آخه اینم شد عید؟ سفری به دوران کودکی دهه سی
«حمید هوشنگی» روزنامه نگار پیشکسوت در یادداشتی فیسبوکی در «جمعه، چهارم فروردین ماه 96 – تهران» با مرور خاطرات عید نوروز در دوران کودکی خود در دهه سی نوشت:
چهارشنبه سوری ها و شب عید که تقه بمبه ها را به زمین می زدیم، فشفشه و موشک تنبانی را که هوا می کردیم، وقتی کوزه جنی ها را تا گردن در خاک می کردیم که وقت آتیش بازی نترکن، و از روی خرمن آتش ها می پریدیم، اصلاً نگران تمام شدن عیش نوروزی نبودیم. درست بود که قلک هایمان را می شکستیم و بودجه آتیش بازیمان موقتاً ته می کشید اما می دانستیم عیدی های پدر و مادر و فامیل درراهست و دوباره می توانیم وسایل آتیش بازی بخریم و «آتیش» روشن کنیم. گویا آنوقت ها خیلی مسلمان نبودیم، همچنان نوادگان زرتشت بودیم که «آتش افروزی» را سفارش کرده بود! در پیروی از رفتار نیک، دادن عیدی بابای مدرسه از واجبات بود.
از اواخر دهه سی صحبت می کنم و از شهر و زادگاهم همدان که زمستان های بسیار سختی داشت. در آن دوران خوش با بیشتر همکلاسی هایمان دوست واقعی بودیم. قهرهایمان هم چند ساعت بیشتر دوام نداشت. کله هایمان را از ته می تراشیدیم. معنی دشمنی و رقابت های مرسوم امروزی را نمی فهمیدیم. با هم رفیق بودیم، رفیق رفیق! یار هم بودیم و وفادار به عهد و پیمان هائی که با دادن «دست دوستی» رسمیت یافته بود! تفاوت های طبقاتی و مالی خانواده ها در این رفاقت ها جا نداشت و یا جایشان خیلی تنگ بود.
از دو سه هفته قبل از عید، بفکر خرید کارت تبریک های کوچکی بودیم که کناره هایشان دندانه دندانه بود. کمی که بزرگتر شدیم به چاپخانه های خیابان باباطاهر، نزدیک مدرسه مان دبستان نمونه می رفتیم و «سفارش چاپ» حدود پنجاه کارت تبریک می دادیم که مثل بزرگترها درج نام شریفمان در زیر کارت های کوچک با اکلیل زرد، بخش اصلی کارت سفارشی بود! چقدر برای بزرگ شدن عجله داشتیم و نمی دانستیم بهترین ایام عمرمان در گذرست و صفای آن روز ها تکرار نخواهد شد. هفته قبل از عید، همه کارتها را پست می کردیم. فکر می کنم 25 دینار یا دهشاهی تمبر روی هر پاکت می چسباندیم. فکر می کنم این بازی حداکثر بیست تومان آب می خورد. در لیست ارسال، علاوه بر مدیر، ناظم و معلمهایمان، بیشتر دوستان نزدیک هم بودند و بعضی از بزرگان فامیل که در همدان نبودند. حسابی ادای بزرگتر ها را در می آوردیم. عجب روزگار خوشی بود.
صبح روز عید، شسته و رفته مثل بچه های آدم تمیز و اطو کشیده با کفش ولباسهای نو با پدر و مادرمان راه می افتادیم و می رفتیم دیدن بزرگان فامیل. اشتیاق و انتظارما بچه ها بیشتر از وقت دیدارهای معمولی بود چون می دانستیم پس از دستبوسی، اسکناس های نو و تا نشده ای عیدی می گیریم که معمولاً برای برکت، لای قرآن گذاشته شده بودند وعجیب اینکه بی برکت ترین پولی بود که بدست می آوردیم و بسرعت خرج اتینا می شد. کاری به این ندارم که سر مبلغ عیدی که انتظار داشتیم بگیریم گاهی با اخوی شرط بندی هم می کردیم. من همیشه خوش بین بودم و بیشترین مبلغ را که از پدر مادرم که بزرگ فامیل بودند، می گرفتیم «ده تومان» پیش بینی می کردم و اخوی از مبلغ پنج تومان سال قبل بالا نمی آمد! دیدارهای نوروزی واقعاً دیدارهای جذابی بود هم به لحاظ عیدی و هم به لحاظ سورچرانی و ناخنک به تنقلات متنوع نوروزی که در خانه خودمان هم چیده می شد. این مراسم با اوقات عادی حسابی متفاوت بود. در یک جمله «هیچ چیز عادی نبود».
در اواسط دهه سی، هنوز تلفن های منازل در همدان دایر نشده بود. تلفن های هندلی سیاهرنگ زیمنس بود. باید اول مرکز را می گرفتیم و بعد از مرکز مخابرات می خواستیم ارتباطمان را با جائی وصل کند که تلفن داشت و می خواستیم با آنجا تماس بگیریم. تلفن های شماره ای بعداً دهه چهل در همدان دایر شد. وقتی زنگ تلفن خانه به صدا در می آمد بچه ها برای جوابگوئی، از یکدیگر سبقت می گرفتند. رسیدن صدای یک آشنا از آنسوی خط، کاملاً جذاب بود. تبریک تلفنی در دهه سی حداقل در همدان اصلاً رایج نبود و سفر های نوروزی هم خیلی باب نشده بود. سفر کم بود، من در کلاس اول با هواپیما به مشهد رفته بودم. تعریف لذت پرواز را فقط با دو سه نفر از دوستان خیلی صمیمی ام تقسیم کرده بودم، چون آنگونه تعاریف، در دوستی ها شکاف می انداخت! اما از سفر زمینی به اصفهان و شیراز نوروزی و دیدار تخت جمشید که در پنجسالگی نصیبم شده بود، تعداد زیادتری از دوستانم خبر داشتند.
در دهه سی، در ایران برای بچه ها سه مجله منتشر می شد، کیهان بچه ها، تهرانمصور کوچولو ها و اطلاعات کودکان. من و برادربزرگم که دو سال از من بزرگتر است، خواننده تهرانمصور کوچولوها بودیم. انواع کتاب های قصه، از جمله کتاب قصه صبحی و یکی بود یکی نبود، را من و او با هم مشترکاً می خریدیم. دیوان حافظ همیشه در کنار طاقچه بود که مادرم با آن گاه و بیگاه تفالی می زد و گلستان و بوستان سعدی. تقریباً تمامی کتابهای جمالزاده و ذبیح الله منصوری را پدرم می خرید که مجله خواندنیها و توفیق را نیز آبونه بود و کتابهای امیر ارسلان، چهل طوطی، سمک عیار، موش و گربه، عاق والدین، حسین کرد شبستری هم را خاله مادرم به شیوائی در شبهای طولانی زمستان پای کرسی برایمان می خواند و در تابستانها نوبت بازخوانی آنها بود در باغ با صفایمان در عباس آباد. دسترسی به این همه «اطلاعات» و باضافه عادتم به مطالعات تاریخی و جغرافیائی و گوش دادن به اخبار رادیو و برنامه رادیوئی پنج و سه دقیقه مستجاب الدعوه و فروزنده اربابی، قصه های خانم مولود عاطفی در برنامه کودک و حشر و نشر با تحصیلکردگان فامیل برایم امکاناتی فراهم کرده بود که در دوران دبستان با کمک دو تن از دوستانم مجله ای دستنویس در یک نسخه تهیه می کردم که خوانندگانش همکلاسی هایم بودند. بزرگنمائی شخصیت های تاریخی ایران، نظیر کوروش، داریوش، خشایارشاه، آریوبرزن، ابومسلم، یعقوب لیث، جلال الدین خوارزمشاه، نادرشاه، کریمخان، لطفعلیخان زند، امیرکبیر وهمچنین زندگینامه های بزرگان علم و ادبیات ایران نظیر فردوسی، بوعلی سینا، رازی، حافظ، سعدی و … بخش های فراموش نشدنی چند شماره از این مجله بود که در کنارش با اقتباس از نوشته مجلات آنزمان، به دلاوری رابین هود و کینگ آرتورهم اشاراتی می شد.
چه عید های خوب و روزگار کودکی پرشور و متفاوتی داشتیم. افسوسم این است که بسیار حیف شد قصه های فولکلور همدان را یادداشت نکردم. قصه هائی که دو سه تا از همکلاس های دبستانم در ساعاتی که معلم نداشتیم، برایمان تعریف می کردند.
چهارشنبه سوری هایمان واقعی، کم خطر و شادیبخش بود. عید و دید و بازدید برخاسته از سنت داشتیم. تبریک تلفنی نداشتیم. یکدست لباس نو و یک جفت کفش تازه داشتیم که از اوایل اسفند برای پوشیدنشان، لحظه شماری می کردیم. روابط فامیلی مان بسیار مستحکم تر بود و بواقع غمخوار بستگانمان بودیم. کودکیمان، دوران کودکی بود. با دوستانمان حسادت و رقابت احمقانه نمی کردیم. سیزده بدر داشتیم. روز طبیعت نداشتیم! هر روزمان «روز طبیعت» بود. ما «زندگی را زندگی می کردیم».
یادش بخیر، چه دوران خوشی بود. این روزها گاهی درست یا غلط به خودم می گویم «آخه اینم شد عید؟!»
انتهای پیام
ای بابا ای بابا ای بابا خیلی خیلی های کلاس تشریف داشتید ما اول دفتر 200 برک 25 ریالی را می خریدیم ده روز قبل از عید شروع به نوشتن (کتاب نویسی) همراه با کشیدن تصاویر درس ها(این یکی کار همشیره های بزرگتربود) تا شب عید اماده میشد دیگر لای کتابی یا دفتری باز نمیشد تا 14 فروردین وپوشیدن لباس های نو(کت وشلوار وکفش وپیراهن) نشان دادن به هم کلاسی ها………عیدی مان هم از 10 ریال (البته از هرنفر) بالاتر نمی رفت