خرید تور نوروزی

از چهره زنانه تا انضباط مردانه شهر

از زنانگی تا مردانگی عید، هجوم سیل آسای زنان و دختران به خیابان‌های شهر و پاساژها، چرا هیچکس پاسخگو نیست؟ تحقیقت را بگذار روی چیز دیگری، بیا از تولید به ضرره، جمعش کن، به قرآن فردا چک دارم، من بخواهم ببرم میبرم، بخدا بهت میدهم، آقا بگذارید لباسم را بخرم، برو بسه دیگر، همینکه تو رسانه‌ها پخش شود بد است دیگر، شما به رسانه‌ها هیچ اعتمادی ندارید؟

چیزی به عید نمانده، شلوغی مترو و ازدحام جمعیت در سطح شهر پیشاپیش رسیدن سال نو را نوید می‌دهد.

«وحید فراهانی» خبرنگار انصاف نیوز در یکی از روزهای پایانی اسفند، ساعت حدود 8 شب برای تهیه‌ی گزارشی از حال و هوای پیش از عید در شهر، به میدان هفتم تیر رفت تا در میان ازدحام جمعیت که همگی برای خرید عیدانه آمده بودند، با گرفتن چند فریم عکس به ثبت این لحظات بپردازد:

در ایستگاه مترو هفتم تیر پیاده شدم و به سمت خروجی ایستگاه رفتم. حجم زیادی از جمعیت در حال تردد بودند. جلوی مغازهای داخل سالن ایستگاه افراد ایستاده بودند و در حال وراندازی اجناس و خرید آن بودند، به شکلی که جلوی مغازه‌ها کپه کپه آدم ایستاده بود. در همان جا مردی بود که در پایین پله‌های کوتاه میانه‌ی سالن در گوشه‌ی راهرو ایستاده بود و با رگالی که به آن انواع مانتو آویزان بود، مشغول فروش آنها بود و زنان به دور آن حلقه زده بودند. تعداد زنانی که به دور آن مرد بودند کم از مغازه‌های کناری نداشت و حتی از دو سه تایی (که خالی از مشتری بودند) مشتری بیشتری داشت.

از پله‌های انتهایی خروجی ایستگاه بالا رفتم، وارد پیاده‌روی اطراف میدان هفتم تیر شدم. گویی از ازدحام جمعیت، افراد در لابه‌لای هم می‌خزیدند و به صورت مسلسل‌وار، بدون شکاف و فضای خالی افراد از زیر زمین تا روی سطح زمین به طور ناهمگونی متصل شده بودند. چیزی که به چشم می‌آمد حضور غالب زنان در سطح شهر در این روزهاست؛ ناخودآگاه به یاد گفته‌های «نعمت الله فاضلی» در کتاب «تجربه تجدد» افتادم. [1]

همانطور که افکارم حول این موضوع می‌چرخید و مشغول عکس گرفتن از مغازهای کم و بیش خالی، دستفروش های سرشلوغ، انبوه جمعیت بودم، ناگهان یکی از دستفروشان به سمت من آمد و پرسید: «از چی عکس می‌گیری؟»، «برای چی عکس می‌گیری؟»

رشته‌ی افکارم پاره شد! با خونسردی به او توضیح دادم که دانشجوی جامعه‌شناسی هستم. کارم همین است و عکس را به او نشان دادم تا حس بدبینی او از بین برود. اما بنا به تجربه و اتفاقی که افتاد نسبت به این مساله حساس شدم.

او دیگر چیزی نگفت و فقط از من خواست که دیگر عکس نگیرم و به بساط خود بازگشت.

کمی جلوتر رفتم. در حالی که با تلفن همراهم عکس می‌گرفتم، دوباره آن مساله تکرار شد؛ دستفروشی با نگرانی و کمی عصبانیت به سمت من آمد و همان سوالات را پرسید و از من خواست دیگر عکس نگیرم و اشاره به اتفاقی کرد که چند ساعت پیش رخ داده بود؛ ماموران شهرداری یک وانت بار بساط دستفروش‌ها را چند کوچه پایین‌تر از آنجا جمع کرده بودند.

پس از اینکه او بر سر بساط خود بازگشت به سمت او رفتم تا بپرسم دلیل این نگرانی از عکس انداختن چیست؟ و گفتم که فقط یک دانشجو هستم و گاهاً خبر جمع می‌کنم. بعد از اینکه حرفایم را شنید، از او خواستم که مصاحبه کنیم. رویش را برگرداند و دیگر جوابم را نداد!

چندباری با لحن ملایم و دوستانه از او و همکارش خواستم که به سوالات من جواب دهند، بدون اینکه نام و نشانی از آنها بخواهم، اما آنها که متوجه شده بودند من قصد ضبط مصاحبه را دارم حاضر به مصاحبه نشدند و ترس این را داشتند که همین عکس‌ها و مصاحبه برایشان دردسرساز شود.

از آن کوچه عبور کردم، به کوچه‌ی بعدی که جنب فروشگاه یاس بود رسیدم. بساط یکی از دستفروشان نظرم را جلب کرد. به ذهنم آمد که بساط دستفروش‌ها هم برای خود بازاری بزرگ است؛ از اجناس بنجل گرفته تا اجناس لوکس و لاکچری!

از او که از شهروندان افغانستانی بود اجازه گرفتم تا از بساطش عکس بگیرم. پرسید چرا؟ و من کوتاه گفتم از بساطت خوشم آمده است. بعد از اینکه عکس گرفتم چون دیدم که خیلی راحت برخورد کرد، جلو رفتم تا با او صحبت کنم. تلفن همراهم را از جیب کتم درآوردم تا صدایمان را ضبط کنم. هنگامی که از او سوال پرسیدم او که دیده بود من تلفنم را برای ضبط مکالمه روشن کردم در حالی که می‌خندید گفت: «اول آن را قطع کن» و بعد دستش را روی دکمه‌ی استاپ گوشی زد و آن را قطع کرد و به دستفروشی اشاره کرد که در آن طرف کوچه روبه روی او ایستاده بود و گفت: با او مصاحبه کن.

پیرمردی حدود60  ساله، آرام بر سر بساطش ایستاده بود و گه گداری دادی میزد برای جلب مشتری؛

– چرا دستفروشان به عکس انداختن و حرف زدن حساسند؟

– اینو قطعش کن

ادامه سوال را از پیرمرد پرسیدم:

– چرا فکر می‌کنید که گزارش خبرنگاران دردسرساز است… مگر خبرنگار چه کار می‌تواند بکند؟

دستفروش: همینکه توی رسانه‌ها پخش شود بد است دیگر. مثلا اینکه شهرداری میاید

دستفروش به اقدامات شهرداری در جمع آوری دستفروشان اشاره می‌کند و با حالت آزردگی و بی اعتنایی می‌گوید: برو بسه دیگر.

– یعنی اصلا صحبتی نمی‌شود کرد؟

دستفروش: نه، نه …

– یعنی شما به رسانه‌ها هیچ اعتمادی ندارید؟

دستفروش: نه قربان.

و با زدن بر روی شانه من اشاره کرد که بروم.

کمی آن طرف‌تر مردی چهل و اندی ساله و ریز اندام بود که تازه بساط کوچکش را پهن کرده بود و شروع کرد به داد زدن و بازارگرمی کردن. به پیش او رفتم. به او گفتم که چند سوال درباره‌ی اینکه چرا دستفروشان به عکاسی و حرف زدن درباره‌ی کارشان و مشکل‌هایشان با شهرداری حساسند؟ در همین حین یک خانم و سپس دو مرد مسن آمدند تا از او خرید کنند، چند لحظه بعد مردی آمد و کنار بساط ایستاد و شروع کرد به حرف زدن درباره‌ی اجناس که بعدتر معلوم شد همکار (یا صاحب کار) دستفروش است:

قیمت اینها چند است… برای دخترم میخواهم…چند سالشه… کلاس دوم ابتداییه…آقا قیمت این چند…این سایزشو باید ببری… بزرگتر ندارید… 25  خانم 25 خانم… تخفیف نمی‌دهید… بیا از تولید به ضرره… تخفیف نمی‌دهید… پدر این چک بسوزه که همه را بدبخت می‌کنه… 22  برای خودم تمام شده… بدو بدو بلوز شلوار دخترانه فقط 25 تومن…

در همین اوضاع و احوال بودیم و من در حالی که ضبط صدای گوشیم روشن بود، منتظر بودم تا مشتری‌ها بروند و من صحبت‌هایم را با آن دستفروش تکمیل کنم، که از خیابان پشت به دستفروش، یکی از مامورین شهرداری به طرف او آمد و کیسه‌ی بساط او را گرفت؛ در آن لحظه دستفروش متوجه حضور مامور شد.

مامور انضباط شهری: ولش کن، ولش کن

دستفروش: الان جمع می‌کنم.

مامور انضباط شهری: خب ولش کن بهت می‌دهم.

دستفروش: بگذار یک چیز بهت بگویم…

مامور انضباط شهری: ولش کن بهت می‌دهم. ولش کن بهت می‌دهم… جمع کن آن را، جمع کن

خانم خریدار: آقا بگذارید لباسم را بخرم.

مامور انضباط شهری: جمعش کن

دستفروش در حال جمع کردن بساط کوچک خود…

مامور انضباط شهری: بردارش آن را… یکی از شما جمع کند بیاید دم در مسجد.

دستفروش در حال چانه زدن، دستش را از روی اجناس خود برنمیدارد.

مامور انضباط شهری: بیا دم در مسجد بهت می‌دهم… ببین بخواهم بهت ندهم نمی‌دهم.

دستفروش: من تا حالا نه اینجا بساط کردم نه هیچ جا… ماشینم هم آن بالاست. فردا چک دارم، اینها را از مغازه‌ام آورده‌ام بفروشم.

در همین حال مامور انضباط شهری: اجازه بده آقا، ولش کن، ولش کن… و اشاره می‌کند به پایین‌تر: ماشینم هم اینجاست. بیا بهت بدهم.

دستفروش: می‌دونم… دم مسجد نمی‌خواهد ببری، ولش آقا… من همینجا… آقا من را دیگر نمی‌بینی…

مامور انضباط شهری: ببین من بخواهم ببرم، می‌برم

دستفروش در حالی که اضطراب داشت: من را اینجا نمی‌بینی دیگر.

مامور انضباط شهری: بدهی، بهت می‌دهم، ندهی، بهت نمی‌دهم.

همکار دستفروش (شاید هم صاحب کار): خب بهش بده

دستفروش: منو اینجا نمی‌بینی دیگه…

مامور انضباط شهری: خب باشه… بده

دستفروش: همین الان میرم…

مامور انضباط شهری: قرار هم نیست ببینم. بده من تا بهت بدهم.

دستفروش با اضطرابی همراه با خشم با مامور چشم تو چشم می‌کند، در حالی که سعی در از چنگ درآوردن کیسه‌ی بساط خود دارد: آقا کار را ول کن، آقا کار را ول کن.

مامور انضباط شهری: نه… ول نمی‌کنم.

دستفروش چشم‌هایش گرد شده، صدایش را بالا می‌برد: کار را ول کن.

تنش بالا می‌گیرد، دو طرف عصبانی شده‌اند، دستفروش سینه به سینه‌ی مامور می‌شود، چشم در چشم…

مامور انضباط شهری که از این حالت شاکی شده است: بزن، بزن دیگر… بزن دیگر…

دستفروش با عصابنیت: من می‌گویم چک دارم فردا، آوردم اینجا اینها را…

مامور انضباط شهری: چکم داشته باشی…

همکار دستفروش کیسه‌ی بساط را می‌گیرد…

مامور انضباط شهری: ولش کن آقا، دستتو بنداز

همکار دستفروش: بگذار یک چیز بهت بگویم… ی چیز بهت بگم!

مامور انضباط شهری: دستتو بنداز…. دستتو بردار.

همکار دستفروش: خدا شدی؟!

مامور انضباط شهری: من خدا نیستم…

دستفروش: میگم من داشتم از اینجا رد می‌شدم، اومدم اینجا بساط کنم.

مامور انضباط شهری: باشه آقا جون، باشه

دستفروش به همکار خود می‌گوید: علی آنها را جمع کن بیار…

همکار دستفروش همچنان در حال چانه زنی است…

مامور انضباط شهری: میگم بهش می‌دهم، بخدا بهش می‌دهم… یک دقیقه اینها را جمع کند بهش می‌دهم، وگرنه بخواهم ندهم نمی‌دهم…

همکار دستفروش همچنان با لحنی آرام توأم با خواهش از مامور می‌خواهد که مال را بدهد.

مامور انضباط شهری: باشه دادش من، گفتم میدهم دیگر… برو آنجا بهش می‌دهم….

همکار دستفروش همانطور که درحال چانه زنی است و دستفروش درحال جمع کردن الباقی بساط خود از روی زمین است به مامور می‌گوید «دستت درد نکنه»، اما هنوز هم به دنبال به چنگ آوردن مال خود است.

در همین گیر و دار مامور به جایی اشاره می‌کند که مربوط به منطقه‌ی هفت است و به آن دو می‌گوید بروید تابلویش را بخوانید.

دستفروش در حین همهمه و جر و بحث می‌گوید: من که سر رشته ندارم از این چیزها.

دستفروشان به چانه زنی خود ادامه می‌دهند در حالی مامور انضباط شهری کیسه را در دست دارد و به سمت مسجد می‌رود.

دستفروش: داشتم رد می‌شدم. به قرآن فردا چک دارم، می‌خواهم اینها را بفروشم…

مامور انضباط شهری: یک دقیق زبانت را می‌کردی در دهانت… من از تو خیلی قاطی ترم، اگر بابت قاطی کردن باشد من از تو قاطی ترم.

در حالی که به سمت مسجد در حرکت بودیم، چند ثانیه‌ای سکوت می‌شود و صدای همهمه‌ی آدما و ماشین‌ها بر فضا حاکم می‌شود. به طوری که من فکر کردم دیگر خبری از تنش نخواهد بود و منتظر بودم تا برسیم نزدیک مسجد و همانطور که قرار بود، مامور مال را تحویل دهد. در همین هنگام که من تقریبا خیالم راحت شده بود، اتفاق دیگری افتاد و شوک شدم!

همکار دستفروش که در سمت راست مامور و جلوی من راه می‌رفت به مامور گفت: جان بچه‌ات مال را بده…

مامور ناگهان ایستاد، طوری که از حرف او اصلا خوشش نیامده بود: قسم بچه من را نده‌ها، قسم بچه‌ها من را نده‌ها!

دستفروش وارد بحث می‌شود به طوری که انگار می‌خواهد بحث را قبل از بدتر شدن اوضاع جمع کند: نه خدا را قسم خوردیم بابا…

همکار دستفروش گویی طاقتش طاق شده بود و چشمش به کیسه‌ی مال بود و سعی در گرفتن آن می‌کرد، که دستفروش رو به او کرد: علی… علی… میده.

علی یکی دو قدم عقب رفته… مامور شهرداری که حسابی به او برخورده است گفت «به فاطمه زهرا…»، حرفش تمام نشده بود که علی (همکار دستفروش) به یکباره طوری که همه غافلگیر شدیم کیسه را از دست مامور می‌قاپد و فرار می‌کند و دستفروش باقی می‌ماند که مامور شهرداری او را باجه‌ی پلیس برد. دستفروش در همین حال به اعتراضش ادامه می‌داد، از جمله‌ی آخرین جمله‌ای که از او شنیدم این بود: «میلیارد میلیارد دارند می‌دزدند، بعد من …». تلاشم برای این که با مامور حرف بزنم بی نتیجه ماند.

از چهره زنانه تا انضباط مردانه شهر

بعد به طرف مترو رفتم به امید اینکه بتوانم با مامورین انضباط شهری صحبت کنم. نزدیک مسجد که رسیدم، چند موتور سوار پلیس در حال روشن کردن موتور بودند، در حالی که داشتم از کنار آنها رد می‌شدم، یکی از مامورین انضباط شهری را دیدم که به سمت بالا می‌رفت. فورا پیش او رفتم تا وضعیت را از زبانش بشنوم. خوشبختانه این مامور شهرداری خوش برخورد بود، در صورتی که من خودم را برای بی‌محلی از سوی او آمده کرده بودم.

– یکی از دستفروشان الان در کانکس پلیس است. یکی از آنها را گرفت، دعوا شد.

مامور انضباط شهری: چون دعوا کرده برده.

– نه می‌خواست بگیرد ببرد دم مسجد، بعد بهش تحویل بدهد.

مامور انضباط شهری: جنسشو میبرد خودش را نمی‌برد

– جنسشو گفت می‌برم بعد تحویل می‌دهم، خب برای چه جنسشو می‌برد که بعد تحویل بدهد؟

مامور انضباط شهری: می‌برد که بترسوندش، یک دفعه، دو دفعه، دفعه سوم دیگر بهش نمی‌دهد.

– چرا بساط‌های کوچک را می‌گیرند؟ مثلا یک بساط بزرگ هست اما بساط آن بنده خدا که ناچیز است را می‌گیرند؟

مامور انضباط شهری: من چه می‌دانم، برو بپرس چرا آن را گرفت.

– خب جواب نمی‌دهد، من خواستم با او صحبت کنم.

مامور انضباط شهری: می‌خوای بدانی که چه؟

– من دانشجوی جامعه‌شناسی هستم.

مامور انضباط شهری: برای تحقیق دانشجویی می‌خواهی؟

– بله، خیلی برایم مهم است، اگر بتوانید کمک کنید. چون آنجا (کانکس پلیس) که شوخی ندارند!

مامور انضباط شهری با خنده: تحقیقت را بگذار بر روی چیز دیگری.

– (با خنده) چرا هیچکس پاسخگو نیست؟

مامور انضباط شهری با خنده: تحقیقت را بگذار روی چیز دیگری.

– تحقیقم را بگذارم روی چیز دیگر؟!

مامور انضباط شهری: جامعه شناسی؟

– بله، این موضوع جزوه آسیب‌هاست.

مامور انضباط شهری همکار خود را صدا میزند: «آقا سید!»

– من جامعه شناسی می‌خوانم، روی آسیب‌ها[اجتماعی] کار می‌کنم. یک چیزی که عجیب است این است که دستفروش‌ها از عکس انداختن از بساطشان می‌ترسند! [البته بنا به تجربه‌ی خودم همه‌ی دستفروشان اینگونه نیستند] در حالی که من می‌گویم می‌خواهم از حال و هوای عید عکاسی کنم.

سید: چند تا عکس می‌خواهی از بساط بهت بدهم؟ عکس می‌خواهی بهت بدهم؟

– بله. اما مساله این است که چرا آنها می‌ترسند؟ مگر برخورد شما چطوری است با آنها؟

مامور انضباط شهری: نه از برخورد… اونا می‌ترسند که شما عکس بندازی و به یک جایی ارجاع بدهی، بازتابش برگردد به شهرداری و شهرداری وارد عمل شود و آنها را بگیرد.

– مساله این است که خب شهرداری می‌داند که آنها اینجا هستند، وسط شهر، میدان هفت تیر، عکس من چه کاری می‌تواند بکند؟

سید: ببین یک ساعت پیش، آمدند در این کوچه و یک وانت از بساطشان را بردند بچه‌های یگان امداد، با بچه‌های شهرداری. از آن خاطر هست که می‌ترسند.

– بعد به چه ترتیب است؟ پولی هم دریافت می‌کنند؟

سید: نه، نه.

– مال را بهشون می‌دهند یا نه؟

سید: مال را که بهشون برمی‌گردانند، چون اصلا چنین حقی ندارند که مال را نگه دارند. هیچ جای قانون ما این را نگفته. این حالتی (اقدام شهرداری در جمع آوری بساط‌ها) است که یک خرده آنها ترسیده بشوند، از آن حالتی که دارند (منظور دستفروشی است) و گرنه هر جای کشور بروید دم عید بساط هست.

– بله. اینکه گزینشی بساط را جمع می‌کنند؛ یکی بساطش هست. یکی بساطش نیست.

سید: نه گزینشی اقدام نمی‌کنند، مثلا امروز هستند، همه‌ی کوچه‌ها بروید هستند. [ماموران شهرداری] گزینشی عمل نمی‌کنند. جاهایی که… چرا… من نمی‌گویم همه خوب هستند، همه جا خوب هست. جاهایی که پول می‌گیرند، فلان می‌گیرند، چرا هست. ولی در هفت تیر چنین موضوعی نیست.

– در هفت تیر نیست؟!

سید: نه. تک تک هم از آنها (دستفروشان) بپرسید، بهتون می‌گویند(تایید می‌کنند).

– همه‌شان که می‌ترسند، تا من می‌گفتم دانشجو هستم، می‌گفتند ما حرف نمی‌زنیم.

مامور انضباط شهری: کارگرشان هستند (همزمان با سید). جرأت نمی‌کنند، می‌ترسند. صاحب کار هم میاید باهات دعوا می‌کند. پس بهتره اصلا باهاشون حرف نزنی.

سید: فکر می‌کنند از جایی آمدی…

– بله دقیقا همین شُبهه هست. مرسی ممنون.

ماموران انضباط شهری: برو به سلامت.

photo_2017-03-19_14-28-41

photo_2017-03-19_14-29-03

photo_2017-03-19_14-29-19

photo_2017-03-19_14-29-59

photo_2017-03-19_14-30-24

photo_2017-03-19_14-30-27

photo_2017-03-19_14-31-01

photo_2017-03-19_14-31-07

photo_2017-03-19_14-31-14

photo_2017-03-19_14-32-42

photo_2017-03-19_14-32-51

photo_2017-03-19_14-38-15

مرکز پژوهش های مجلس شورای اسلامی پیشتر گزارشی با عنوان بررسی نحوه برخورد عوامل شهرداری با سدمعبر و مشاغل دستفروشی (موضوع تبصره «1» ماده (55) قانون شهرداری تهیه کرده بود که به بهانه‌ی قتل یکی از دستفروش‌ها در مرداد ماه1393 انجام شد. در این مطالعه با استناد به مفاد قانون اساسی و قانون شهرداری، با به رسمیت شناختن دستفروشی به عنوان شغل (و نه معضل) به روشن کردن حق و حقوق دستفروشان و شغل‌های مشابه در مقابل شهرداری و اقدامات آنان پرداخته است که از طرفی عدم اجرای صحیح قانون و از طرف دیگر حدود اختیارات و وظایف شهرداری و مقامات ذی ربط در مورد نحوه‌ی برخورد با دستفروشان و مسایل مربوط به آنان را مورد دقت قرار داده است.


[1]: «… آنچه این جامعه‌شناس بر آن تاکید کرده «زنانه شدن نوروز» است و اینکه هیچ‌گاه به اندازه‌ی امروز جشن نوروز زنانه نبوده است. در گذشته بخشی از نوروز که به عنوان خانه‌تکانی و تغییر حال و هوای داخل خانه بود، به عهده‌ی زنان بود اما مقوله‌ی خرید کردن و مصرف که از جریان‌های اصلی نوروزی است به عهده‌ی زنان نبود، چون در گذشته عرصه‌ی عمومی در اختیار زنان نبود، فرصت و امکان اجتماعی نداشتند که بتوانند در بازارها و خیابان‌ها و مجامع عمومی حضور داشته باشند. اما الان اولین چیزی که بوی نوروز می‌دهد و نوروز را به مشام ما می‌رساند، هجوم سیل‌آسای زنان و دختران به خیابان‌ها و پاساژها و مغازه‌ها و بازارهاست. خرید به مثابه‌ی «امر زنانه» گسترش پیدا کرده و یکی از ارکان نوروز، خرید کردن شده است. نوروز یک فضای اجتماعی برای بازتعریف و تعریف سبک زندگی است. به نوشته فاضلی، سبک زندگی امروزه عمدتاً یک امر زنانه است یعنی این زن‌ها هستند که رنگ خانه را تعریف می‌کنند، لباس‌ها و غذاها را تعیین می‌کنند، نمادها را شناسایی می‌کنند، هدایا را پیدا می‌کنند. اگر بیشترین قدرت اجتماعی را در ۱۲ ماه سال حساب کنیم، ماهی که زنان بیشترین قدرت را دارند ماه اسفند است و ۱۵ روز اول فروردین. این ۴۵ روز از این ۱۲ ماه سال نهایتاً از ۱۵ اسفند تا ۱۵ فروردین، ماه زنان است. این ماهی است که زنان آن قدر قدرت پیدا می‌کنند که نه تنها در مورد خودشان که حتی در مورد مردان هم تصمیم بگیرند و به مردان امر و نهی‌های لازم را بکنند، آن‌ها را به کار گمارند و بتوانند یک نوع قدرت بی‌چون و چرا اعمال کنند. نوروز یک جشن آیینی مملو از نمادهاست. اکنون زنان این نمادها را تعریف می‌کنند. این زنان هستند که درباره‌ی نمادهای نوروزی تصمیم می‌گیرند. بنابراین به مدت حداقل یک ماه فضا و محیط زنانه است، احساسات ما زنانه است و مقداری لطیف‌تریم و شادتر و صمیمی‌تر و یک مقدار باسخاوت‌تریم و با گذشت‌تر و فداکارتریم و مقداری به ارزش‌های زنانه نزدیک می‌شویم». [تاریخ ایرانی]

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

  1. در خصوص بد برخورد کردن با دستفروشان در موارد معدودی شک نیست.
    ولی شما به عنوان خبررسان، جامعه شناس، دانشجو و هر چیز دیگه ای جواب بدید که چرا اینقدر دستفروش زیاد شده؟ آیا اون هم تقصیر شهرداریه؟
    البته که جواب نخواهید داد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا