نظامهای اخلاقی ناواقعگرا | مصطفی ملکیان
مصطفی ملکیان، فیلسوف اخلاق، در کانال تلگرامی خود نوشت: «نظامهای اخلاقیای كه در توصيههای خود به واقعيتهای انسانی توجه نمیكنند، ناواقعگرا هستند و قابل توصيه نيستند. به تعبير ديگر، درست است كه اخلاق با عمل سروكار دارد، اما اين طور نيست كه عمل تأثيری در شخصيت و منش انسان نداشته باشد.
رفتار خاص، شخصيت و منش خاص پديد میآورد. برای شناخت نظامهای اخلاقی ناواقعگرا معمولاً به توصيهها يا به پاسخ به سؤالهايی كه میدهند توجه میشود. اين درست است، اما، مهمتر از آن، سؤالهای ناواقعگرايانهای است كه اين نظامهای اخلاقی پيش مینهند؛ به قول مولوی: «هم جواب از علم خيزد هم سؤال».
در اينجا فقط به يك نمونه میپردازم و آن نظامهای اخلاقیای هستند كه معمولاً انسان را با دوراهی مواجه میسازند.
اين نظامهای اخلاقی ناواقعگرايانهاند، چون انسان در زندگی بيشتر با چندراهی مواجه میشود و بسيار بهندرت با دوراهی روبهرو میگردد. بنابراين، نفس اين طرح دوراهی، فارغ از اينكه انتخاب كدام راه پيشنهاد شود، ناواقعگرايانه است. مثلاً سقراط میگفت اگر كسی سلاحی نزد من به امانت گذاشته باشد و بعد بخواهد به قصد كشتن ناحقِ كسی آن را از من بگيرد و من از قصد او آگاه باشم، آيا بايد رد امانت كنم يا عدم ياری ظالم؟
سقراط اين مثال را میزد تا نشان دهد انسان در زندگی با تعارض وظايف روبهروست. اما فارغ از اينكه رد امانت را ترجيح دهيم يا عدم ياری ظالم را، میپرسيم چرا بايد منحصر در اين دو راه شد؟ آيا راه سومی وجود ندارد؟ مثلاً سلاح را به ظالم تحويل داد و در عين حال نصيحتش كرد كه مظلوم را نكشد، يا سلاح را تحويل داد و در عين حال با سلاح قویتری مانع اقدام او شد، يا مظلوم را باخبر كرد، يا از ديگران برای اقدام عليه ظالم ياری گرفت و… ؟
برای اينكه اين مسأله را نشان دهم، از لارنس كالبرگ، بزرگترين شاگرد و همكار ژان پياژه كه هر دو در زمينه روانشناسی رشد و تربيت اخلاقی فعاليت ميكردند، مثالی میزنم. يكی از نظريات اساسی كالبرگ و پياژه در تعليم و تربيت اخلاقی اين بود كه اگر از همان آغاز به كسی كه تحت تعليم و تربيت است خودانديشی نياموزيم، موفق نخواهيم بود. در واقع، خودانديشی شرط لازم تعليم و تربيت اخلاقی است.
خودانديشی يعنی اينكه انسان خود بايد بینديشد و بداند كه در اخلاقی زيستنش كسی نمیتواند به جای او بینديشد. به طور كلی، انسان در زندگی دو دسته عامل تأثيرگذار دارد، يكی آنها كه جانشينپذيرند و بنابراين میتوان آنها را به ديگری واگذار كرد و يكی آنها كه جانشينپذير نيستند و نمیتوان به ديگری واگذار كرد، مثلاً نمیشود به ديگری گفت به جای من غذا بخور.
حالا سخن در اين است كه برای اخلاقی زيستن، انديشيدن لازم است و كسی جز خود انسان نمیتواند اين كار را كند. كالبرگ و پياژه میگفتند كه در گذشته تصور اين بود كه میتوان انسان را با صرف انتقال قواعد اخلاقی تربيت كرد، اما آزمايشات آنها نشان داد كه انتقال قواعد اخلاقی كافی نيست و خودانديشی لازم است.
برای سنجش اين خودانديشی كالبرگ آزمايشی مطرح كرد و به كودكان گفت: زنی به سرطان لاعلاجی مبتلا شده است و بهتازگی كسی دارویی كشف كرده است كه فقط آن دارو میتواند آن زن را نجات دهد. شوهر آن زن به سراغ آن فرد میرود و داروساز، چون میداند كسی جز او اين دارو را ندارد، قيمتی طلب میكند كه اگر آن مرد همه زندگیاش را هم ببخشد فقط نيمی از آن قيمت را میتواند تأمین كند.
كالبرگ به كودكان گفت كه در اينجا دو راه بيشتر وجود ندارد، يا آن شوهر بايد رضا بدهد كه زنش بميرد و يا اينكه آن دارو را بدزدد و او راه دوم را انتخاب كرد.
بعد پرسيد كه آيا كار او درست بوده است يا نه؟ كالبرگ مینويسد كه درصد قابل توجهی از كودكان، بر خلاف ما بزرگترها، چون هنوز كاملاً مطابق فرهنگ بزرگترها آموزش نديده بودند، میگفتند كه راههای سوم و چهارم و ديگری هم هست! و تحقيات نشان داد كه كودكان 37 راه ديگر پيشنهاد كردند، مثل اينكه گفتند آن مرد همه زندگیاش را بفروشد و نصف مبلغ را بدهد و برای نصف ديگر تا آخر عمر برای داروساز كار كند، يا فقط نصف ميزان دارو را بگيرد و شايد همانقدر كارساز باشد، يا به انجمنهای خيريه رجوع كند، يا آگهی دهد، يا میگفتند كسانی كه داروی تازهای را كشف كردهاند محتاج آزمايش روی بيماران واقعیاند و بنابراين حتی از آن فرد میتواند مطالبه پول هم بكند!
اين قدرت تخيل در واقع قدرت واقعبينی است. كالبرگ نتيجه میگرفت كه كودكان، چون هنوز به دوگزينهای بودنی كه بزرگترها به آنها القا میكنند خوگر نشدهاند، به طور غريزی میفهمند كه زندگی به دو راه مختصر نمیشود.«
منبع: کتاب روانشناسی اخلاق | صفحه 157و 158
انتهای پیام