهب و منقلب کند. این رخداد میتواند همان رفتار جمعی خلافآمد عادت ایرانیان باشد که هر از چندگاهی همان را دچار شگفتی و حیرانی میکند. سیدجواد طباطبایی، جایی مینویسد: «ایران بزرگ فرهنگی کشوری با پیچیدگیها و خلافآمد عادتها، نیازی به نظریهای عام دارد تا بتوان ویژگیهای آن را توضیح داد.» این خصیصهی خلافآمد عادتها، به اصحاب قدرت میگوید که چندان به انفعال و کلبیمسلکی اکثریت دل خوش ندارند، زیرا در هنگامهای نابهنگام هزاران سایه جنبد باغ بیبرگی را، چون باد برخیزد. کس نمیداند که بدنِ اجتماعی ایرانیان چه میتواند بکند، نمیداند این بدن آنگاه که به قول اخوان ثالث، موجها خوابیدهاند، آرام و رام، طبل توفان از نوا افتاده است، چشمههای شعلهور خشکیدهاند، آبها از آسیاب افتاده است… دردمندان، بیخروش و بیفغان، خشمناکان، بیفغان و بیخروش، آهها در سینهها گم کرده راه، مرغکان سرها به زیر بالها، در سکوت جاودان مدفون شدهست، هر چه غوغا بود و قیل و قالها … مشتهای آسمانکوب قوی، واشدهست و گونهگون رسوا شدهست، یا نهان سیلیزنان یا آشکار، کاسهی پست گداییها شدهست، باز میتواند به امید «فردای دیگر»، ققنوسوار از خاکستر خویش برخیزد و فریاد برآورد که: دلم گرفته از این سنگدل خرابآباد / به سیم میزنم آخر، هرآنچه باداباد. اما با اینهمه که گفتم، اینبار حیران و پرسانم که خلافآمد این انسان در این آستانهی دورانی کدام میتواند باشد؟! میپرسم از خود گاه، این شکستهخاطر پژمرده را اینبار کدامین آواز، در کدامین پرده، میتواند از انفعال و خامشی برهاند، و این احساس او را که چون درختی در زمستانست بیکه پندارد بهاری بود و خواهد بود، در او بخشکاند؟ میپرسم از خود باز، آیا دیگر هیچ مرغ امیدی در عریان انبوه این انسان لانه خواهد بست؟ یا دیگر آیا از زخمههای فردای بتر، و به امید روزهای سبز آینده، خواهد اینسو و آنسو خست؟ پاسخ نمیدانم. اما صدای پای خلافآمدی دیگر را میشنوم. شاید صدای رستن و جستن خارها، و شاید صدای فریاد خامش مردمانی خسته از دوران، افتان و خیزان، با پشتهای خم، فرسوده زیر پشتوارهی سرنوشتی شوم و بیحاصل، که بهما میگویند: خامش ای آوازخوان خامش. بس کنید خدا را، بس. چندمان باید کرد این جاده را هموار؟!
انتهای پیام
کاش بشنوند صدایی را که شما مدتهاست میشنوید! آنانی را میگویم که منظور شما هم هستند، که گوشهایشان را نه با پنبه که با مل بتونه پرکرده اند!