خرید تور تابستان ایران بوم گردی

در نکوهش یک اَخ و پيف و اَه مدام

مهدی رزاقی طالقانی، پژوهشگر اجتماعی، در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:

دربارۀ دخترک بااستعدادی می‌نویسم، حدوداً هفده‌ساله که کاملاً متوجه می‌شوم دوست دارد بداند و بفهمد. برخلاف خیلی از هم‌سن و سال‌هایش بی‌تفاوت نیست و همه‌چیز را به هیچ نمی‌گیرد، بعضی چیزها برایش تفاوت دارند.

هنوز دو سه کتاب از چند نویسندۀ منتقد نخوانده، احساس می‌کند: «می‌دانم»!
عجب احساس مزخرفی…!

او احساس ‌می‌کند می‌داند و کسی را که نمی‌داند، حیف نان می‌داند. اینها را خودش به من گفت و احتمالاً راستش را هم نگفته و احساسش حتی از این رذیلانه‌تر است. یادم می‌آید که چند وقت قبل می‌گفت: فکر می‌کرده اساساً چرا بعضی انسان‌ها آفریده شده‌اند وقتی اینقدر نفهم و به‌دردنخور هستند؟

بسیاری از ایرانیان که دغدغه‌های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی دارند، چنین فرآیندی را تجربه کرده‌اند و قضاوتی در کار نیست. این احساسات محصول یک فرایند اشتباه اجتماعی است.

او در اطرافش همین حرّاف‌های غرغرو را می‌بیند که در لایو اینستاگرام و کافه‌ها، سمینارهای پُرزرق‌و‌برق و محافل ادبی جیغ جیغ می‌‌کنند و همین جامعه به آنها می‌گوید: استاد و دکتر و جامعه‌شناس! اینها هیچ‌چیز را قبول ندارند و همزمان هیچ راهکاری نمی‌دهند و مردم به آنها می‌گویند: کارشناس و منتقد و…!

بسیاری از ایرانیان که دغدغه‌های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی دارند، اگر کمی فکر کنند، می‌بینند که یک کتاب یا صفحه مجازی و احتمالاً ذهنی پُراحترام از چنین شبه‌اساتیدی دارند؛ و احتمالاً خواسته یا ناخواسته، عادت دائماً شاکی بودن از کلام و قلم و نگاه آنها هم می‌بارد.

برای نسل‌های موجود در جامعۀ ایران، همیشه وضعیت همین بوده‌است. در چهل پنجاه سال اخیر، کتاب‌هایی که کتاب روز هم بوده‌اند، نوشتۀ همین غرغروهای بی‌راهکار بوده‌اند؛ کتاب‌های روشنفکری که خلاصه‌اش در نهایت این بود که ایران بد است، فرهنگ ایرانی بد است، جغرافیای ایران بد است، تاریخ ایران بد است و ایرانی بد است، دیندارش بد است، بی‌ایمانش بد است، دانشگاهش بد است، شرق و اشراق بد است، غرب و تجدد بد است و در نهایت اینجا و در این یک ملیون و ششصد و چهل و هشت هزار کیلومتر مربع، زندگی بد است.

آسیب‌شناسیِ اندیشۀ دغدغه‌مداری اجتماعی و فرهنگی در یک‌صد سال اخیر نشان می‌دهد که بسیاری از نیروهای فکری جامعۀ ایران، مثل همین دخترک به همه‌چیز یک «بد» بسته‌اند و احساس عقلِ کل بودن را داشته‌ و طبیعتاً هیچ‌گاه از سایه بیرون نیامده و کاری نکرده‌اند که بشود با آن، عملکردها را ارزیابی کرد. همین‌ها که در خلأ زندگی می‌کنند و بی‌محابا با سیگارِ بد بودن، همه‌چیز را دود می‌کنند و به خورد جامعه می‌دهند و در کافه‌کتاب یک بد پراکن دیگر می‌خوانند و اگر خیلی خسته شوند، مهاجرت می‌کنند و از این سیاهی مطلق به نور مطلق می‌روند و ایران سیاه را می‌گذارند برای سیاه‌شده‌ها.

اینکه چنین احساسی که بدانگاری را تعمیم می‌دهد، از کجا آغاز می‌شود، جالب است.
در جامعه ایران، دانایی با غر زدن و شکل شیک‌تر آن، نقد کردن و شکل واقعی‌تر آن، خودبرتربینی آغاز می‌شود.

یعنی کسی را که مدام نق می‌زند و ایراد می‌گیرد، در مهمانی خانوادگی و شب شعر و مجامع علمی تحویل می‌گیرند، حتی استادها هم در کلاس‌ها، کسی را که مدام می‌گوید من قبول ندارم و من نمی‌پذیرم، بیشتر دوست دارند.

و هیچ‌کس نمی‌گوید خب قبول! همه‌چیز بد، اشتباه، سیاه. راهکار تو چیست؟ نور را کجا می‌بینی که ما سر خر را کج‌ کنیم آن طرف؟
متأسفانه از واقعیت تا همین فضای مجازی، به‌علت ساختار استبدادی و بسته، که در آن دانایی نه‌تنها هیچ مزیتی ندارد که باعث گرفتاری هم هست، قیل و قال کردن یک مزیت است، درحالی‌که اگر دانایی و آگاهی، فریادی بر سر جهل و استبداد باشد، سازنده است و نقد کردن و غر زدن فقط یک جیغ کوتاه و بی‌فایده است.

مشکل از آنجا است که در یک قانون نانوشتۀ اجتماعی، در ایران تلاش برای دانایی از پرسش آغاز نمی‌شود و انسان‌ها از مسیر طولانی و سخت علم‌آموزی به فهم نمی‌رسند، بلکه یک مسیر کوتاه و آسان انتخاب می‌شود؛ اعتراض کردن و معترض بودن و معترض ماندن!

اینجا با غرغر و من قبول ندارم‌ها، احساس کاذب فهمیدگی در افراد پیدا می‌‌شود و در ادامه تا هفتادسالگی، فرد فقط قبول ندارد؛ فقط همه‌چیز بد است و غیرقابل‌قبول، درحالی‌که هیچ راه‌حلّی هم داده نمی‌شود و هیچ عملکردی هم در کار نیست.

واکنش اجتماع هم وقتی جالب‌تر می‌شود که جامعه چنین افرادی را به‌عنوان خط‌شکن تأیید می‌‌کند و احساس فهمیدگی فرد را با احساس مبارز بودن پیوند می‌زند.

در این فرآیند، فرد هنوز غوره نشده، مویز می‌شود و اعتبار پیدا می‌کند و کاسبی می‌کند و در نهایت هم کسی از این شبه‌روشنفکر نمی‌پرسد چه باید کرد.

واکنش نهادِ قدرت به چنین انسان‌هایی حتی از واکنش جامعه هم جالب‌تر است.

حکومت‌ها و دولت‌ها با چنین متوهمِ غرغرویی کاری ندارند و می‌گذارند جیغ کوتاه خودش را بزند تا از آن طرف، وجود همین جیغ‌های کوتاه را دلیل بر وجود آزادی بدانند و به جامعه حقنه کنند.

قبل‌ترها اینها کتاب و جزوه و ‌سخنرانی داشتند و این روزها که از کتاب و مقاله و اینها هم خبری نیست، یا یک پیج و N تعداد فالور دارند یا در لایو مونولوگ‌وار «می‌دانم می‌دانم»‌ از شبه‌علم و شبه‌اطلاعات و خرافه و حرف مفت می‌سازند.

برای دخترک گفتم و اینجا هم می‌نویسم که منتقد بودن و غر زدن و سیاه دیدنِ مدام، مانع ساختن است و ایران و هر سرزمین دیگری برای ماندگاری در تاریخ، بیش از هر چیزی نیازمند ساختن است تا مدام اَخ و پيف و اَه گفتن.

اگر نسل‌های آینده هم مانند ایرانیانِ سال‌های ۱۳۰۰ تا ۱۴۰۰، جامعه و مردم و تاريخ و دين و ادب و شاعر و عارف و موقعيت جغرافيايي و همه‌چيز ايران را درد بدانند، آن‌هم دردی که درمان‌شدنی نیست، حتی اگر این دردها یک توهم باشد، باور به این توهم، ایران را به یک خاطره در تاریخ تبدیل می‌کند.

تاریخ دیروز و امروزِ ایران را باید خاکستری دید تا بهانۀ دوست داشتن و ماندن و ساختن آن را داشت.

و برای دیدن این خاکستریِ جذاب بايد از مسير علم و تاريخ و ادبيات اصيل ايراني وارد شد؛ از مسير خرمشاهی‌ها و کیارستمی‌ها و شفیعی کدکنی‌ها و کاتوزیان‌ها و ایرج افشارها و مهرداد بهارها و بهرام بیضایی‌ها و شیرین بیانی‌ها و شاهرخ مسکوب‌ها و اسلامی‌ندوشن‌ها… ، که از بخشی از روشنایی و امید هم بگویند.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا