روایت یک همافر دوران انقلاب از عباس بابایی
به گزارش انصاف نیوز، حسین نقاشی در جماران نوشت: دکتر سیدمحمود علیزاده طباطبایی که نامش با وکالت پروندههای عمدتا سیاسی در جامعه شناخته میشود، پیش از پیروزی انقلاب اسلامی «همافر» بوده و همزمان در مدرسه عالی بازرگانی اقتصاد بینالملل و در دانشگاه ملی سابق(دانشگاه شهید بهشتی) حقوق خوانده است. وی از سازمان دهندگان رژه معروف همافران نیروی هوایی در مدرسه رفاه، در 19 بهمن ماه سال 57 نیز بوده است.
پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران به مناسبت هفته دفاع مقدس و تلاشهای و زحمات بیدریغ ارتش و علی الخصوص نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران،بخشهایی از یک گفتگوی طولانی با وی را منتشر می نماید که در آن از فعالیتها و فضای موجود در میان همافران و دیگر کادرهای نیروی هوایی، فعالیت های سیاسی و تلاشهای پیگیر این نیروهای خدوم در جهت پیشبرد اهداف نهضت ملی و اسلامی به رهبری امام خمینی، در سالهای منتهی به انقلاب اسلامی، سخن میگوید. علیزاده طباطبایی در این بخش از گفتگو همچنین به رویکردهای رهبری انقلاب اسلامی درباره ارتش سخن به میان میآورد و معتقد است امام خمینی با سخنانی روشن و شفاف تلاش کرد تا بدنه ارتش شاهنشاهی و نسل جوان آن را متصل به دریای خروشان مردم نموده و همراه با نهضت برزگ ملی و اسلامی آنان نماید.
نیروی هوایی ارتش که اولین نیروی نظامی پیوسته به سیل خروشان ملت ایران در انقلاب اسلامی بوده است، در سالهای جنگ ایران و عراق، بار سنگینی بر دوش داشته است و شهدای بزرگی چون عباس دوران و عباس بابایی را تقدیم ملت ایران و دفاع از این آب و خاک کشور نموده است. همچنین این نیرو در آغاز جنگ عملیات های مهمی چون کمان 99 و اوسیراک و اچ-3 داشته است که در سرنوشت جنگ تحمیلی نقش بسزایی داشته است.
آقای دکتر طباطبایی! شما در گذشته کاریتان، سابقه همافری دارید. میخواهم قبل از هرچیز برایمان از اینکه «همافر»ها چه کسانی بودند و دلیل بوجود آمدن این رشته در نیروی هوایی ایران چه بوده، صحبت کنید.
بعد از سال 1342 و در دورهای که میتوان آن را دوره تثبیت رژیم شاه دانست و بعد از سرکوب قیام 15 خرداد و به اصطلاح خودشان پیروزی انقلاب سفید، رژیم تثبیت شده بود و آمریکا تصمیم گرفت که یک ژاندارمی در منطقه مستقر کند، و ایران را کاندیدای ژاندارمی منطقه کرد و به همین منظور باید تجهیزات جدید نظامی میداد و ارتش را مکانیزه و نو میکرد و به همین دلیل هواپیماهای فانتوم را وارد نیروی هوایی کردند و اوایل دهه 50 هواپیماهای اف 14 را وارد کردند، رادارهای پیشرفته ایدیسور و موشکهای هاک را وارد کردند، این تجهیزات به پرسنل فنی نیاز داشت که از تحصیلات بالایی برخوردار باشند. تا آن زمان تجهیزات فنی ارتش توسط درجهدارها که با سیکل وارد میشدند و دورههای فنی را میدیدند، اداره میشد. آمریکاییها به شاه توصیه کردند که باید گروهی را بیاورید که پایه تحصیلاتشان دیپلم باشد، اینها بیایند تکنسین بشوند و این تجهیزات نو را اداره کنند. پیشنهاد اولیهای که آنها داده بودند، متناسب با وضعیت صنعت کشور بود. گفته بودند که این نیروهای جوانی که میآیند نباید بیش از 11 سال در ارتش بمانند، در واقع در سن 18 یا 19 سالگی میآیند و باید در سن 30 سالگی هم از ارتش بیرون بروند، چون اگر بخواهند در ارتش بمانند مسئله ایجاد میکنند زیرا اینها نمیتوانند در سلسله مراتب نظامی قرار بگیرند و از آنجا که پرسنل فنی هستند باید دست به آچار باشند و از که آمریکاییها با مسائل فرهنگی ما آشنا بودند، میدانستند که حضور این افراد در سیستم ارتش مسئلهساز خواهد شد و سلسله مراتب بالاتر این افراد متخصص و صاحب ادعا را تحمل نمیکند و آنها نیز متقابلا خود را بالاتر و متخصص تر از درجهداران و افسران مافوق خود میبینند و از این رو مسئله ایجاد خواهد شد.
از این رو گفته بودند این قشر اگر بیایند، نمیتوانند نظامی بمانند. اینها را به عنوان کمک مهندس بیاوریم که بعد از دوسال دوره، به عنوان کمک مهندس یا همان کمک تکنسین کار کنند. باز هم در دورههای مختلف که «او جی تی» نامیده میشدند، آموزش حین خدمت میبینند تا بعد از 11 سال سوپروایزر میشوند. در آن زمان خدمتشان را بازخرید میکنیم و معادل 11 ماه حقوق به آنها میدهیم و از ارتش بیرون میروند و وارد صنعت کشور میشوند چون با پیشرفتهترین تکنولوژی روز دنیا آشنا هستند. ولی از همان اول از سال 44 که این کمک مهندسها را استخدام کردند با مشکل مواجه شدند، چون اینها حرف افسرها را گوش نمیکردند و میگفتند: ما که نظامی نیستیم. بعد تصمیم گرفته شد که به آنها لباس نظامی بدهند که برای این امر همافری را تاسیس کردند و همافرها از نظر درجه از درجهداران بالاتر و از افسران پایین تر بودند. ولی ما از همان روزی که وارد شدیم متوجه شدیم که سرگروهبانهامان که ردههای بالاتر از ما بودند، گفتند همافر همردیف سروان است و شما نباید به پایینتر از سروان احترام بگذارید. از همان روز اول بر سر این مساله درگیری وجود داشت، افسرها جلوی هنرجوهای همافری را میگرفتند و میگفتند چرا احترام نگذاشتید و بعد با هم درگیر میشدند و پروندههای زیادی در دادرسی ارتش تشکیل میشد و یک انسجامی به این جهت در همافرها به وجود آمده بود. وقتی وارد نیروی هوایی میشدیم، دوماه دوره آموزش نظامی داشتیم بعد از این دو ماه سردوشی گرفته و بعد 6 ماه آموزش زبان میدیدیم که به سیستم خود آمریکاییها بود و بعد از آن دو ماه دوره ترمینولوژی داشتیم که اصطلاحات فنی را آموزش میدیدیم. بعد از این دوره کسانی که در آزمون قبول میشدند یا به آمریکا میرفتند، برای دورههای مربوط به هواپیما، یا به انگلیس میرفتند، برای دورههای مربوط به رادار. من این دوره 8 ماهه را کمتر از 4 ماه گذراندم، چون اگر هر درسی را بالای 90 نمره میگرفتیم میتوانستیم «واش هد» بزنیم و جلو برویم. من همین کار را کردم و عید سال 50 دوره زبان را به پایان رساندم و در امتحان اعزام به خارج هم قبول و به آمریکا رفتم.
فارغ از تجارب فنی که اعزام شما به آمریکا برایتان به ارمغان میآورد، چه تجارب دیگری از این سفر برایتان باقی ماند و دلایل اعزام همافرها به آمریکا یا انگلستان چه بود؟
یک گروه شامل خلبانها و هم همافرها بودند که شهید بابایی هم از همدورههای ما بودند که با هم به آمریکا رفتیم، آنها برای دوره خلبانی و ما برای دوره فنی. آمریکا برای من تجربه بسیار خوبی بود، به خاطر علایق شخصیای که داشتم با دانشجوهای ایرانی آشنا شدم. جالب بود در آمریکا در هر روستایی که میرفتیم، اگر میخواستی ایرانی پیدا کنی به کتاب پزشکان که نگاهی میانداختی یک پزشک ایرانی در آنجا یافت میشد و تماس میگرفتیم و آنها هم اگر احساس میکردند که شما نیازی به آنها داری ممکن بود دوری کنند اما اگر مطمئن میشدند نیازی وجود ندارد، فورا دوست میشدند. ما دو ماه در پایگاه سن آنتونیو در تگزاس دوره تکمیلی زبان را گذراندیم و بعد به ایالت ایلینویز پایگاه شینوک دی فورس که یکی از دانشگاههای بزرگ آمریکا در شمال ایلینویز بود، منتقل شدیم. من به دانشگاه رفته و در آنجا با تعداد زیادی ایرانی آشنا شدم.
در این مدت به کارآموزان حقوق هم تعلق میگرفت؟
بله. اتفاقا یکی از نکات جالب این بود که ما در پایگاه هر میزانی که میخواستیم خرید کنیم، «تسک فری» بود یعنی برای نظامیها بدون مالیات بود که مالیات حداقل 25 درصد بود و تا 40 درصد هم میرسید و من مرتبا از کارت خودم برای ایرانیها خرید میکردم. تا جایی که یادم میآید حقوق ما 1200 دلار بود، بعد به مدت کمتر از 2 ماه، 100 هزار دلار خرید کرده بودم. یک فرهنگی که در میان آمریکاییها وجود داشت و واقعا باعث تاسف ماست این بود که اصل را بر این میگذاشتند که همه راست میگویند. اف بی آی خیلی با احترام مرا خواست. گفتند حقوق شما 1200 دلار است در صورتی که 100 هزار دلار خرید کردهاید و من گفتم از ایران برایم پول فرستادهاند و اینها به خودشان اجازه ندادند که بپرسند چطور برای شما پول فرستادهاند و چه کسی این کار را کرده. در همین حد از من پذیرفتند و پرونده را مختومه اعلام کردند و من این کار را ادامه دادم. دو سالی که در آمریکا بودیم، مرتب برای ایرانیها خرید میکردم، دانشجوهای ایرانی را میگویم که اغلب هم از گروههای چپ بودند، آن هم یک سیر مطالعاتی برای من گذاشتند. از این رو من در آمریکا با افکار مختلفی آشنا شدم. سیر مطالعاتیای که برای من گذاشته بودند از کتابهای صمد بهرنگی شروع شده بود تا به کتاب سرمایه کارل مارکس رسید. به هر جهت من خودم در آمریکا با خیلی افکار و گروههای مختلف آشنا شدم و به ایران هم که برگشتم این ارتباط حفظ شد.
آقای دکتر فضای بین همافرها و نوع ارتباط و تعاملشان با سایر نظامیان در آستانه انقلاب اسلامی چگونه بود؟
بین همافرها در نیروی هوایی انسجام فوق العادهای وجود داشت. فضای باز سیاسی که از سال 1356 شروع شد در مرکز فرهنگی آلمان اولین جلسات را گذاشته بودند، اسلام کاظمیون سخنرانی میکرد و ما به آنجا میرفتیم و من میدیدم که خیلی از بچههای نیروی هوایی هم میآمدند. قبل از آن هم با دوستان زیادی از جمله با دکتر شریعتی آشنا شدیم و با ایشان ارتباط برقرار کردیم. اتفاقی برای من در سال 1354 پیش آمد که در نوع خودش معجزه وار بود و من داشتم جذب گروههای چریکی میشدم! آقای روغنی زنجانی در دانشگاه ملی مرا با یک سرگردی که از مجاهدین خلق بود مرتبط کرد که یک کامیون اسلحه برداشته بود و فرار کرده بود. سال 54 یک اتفاق خاصی برای من افتاد، برای یک مراسم عروسی به قم رفته بودیم من در آنجا با یک شخصی به نام مرحوم آقای صفایی آشنا شدم که به عنوان «ع ص» قبل از انقلاب یک سری کتاب نوشته بودند. ایشان معلم اخلاق بودند. یادم میآید که شب اولی که با ایشان آشنا شدم، پیش خودم گفتم فکر نکنند من ارتشیام بنابراین نفوذی هستم، گفتم که من نظامی هستم. گفت من کاری ندارم که تو چه کسی هستی، اصلا تو پسر اعلیحضرت باش، من وقتی با تو برخورد میکنم یک تکلیفی دارم وباید تکلیف خودم را انجام دهم. گفت چه کاری انجام میدهی و من هم شروع به تعریف کردم که ما کوه میرویم و اسلحه داریم و به حالت تمسخر گفت که این ترقهبازیها کار خود ساواک است، زیاد گول این چیزها را نخور. گفت چریک کسی است که خانه به خانه دنبالش میگردند و آخر هم سوار یک ماشین ارتشی میشود و به تهران میرود و هیچکس هم او را نمیشناسد. بعدها همیشه این حرف آقای صفایی در ذهن من بود، ساعت 4 صبح که میخواستم برگردم، گفت آن لباس پاسبانیات را هم با خودت آوردهای؟ گفتم بله، چون صبح اول وقت باید پایگاه باشم لباسم همراهم است، گفت آن لباس پاسبانی را بپوش ببینیم چه شکلی میشوی. گفتم برای چه و ایشان اصرار کردند، پوشیدم، گفتند میخواهم با همین لباس پشت فرمان بنشینی و دوتا از رفقای ما را هم همراه خودت ببری. من هم با همان لباس پشت فرمان نشستم و آمدیم و هیچ وقت یادم نمیرود، خاطره خیلی جالبی بود، سه روحانی بودند که سوار ماشین من شدند، اینها میخواستند به چیذر بروند، باید از جلوی کاخ نیاوران رد میشدیم، ساعت 5:30 صبح بود و از آنجا که رد میشدیم، جلوی کاخ نیاوران، یکی از آنها به نام حاج محسن بغدادی، که برادر حاج حسن بود که ایشان، پدر خانم آقای خوشبخت بودند، حاج محسن گفت که یک دقیقه توقف کنید ما یک احوالی از اعلیحضرت بپرسیم، ما ماشین را نگه داشتیم و این سه روحانی جلوی کاخ نیاوران از ماشین بیرون پریدند و یک سرگردی آمد و با حالت ترس گفت، برو اینجا نایست، اینها او را بغل کردند و روبوسی کردند و شروع کردند به یک حالت دیوانهبازی که ما میخواهیم احوال اعلیحضرت را بپرسیم و کارمان فقط یک دقیقه طول میکشد و این سرگرد هم اصرار میکرد که این دیوانهها را از اینجا ببر که من هم با خواهش آنها را از آنجا بردم. این اتفاق بسیار تکرار شد تا سال 56 که سید علی اندرزگو شهید شد، وقتی من عکس ایشان را در روزنامه دیدم جا خوردم و گفتم آقای صفایی ایشان که همان شیخ عباس هستند که من بارها او را از قم به تهران آوردم! ایشان را که من به عنوان شیخ عباس تهرانی میشناختم! گفتند خب، قرار نبود که من هویت ایشان را برای شما فاش کنم. گفتم خب برای چه؟ گفتند اگر شما دستگیر میشدی در همان اندازهای که میدانستی اطلاعات داشتی.
شهید اندرزگو یکی از آن سه نفر بود؟
بله. ایشان یکی از همان سه تا آخوند بودند که میآمدند جلوی کاخ نیاوران و میگفتند میخواهیم برویم اعلیحضرت را ببینیم! فیالواقع این آقای صفایی بسیار بر روی من تاثیر داشتند که واقعا این گروههای چریکهای فدایی و مجاهدین و اینها در چشم من بسیار کوچک شدند.
با توجه به اینکه مجموعا در میان نیروهای سه گانه ارتش، نیروی هوایی از ویژگیهای خاصی برخوردار بود و سرمایهگذاری بیشتر هم روی آنها صورت میگرفت، فضای سیاسی و انتقادی نسبت به حکومت بین آنها چگونه بود؟
در فضای ارتش اختناق مضاعفی وجود داشت، یک اختناقی در کل جامعه بود که ساواک ایجاد کرده بود، ضد اطلاعات درون ارتش در واقع ضد اطلاعات خود ساواک هم بود ولی کسی که آگاهی داشت میدانست که این پوشالی است. در نیروی هوایی ردههای بالا هیچکدام سیستم را قبول نداشتند و من علت این امر را بعد از انقلاب فهمیدم. در نیروی زمینی همه جان نثار بودند. اکثر کادرهای نیروی هوایی در کنار افسران آمریکایی آموزش دیده بودند و تبعیض را میدیدند، وقتی ما از اداره مستشاری برگشتیم، میدیدم که من همان دورهای را دیدم که مستشار هم دیده است. من داشتم ماهی حداکثر 5هزار تومان حقوق میگرفتم و او 6 هزار دلار میگرفت. این باعث شده بود که پرسنل نیروی هوایی از سطح دید بالاتری برخوردار باشند ولی کلا فضای مملکت سیاسی نبود که فضای ارتش سیاسی باشد و به محض اینکه فضای مملکت سیاسی شد، فضای داخل نیروی هوایی هم سیاسی شد مثلا من نوارهای امام را که میبردم، هیچ ترسی از لو رفتن نداشتم. این در اواخر سال 56 و اوایل 57 بود که فضای باز سیاسی اعلام شده بود. اولین حرکت سازمانیافتهای که در نیروی هوایی شروع شد، اعتصاب غذای همافرها بود که در اوایل سال 57 اتفاق افتاد و بهانهاش هم این بود که نهارخوری آنها از افسرها جداست.
اعتصاب غذای همافرها به کجا کشید؟
بچهها در یک زمان تصمیم گرفتند که به نهارخوری نروند. ضداطلاعات احضار میکرد و هرکس بهانهای میآورد. این اعتصاب به دلیل هماهنگی با حرکتی بود که بیرون شروع شده بود ولی با این بهانه که چرا میان افسران و همافران تبعیض قایل هستید. وقتی ضداطلاعات این حرکت را شناسایی کرد، از اوایل سال 57 بازداشتها آغاز شد ولی بسیاری هم لو نرفتند که بازداشت شوند. تعدادی هم از قبل که حرکتهایی وجود داشت بازداشت شده بودند. در این میان عدهای هم تصمیم به ترور ولیعهد داشتند، ولیعهد یک دورههایی به کیش میآمد. کسانی که برنامه ترور داشتند در پیت روغن، اسلحه جاسازی کرده بودند و به کیش فرستادند. در این رابطه چند نفری را واقعا بیگناه دستگیر کرده بودند از جمله یک ستوان یار بود که وی را به حبس ابد محکوم کرده بودند، انقلاب که شد ایشان آزاد شد.
آقای رجایی وقتی رییسجمهور شد، به نیروی هوایی آمده بودند، بعد از فرار بنیصدر، ایشان آمدند و با بچههای انجمن اسلامی صحبت کردند و فورا خواست که بچهها خودشان نیروی هوایی را دست بگیرند. ما گفتیم نمیتوانیم. گفت من خودم گروهبان نیروی هوایی بودم و حالا رییس جمهور هستم. ما آمدیم به یک عده از سروانها درجه سرهنگی دادیم امثال بابایی و خضرایی و بچههایی که فرمانده شدند. بعد آقای رجایی سراغ آن ستوانیار را گرفت. او را صدا کردیم آمد و گفت ما با هم همسلول بودیم و آقای رجایی به حالت خاطره تعریف کردند که ایشان بسیار انسان محکمی بود آنقدر وی را شکنجه کرده بودند ولی هرگز زیر بار نرفته بود که بپذیرد که چنین کاری را کرده است. ستوانیار گفت آقای رجایی حالا که انقلاب شده مملکت هم دست شماست به خدا من این کار را نکردهام و آقای رجایی بسیار به این مسئله خندیدند. این فضا در نیروی هوایی وجود داشت تا بعد از 17 شهریور و اعلام حکومت نظامی. آن زمان در داخل پایگاههای نیروی هوایی هم نیروهای گارد مستقر شد چون بسیار نگران بودند که از داخل نیروی هوایی هم اتفاقی بیفتد.
در نیروی زمینی و دریایی چنین نگرانیای داشتند؟
خیر.
از آن اعتصاب غذا به چیزی رسیدید یا نه؟
اعتصاب غذا را به روزنامهها کشاندیم مثلا نهارخوری نمیرفتیم قضیه را به روزنامه آیندگان که در آن روزها بسیار فعال بود، کشاندیم. طوری گزارش را به روزنامه میدادیم که کاملا اغراقآمیز مطلب به چاپ برسد و این بسیار درفضای عمومی موثر بود. به واحدهای حکومت نظامی هم که در داخل پایگاه مستقر بودند، نزدیک شده و با آنها صحبت میکردیم و آنها هم مجبور میشدند هر 15 روز یا 1 ماه واحدها را عوض کنند چون میدیدند که واقعا بر آنها تاثیر گذار هستیم.
خاطره ای را نقل میکنم، منزل ما خیابان هاشمی بود، به مسجد علی اکبر میرفتیم؛ در آنجا جلال گنجهای سخنرانی میکرد که بعدا در سازمان مجاهدین فعال شد. من به همراه برادرم و یک نفر دیگر نوارهای امام (س) را در آنجا پخش میکردیم. من داخل مسجد نوارها را پخش میکردم، برادرم جلوی در نشسته بود و نفر سوم بیرون مراقب بود که اگر مامورین آمدند اطلاع دهد که فرار کنیم. برادرم آمد اشاره کرد که مامورها آمدند. من بیرون آمدم و یک موتورسوار داشت رد میشد که من ترک موتور او نشستم و فرار کردم و آن دو نفر را گرفتند. وقتی کسی را میگرفتند او را به کمیته مشترک ساواک میبردند. فردای آن روز با لباس نیروی هوایی به آنجا رفتم و در صف ایستادم. مرا صدا کردند و یک افسر ساواک با لحن بسیار تند به من گفت که تو خجالت نمیکشی با این لباس به اینجا آمدی؟ گفتم خب برادرم را گرفتهاند، کاری هم نکرده است رفته بود نان بخرد که او را گرفتند، بعد گفت راستی شما همافرها حرف حسابتان چیست؟ گفتم ما حرفی نداریم ولی تبعیض وجود دارد. گفت یعنی چه که تبعیض وجود دارد؟ آن زمان حقوق من 10 هزارتومان بود که معادل حقوق یک سرهنگ2 بود و او سروان بود و 6 هزار تومان حقوق میگرفت. من آن زمان 7 یا 8 سال سابقه خدمت داشتم و او حداقل 14 سال. گفتم ببینید تبعیض از این جهت است که من یک همافرم و ماهی 50 هزار تومان حقوق میگیرم… با تعجب پرسید 50 هزار تومان؟! گفتم این که چیزی نیست شما حتما بالای 100 هزار تومان حقوق میگیرید ولی مستشاری که با من کار میکند ده برابر من حقوق میگیرد! ایشان افسر نیروی زمینی بودند وی را بعد از انقلاب دیدم و به من گفت تو واقعا در آن روز مرا زیر و رو کردی.
از فضای خاص در نیروی هوایی و توجه بیشتری که کادر نیروی هوایی به مسائل سیاسی داشتند، گفتید و اینکه آنها از نزدیک تبعیضها را لمس می کردند. این مسائل تا چه میزان بر همراهی آنان با انقلاب و نیروهای انقلابی تاثیر داشت؟
در نیروی هوایی به دلیل تبعیضهایی که هم در سطوح بالا و هم در بدنه وجود داشت، ما فدایی رژیم و فدایی شاه نداشتیم. انقلاب که شد بچههای نیروی هوایی به خصوص همافرها با لباس نظامی به راهپیمایی میرفتند. سرویسهای نیروی هوایی از در پادگان که بیرون میآمدند بچهها بیرون میریختند و مردم اینها را روی دست بلند میکردند. وقتی کمیته استقبال از امام تشکیل شد در اول بهمن ماه، یکی از دوستان ما به نام آقای دانشمنفرد که در مدرسه رفاه بود و چند دوره هم نماینده مجلس شد و اولین فرمانده سپاه هم بودند، ایشان از من دعوت کردند و من از همان ابتدا در کمیته استقبال از امام بودم و برنامهریزیهای مربوط به دیدار همافرها با امام(س) را انجام میدادیم. آقای بازرگان یکی از بچههایی بود که پایگاه همدان را اداره میکرد، او از زندان که آزاد شد به ملاقات امام(س) رفت، ایشان میگفت که ما از قبل با شهید عراقی در ارتباط بودیم، گفتم هر طور شده باید امام(س) را ببینم. گفتند شما امشب اینجا بمانید و من صبح فردا شما را نزد امام(س) میبرم. گفت من شب را تا صبح بیدار بودم و صبح با شهید عراقی به شاه عبدالعظیم رفتیم و ایشان گفتند صبر کن تا من برگردم و رفتند زیارت و برگشتند و ما نماز صبح را پشت سر امام(س) خواندیم، بعد از این که نماز خواندیم من رفتم و دست امام(س) را بوسیدم و گفتم آقا اینجا محاصرهایم. وی در ادامه میگفت به امام گفتم که پایگاههای نیروی هوایی امنترین مکان است ما میتوانیم پایگاه همدان یا مهرآیاد را آماده کنیم و 5هزار محافظ هم برای شما بگذاریم و تمام دیدارهایتان هم در آنجا انجام شود. آن زمان واقعا هیچکس حتی فکرش را هم نمیکرد که به این زودی انقلاب پیروز شود، امام(س) خیلی خونسرد فرمودند که کار به آنجا نمیکشد. گفت حاج آقا شما سادهاید شما ارتش را نمیشناسید، ایشان خیلی خونسرد گفتند: ارتش با ماست نگران نباشید!
آن زمان با خودتان فکر نمیکردید که امام این خونسردی و خیال راحت را از کجا آورده است؟
امام از اول دیدگاهشان نسبت به ارتش همین بود و من که خودم داخل ارتش بودم طوری شده بود که ناراحت بودم. ما که از اول ورودمان به ارتش انقلابی بودیم پس چرا جزو ارتش امام(س) نیستیم!
ما فکر میکردیم امام(س) یک نیروی سازماندهی شده در ارتش دارند. بعد که انقلاب شد دیدیم که کسی نبود و همه اینهایی هم که ادعا کردند، ادعاهاشان بیجا بود. چرا که درون ارتش کنترل بسیار شدید بود و تنها فعالیت مذهبیای که تا حدی آزاد بود، انجمن حجتیه بود و این انجمن در همافرها کمتر نفوذ کرده بود. در همافرها دو تیپ وجود داشت، یک تیپ انجمن حجتیه و دیگر طرفداران دکتر شریعتی ولی در افسرها انجمن حجتیه بیشتر نفوذ داشت. یادم میآید که سرهنگ سلیمی در سال 56 به نام خودش در منزلش برنامه میگذاشت و به مناسبت 15 شعبان سخنرانی بود که ما میرفتیم.
مثلا شهید صیاد و اقارب پرست و کلاهدوز و نامجو همه اعضای انجمن حجتیه بودند. در واقع ما بعد از انقلاب فهمیدیم که ارتباطی میان ارتش و امام(س) وجود نداشته بلکه همین هستههای خودجوش بوده که مهمترینشان هم در داخل نیروی هوایی بود.
رویکرد رهبری انقلاب در هنگامه پیروزی انقلاب با ارتش کاملا همدلانه و در جهت جذب بود. در این باره از سخنان ایشان خاطره یا نکتهای در ذهن دارید؟
امام(س) از 26 دی 56؛ یعنی شروع حرکت صحبتی داشتند که میفرمایند: من نمیدانم که این ارتش چرا خواب است. ایشان دنبال بیدار کردن ارتش بودند و ارتش را هرگز مورد حمله قرار نمیدادند و به دنبال جذب ارتش بودند. در سال 56 یک استفتاء از ایشان میشود در مورد سوگندی که ارتشیها یاد کردهاند، که آیا عدول از سوگند جایز است؟ امام(س) پاسخ میدهند قسم برای حفظ قدرت طاغوت صحیح نیست و مخالفت با آن واجب است.
درآذرماه سال 57 ایشان در یکی از سخنرانیهاشان اشاره میکنند، ارتش را شاه برای مقاصد خودش و مقاصد اربابهای خودش برپا کرده است، من تعجب میکنم از ارتش که برای یک آدم خائن خودش را بدنام کرده است، استقلال ارتش به این است که برای ملت باشد، برای حفاظت مملکت باشد، ما از صاحب منصبهای پیر مائوئسیم، از جوانها میخواهیم که به ملت بپیوندند، شما برگردید به دامن ملت، حکومت اسلام شما را میپذیرد. مملکت همیشه محتاج است به ارتش.
بعد از 17 شهریور بود که امام(س) دستور فرار از پادگانها را صادر کردند . بعد از انقلاب ما گزارشها را دیدیم که متوسط روزی 1200-1000 نفر از پادگانها فرار کرده بودند. خب این حرکتها ادامه داشت تا به پیروزی انقلاب اسلامی انجامید. در واقع اعتمادی که امام خمینی به ارتشیها و علیالخصوص جوانان ارتشی داشت، باعث شد که آنها روحیه لازم برای همراهی با انقلاب و رهبر آن را به دست آوردند و این امر یکی از نکات درخشان رهبری امام خمینی در ماههای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی بود.
انتهای پیام
من یکی از همافران سابق و سرهنگ بازنشسته فعلی مسعود مبصری هستم و چه بسیار از انقلابیون واقعی نه آنان که در پی نانلی و نامی بودند و حاضر به قربانی کردن هموطنان خود در اینراه منار میشنایند ، افتخار میکنم حاظر به فروش شرف آریایی خود به زر و سیم و مقام نشدم ، افتخار میکنم هرگز فریغنه نان جویی و کلاهی نشدم ، من کمک مهندس بودم و بعدها بلاجبار همافر شدم و بعد سرهنگ ، وقتی امثال این آقایان در مقابل افسران بر خود میلرزیدند من در پایگاه شکاری شیراز با تیمسار حاج سید جوادی ها گلاویز شدم ، نه بخاطر قلدری و آشوبگری بلکه بخاطر احقاق حق ، کجا لودند این آقایان که حالا دم ار انقلابیتری میزنند ، آیا ما نبودیم کسانیکه بخاطر ظلم و نابربری در مقابل قانون بپا خواستیم ، کجا رفت آن روحیه جوانمردی و شجاعت ، آیا دنیا همین پنج روز و شش باشد ، ننگ بر آدم فروشان انقلابی نما بخاطر زر و سیم و مقام چهار روزه دنیا .