دو اثر «برجسته»ی ویلیام فاکنر
محیا تکنده در سایت صبح ساحل (بوشهر) نوشت: «ویلیام فاکنر، نویسندهی مشهور جنوب آمریکا توانسته جای خود را در دل دوستداران ادبیات در سراسر جهان به خوبی باز کند. او در سال 1897 در نیوآلبانی متولد شد. اولین اثر او در سال 1919 منتشر شد و پس از آن با آثاری مانند داستان، شعر، نمایشنامه و مقاله به یکی از مهمترین نویسندگان جنوب آمریکا تبدیل شد، تا جایی که توانست موفق به کسب جایزهی نوبل و جایزههای ارزندهی دیگری شود.
محبوبیت فاکنر به خاطر شیوهی نوشتاری او، داستانپردازی نوین و سبک جریان سیال ذهن است، به این معنی که خط زمانی را بازیچهی دست خود میکند و ژان پل سارتر نویسندهی فرانسوی در توصیف سبک فاکنر مینویسد:« نویسندگان بسیاری در کتابهایشان با زمان بازی کردند، اما کسی جز فاکنر سر از تنش جدا نکرد!». او در آثارش به شیوهی خاص خود به مسائل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی عمدهی زمانه میپردازد و درونمایهی اختلاف طبقاتی،جنگ و بردهداری در تمام کتابهایش واضح و مشهود است.
در صنعت سینما از بسیاری از آثار وی اقتباساتی موفق صورت گرفته و بنابراین در عرصهی سینما هم میتوان ردپای آقای فاکنر را مشاهده کرد. چند عنوان از آثار ویلیام فاکنر در فهرست صد کتاب برتر قرن بیست و یکم قرار دارد و هر کسی که سودای ادبیات به سر دارد، با فاکنر و آثارش بیگانه نیست.
خشم و هیاهو
ویلیام فاکنر شاهکار “خشم و هیاهو” را در سال 1929 منتشر کرد و توانست توجه جهان را به سمت خود برگرداند. در این رمان، ماجرای سی سال از زندگی خانواده کمپسون که در جنوب زندگی میکنند، روایت میشود. فاکنر در این کتاب، فساد اجتماعی و اقتصادی در سرزمینهای جنوب را توصیف کرده است. کامپسونها یک خانوادهی معروف و اشرافی در منطقهی جنوبی بودند که در طول جنگ داخلی ثروت، زمینها و موقعیت خود را از دست دادند. پدر خانواده یک الکلی رو به زوال، کارولین مادر خانواده یک خودشیفتهی متوهم، کوانتین فرزند اول دارای وسواس ذهنی و هوش خوب، دختر خانواده دلسوز اما بدون پایبندی به اخلاق، جیسن بداخلاق و تا حدی جدا افتاده از بقیهی بچهها و فرزند آخر بنجی عقبافتاده بدون هیچ درکی از زمان و مکان که به شدت به خواهر خود کدی وابسته است.
فصل اول از زبان بنجی که یکی از پسران خانواده است و حالات ذهنی غیرعادی دارد روایت میشود، فیالواقع چون بنجی به نوعی درگیر ناتوانی ذهنی است، فصل اول کتاب برای مخاطب تا حد زیادی دشوار است و خواننده ناچارا ممکن است بارها به صفحات قبل برگردد تا فهم وقایع را برای خود سادهتر کند، و از طرفی روایت بنجی نوعی شعر بدوی محسوب میشود و جذابیت خاص و غیرقابل تکرار خود را دارد.
فصل دوم از زبان کوانتین روایت میشود که باهوش و دقیق است اما با افسردگی و وسواس دست و پنجه نرم میکند، او دانشجوی هاروارد است و شدیدا با زمان درگیری دارد، تا جایی که برای خلاصی از زمان و آشفتگی خود تصمیم به خودکشی میگیرد. راوی بعدی جیسون است که بعد از مرگ پدر بر اثر مصرف الکل زیاد، سرپرست خانواده میشود. او خواهرش کدی را مسئول بدبختیهای خود میداند و حالا که خواهرش از خانواده طرد شده اما دخترش پذیرفته شده، انگار میخواهد تمام خشم و کینهی خود را سر این دختر خالی کند. درگیری این خانواده با زمان را میتوان در این گفتهی پدر که ساعتی را به پسرش هدیه داده مشاهده کرد: “این را به تو نه از این بابت میدهم که زمان را بخاطر بسپاری، بلکه از این بابت که گاه و بیگاه، لحظهای هم که شده، از یادش ببری و تمام هم و غم خودت را بر سر غلبه بر آن نگذاری. گفت چون هیچ نبردی به پیروزی نمیرسد.
اصلا نبردی در نمیگیرد. عرصه نبرد جز حماقت و نومیدی بشر را بر او آشکار نمیکند و پیروزی پندار فیلسوفان و لعبتکان است.” فصل چهارم کتاب از زبان خدمتکار سیاه پوست خانواده روایت میشود، کسی که چهار فرزند خانواده را بزرگ کرده است. به طور کلی کتاب خشم و هیاهو سخت خوان و دشوار است، خواننده برای فهم و لذت بردن از کتاب باید زمان کافی را به خوانش کتاب اختصاص دهد و زود ناامید نشود، تا دست آخر بتواند از خوانش یکی از بهترین آثار ادبی مشعوف شود. فاکنر در خشم و هیاهو مینویسد: «انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش. ممکن است گمان برید که عاقبت روزی بدبختی خسته و بیاثر میشود؛ اما آن وقت، خود زمان است که سرچشمهی بدبختی ما خواهد شد» .
گور به گور
گرچه به داستان گور به گور کمتر از خشم و هیاهو توجه شده است، اما این کتاب از نظر خوانش از کتاب خشم و هیاهو سادهتر و حتی میتوان گفت کاملتر است. گور به گور حدود پانزده راوی دارد و از نظر شخصیت پردازی نمیتوان ایرادی بر آن گرفت چرا که فاکنر کارش را در پردازش شخصیتها کامل و بینظیر به اتمام رسانده است. فاکنر این کتاب را در 1930 درست یک سال پس از انتشار خشم و هیاهو نوشته است. نجف دریابندری مترجم این اثر، در یادداشت ابتدای کتاب مینویسد: «گور به گور عنوانیست که من روی این رمان گذاشتهام، زیرا نتوانستهام عنوان اصلی آن را به عبارتی که خود بپسندم به فارسی درآورم. «همچون که دراز کشیده بودم و داشتم میمُردم» کوتاهترین عبارتی است که به نظر من معنای عنوان اصلی را دقیقاً بیان میکند».
دریابندی تلاش کرده تا همانطور که کتاب داستان افراد ساده، روستایی و متعلق به طبقات پایین جامعه است که مجبورند روزگار سیاه خود را با جبر زمانه سازگار کنند، عنوان هم ساده و خالی از تفاخری مصنوعی باشد. داستان کتاب حول محور مرگ مادر خانواده میگردد، مادری که از یکی از فرزندانش قول گرفته تا او را در شهر موردنظرش به خاک بسپرند. درابتدا به نظر میرسد داستان صرفا یک شرح خاکسپاری ساده است، اما فاکنر قرار است یک جریان ساده را با ذهنیات، تفکرات و اتفاقات پانزده راوی به مسالهیی قابل تامل و پیچیده تبدیل کند. نثر و ادبیات فاکنر با توجه به ذهنیات و درونیات هر کدام از شخصیتها و راویها تغییر کرده و با اوضاع منطبق میشود.
به همین خاطر است که هر سطر از کتاب جهان بدیعی است که فاکنر خلق کرده و خواننده را در آن غرق میکند. از همان صفحات آغازین، مخاطب انواع پایانها را در ذهن متصور شده و مداوما از خود سوال میکند که نویسنده قرار است چه پایانی برای این داستان در نظر بگیرد. اما هنگامی که به آخر کتاب میرسد از کار فاکنر شگفتزده شده و میبیند به هیچ روی قادر به پیشبینی او نبوده است. در کتاب گور به گور میخوانیم:« کورا برای من دعا کرد، چون خیال میکرد من گناه رو نمیبینم، میخواست من هم زانو بزنم دعا کنم، چون آدمهایی که گناه به نظرشون فقط چند کلمه است، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است.
فکر کردم گناه و عشق و ترس فقط صداهایی هستند که آدمهایی که نه گناه کردهاند و نه عشق بازی کردهاند و نه ترسیدهاند، از خودشون در میآرند برای چیزی که هرگز نه داشتهاند و نه می تونن داشته باشند، الا وقتی اون کلمهها رو فراموش کنن».
انتهای پیام