خرید تور تابستان

به قناری‌ها شلیک نکنید

انصاف نیوز – سعید رضوی فقیه: هارپر لی از آن دست نویسندگان خوش اقبالی است که با یک اثر به جایگاهی بلند مرتبه در ادبیات معاصر دست یافته است. از زمان انتشار «کشتن مرغ مقلد» در 1960 تا کنون، اقبال خوانندگان، تحلیلگران و منتقدان به آن کاستی نگرفته.

آشنایی خوانندگان ایرانی با این اثر نیز تازگی ندارد. سه برگردان فارسی از آن سالهاست به بازار آمده علاوه بر اقتباس سینمایی درخشانی که همچنان در خاطرۀ اهل ادب و هنر باقی مانده است.

با این همه اما شاهکار ماندگار هارپر لی جایگاه شایستۀ خود را در میان خوانندگان و منتقدان ایرانی چنانکه باید و شاید نداشته است.

بُنمایۀ نوشتار حاضر ترجمۀ یک چکیدۀ تحلیلی* از این اثر گیرا و درخشان است که با افزوده‌‌هایی به خوانندگان گرامی تقدیم می‌شود؛ به قصد آشنایی بیشتر و شاید بازآشنایی با آن.

عنوان اصلی این نوشتار نیز از برگردان رمان به زبان فرانسه اقتباس شده و به نظر می‌رسد برای خوانندۀ فارسی زبان رساتر باشد از «کشتن مرغ مقلد» یا «کشتن مرغ مینا».  


طرح کلی و ساختار داستان:

کشتن مرغ مقلد در اصل و پیش از هر چیز رمانی است درباره بلوغ مثل بوف کور یا خشم و هیاهو. داستانهای بلوغ معمولا فرایند گذار از کودکی به نوجوانی یا از نوجوانی به جوانی را به تصویر می‌کشند و روایت می‌کنند که البته این خود می‌تواند  استعاره‌ای باشد از بلوغ و تحولات اساسی یک جامعه. ماجراهای این داستان در شرایط فوق العاده دشوار رکود بزرگ در دهه 1930 درجنوب ایالات متحده آمریکا جریان دارد. داستان یک بازه زمانی سه ساله را در بر می‌گیرد که طی آن شخصیت‌های اصلی دستخوش تغییرات قابل توجهی می‌شوند و در واقع سه قهرمان کوچک داستان به بلوغ می‌رسند و همزمان جامعۀ به شدت سنتی در پس زمینۀ داستان نیز نوعی بلوغ و پوست‌اندازی را تجربه می‌کند.  

داستان را شخصیت اصلی به نام جین لوئیز که اسکات صدایش می‌زنند روایت می‌کند. دختر کوچکی که همراه برادرش جِم (جِرِمی) و پدرشان آتیکوس فینچ در شهر خیالی، آرام و خواب آلود مِی کُمب در ایالت آلاباما در جنوب آمریکا زندگی می‌کند. پدر آنها، آتیکوس، یک وکیل دعاوی و نیز نماینده مجلس ایالتی است و به عنوان یک مرد بیوه و یک پدر مجرد سعی می‌کند فرزندانش را بر اساس فضیلت و در چارچوب ارزشهای اخلاق انسانی و البته با حفظ احترام به فردگرایی آنها بزرگ کند. یکی از همسایه‌های مهربان به نام میس ماودی و یک پیشخدمت سیاه‌پوست به نام کالپورنیا کمک زیادی به آتیکوس فینچ در این کار یعنی در نگهداری و تربیت فرزندانش می‌کنند و حضورشان در پیشبرد داستان و تسلسل علّی رویدادها نیز نقش موثری دارد. 

با توجه به رکود بزرگ دهه 1930، روزگار مردم مِی کُمب مثل بقیه مناطق آمریکا به سختی می‌گذرد و این سختی برای برخی کشاورزان خرده مالک و طبقات آسیب پذیر دیگر شدت و حدّت بیشتری دارد، مثل خانواده کانینگهام که زمینهایشان در رهن بانک است و نه تنها توان پرداخت نقدی دستمزد حق الوکاله را ندارند بلکه حتی نمی‌توانند به کودک دبستانی خود برای یک وعده ناهار سبک و مختصر پول تو جیبی بدهند. مختصر و در یک کلام هیچ پولی در هیچ کجای شهر پیدا نمی‌شود. 

آغاز ماجراها:

یک تابستان، جِم و اسکات با پسری به نام دیل دوست می شوند که قرار است تعطیلات تابستان را نزد خاله‌اش در محله آنها و در همسایگیشان بگذراند. این سه نفر که قهرمانهای کوچک داستانند هر روز باهم ماجراجویی می‌کنند و با کارهای خود داستان را به پیش می‌برند و در این مسیر کمک می‌کنند تا خواننده از پس زمینه‌های داستان در مورد محیط شهر، طبقات اجتماع، فرهنگ جامعه و حتی خصوصیات دیگر شخصیتها بیشتر و بیشتر اطلاع حاصل کند. در نهایت، دیل مجذوب خانه شبح وار محله یعنی خانۀ رادلی‌ها می‌شود. این خانه متعلق به آقای ناتان رادلی است که برادرش آرتور (ملقب به بو) سال‌ها بدون بیرون رفتن از خانه در آنجا زندگی می‌کند. آرتور رادلی (که از سوی همسایه‌ها با نام خودمانی و تا حدی توهین آمیز بو رادلی نامیده می‌شود) روزگار تلخی داشته اما در افواه اهل محل در موردش قصه پردازیهای احمقانه‌ای می‌شود. چون او از خانه بیرون نمی‌آید از او تصویر یک روح سرگردان شرور و خبیث را ساخته‌اند. اسکات، جِم و دیل برای سرگرم کردن خود در طول تابستان ماجراجویی‌های مستمر و کارزار بی‌امانی را آغاز می‌کنند تا بو رادلی را از خانه ییرون بکشند و عطش کنجکاوی کودکانه خود را که همزمان با ترسی عمیق و در عین حال لذت بخش توام است سیراب کنند. آن‌ها دائما پیرامون خانه رادلی‌ها می‌پلکند و نقشه‌های متعدد می‌کشند و اجرا می‌کنند و حتی تا آنجا پیش می‌روند که به عنوان یکی از بازی‌های روزانه‌شان نمایشنامه‌ای را طراحی و اجرا می‌کنند که برخی جزئیات زندگی بو رادلی را (که البته مبتنی بر شایعات رایج در افواه اهل محل است) به تصویر می کشد. آتیکوس که پی به این شیطنتهای کودکانه می‌برد آنها را از کنجکاوی فضولانه برای سرک کشیدن به زندگی آرتور رادلی و ایجاد مزاحمت برای او به شدت منع می‌کند و از آنها با قاطعیت می‌خواهد که اجازه دهند مرد بیچاره زندگی خودش را بکند و در لاک خودش باشد.

اسکات دختر بچه‌ای است با خلقیات و رفتارهای پسرانه که همراهی با پسرها را ترجیح می‌دهد. او عضو سوم یک باند سه نفره پسرانه است و با هیچ دختر همسن و سال خودش بازی نمی‌کند. اساسا در طول داستان هیچ دختری در سن و سال اسکات حتی نقشی کوتاه و گذرا نیز ندارد. او با پسرها دعوا می‌کند و آنها را شکست می‌دهد و ضرب شستش را حتی به پسر بجه‌های بزرگ تر از خودش هم نشان می‌دهد. به طور کلی مثل یک پسر بچه قلدر یا لااقل مغرور مشکلات خود با پسربجه‌های دیگر را با مشت‌های گره کرده اش حل و فصل می‌کند. او سعی می‌کند چالشها و پیچیدگیهای دنیای اطراف خود و انتظاراتی را که محیط پیرامونش از او دارد بفهمد و معنا کند و چالشهایی از این دست را برطرف کند: محیطی که از او می‌خواهد مانند یک خانم رفتار کند، برادری که از او انتقاد می‌کند که چرا دخترانه رفتار می‌کند، و پدری که او را همانطور که هست می‌پذیرد اما گاه تحت فشار محیط، او هم می‌خواهد اسکات مانند یک خانم رفتار کند. اسکات بر خلاف دخترها شلوار سرِ هم می‌پوشد، امری که برای اکثر همسایه‌ها و خویشان پذیرفتنی و بهنجار نیست. اولین روزی که او به مدرسه می‌رود با آنکه به اجبار و اکراه دامن پوشیده باز هم پسرانه رفتار می‌کند و یک پسربچه را زیر مشت و لگد می‌گیرد. او از مدرسه متنفر است و نمی‌تواند  رفتار خانمانۀ خانم معلمش را هضم کند. او می‌خواهد در خانه و نیز در خیابان و محله زیر نظر پدرش و از طریق تجربه تحصیل کند و معلومات بیاموزد و بزرگ شود.

در طول سال تحصیلی اسکات و برادرش جِم خرده ریزهایی را در سوراخی تعبیه شده در یک درخت واقع در مِلک رادلی‌ها  پیدا می‌کنند که ظاهراً به عنوان هدایایی برای آنها در آنجا قرار داده شده است. دیل که با فرا رسیدن فصل مدرسه نزد مادرش بازگشته بود، تابستان بعد دوباره به مِی کُمب می‌آید و هر سه نفر ماجراجویی در مورد بو رادلی را از سر می‌گیرند. آتیکوس جلوی شیطنت‌های آن‌ها را می‌گیرد و از بچه‌ها می‌خواهد قبل از قضاوت کردن، سعی کنند زندگی را از منظر اشخاص دیگر هم  ببینند. اما، در آخرین شب دومین اقامت تابستانی دیل در مِی کُمب، این سه کودک کنجکاو و ماجراجو پنهانی وارد مِلک رادلی‌ها می شوند. جِم در حال فرار از زیر فنس‌ها شلوارش را که به فنس‌ها گیر کرده جا می‌گذارد. هنگامی که در جستجوی شلوارش دوباره به حیاط رادلی‌ها باز می گردد شلوار را از حصار حیاط آویزان می‌بیند در حالی که با عجله و ناشیانه رفو شده است. هنگام بازگشت اتفاق خطرناکی می افتد و ناتان رادلی به گمان اینکه ولگردها به قصد دستبرد به محصولات باغچه وارد حیاط شده‌اند، برای اخطار و ترساندنشان شلیک هوایی می‌کند. خوشبختانه جِم جان سالم به در می‌برد.

کشمکش اصلی:

در همین حین و به رغم شگفت زدگی، بهت زدگی، نگرانی و نارضایتی اهالی سفیدپوست و نژادپرست مِی کُمب، آتیکوس فینچ وکیل زبردست و خوشنام شهر که نمایندۀ اهالی در مجلس ایالتی نیز هست؛ مسئولیت دفاع از یک مرد سیاهپوست به نام تام رابینسون را می‌پذیرد. اتهام تام رابینسون تجاوز به عنف همراه با ضرب و شتم است. قربانی ادعایی که یک زن سفیدپوست است مایلا ایول نام دارد و دختر مردی بدنام، بدکردار، ولگرد و دائم الخمر به نام باب ایول است.

اکثر قریب به اتفاق اهالی سفیدپوست شهر و کشاورزان اراضی اطراف آن متقاعد شده‌اند و معتقدند تام رابینسون مجرم است و باید مجازات شود. این داوری متعصبانه مبتنی بر پیشداوریهای نژادپرستانه اهالی است که اگر چه اجبارا به لغو برده‌داری و برابری نژادی تن داده‌اند اما هنوز ذهنشان گرفتار نابرابری نژادی است و با جدیت و تعصب مراقبند محیط کار و زندگی سیاهان و سفیدها جدا از هم باقی بماند. در واقع فرمول مورد قبول آنان «اسما و رسما برابر، اما عملا جدا از هم» است.

همشهریان آتیکوس فینچ آرام آرام از او فاصله گرفته و حتی در برابرش می‌ایستند. اسکات و جِم به همین دلیل در مدرسه مورد تمسخر و شماتت و اهانت قرار می‌گیرند. بجه‌های مدرسه به تبعیت از والدین خود، آتیکوس فینچ را با لقب اهانت آمیز «عاشق کاکا سیاه‌ها» خطاب می‌کنند و این مطلب فرزندانش مخصوصا اسکات را عصبانی می‌کند و او را به کتک کاری در دفاع از پدرش می‌کشاند. کاری که پدر را ناراحت می‌کند و در نتیجه از او و جِم خواهش می‌کند و قول می‌گیرد که به تعصبات اهالی شهر حتی اگر حامل توهین به پدرشان باشد واکنشی نشان ندهند.

آتیکوس فینچ اگر چه صرفا وکیل تسخیری تام رابینسون است و از سوی دادگاه برای پذیرش این پرونده مامور شده، اما بنا دارد به قصد حفظ شرافت اخلاقی و حرفه‌ای خود به طور جدی و با عزمی جزم از او دفاع کند چون بر اساس مستندات پرونده به بی‌گناهی موکلش باور دارد. در واقع بهت و عصبانیت اهالی شهر نیز از همین دو نکته است. اما از نظر آتیکوس او در این پرونده باید علاوه بر متهم از خودش و وجدان و شرافت انسانی و حرفه‌ایش دفاع کند. به همین جهت می‌خواهد کارش را در طی دادرسی با جدیت و به خوبی انجام دهد چون می‌داند تام بی‌گناه است و بنابرین وجدانش اجازه نمی‌دهد یک بی‌گناه را در برابر موجی از پیشداوری‌های  مبتنی بر تعصب و نفرت نژادی بی‌دفاع  رها کند. هر چند می‌داند تام رابینسون هیچ شانسی برای تبرئه ندارد چون سیاهپوست است و هیئت منصفۀ یکدست سفیدپوست هرگز بی‌گناهی یک مرد سیاه را در برابر شکایت و ایراد اتهام یک زن سفید باور نمی‌کند حتی اگر آن زن دختر باب ایول بدترین سفیدپوست شهر باشد.

با این همه آتیکوس قصد دارد «حقیقت» را برای همشهریانش آشکار کند، تعصب و پیروی‌شان از معیارهای دوگانه را افشا و بر ملا سازد، و نیز آنها را تشویق و تحریض کند امکان برابری نژادی را تصور و درک کنند. اسکات به رغم توصیه و تکلیف پدرش همچنان در برابر دشنام «عاشق کاکا سیاه‌ها» بی‌تاب می‌شود و خونش به جوش می‌آید و وسوسه می‌شود بجنگد تا از شرافت پدر محبوبش دفاع کند حتی اگر صراحتا از این کار منع شده باشد.

    محاکمه تام رابینسون آغاز می‌شود و وقتی عصر روز قبل از جلسه دادگاه او را به زندان مِی کُمب انتقال می‌دهند گروهی از مزرعه داران حومه شهر تصمیم می‌گیرند دسته جمعی به بازداشتگاه هجوم برده و شبانه تام رابینسون را لینچ کنند، یعنی او را خودسرانه و غیر قانونی به طرز فجیعی بکشند تا عبرتی باشد برای دیگر سیاهپوستان. کاری که در جنوب آمریکا تا نیمه قرن بیستم هم رایج بود. آتیکوس همان شب در جلوی زندان اتراق می‌کند تا مانع از این رخداد شود اما می‌داند عملا کاری از دستش در برابر جماعت مصمم و متعصب بر نمی‌آید. جِم، اسکات و دیل که مخفیانه از خانه خارج شده‌اند تا سر از غیبت شبانه آتیکوس در بیاورند در وضعیت دشوار قبل از فاجعه به او می‌پیوندد. همینجاست که اسکات ناخواسته از پس حل این مشکل بر می‌آید و از رهگذر گفتگویی  کودکانه با یکی از آن جماعت به نام آقای کانینگهام و احوالپرسی از پسرش که همکلاسی اوست، او را شرمنده و وجدانش را بیدار می‌کند و او هم با پراکنده کردن جمع همشهریان متعصبش غائلۀ خطرناک را فیصله می‌دهد.

آتیکوس نمی‌خواهد جِم و اسکات در جلسۀ محاکمۀ تام رابینسون حضور داشته باشند زیرا کم سن و سال تر از آنند که برای هضم و تحمل زشتی‌ها و بی عدالتی‌های موجود در جامعه آمادگی داشته باشند. با این همه چنانکه انتظار می‌رود آنان تصمیم دارند حتما شاهد این دادرسی باشند که نه تنها برای تام رابینسون و خانواده اش بلکه برای همۀ اهالی شهر از جمله آتیکوس فینچ و فرزندان خردسالش تعیین کننده و سرنوشت ساز است. البته برای هر کدام از جهتی خاص سرنوشت‌ساز است. برای تام رابینسون در این دادگاه مسئلۀ مرگ و زندگی و نیز شرافت و آبروی شخصی و خانوادگی در میان است. برای آتیکوس مسئلۀ وجدان اخلاقی و شرافت حرفه‌ای در میان است که برای حفظ آنها باید به جنگ همشهریان و حتی خویشاوندانش برود. برای سیاهپوستان و سفیدپوستان جدالی است بر سر برابری و نابرابری انسانها. اما برای جِم و اسکات این دادگاه چالشی است میان رویاهای خو گرفته در خانه و آرمانها و ارزشهای آموخته از پدر در یک سو، و واقعیتهای سرسخت و تلخ جامعه و محیط زندگی در سوی دیگر. برای این دو که در معصومیت کودکانۀ خود تعصبات بی رحمانۀ همشهری‌ها قابل درک و هضم نیست تالار دادگاه تام رابینسون گذرگاهی است به سوی دنیای شرارت آمیز بزرگسالان. برای آنان هبوط از بهشت کودکی به دنیای وحشت آور و پوچ آدم بزرگها با کشاکش و بحران همراه است تا جایی که حتی مدتها بعد نیز یادآوری روز محاکمه، جِم را به طرزی بی‌سابقه خشمگین می‌کند.

در هر صورت جِم، اسکات و دیل قبل از شروع دادرسی خود را به دادگاه می‌رسانند اما چون در تالار همکف نه تنها جایی برای نشستن بلکه جایی برای ایستادن هم نیست، آنها به دعوت عالیجناب سایکس کشیش مهربان کلیسای سیاهان شهر به طبقۀ دوم می‌روند تا از بالکنِ مخصوص رنگین پوستان شاهد ماجراهای دادرسی باشند. در واقع آنها کشمکشهای موجود میان وجدان اخلاقی و تعصب را از ارتفاع و از منظر و مرئای قربانیان تعصب، نژادپرستی و بی‌عدالتی نظاره می‌کنند.

در جریان محاکمه، آتیکوس ماهرانه به خوبی اثبات می‌کند که مایلا ایول و پدر بدنام و دائم الخمرش آشکارا دروغ می‌گویند. جِم و اسکات به گونه ای شفاف و واضح می فهمند که تام رابینسون نمی‌توانسته مایلا را مورد ضرب و شتم و تجاوز قرار دهد زیرا دست چپش فلج و از کار افتاده است؛ در حالی که آثار ضرب و شتم در سمت راست صورت و گردن مایلاست و این یعنی ضارب چپ دست بوده و شخص چپ دست نیز کسی نیست جز باب ایول پدر مایلا. این نکته را آتیکوس چنان با مهارت در دادگاه بر ملا می‌کند که جِم با هیجان و شادمانی اما زودهنگام یقین می‌کند محاکمه را برده‌اند. واقع امر این بوده که مایلا خود به تام رابینسون پیشنهاد می‌دهد ولی او شرافتمندانه نمی‌پذیرد. باب ایول سر می‌رسد و مچ دخترش را می‌گیرد و او را به شدت مضروب می‌کند و سپس پدر و دختر هر دو، تام رابینسون را به ضرب و شتم و نیز تجاوز به عُنف متهم می‌کنند. در واقع مایلا نیز به دروغ قصۀ برساختۀ پدرش را تکرار می‌کند تا بر شرم و گناه خودش یعنی اظهار علاقه به یک سیاهپوست سرپوش بگذارد. 

در جریان دادرسی آتیکوس به گونه ای تحسین برانگیز شواهدی قانع کننده ارائه می‌دهد دال بر اینکه زخمها و کبودی‌های صورت و گردن مایلا کار پدرش است که پس از مشاهدۀ اظهار علاقۀ دختر بیچاره به تام او را هرزه و بدکاره خطاب کرده و به شدت زده است. آتیکوس حتی تلویحا و به صورت گذرا و سربسته سوء استفادۀ باب ایول از دخترش را نیز مطرح می‌کند. با این روند در ظاهر همه چیز به نفع تام رابینسون پیش می‌رود اما به رغم شواهد روشن و غیر قابل اغماض و انکاری که به بی‌گناهی تام دلالت دارد، هیئت منصفۀ یکدست سفیدپوست او را مجرم ارزیابی می‌کند. تنها موفقیت آتیکوس در این محکمه این است که هیئت منصفه را چند ساعت درگیر نتیجه گیری نهایی می‌کند. امری که در موارد مشابه هیچگاه سابقه نداشته. تام رابینسون که بی‌گناه است اما می‌داند سرنوشتش در دستگاه قضایی سفیدها چیست از سر استیصال بیهوده می‌کوشد از زندان و از دست ماموران فرار کند اما با شلیکهای متعدد همچون یک قناری بی‌گناه اما ضعیف کشته می‌شود. 

پایان‌بندی نه چندان شیرین:

پس از پایان محاکمه و مرگ تام رابینسون، جِم دچار نومیدی و تردید شده و ایمانش نسبت به عدالت به شدت متزلزل می‌شود. در واقع او در آستانۀ بلوغ و ورود به دنیای پرآشوب بزرگسال‌ها قرار می‌گیرد. از سوی دیگر باب ایول پدر مایلا، که در دادگاه از سوی آتیکوس بی‌آبرو شده، تشت بدنامی‌اش از بام افتاده، و در چشم مردمان شهر بیش از پیش خوار گردیده؛ تصمیم می‌گیرد به هر نحو ممکن از مسبب این وضعیت انتقام بگیرد. آتیکوس معتقد است او صرفا لاف گزاف می‌زند و جرات اقدام ندارد و بنابرین تهدیدات را جدی نمی‌انگارد و بی‌اعتنا از کنار برخوردهای ناشایست ایول می‌گذرد. 

اما باب ایول شرورتر از آن است که دست بردار باشد و در نهایت به دو کودک خردسال و بی‌دفاع  آتیکوس فینچ حمله می‌کند. در یک شب تاریک که جِم و اسکات از جشن هالوین و مراسم نمایش در مدرسه به خانه باز می‌گردند باب ایول به تعقیب آنها پرداخته و سپس در لابلای درختان و با استفاده از تاریکی به آنها حمله ور می‌شود. یکی از بازوهای جِم می‌شکند و او بیهوش می‌شود. در این سردر گمی که اسکات اصلا نمی‌فهمد دقیقا چه اتفاقاتی در حال وقوع است شخصی از راه می‌رسد و بچه‌ها را نجات می‌دهد. مرد ناشناس مرموز جِم را به خانه می‌رساند و آنجاست که اسکات در می‌یابد او کسی نیست جز بو رادلی

کلانتر هِک تِیت هم خودش را به خانۀ آتیکوس فینچ می‌رساند تا اطلاع دهد جسد باب ایول زیر درختان پیدا شده، همانجا که بچه‌ها مورد حمله قرار گرفته اند. کلانتر اظهار می‌دارد او در حین درگیری زمین خورده و چاقویی که برای آسیب زدن به بچه‌ها در دست داشته در بدن خودش فرو رفته و سبب مرگش شده است.  اینجاست که اسکات به طور مبهمی متوجه می‌شود آن مرد مرموز و ناشناس که حالا معلوم شده کسی جز بو رادلی نیست، برای نجات جان او و برادرش با باب ایول درگیر شده و او را کشته است. آتیکوس شاید آگاهانه و برای نجات بو رادلی اصرار دارد برای جِم به عنوان متهم پروندۀ تحقیقات قضایی گشوده شود و ارفاقی در موردش صورت نگیرد. از سوی دیگر کلانتر نیز زیر بار نمی‌رود اتهامی علیه بو رادلی وارد کند و او را تحت پیگرد قرار دهد و برایش پرونده‌ای بسازد. اسکات هم با این نظر کاملا موافق است و برداشت خودش را در این زمینه برای پدرش توضیح می‌دهد.

بو رادلی به پیشنهاد اسکات یک بار دیگر جِم را که بیهوش روی تختش خوابیده می‌بیند و سپس همچون کودکی خردسال از اسکات می‌خواهد او را تا خانه اش همراهی کند. اما اسکات بو رادلی را همچون کودکی خردسال تا خانه اش همراهی نمی‌کند، بلکه گویی او را همچون مردی محترم و متشخص تا درب خانه‌اش بدرقه می‌کند و باز می‌گردد. طی دقایقی که بو را تا خانه اش بدرقه می‌کند، اسکات  متوجه می‌شود در تمام مدت این همسایۀ مرموز و منزوی او و برادرش را از پنجرۀ ایوان خانه‌شان زیر نظر داشته و تماشا می‌کرده است. بنابرین اسکات برای مدت کوتاهی می‌تواند  از عینک بو رادلی ماجراها را به تماشا بنشیند. 

داوری و ارزیابی:

داستان کشتن مرغ مقلد از زوایا و منظرهای متعدد و مختلف به بررسی و کاوش در باب موضوعات و مسائلی می‌پردازد نظیر:  خیر در برابر  شر، معصومیت و بی‌گناهی در کنار تجربیات تلخ و رنج آور. محاکمۀ تام رابینسون چنین مسائل و موضوعاتی را از رهگذر آزمودن ملموس شر و زشتیِ تعصبات نژادی و نیز قدرت ویرانگر آن بررسی و ارزیابی می‌کند. قدرت ویرانگری که می‌تواند  یک شهر جنوبی را  که از جهات دیگر  تحسین برانگیز است یکسره مسموم و آلوده سازد، مردی بی‌گناه را نابود و خانواده‌اش را داغدار کند، و بالاخره تاثیر منفی وفراموش نشدنی بر جِم و اسکات بگذارد که قرار است نسل فردای همین جامعه و داور ارزشهای امروزش باشند. از آنجا که یک محکمه کانونی است برای کشف گنهکاری یا بی گناهی، محاکمۀ تام رابینسون چونان مکانیسمی مفید برای نویسنده به کار می‌آید تا از خلال آن ادعانامه و استدلالات خردپسند را علیه تعصبات نژادی در چارچوبه‌ای دراماتیک و داستانی، متناسب با موضوعات و مضمونهای بزرگتر و گسترده‌ترِ رمان مطرح کند. 

علاوه بر اینها، از آنجا که یک دادرسی اساسا مبتنی است بر ارائۀ حقایق مشهود و شواهد عینی، جلسۀ دادگاه در داستان به خوبی نقش آزمایشگاهی را ایفا می‌کند که در آن، گستره و عمق تعصبات به صورت عینی قابل ارزیابی و اندازه گیری است. آتیکوس با دفاعیه‌اش گزارشی محکم و قاطع از ما وقع به ما عرضه می‌کند که هیچ جایی برای تردید باقی نمی‌گذارد: تام رابینسون بی‌گناه است و اگر او را مجرم تشخیص داده‌اند فقط و فقط به جهت نژادپرستی هیئت منصفه است و بس. 

جامعۀ سیاهپوستان مِی کُمب کاملا آرمانی و کمالگرایانه تصویر شده‌اند، به ویژه در صحنه  کلیسای سیاهپوستان و نیز بالکن محل استقرار رنگین پوستان در خلال جلسه دادرسی. تصویری که نویسنده از جامعۀ سیاهپوستان در جا به جای داستان ترسیم می‌کند اگر چه آرمانی و کمالگرایانه است اما نه غیر واقعگرایانه است و نه باورناپذیر. با این همه در اینجا بسیار مهم است بر این نکته تاکید شود که نویسنده به عمد همۀ فضایل و نیکی‌ها را به جامعۀ سیاهپوستان نسبت می‌دهد بدون آنکه یک رذیلت یا خصلت بد را در کارنامه‌شان ثبت کند. جامعه سیاهان چنان نشان داده می‌شوند که همگی دوست داشتنی، مهربان، با محبت، مهمان نواز، پارسا، شرافتمند، صادق، سختکوش، صمیمی و صریح هستند. کالپورنیا و تام رابینسون که از اعضای شاخص این جامعه در رمان هستند، واجد وقاری احترام برانگیز و همت و شجاعتی تحسین برانگیزند. 

اما باید در نظر داشت ایده آل سازی از جامعۀ سیاهپوستان نه به قصد مبالغه و به اصطلاح رمانتیک کردن فضا بلکه در خدمت هدفی مشخص و بنیادی در داستان است. این هدف عبارت است از برجسته سازی تضاد میان قربانیان و قربانی سازان و تاکید بر تضاد میان ظالم و مظلوم. در این رمان سیاهپوستان شهر قربانیان داستانند که از سوی سفیدپوستان متعصب مورد ایذا و سرکوب قرار می‌گیرند و مجبورند در بدترین نقطۀ شهر یعنی پشت محل انباشت زباله ها زندگی کنند و در جایگاهی باشند که صرف ادعاهای آشکارا دروغ مردی سفید همچون باب ایول نیز می‌تواند  بدون هیچ مدرک و شاهد دیگر آنان را به حبس ابد یا اعدام محکوم کند. در واقع نویسنده با معرفی سیاهپوستان مِی کُمب به عنوان قربانیان فضیلت‌مند، یعنی انسانهایی شایسته که صرفا به جهت رنگ طبیعی پوستشان متحمل رنج و تبعیض وحشتناک می‌شوند؛ محکومیت اخلاقی تعصب و نژادپرستی را با صراحت، سرراستی، شفافیت و تاکید بیشتری بیان می‌کند. به سخن دیگر نویسنده با این تکنیک خود، برای ایجاد یک فضای احساسی و تاثر برانگیز تلاش نمی‌کند بلکه می کوشد جوهر پیام خود و مضمون رمان را به نحوی مطلوبتر بیان کند.

مضمون داستان و نتیجه‌گیری اخلاقی:

در سرتاسر رمان دو مقولۀ عدالت و تعصب با هم چالش دارند. اساسا عنوان اصلی رمان یعنی کشتن مرغ مقلد (یا به تعبیری رساتر برای مخاطبان ایرانی: شلیک به قناری‌ها) تمام مضمون کتاب را در بر می‌گیرد. کشتن مرغ مینا یا مرغ مقلد گناه است چون آنها پرنده های بی آزاری هستند و کشتنشان نشانۀ قساوت و بی رحمی است نه چیزی دیگر. آتیکوس در جایی به فرزندانش می‌گوید به آنها شلیک نکنید چون آزاری به ما نمی‌رسانند و فقط برایمان آواز می‌خوانند. در این رمان دو مرغ مینا یا قناری وجود دارد که بی‌گناه مجازات شده اند: بو رادلی و تام رابینسون. هر دو نفر قربانیان بی‌گناه شهرند که یکی خودخواسته به حبس ابد در خانه تن داده و دیگری برای گریز از اعدام دیوانه وار به سوی مرگی خونین می‌دود.

چند شخصیت مثبت و با فضیلت نیز در داستان هستند که می‌کوشند بر اساس ارزشهای اخلاقی و آن چنان که بایست رفتار کنند. آتیکوس در پی اجرای عدالت برای تام رابینسون است که به اتهام جرمی که مرتکب نشده محاکمه می‌شود. آتیکوس دفاع از او را به عنوان پرونده‌ای به خاطر وجدان خودش و یادگار زندگی شغلی‌اش می‌پذیرد. در حالی که دقیقا در مقابل این رویکرد، هیئت منصفه تام را محکوم می‌کند چون شاکی او یک زن سفید پوست است.

بو رادلی تا حدی و از جهاتی قربانی تعصب دینی پدرش است که می‌خواهد خودش و فرزندش بر اساس آنچه مقلدانه و متعصبانه درست می‌پندارد زندگی کنند. پدر بو رادلی به جای فرستادنش به هنرستان ایالتی او را در حبس خانگی نگه می‌دارد. مجازاتی که تا پایان زندگی بو ادامه می یابد. اما بو هم مثل آتیکوس و البته به شیوۀ خودش می‌خواهد کار درست را انجام دهد. او وقتی تصمیم به نجات جان جِم و اسکات می‌گیرد همه چیزش را به خطر می‌اندازد. وقتی باب ایول پدر ناباب مایلا را با چاقو می‌زند می‌خواهد کار درست را انجام دهد تا کودکی بی‌گناه را نجات دهد اما اگر قرار بر اجرای عدالت بر اساس قانون باشد او باید محاکمه شده و بقیه عمرش را در حبس بگذراند.

هم کلانتر هِک تِیت و هم آتیکوس تصمیم می‌گیرند برای نجات بو از عواقب عملش، دروغ بگویند. آتیکوس خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه به دروغ  اظهار می‌کند جِم مرتکب قتل باب ایول شده با اینکه می‌داند جِم هنوز برای محاکمه شدن خیلی جوان و کم سال است. علاوه بر آنکه وی با آن جثه کوچک و در تاریکی چگونه می‌توانسته مهاجمی مثل ایول را به قتل برساند.هک تیت هم دروغ می گوید و ادعا می‌کند که علت مرگ باب ایول آن بوده که “روی چاقوی خودش افتاده”. این بدان معناست که این دو مرد که هر کدام بر اساس حرفۀ خاص خود و هر یک به نحوی و از جهتی بر حمایت از قانون و رعایت و اجرای آن سوگند یاد کرده‌اند، حاضرند برای محافظت از یک فرد آسیب پذیر و تحقق جوهرۀ عدالت به روح قانون متوسل شده و از ظاهر آن تخطی کنند. به سخن دیگر می‌توان گفت در رمان کشتن مرغ مقلد انسانیت همان ذات و گوهر عدالت است. این مدعا حاکی از آن است که نوعی عدالت وجود دارد فراتر از جلسات دادگاه‌ها و کتابچه‌های قانون. و نیز اینکه گاه خروجی توسل به ظواهر قانون و رعایت تشریفات دادگاه لزوما حق و عدالت  نیست.

چکیدۀ سخن آن که ما به عنوان انسان در برابر وجدان اخلاقی خود نسبت به کارهایی که انجام می دهیم مسئولیت داریم. مسئول در برابر وجدان نه مامور در برابر مافوق یا معذور در برابر ظاهر قانون یا آداب و سنن. مضمون اصلی و کلیدی کتاب را شاید بتوان همین جمله در نظر گرفت. ما باید بکوشیم تا آنجا که می توانیم به اجرای قانون همت گماریم اما در عین حال ما تکلیف و وظیفه‌ای بالاتر و مهمتر و دشوارتر نیز داریم و آن اینکه باید از وجدان خویش پیروی کنیم. اگر کودکی همچون اسکات که در جامعۀ بسته‌ای چون مِی کُمب در دهۀ  1930می‌تواند  بیاموزد که بر چنین تعصبات عمیقی که ریشه در سنتهای دینی و اجتماعی دارند غلبه کند و بر اساس وجدان اخلاقی ارزش هر انسان را به مثابه یک فرد درک کند و به رسمیت بشناسد، مطمئنا افرادی که در جوامع امروزین می زیند نیز می‌توانند. 

* A critical analysis on To Kill A Mockingbird by Harper Lee , Nilanjana Nair

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا