دلیل اصلی بحرانها
فرهاد قنبری در کانال تلگرامی خود نوشت: «دلیل عمده سردرگمی و استیصال بشر امروزی از این نیست که پول لازم برای خرید فلان مدل خودرو و ویلا یا فلان برند لباس و پوشاک را ندارد یا نمیتواند به تایلند و برزیل و اروپا سفر کند.
دلیل عمده استیصال و بیچارگی بشر امروز این نیست که چرا تراپیست و مشاور و روانپزشک و روانشناس دائمی نداشته یا وقت و هزینه کافی برای خرید پکیجها و سخنرانیهای (بخوانید خزعبلات) انگیزشی را ندارد.
دلیل عمده این میزان خشونت و پرخاش موجود در جامعه این نیست که مردم پول و ثروت کافی برای خوب خوردن و خوب خوابیدن و خوب تفریح و لذت بردن را ندارند.
دلیل اصلی این میزان خشونت کلامی و رفتاری در جامعه این که چرا فلان شخص و نظام سیاسی بر کشور حکومت میکند هم نیست.
نداشتن پول و ثروت کافی، نظام سیاسی و دولت ناکارآمد، آزار و اذیتهای مختلف اجتماعی همه از عوامل بسیار مهم در کاهش کیفیت و میزان رضایت انسان از زندگی هستند اما خود معلول عامل بسیار مهم دیگری بوده و آن عدم توجه به ریشه اصلی بحران است.
بشر امروزی نمیداند که امروز اگر هوای شهر و محل سکونتش کثیف و غیرقابل تنفس است، اگر محیط زیستش نابود شده، اگر کیفیت زندگیاش روز به روز کاهش مییابد و صدها مشکل ریز و درشت دیگر مواجه میشود، همه برای این است که خویشتن خود و تغذیه روح و روان خود را فراموش کرده است.
انسان امروز حالش خوب نیست اما نه به خاطر اینکه سریال نمیبیند یا مشروب نمیخورد یا سفر نمیرود و…،بلکه از این است که با فلسفه بیگانه است. افلاطون و سقراط را نمیشناسد، با فردوسی و حافظ میانهای ندارد، ابوسعید و بایزید و مولوی را نمیفهمد، رمان و ادبیات نمیخواند، در خویشتن تامل نمیکند و در نهایت کتابهایی از جنس کتاب «چنین گفت زرتشت» را نمیشناسد. کتابهابی که برای جانهای آزاد و روحهای بیقرار، نوشناکی لذتبخش و مستیآفرین هستند.
بندی از کتاب چنین گفت زرتشت:
«بگریز، دوستِ من، به تنهایی ات بگریز! تو را از بانگِ بزرگمردان کَر و از نیشِ خُردان زخمگین میبینم.
جنگل و خرسنگ نیک میدانند که با تو چهگونه خاموش باید بود. دیگربار چونان درختی باش که دوستاش میداری؛ همان درختِ شاخه گستری که آرام و نیوشا بر دریا خمیده است.
پایانِ تنهایی آغازِ بازار است؛ و آن جا که بازار آغاز میشود، همچنین آغاز هیاهوی بازیگرانِ بزرگ است و وِز وِزِ مگسان زهرآگین.
در جهان بهترین چیزها را نیز ارجی نیست تا آنکه نخست کسی آنها را به نمایش گذارد. مردم این نمایشگران را «مردانِ بزرگ» میخوانند.
مردم از بزرگی، یعنی از آفرینندگی، چیزی چندان نمیدانند. اما کششیست ایشان را به نمایشگران و بازیگرانِ چیزهایِ بزرگ.
جهان گِردِ پایه گذارانِ ارزشهایِ نو میگردد: با گردشی ناپیدا. امّا مردم و نام گردِ نمایشگران میگردند: چنین است «راه و رسمِ جهان.»
نمایشگر را جانیست؛ اما جانی نه چندان با وجدان. ایمان او همواره به چیزیست که بیش از همه دیگران را وادار به ایمان آوردن به آن میکند – ایمان به خویشتنِ خویش!
فردا او را ایمانی تازه است و پس فردا ایمانی تازهتر. او، همچون مردم، حسّی تند دارد و حال و هوایی گردنده.
در نظرش وارونه کردن یعنی دلیل آوردن و عقلِ مردم را دزدیدن، یعنی باوراندن. و خون نزدِ او بهین حُجّت است.
حقیقتی راکه جز به گوشهای تیز راه نیابد، دروغ میخواند و یاوه. همانا که او تنها به خدایانی ایمان دارد که در جهان غوغا برپا میکنند!
پُر است بازار از دلقکانِ باوقار. و ملت از مردانِ بزرگِ خویش بر خویش می بالد! اینان برای او خداوندگارانِ این دَم اند.
امّا دَم بر ایشان زور میآورد و آنان بر تو زور میآورند و از تو نیز «آری» یا «نه» میطلبند. وای بر تو که می خواهی کُرسی ات را میانِ «باد» و «مَباد» بگذاری!
ای عاشق حقیقت، بر این مطلقخواهانِ زورآور رشک مَوَرز! شاهباز حقیقت هرگز بر ساعِدِ هیچ مطلقخواه ننشسته است.
ازین ناگهانیان به پناهگاهِ خویش بازگرد. تنها در بازار است که با «آری؟» یا «نه؟» ناگهان بر انسان میتازند.
چاههایِ ژرف همه کُند درمییابند. میباید دیری منتظر مانند تا بدانند چه به ژرفناشان فروافتاده است.
کارهایِ بزرگ را همه دور از بازار و نامآوری کردهاند. پایهگذرانِ ارزشهای نو همیشه دور از بازار و نامآوری زیسته اند.» (نیچه)
انتهای پیام