یادداشت یغماگلرویی در سوگ افشین یداللهی
یغما گلرویی، شاعر و ترانهسرا یادنامهای را درباره دوست و همکار فقید خود افشین یدالهی که بامداد چهارشنبه 24 اسفندماه براثر سانحه رانندگی درگذشت، در اختیار خبرگزاری آنا قرار داد که در ادامه میخوانید:
میراثِ افشین یداللهی
هرگز از خاطرم نمیگذشت روزی بنشینم و در نبود شدنِ دوستِ همترانهام «افشین یداللهی» مطلبی بنویسم. چرا که همیشه نوبت خود را زودتر از او- با آن جسم و جان سلامت و به قول معروف پاستوریزه – میدیدم و محتمل میدانستم که او روزی سوگنویس نبودنِ من باشد.
«افشین» از آن دست انسانهایی بود که میشد به سن پیری رسیدنش را پیشبینی کرد و عمری دراز برایش متصور بود و این موضوع خود بهانهی یکی از شوخیهای همیشگی ما بود. «پدر جان» خطاب کردنِ همدیگر به قصد جوانتر نمایاندن خود و شوخیهایی از این دست که در خلوت ما جریان داشت… حتا یکبار که برای درگذشتِ آهنگسازی در«خانهی ترانه» مراسم گرفته بودیم، بعد از مراسم به او گفتم نوبت من که شد نگذاری کسی در مراسمِ درگذشتم با لفظ «مرحوم» خطابم کند و خودت هم از «زندهیاد» برایم استفاده کن چون برای هنرمند مناسبتر است و او با طنازی همیشهاش جواب داد: «تو بمیر من قول میدم مراسمتو آبرومند برگزار کنم!» و هر دو خندیدیم.
او با آنهمه حاضرجوابی و خوشمزگی و شوقِ زندگی حق نداشت به این زودیها بمیرد. تعدادی از هنرمندان بخشی از کودکیشان را همیشه با خود دارند و تمامِ کسانی که برای یکبار هم شده در جلسات «خانهی ترانه» شرکت کرده باشند هر از گاهی تکهای از آن کودک شیطان را در اجراهایش دیدهاند. «آقای دکتر» موقر و مؤدبِ مجری جلسهی ادبی که شیطنتِ هفتسالگی هنوز در چشمانش برق میزد و گاهی با صدای بَم و دوبلوروارش هم نمیتوانست آن را پنهان کند. حالا که این حادثهی شوم، سالِ نود و پنج را به سالی سیاه در تقویم ترانهی این سرزمین بدل کرده، من برای رسیدن به واگویی آنچه معتقدم «میراث افشین یداللهی» برای ماست باید به سالها پیش و قبل از تشکیل نخستین تشکل صنفی ترانه ایران برگردم.
اولین دیدار وآغاز دوستی من و «افشین یداللهی» به حدود سال هفتاد و نه و آغاز جلساتِ ترانهخوانی در خانهی پدری من برمیگشت که بعد از گذشت حدود یک سال و زیاد شدن تعداد دوستانِ شرکت کننده مجبور شدیم اول به کلاسهای فرهنگسرای «ابنسینا» و بعد به سالن چهارصد نفری همایش انتقالش بدهیم و اساسنامهای برایش تنظیم کنیم و رفتهرفته «خانهی ترانه» از دل آن جلسات برآمد. در جلسات خانگی، افشین جوان منطقی و میانهرویی بود که باید هربار کلی به او اصرار میکردیم تا شعری نوشته شده بر کاغذی کوچک – که ما نام میکروفیلم روی آنها گذاشته بودیم – را از کیفش درآورد و با صدای مغمومش بخواند. نه اهل ناپرهیزیهای بعد جلسات بود و نه میلی به حرکات صنفی برای رودررویی و مقابله با سیستم ممیزی «دفتر موسیقی» که خیلیها – و من بیشتر از همه – به آن اصرار داشتیم. دلیل بیمیلی او این بود که – به دلیل استعاری نوشتن – اغلب پَرِ ترانههایش به پَرِ سیستم ممیزی نمیگرفت، شاید هم دوراندیشانه میدانست اگر چنین خط سیر رادیکالی برای «خانه ترانه»ی نوپای آن سالها که قرار بود به نوعی «کانون ترانهسرایان ایران» باشد و مطالبات آنها را مدیریت کند متصور بشویم به چشم برهمزدنی کلِ جلسات به تعطیلی کشیده خواهد شد. هر چه بود به خاطر همین منطق و میانهروی بعد از مدتی از طرف هیات مدیره خانهی ترانه که من، عباس سجادی، نیلوفر لاریپور، سعید امیراصلانی و افشین سیاهپوش و چند نفر دیگر تشکیلش میدادیم به عنوان «مدیر خانهی ترانه» انتخاب و اداره و اجرای جلسات «خانهی ترانه» به او سپرده شد.
بعدِ گذشت چند سال تشکیل جلسات مسمتر در فرهنگسراهای مختلفی مثل «ابنسینا» و «شفق» هر کدام از ما اعضای هیئت مدیره به دلیلی از همکاری با مجموعهی «خانهی ترانه» انصراف دادیم. خود من هم با نوشتن یادداشتی با عنوان «چرا من دیگر عضو خانهی ترانهسرایان نیستم» در اعتراض به نحوهی نقد و عدم پیگیری مطالبات ترانهسرایان از «دفتر موسیقی» و دست به عصایی در انتخاب ترانههای خوانده شده در جلسات از عضویت در هیئت مدیره آن خانه استعفا دادم و دیگر به شکل مستمر در جلساتش شرکت نکردم. البته رشتهی دوستی از سمت من با دیگر اعضا قطع نشد اما نوشتن آن یادداشت بسیاری را از من رنجاند و در اغلب موارد حتا کار را به خط و نشان و ناسزا کشید. خیلیها با من قهر کردند و خیلیها به جز «افشین» که اصولن اهلِ قهر نبود و نمیشد با او قهر کرد. یک دیدار و لبخندِ اول بین ما دو نفر کافی بود که هر قهر اتفاق نیفتاده را به آشتی بدل کند. این را خودش هم در یادداشتی دربارهی من نوشته است…
در هر حال بعد از جدایی از «خانهی ترانه» و چند سال دوری، به شکلِ جسته گریخته و چهار پنج بار در سال به آن جلسات میرفتم اما با وجود اصرار او قبول نکردم دیگر هیچ نقشی در ادارهی جلسات داشته باشم. ترجیح دادم بیشتر ناظر خاموش باشم تا گرداننده. «افشین» اما با جدیت و پشتکار به برگزاری جلساتش ادامه داد و در دَه سال گذشته گمان نکنم حتا دَه جلسهی پنجشنبه هم وجود داشته که او در آنها غایب بوده باشد. پشتکار و علاقهای که بیتعارف آن را در خودم و هیچکدام دیگر از اهالی ترانه و لااقل هیأت مدیرهی اولیه سراغ ندارم. برای همین اگر چه همچنان به نوعِ نقدهای آن جلسات که از دایرهی ایرادات وزن و قافیه و صنایع ادبی بیرون نمیآمد اعتراض داشتم اما در کنار ابراز این نقد در هر مصاحبهای این تلاش و پیگیری «افشین یداللهی» را هم ستایش کردم. همین استمرار باعث به وجود آمدن نسلی از ترانهسرایان شد که در این سالها از «خانهی ترانه» آغاز کردند و آفرینشگری کردند و به آلبومهای موسیقی راه یافتند.
اختلاف مشربها و بحثهای من و او بر سر موضوع ترانه که علاقهی مشترک هردویمان بود هرگز به قهر و دشمنی ختم نشد و دوستی محکمتر از آن بود که فدای اختلاف نظرها شود. او اگر چه اهل ریسک کردن و به نمایش گذاشتن مکنونات قلبی خود نبود اما رفاقت و دستگیری را خوب بلد بود. شاید هیچکس نداند در روزهای بعد از اتفاقاتی که در اواخر دههی هشتاد به ممنوعیت دوباره من و گرفتاریهای دیگرم انجامید، درست در همان روزهایی که بسیاری از دوستان سابقن همکار از من میگریختند این «افشین» بود که مدام با من در تماس بود و حتا به کمکم آمد و مبلغ زیادی برای رفتن از ایران به من – که آه در بساط نداشتم و حتا مشخص نبود برگشتنی باشم، یا نه – قرض داد و دو سال بعد از برگشتنم توانستم آن قرض را پسش بدهم. اینگونه رفیق و همراهی بود اما احساسش را به رفتار عمومیاش راه نمیداد و شاید این به حرفهی پزشکیاش برمیگشت که موظف بود بدون نشان دادن حسی، تنها سنگ صبور صبور بیمارانش باشد. به قول ایرج جنتیعطایی – که عمرش دراز باد – کبوتری پشت این پوست شیر پنهان داشت.
چند سال پیش در سخنرانی برای مراسم یادبودِ مادر نازنینش جملهای از «آندره تارکوفسکی» را نقل کردم که روزِ مرگ مادرش در دفتر خاطرات خود نوشته بود: «دیگر تمام شد. تنها شدم. هیچکس مرا مانند او دوست نخواهد داشت.» و او چند روز بعد که برای تشکر با من تماس گرفته بود گفت خود را در همان عبارت «تارکوفسکی» پیدا کرده و بغضش در آنسوی تلفن شکست. این شکنندگی خود را اما با هر کسی شریک نمیشد. به شخصه معتقدم شعرها و ترانههایش از همین حسهای به عمد پنهان کرده سرچشمه میگرفتند. ترانههایی که در شعر کلاسیک ریشه داشتند و به نوعی میشود کار او را در ادامهی راهِ کسانی مثل «بیژن ترقی» و «معینی کرمانشاهی» – البته با زبان و لحنی امروزی – دانست. یعنی آثارش هم گاهی به غزل و تصنیفسازی پهلو میزد (مثل تیتراژ سریال «شب دهم») و هم میتوانست به زبان عام مردم کوچه برسد (مثل تیتراژ سریال «خوش رکاب») و در هر دوی این لحنها و حتا لحنی میانه (مثل اغلب آثاری که با صدای «احسان خواجهامیری» از او منتشر شده) هم موفق بود. ترانههایی بدون ایراد و با استانداردهای بالا و اغلب متعلق به دستهای از انواع ترانه که با نگاهی سینمایی میشود آن را «ترانهی بدنه» نامید. ترانههای بیایراد و با شگردهای زبانی و بیانی درست که در کنار موسیقی افرادی مثل «فردین خلعتبری» و «بابک زرین» و آهنگسازان دیگر توانستند بخشی قابل دفاع از موسیقی و ترانهی تولید شده بعد از سکوتی بیست ساله موسیقی در داخل کشور باشند و میشود آنها را حد فاصلِ بینِ ترانهی همهپسند و ترانهی پیشرو دانست. به همین دلیل شاید حالا پُر بیراه نباشد پیشنهادِ اهدای سالیانهی جایزهای به نامِ او برای ترانهسرایان و آهنگسازان و کارورزان برتر هر سال موسیقی.
تشکیل بنیاد و اهدای جایزهای به نام «افشین یداللهی» هم به قصد زنده نگه داشتن یاد و خاطرهاش و هم ثبت آثار و تلاش موثری که در این نزدیک به دو دهه با برگزاری مداوم جلساتِ «خانهی ترانه» و همچنین «کارگاه ترانه» در ارتقإ سطح ترانهی نسلهای بعد از خود داشت. «خانهی ترانه» هم به نوعی میراثی دیگر و از ارزشمندترین یادگارهای اوست و امیدوارم – با همتِ ترانهسرایانی که در این سالها برای ادارهی آن جلسات به او کمک کردهاند – همچنان ادامه پیدا کنند. «افشین یداللهی» به تمام ما آموخت که با استمرار و تلاش میتوان جلساتِ ادبی را که متاسفانه در این سرزمین اغلب عمری کوتاه دارند، دههها برگزار کرد و حالا وظیفهی ادامهی راهش به عهدهی ترانهسرایانیست که خود در آن جلسات بالیدهاند. این مشعل به آنها سپرده شده و باید همچنان فروزان بماند و پیش پای کارورزان نوپای ترانه ایران را روشن کند. بدون شک استمرار برگزاری جلسات «خانهی ترانه» از آرزوهای «افشین» بود و حالا برآورده کردنش وظیفهی تمامِ کارورزان ترانه است.
دیدم همین امروز «کیهان» برای خبر درگذشت او از تیترِ«خالق ترانهی معمای شاه» و «ترانهسرایی که به خاطر خلق ترانههای ملی و وطندوستانه شهرت یافت» استفاده کرده بود اما «افشین یداللهی» و آثارش منزهتر از تمام این وصلهها هستند و به جرات میتوان گفت ترانه و موسیقی آن سریالِ تحریف شده که گریهی خود تندروها را هم درآورده احتمالن بهترین بخش آن است و هویتی مستقل دارد و نمیشود با نوشتن چند خط خالق درگذشتهاش را مالِ خود کرد و صاحب شد. حدود یک سال پیش همین مثلن روزنامه در انتهای یادداشت مخربی دربارهی من آورده بود: «البته در صورت اعمال نظر دقیق، در کنار گلرویی باید برخی دیگر از ترانهسرایان به دلیل عملکردشان از رسانهی ملی خلع ید شوند. افرادی مانند «ا.ی» و «ر.ب» از جمله ترانهسرایان هدف اشارهها هستند.» که منظور از «ا.ی» در آن یادداشت «افشین یداللهی» بود. حالا این که چگونه همان کسی که از نگاهِ «کیهان» باید به خاطر عملکردش از رسانهی ملی (واقعن ملی؟) خلع ید میشد، با درگذشتش به «ترانهسرایی با شعرهای وطندوستانه» بدل میشود سوالیست که باید پاسخش را داد. «افشین یداللهی» ولی بزرگتر و مستقلتر از آن بود که بعد مرگ هم قابل مصادره از طرف دار و دستهای باشد و این تلاشها و پرتنویسیها هرگز راه به جایی نخواهند برد.
حضورِ قاطع مرگ –آن هم مرگی به ناگهانگی و ناباورانگیِ مرگِ دوست نازنین من «افشین یداللهی» – شاید چَکِ بیدار کنندهای برای من و نسل من باشد که بدانیم دوری گزیدن از جدلهای رایج بین ترانهسرایان و با پشتکار و بیسر و صدا به کارصنفی و آفرینشگری پرداختن میتواند کارنامهای ماندگار و میراثی درخور برای «ترانهسرا» پدید بیاورد. میراثی که موریانهها را به آن راه نخواهد بود. میراثی درخور شاعری که جای خالیاش برای همیشه در تاریخ ترانه باقی و حسرت ترانههایی که بدون این حادثهی تلخ میتوانست به کارنامهی پربار خود و تاریخ ترانهی معاصر اضافه کند همیشه بر دل ما خواهد ماند. به شخصه هنوز و همچنان که این یادداشت را به پایان میبرم نتوانستهام این اتفاق تلخ را باور و با آن کنار بیایم. اتفاق تلخ نبود شدن دوستی یگانه که رفاقت بیادعا را بلد بود و کودکی هفتساله را در چشمانش پنهان داشت.
تا همیشه دلتنگش خواهم بود.
یغما گلرویی
26 اسفند 1395
انتهای پیام