مرشد خطرناک پستمدرنها
محسن آزموده در روزنامه ی اعتماد نوشت: عنوان «فوايد ويتگنشتاين» براي سخنراني مرتضي مرديها، پژوهشگر و استاد فلسفه چندان دقيق نيست يا لااقل ميتوان گفت كه حاوي طنزي تلخ است، زيرا مرديها در اين جلسه بيشتر به «مضرات» ويتگنشتاين اين «مجمع الغرائب ناآرام و ماجراجو» پرداخت و او را «پير و مرشد و منبع » تفكراتي خواند كه «مخرج مشتركشان دشمني با انسان و انديشه معقول» است؛ انديشههايي كه به بيان او در اصل با «جهان كنوني» مخالفاند و چون«در نيمه قرن نوزدهم با انقلاب و جنگ» ناكام بودند، «حالا ميكوشند بنيادي كه اين جهان روي آن سوار است را بزنند» يعني با «يونيورساليسم و تعميم و تدقيق» مخالفاند و از «ويروس خطرناك»ي كه ويتگنشتاين وارد كرده بهره ميگيرند و به همين سبب است كه او چنين پر ارجاع است. او اين انديشهها را «آييني و مد روشنفكري» خواند و در بخش پرسش و پاسخها تا آنجا پيش رفت كه تاكيد كرد «فلسفه دارد تمام ميشود» و «يك مشت جنس بنجل» از آن باقي مانده است! شيوه بحث و بيان او به همان سياقي بود كه از آن انتقاد ميكرد، تند و خشن (harsh) و راديكال. مرديها تمام انديشه ويتگنشتاين را در شخصيت «عجيب و غريب» و زندگينامه او و دو انديشه مطرح شده در رساله منطقي- فلسفي (تراكتاتوس) و پژوهشهاي فلسفي فرو كاهيد، بدون اشاره به آنچه برخي ويتگنشتاين پژوهان ويتگنشتاين سوم يا چهارم ميخوانند (صرف نظر از آنها كه اصلا چنين تقسيم بنديهايي را قبول ندارند) و به آثاري چون درباب يقين، برگهها، كتابهاي قهوهاي و آبي، فرهنگ و ارزش، درباره رنگها، يادداشتها و… و به طور كلي «ميراث» (Nachlass) چند هزار صفحهاي ويتگنشتاين اشارهاي نكرد و شارحان او را «مريداني» خواند كه هيچ كدام «حرفهاي او را نميفهميدند». در ادامه گزارشي از اين سخنراني حدودا ٨٠ دقيقهاي كه در انجمن دانشجويي علمي علوم سياسي دانشگاه تهران ارايه شد، از نظر ميگذرد:
پرارجاعترين فيلسوف
مرتضي مرديها در آغاز به اهميت و بزرگي ويتگنشتاين و محبوبيت او نزد اهالي فلسفه اشاره كرد و گفت: در ميان فيلسوفان نمونه مشابهي را به ياد نميآورم و گمان نميكنم هيچ فيلسوفي از ميان متاخران باشد كه اين اندازه از رشتههاي گوناگون به او ارجاع وجود داشته باشد، به خصوص كه ويتگنشتاين توليدات علمي زيادي ندارد: يك كتاب كوچك جزوه مانند (رساله منطقي-فلسفي) كه در زمان جواني و در ايام جنگ جهاني اول نگاشته شد و ديگري كتاب مفصل تري (پژوهشهاي فلسفي) كه چند سال بعد از مرگش منتشر شد و هر دو نيز كتابهاي معمولي نيستند زيرا غيرقابل فهم هستند و شرح شارحان نيز يا خود غيرقابل فهم است يا صرفا در ستايش نوشته شده است با اين ترجيع مكرر كه نميشود آنها را فهميد. حجم مفصل ارجاعات به او نيز از قضا ارجاع به يكي-دو مطلب بيش نيست و اين سوال را پديد ميآورد كه آيا ويتگنشتاين كه اينقدر مهم تلقي ميشود و پر ارجاع است، جز اين يكي- دو مطلب چيزي نگفته است؟!
«حرفي كه نميشود گفت، نبايد گفت!
مرديها بحث را با اشاره به دشواريهاي فهم علت محبوبيت و مشهوريت ويتگنشتاين پيش برد و به عناصر متكثري كه براي فهم شهرت و محبوبيت ويتگنشتاين ميتوان بر شمرد، اشاره كرد و فلسفه را يكي از چند صفت مهم او كه در اين زمينه بايد بررسي شود، خواند و براي فهم فلسفه ويتگنشتاين گزارش مختصري از دو كتاب او ارايه داد وگفت: در كتاب تراكتاتوس (رساله منطقي-فلسفي) به ندرت جملهاي بسامان مييابيم، يعني شبيه سخن گفتن با زبان لهجهدار محلي است، زيرا منظور جملهها را به درستي در نمييابيم. چرا بايد كتاب را چنين نوشت؟ اين سوال به خصوص در مورد متفكري مطرح است كه مشهورترين جملهاش از اين كتاب اين است كه «حرفي را كه نميشود گفت، نبايد گفت». خود اين جمله البته مشكل دارد، زيرا بايد و نبايد زماني مطرح ميشود كه كاري انجامشدني باشد. با اجتهاد ميتوان در معناي اين جمله گفت: چيزي را كه نميتوانيم تصوير ذهني روشني از آن داشته باشيم و تحليل منطقي آن را كنيم و ما به ازاي مشخصي در جهان حسي ندارد را نبايد بگوييم.
آنچه ننوشتهام مهم است!
مرديها گفت: از جمله تعبيرات شطح گونهاي كه راجع به اين كتاب هست را خود ويتگنشتاين گفته كه اين كتاب دو قسمت است: بخشي كه نوشتهام و بخشي كه ننوشتهام و آنچه ننوشتهام، مهمتر از آن چيزهايي است كه نوشتهام. اما اگر پارهاي سخنان مبهم و ژرفانما را از اطراف اين كتابي كه خالي از احوالات قدسيه نيست، كنار بگذاريم و آن را مثل هر كتاب ديگري بخوانيم، اگر به اين نتيجه نرسيم كه كتاب شطحياتي است كسي به قصد سر به سر گذاشتن با ديگران نوشته، در بهترين وجه به اين نتيجه ميرسيم كه كتاب همان بيانيه پوزيتيويستهاي منطقي است كه برخلاف سخنان و عمل آنها با گونهاي ابهام نوشته شده است. ايشان هم بر اساس همين اشتباه نخست فكر كردند ويتگنشتاين حرف آنها را ميزند، اما بعد از چند جلسه با او فهميدند كه حرفهاي او عرفاني است و ربطي به ديدگاههاي آنها ندارد، زيرا گزارههايي مطرح ميكند كه مبهم و غيرقابل فهم است و در يك فضاي تجربي قابل بحث نيست؛ برخلاف بحثهاي علمي فيزيك و شيمي كه در كتابهاي درسي مطرح ميشود.
پوزيتيويست منطقي
مرديها ضمن تاكيد بر اهميت تعبير پوزيتيويستي از سخن ويتگنشتاين، تاكيد كرد كه اين سخن اولا بديع نيست و همزمان با او برخي آن را با روشني بيان كردند، ثانيا اين سخن مخاطرهآميز است، زيرا چونان صور اسرافيل در جهاني غرق متافيزيك بيان ميكند كه هيچ گزارهاي كه قابل تحقيق تجربي نباشد، نبايد گفت. پوزيتيويسم منطقي و البته ويتگنشتاين از اين حيث يك حادثه مبارك در دنياي قرن بيستم بود، زيرا هنوز كساني را داشتيم كه در فلسفه با زباني سخن ميگفتند كه حتي شارحانشان نيز چيزي از آنها نميفهميدند. اما ما نسل جديد كه ترس و واهمه از گذشتگان نداريم كه بگوييم چون اين حرفهاي مهمي ميزدند، قابل فهم نيستند، به سادگي ميگوييم در ايشان چيزي يافت نميشود. به خصوص وقتي پردازندگان اين فلسفهها و زندگيهاي سياسي و شخصي آنها را بررسي ميكنيم كه قاعدتا بايد تفسير فلسفههاي ايشان باشد، به چشماندازهاي ناخوشايندي بر ميخوريم. البته ميشود كه رياضيدان برجستهاي بود و شخصيت منحطي داشت، اما بعيد است كه در فلسفه و بخشهايي از علوم انساني كه فقط فني نيستند، چنين بتوان قضاوت كرد، به خصوص وقتي كه سخنان آن فرد مبهم است و چارهاي جز رجوع به زندگي شخصي او براي فهم اين مباحث نداريم. مثلا وقتي بخواهيم بحث دازاين را در زندگي خصوصي هايدگر دريابيم، معتقدم از فلسفه او همان رفتارهاي سياسي غيرقابل كه هايدگر داشت، برميآيد. اما در مورد ويتگنشتاين در حد تراكتاتوس ميتوان گفت كه چون توليدات سياسي خطرناكي نداشت، مشكلات جدياي ندارد. بنابراين اصل آورده فلسفي ويتگنشتاين را در جمله معروف «چيزي كه نميتوان گفت، نبايد گفت» خلاصه ميكنيم و ايشان تا اينجا يك پوزيتيويست منطقي است كه حرف مهم و مفيد و نوآورانه و البته نخراشيدهاي زده است. البته پوزيتيويستهاي منطقي آدمهاي بزرگي بودند و در تك تك ما رگهاي از اين حرف مهم آنها هست. اگرچه اين نظريه نيازمند حك و اصلاحهاي اساسي بود.
بازيهاي زباني
مرديها در ادامه با تاكيد بر اينكه ويتگنشتاين خيلي زود از نظريه اسمي زبان و نظريه آينهاي زبان در تراكتاتوس كه طنيني علم گرايانه (scientist) داشت، بازگشت و گفت: كتاب پژوهشهاي فلسفي اگرچه مثل كتاب تراكتاتوس نيست، اما مهمترين صفتش آن است كه نميشود آن را فهميد و تفسير مفسران عمدتا اين است كه اولا كدام قسمت را نميشود فهميد و ثانيا چرا نميتوان آن را فهميد. اما مقداري از آنكه قابل فهم است، به طرز عجيبي اندك است. از كليه ارجاعاتي كه به اين كتاب ويتگنشتاين شده غير از دو بحث به جاي ديگر اشاره نشده است. يكي بحث بازي زباني و ديگري بخش عدم امكان ارايه تعريف فيلسوفانه از مفاهيم، يعني ما كلمات را به طور دقيق نميتوانيم تعريف كنيم و از روي مشابهتهاي خانوادگي آنها به معناي آنها پي ميبريم و بنابراين ما نميتوانيم مفاهيم را فيلسوفانه تعريف كنيم، بلكه بايد در عمل و ضمن كارورزي آنها را بفهميم و اين كارورزيها نيز بهشدت متنوع است. يعني براي فهم مفاهيم يك زبان بايد از منظورهاي عملياتي آنها بهره بگيريم. اينجا ويتگنشتاين به نوعي رفتارگرايي نزديك ميشود. البته رفتارگرايي در اواسط قرن بيستم شهرت زيادي پيدا كرد، اما بعدا مثل پوزيتيويسم منطقي افول كرد، اما همه اين افولها به معناي نابودي نيست، بلكه آن ادعا تراش خورد. يعني رفتارگرايي هم الان در ذهن ما وجود دارد.
زمخت و خشن و ناورزيده و حداكثري
مرديها گفت: متاسفانه در دنياي فكر اين انديشه جا افتاده كه اگر شما به يافته مهمي رسيديد و خواستيد آن را بيان كنيد، بايد آن را به زمختترين و خشنترين و ناورزيدهترين و حداكثريترين شكل بيان كنيد، چون تنها اين شما را مشهور ميكند در غيراين صورت شانسي براي شهرت نداريد. براي مثال كوهن به اين دليل به شهرت حيرتانگيز رسيد و كتابش ساختار انقلابهاي علمي به تنها كتاب فلسفي در ميان صد كتاب برتر قرن بيستم بدل شد كه نظرش را به اين شكلي كه گفتيم، بيان كرد. ويتگنشتاين نيز در كتاب اولش نظرش را با شدت و حدت بيان كرد و در كتاب دوم چرخش ١٨٠ درجهاي زد و به كلي ايده كتاب اول را كنار گذاشت و باز با همان روش زمخت و خشن نظرش را بيان كرد. البته فصل مشترك دو كتاب اين بود كه فلسفه به آخرش رسيده است، منتها ابتدا از موضع يك پوزيتيويست و علم باور راديكال اين سخن را ميگفت و اينجا در نقطه مقابلش. در هر دو فلسفه بايد به تاريخ ميپيوست. در وهله نخست با تقويت موضع علم و انديشه و تدقيق و اينجا با وارونهاش كه در نتيجه اينبار علم نيز در مظان ترديد قرار ميگرفت. يعني وقتي مفاهيم علمي قابل تعريف و تنقيح نباشند، آنگاه كل علم در غرقابهاي فرو ميرود. يعني هيچ حرف قابل تعميم و قابل فرموله شدني نميتوانيم بگوييم. بنابراين اگر بخواهم بحث را سادهسازي بيانصافانه در يك دوتايي تند خلاصه كنم، ميگويم حاصل كتاب اول ويتگنشتاين اين بود كه هيچ حرفي را با دقت نميتوان گفت و سخن گفتن سخت ميشود و حاصل كتاب دوم اين است كه تقريبا هر حرفي را ميشود گفت. چون ديگر قرار نيست مفاهيم به معناي جهانشمول (universal) و علمي تدقيق شود و معاني كلمات در غرقابهاي شناور ميشود و در نتيجه علم به ابزار بازي بدل ميشود. اين در حالي است كه دنياي ما متكي به تدقيق و تعميم است و بدون اين دقت حتي زندگي روزمره غيرممكن ميشود.
از منفي بينهايت تا مثبت بينهايت
وي تاكيد كرد: البته به يمن نه فيلسوفان زباني بلكه فيلسوفان منطقي مثل راسل نكته مهمي را فراگرفتيم و آن اين است كه واژهها چندان هم سربه راه نيستند. واژه و زبان نرم و چالاك و مطيع است، اما گاهي هم اذيت ميكند. اخطار مهمي كه در دنياي فهم و فكر راجع به زبان ميكنند اين است. يعني برخي مشتركهاي لفظي بسيار ظريفند و اگر به آنها دقت نكنيم، مدعاي ما را مشكوك و مبهم ميكنند و تبادل عقلي (intellectual exchange) را مختل ميكنند. اين نكته مهمي است، اما مثل هر نكته مهم ديگري اگر دچار افراط شود، خرابكاري ميكند. براي مثال برخي فيلسوفان و دانشمندان به ما گفتهاند كه بسياري از امور دنيا برساختههاي اجتماعي و فرهنگي است و عينيتي در كار نيست. اما ارزش اين سخن به اين است كه حدودش را رعايت كنيم و اگر بخواهيم همه هستي را غرق اين سخن كنيم، حرف ما اسباب مضحكه ميشود. در مورد ويتگنشتاين نيز چنين است. يعني او در دو كتابش از منهاي بينهايت به مثبت بينهايت رسيده است. در حالي كه اگر ادعايش را در تراكتاتوس و در پژوهشهاي فلسفي به اين شكل افراطي بيان نميكرد، ميتوانست دو موضعش را به يكديگر نزديك كند و حاصل نيز فلسفه فوقالعادهاي ميشود. كاري كه برخي چون راسل و تا حد بيشتري پوپر صورت دادند، يعني آن حقيقتي كه در هر دو نهايت مذكور وجود داشت را نگه داشتند و انبوهي از استثنائات را نيز پذيرفتند و در حدود محدودي دست به استقرا و تعميم زدند. دنيا و فرهنگ ما تعميم است و اگر نتوانيم دست به تعميم بزنيم، علاف هستيم. تمام ميراث تمدن و فرهنگ بشري از تعميم برميخيزد نه از مطالعات موردپژوهي كه ويتگنشتاين به ما ياد ميدهد. موردپژوهيها هم بايد دور هم جمع شود و به ما بصيرت هايي (insight) براي گرايشهاي كلان بدهند.
ويروس خطرناك ويتگنشتاين
مرديها سپس به نقد فلسفههاي نيمه دوم سده بيستم پرداخت و گفت: ما در علم به دنبال قاعده هستيم در حالي كه دشمن تفكر فلسفي با اسمهاي متعدد و با مسماي واحد كه با شهرت و اعتبار زياد در نيمه دوم قرن بيستم ما را طعمه خود قرار دادند، تعميم دادن (generalization) است. تعميم منطق دنياي ما است و اينها ميخواهند با اين منطق بجنگند. از اين منطق است كه اين سازمان سياسي و اجتماعي جهان فعلي استخراج ميشود و اصحاب اين فلسفهها چون با اين جهان مخالف هستند، نخست در نيمه قرن نوزدهم كوشيدند با انقلاب و جنگ با آن بجنگند و چون نتوانستند، حالا ميكوشند بنيادي (foundation) كه اين جهان روي آن سوار است را بزنند. ايشان گفتند معيارها جهانشمول نيستند و درون فرهنگي هستند و بر قياسناپذيري تاكيد كردند. به نظر من ويتگنشتاين اين ويروس خطرناك را آورد و حجم كثير ارجاعاتي كه در انبوه علوم انساني و اجتماعي و هنري و… به او ميدهند، عمدتا به نظريه بازيهاي زباني و اين سخن است كه مفاهيم را نميتوان تدقيق كرد. البته ديگران هم بودند، اما ويتگنشتاين اولا چون فيلسوفتر به نظر ميرسيد و آبرو و اعتبار بيشتري داشت و اقتدار بيشتري در دنياي فلسفه داشت و ثانيا به اين دليل كه به عواقب اين ديدگاه تصريح نداشت و خودش گرايش سياسي راديكالي نداشت، بيشتر مورد توجه قرار گرفت. در حالي كه ديگران مثل ساختارگرايان و پساساختارگرايان و طرفداران واكاوي (deconstruction) و پستمدرنيستها و… همه همين حرف را زدندكه تدقيق مفهومي و توسعه فرمولي يعني جهانشمولي (universalism) نداريم. وقتي هم كه يونيورساليسم نداشته باشيم، ملوك الطوايفي حاكم ميشود و همه ميتوانند در حوزه خودشان رييس باشند.
تبديل فلسفه به اكشن
مرديها تعابيري چون حقيقت وجود ندارد يا حقيقت دروغي است كه هنوز افشا نشده است يا حقيقت تماما به قدرت وابسته است را شطحيات خواند و گفت: البته قدرت به خيلي چيزها از جمله حقيقت وابسته است و بايد اين را پذيرفت و آن را به گونهاي سامان دهيم. قدرت امر مهمي است و همه كارها با قدرت انجام ميگيرد. عقل ما كاركرد خفيفي دارد. قدرت در خيلي چيزها اثر دارد، پس مسلم است كه در علم نيز اثر بگذارد. اين كشف عجيب و غريبي نيست و اگر كشف هم باشد نتيجهاش اين است كه مواظب باشيم جلوههاي اعمال قدرت خشن و مستقيم و ناجور قدرت روي دانش را بگيريم، اما اينكه خوشحال باشيم كه پرده از معصوميت دروغين علم برداشتهايم، از آن دست گل و گشاد كردنهاي نكته اوليه است كه اشاره شد. اما علت اقبال به اين نظريهها با وجود اينكه از حيث تحليل ذهني خطرناك هستند، اين است جذاب هستند. اينها فلسفه و انديشه را به اكشن تبديل ميكنند. قاطبه ايشان كمونيستهاي راديكال هستند، چپهاي راديكالي كه مانيفست ١٨٤٨ را گرفتهاند و در بحثهاي فوكويي و دريدايي ميچپانند. غيرسياسيترينشان دريدا است كه نظرش را راجع به عدالت پرسيدند، گفت استثنائا اين يكي را واكاوي (deconstruction) نكنيد. چرا نكنيم، مگر واكاوي يك روش نيست؟ زيرا رسوا ميشود و واكاوي يعني رسوايي و نشان ميدهد كه در آن پر از قدرت بوده است. بنابراين در بهترين حالت بر مبناي اين نظريهها (پستمدرنيسم، ساختارگرايي، پساساختارگرايي و…) آدم هرهري مذهب ميشود. در حالي كه اينها روي آجر چپ راديكال ايستادند. پس پيداست كه آن فلسفهها ضمن آن نامفهوم و غلط است، ابزاري براي ماركسيسم دماسكه شده كه ماسك جديدي بگذرد و اين طرف و آن طرف پنهان شود.
ويتگنشتاين پير و مرشد پستمدرنها
مرديها ويتگنشتاين را پير و مرشد و منبع (source) مخفي اين جريانهاي فكري خواند كه از وراي وضعيت دهه ٥٠ نور گمراهي را به ايشان ميافشاند و آنها نيز اين ايدهها را ميگيرند و بر اساسش نظريههاي جديد برقرار ميكنند و پرسيد: اما چرا ويتگنشتاين چنين حجيت و شهرت و اعتباري دارد؟ به هر حال در ضربالمثلها گويند «بيهوده سخن بدين درازي نبود». دو چيز ويتگنشتاين را به اينكه الان هست، تبديل كرد. شايد باعث تعجب شود كه چنين چيزهايي يك نفر را در حوزه كاملا متفاوت ديگري به اوج برساند. اولا در اين ترديد نيست كه ويتگنشتاين يك نبوغ حيرتانگيز داشت و اين را همه كساني كه با او برخورد داشتند، از جمله برخي نوابغ، نبوغ او را تصديق كردند. اما نبوغ به تنهايي نتيجهاي ندارد و بايد درست به كار گرفته شود. ميدانيم به دليل عدم مديريت نبوغ كم نيستند نوابغي كه سرنوشتهاي رقت باري مييابند. دومين صفت ويتگنشتاين اين بود كه يك آدم ناآرام غيرعادي ماجراجو بود. فردي كه جزو اعيان و اشراف بود و تمام ثروتش را به خواهر و برادر بخشيد به روستاهاي دورافتاده آلمان رفت و در كلاس دبستان درس داد. قبل از آن جنگ رفت و بعد از جنگ به كمبريج آمد و يك امتحان داد و يك دكتراي مجاني تقديمش كردند. بعد خوشش نيامد و به زندگيهاي معمولي بازگشت. مثل عرفاي ما نان خشك ميخورد. ازدواج هم نكرد و متفاوت بود. بحث قضاوت ارزشي نيست و اشاره به تفاوت او داشت. او شخصيتي توپر و بياني برنده داشت، طوري كه ديگران جلويش كم ميآوردند. خيلي خشن و گاهي بيادب بود، طوري كه در مواجههها كاري با آدمها ميكرد كه ميترسيدند با او مواجه شوند. فيزيك صورتش نيز اخم و جديت را نشان ميداد. ضمن آن دعوت حجم عظيمي از دانشمندان زمان (حلقه وين) را نپذيرفت و تحقيرشان كرد و فلسفه را كنار گذاشت و معمار خانه براي خودش و يكي از نزديكانش (خواهرش) شد و در جنگ جهاني دوم كمك پرستار شد و بعد برگشت و فيلسوف شد و جمعي از مريدان را يافت كه لباسهايي مشابه او ميپوشيدند و همه جا همراه او ميآمدند و هيچ كدام حرفي از حرفهاي او را نميفهميدند.
ويتگنشتاين مجمعالغرايب خطرناك
مرديها بعد از اشاره به ويژگيهاي شخصيتي ويتگنشتاين گفت: اين «پكيج» يك مجمعالغرايب است. ما هم طالب چيزهاي عجيب و غريب و خشن و هيجانانگيز هستيم، به شرط اينكه براي ما خطري در بر نداشته باشد. اين ويژگيها براي ما هويت خبري دارد و ميتوانيم آن را تعريف كنيم. متاسفانه در دنياي فكر و فرهنگ نيز چنين است، افكار رام و معقول و قابل فهم و مفيد خيلي مشتري ندارند و افكاري كه حالت كروكوديل را دارند، يعني افكار خشن، خطرناك و عجيب براي ما جذابيت ايجاد ميكنند و كسي نميپرسد در آلمان و فرانسهاي كه قرنهاست به اين تفكرات مشغولند، اين نظم زندگي و مهندسي و علم و… را چه كسي درست كرده است؟! آيا از انديشههاي دريدا و فوكو و ايدههاي هگل و هايدگر اينها در ميآيد؟! يا اينكه ٩٩ درصد مردم آن سامان، عقلايشان زندگي ميكنند و بر اساس همان حساب دودوتا چارتا زندگي ميكنند؟ وگرنه اگر قرار بود بر اساس مثال اشباح ماركس و سياست دوستي (دو كتاب از دريدا) تمدن درست شود، همان ديوانهخانههاي بدون در و ديواري كه آقاي فوكو دنبالش بود، ساخته ميشد. ولي اين طور نيست. جوامع دقيق، درست، اخلاقي، منطقي با رشد عليالدوام علمي و تكنيكي از دل اين حرفها در نميآيند. اين فلسفهها در اصل مثل سينه صاف كردن يك تمدن است.
از جذابيت ويتگنشتاين پرهيز كنيد
مرديها در پايان گفت: شهرت ويتگنشتاين تا جايي كه به فلسفه باز ميگردد دو اكستريم بوده كه هر دو هم ميتوانسته هم بيفايده، هم گزافه و هم خطرناك باشد. يكي را كه رها كرد و دومي را گرفت كه سرمنشا بسياري از تفكرات در علوم انساني و فلسفه شد كه مخرج مشتركشان اينهاست: دشمني با انسان و انديشه معقول و دشمني با تدقيق مفهوم و سعي در آزمايش (experiment) و دشمني با تعميم دادن قوانين تا جايي كه ممكن است و دشمني با دنيا را پيشبينيپذيرتر كردن و قابل تصرف و استفاده بيشتر كردن. بعد هم براي دفاع از خودشان به صورت ابزاري از سياهان و اقليتها و… استفاده ميكنند. در حالي كه اگر دلشان براي اقليتها ميسوزد بايد سعي ميكردند شرايطي فراهم كنند كه آنها هم پيشرفت كنند. البته در حد اندك و نه به صورت افراطي اين انديشهها نتيجههايي نيز داشت. مثلا حاصل كار اينها در امريكا نهضت صلحطلبانه سياهان در امريكا به رهبري مارتين لوتركينگ بود. بنابراين ميراث فلسفي ويتگنشتاين از سويي منبع و سرچشمهاي براي بخش عمدهاي از تفكرات شد كه جز خسارت براي ما به بار نميآورند. اما عظمت او را چگونه تبيين كنيم؟ با اين توضيح كه براي ما انسانها موجودات عجيبالخلقه جذابند. از اين جذابيت پرهيز كنيد.
انتهای پیام