خرید تور تابستان

یلدای دل‌تنگی و غوغای یادها

امیرعباس مهندس، شاعر و نقاش، در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز نوشت:

شب هنگام ورود و هجوم یادهایی است که با خود دل‌تنگی، بی‌قراری، چه کنم و چه کرده‌ام به همراه دارد.

شب هرچه طولانی‌تر باشد یادها فربه تر شده و خاطراتی که فربه شوند از هر سو آدمی را در خود می‌گیرند و چنان می‌شود و چنان می‌کند که لحظه بشود ساعتی و یک شب تمام ماه را بگیرد و بشود سال و عمری که با شب همراه و همخو شده است.

شش در می‌کند آدمی را و ربطی به یلدا و کی سرزدن سپیده هم ندارد. در این کشاکش دست آدمی به سوی هرچه رهایی و یا توهم‌ رهایی باشد دراز می‌شود، که سیگار پی سیگار ساده‌ترین و مثلن موجه ترین راه فرار است.

صدای ابوالفضل نجیب می‌زنم کیهان خانجانی هم خودش را می‌رساند، خودمان را می‌کشانیم پای سفره سید رسول گوزن‌های مسعود کیمیایی و تا جان در تن است مشت می‌کوبیم به دیوار شب، و بی مروت دیوارتر می‌شود.

حنجره و فریاد خسرو آواز خیره تر و فربه ترش می‌کند “چراغی سر راهم بگیرید که دیو شهر شب بیداره امشب”. این دیوار دل‌تنگی است فرو که نمی‌ریزد دیوار چین می‌شود با مشت‌های من و ابوالفضل و بهروز وثوقی خم به ابرو نمی‌آورد.

با سوز و سرما و شب و تنهایی که از رخنه در و پنجره هجوم می‌آورد تاریخی می‌شود زجر آور. دستم را می‌گیرد می‌برد کوههای تالش کنار میرزا کوچک خان سر به شانه‌اش می‌گذارم و می‌خوانم؛
چقده جنگل خوسی ملت واسی/ خسته نبوسی ای جان جانانا/ تراگوما میرزا کوچک خانا

برف نمی‌گذارد بوران و کولاک نمی‌گذارد و باد در دهانم می‌پیچد و سرم پر می‌شود “از خون جوانان وطن” گلویم را می‌گیرد و باز پی چاره سراغ از اکبر خان اکسیر می‌گیرم و دریغ که آستارا سرد و هر راهی به سوی چاره بسته است.

ناچاری است که مدد از جناب حافظ بخواهی و هنوز کتاب را باز نکرده “روز هجران و شب فرقت یار” مقابلت رژه برود و بی باور دست می‌برم سوی گوشی تا از حضرت سیروس نوذری یا جناب ایرج صف شکن بخواهم اگر شد یک تک پا بروند خدمت خواجه محترم و پیغام برسانند که قربانت بروم این شبی که تا به یاد داریم شب بوده به آخر رسیدنی نیست و شما چنان می‌فرمایید که انگار همین حالا  سپیده زده و من هوش و فهم ندارم، جان مادرت نکند هنگام برآمدن جان من آخر شد و به پایان رسیدن شب فرقت است؟

نمی‌شود خودم را همقدم لهجه کرمانی محمد علی جوشایی هم کرده و غزل: روز گرسنگی سرمان را فروختیم/ نان خواستیم، خنجرمان را فروختیم/ چون شمع نیم‌مرده به سوسوی زیستن/ پس‌مانده های پیکرمان را فروختیم/ از ترس پیرکش شدن ریشه‌ای کثیف/ صد شاخه تناورمان را فروختیم/ در چشم گرگ خیره مشو ای پدر که ما/ پیراهن برادرمان را فروختیم… را می‌خوانم مهدی نورالدینی سر به زیر بخندد که کار دنیا با شعر شاید بهتر شود اما به سامان نمی‌رسد.

و باز خودت را پای بساط تنهایی ببینی آن‌هم در شبی که اگر هرچه بلند اما به بلندی شب روزگار نمی‌رسد و ندانی: به کجا به کجای این شب تیره بیاویزم قباي ژنده‌ي خود را…

نمی‌شود هنوز شب به ابتداست و یلدا سر دراز دارد. به هرچه دست می‌آویزم باز دورتر می‌نشیند و سخت‌ترم می‌گزد. مثل آدم نیش مار خورده در خودم می‌پیچم از ترس همسایه‌هایی که در ساحل نشسته شاد و خندانند  بالش را دهانم فرو می‌برم و نعره و اشک‌هایم را به لاله‌های همیشه قرمزش می‌سپارم.

ابوالفضل نجیب نویسنده اهل کاشان
کیهان خانجانی نویسنده و مدرس داستان نویسی اهل رشت
اکبر اکسیر شاعر اهل آستارا
سیروس نوذری شاعر اهل شیراز
ایرج صف شکن شاعر ساکن شیراز
محمد علی جوشایی شاعر اهل کرمان
مهدی نورالدینی شاعر اهل رفسنجان

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا