خرید تور نوروزی

قصه و غصه‌ی ثریا: از هرات تا تهران

مصطفی اسلامی‌فر، انصاف نیوز: زنی است «ثریا» نام از اهالی هرات که همان اول گفتگو‌یش با انصاف نیوز‌ را با این جمله آغاز می‌کند: «ما مرگ را به چشم خُو دیدُم تا بیایُم  ایران… کاش می‌مردم…»

می‌گوید مادر چهار فرزند است؛ فرزند چهارمش «عامر»، ۴ماه قبل از حمله‌ی طالبان به افغانستان و سقوط هرات به دنیا آمده بوده است. پسر بزرگش نوجوان ۱۶ ساله‌ای بوده که مدرسه می‌رفته و گاهی در دوچرخه‌سازی کوچک پدر بزرگ کار می‌کرده و تنها دخترش تازه کلاس اول را شروع کرده بود و پسر دیگرش هم حدودا ۵ ساله که راهی سفر به ایران شدند.

ثریا تاکید می‌کند که همسرش هم در هرات «پلیس» بوده و می‌گوید «شوهرم هیچوقت باور نمی‌کرد طالبان بیاید و دوباره افغانستان را بگیرد. همیشه امید داشت.»

بعد از سقوط کامل هرات و ترک کردن افغانستان توسط اشرف غنی و شروع قتل و اعدام نظامیان و ارتشی‌ها توسط طالبان دیگر وقت مهاجرت  خانواده‌ی ثریا یا به قول خودش «فرارِشان به ایران» فرا رسیده بوده.

وقتی از او پرسیدم که با توجه به نظامی بودن شوهرش باید زودتر خطر را احساس می‌کردند و طبیعتا زودتر اقدام به مهاجرت می‌کردند، گفت: «ما خیلی ترسیده بودیم اما شوهرم خیلی به دولت امید داشت. وقتی هم که خواستیم فرار کنیم دیگه تنها راهمون قاچاق‌بر بود.»

ثریا تاکید می‌کند که بسیاری از همشهری‌هایش هم مثل آنها بودند. می‌گوید اگر جز این بود از بال هواپیما آویزان نمی‌شدند تا فقط بروند و با طالبان در مملکت نمانند.

«شوهرم با یک قاچاق‌بر گپ زد که هر وقت صلاح شد از “دیوار” برویم. با خواهر شوهرم که چند سال تهران بود حرف زدیم که بریم اونجا. بالاخره زنگ زد و گفت جمع کنید خیلی هم چیزی نیاورید که راه سخت است.»

«یک هفته در راه ایران بودیم…. کاش مرده بودیم» این را ثریا می‌گوید و ادامه می‌دهد که پسر بزرگش مجبور شده نزد پدربزرگ در هرات بماند و بعدا به آنها ملحق شود. در نهایت او به همراه شوهر و ۳ فرزند کوچکش که یکی از آنها هم شیرخواره بوده و بیمار،  راهی می‌شوند و شبانه خود را به جمعی از همسفران خود پای همان بقول خودش «دیوار» یعنی مرز «نیمروز» می‌رسانند.

ثریا می‌گوید «اگر بگویم ۱۰۰۰ نفر یا ۲۰۰۰ نفر بودیم دروغ نگفته‌ام.»

سرکرده‌ی قاچاق‌برها به آنها می‌گوید تنها ۱۵ دقیقه وقت دارند که خود را به آن طرف دیوار برسانند. سیم خاردار، احتمال تیراندازی، فرزند و خانواده و جان، همه‌ی اینها برای ثریا کابوس‌هایی است که تا امروز رهایش نکرده است.

او می‌گوید، قیامت را در آن ۱۵ دقیقه دیده است؛ «بعضی‌ها جا ماندند و فریاد می‌زدند، تعدادی تیر خوردند و همان جا، جان دادند و بعضی‌ها هم زخمی شدند. هم‌شهری و هم‌وطن‌ها تیکه تیکه می‌شدن ما به خدا جرئت نداشتیم برگردیم پشت سرمون رو نگاه کنیم.»

شوهر ثریا، «عامر» پسر ۴ماهه‌‌شان را با یک ساک محکم به خود بسته بوده و او را بین سینه و یک کوله پشتی گذاشته بوده و بالاخره رد شده بودند.
آن طرف بعد از مدت طولانی راه رفتن به ماشین ها و موتورهایی که منتظرشان بود رسیدند؛ «شاید ۳ تا ۴ تا وانت و چند تا موتور اونجا بود، ما ۱۰۰۰ نفر بودیم … کسی اصلا نمی‌توانست حرف بزند نه جان داشتیم، می‌ترسیدیم، همه فقط می‌خواستیم بریم… قاچاق‌برها در اینجا شروع به جدا کردن زن و بچه‌ها از مردها کردن. می‌خواستن مردها را سوار موتورها کنند؛ از ترس و نگرانی حالم مثل مرده‌ها بود. اما شوهرم گفت به خاطر بچه‌ها مجبوریم؛ وقتی برسیم زاهدان همه چیز تموم میشه.»

می‌گوید بچه‌ها از گرسنگی و ترس و رفتن پدر بی تاب و نیمه جان بوده‌اند و خودش تنها مانده بوده و نمی‌دانسته چه کند. به هر سختی بوده توانسته کمی به «عامر» شیر دهد تا هم کمی گرسنگی‌اش رفع شود و هم هنگام سوار شدن روی وانت آرام و ساکت باشد. تا آنها بتوانند از این مرحله هم بگذرند.

ثریا می‌گوید لحظه‌ی پر کردن وانت‌ها وحشتناک بوده است: «شاید ۱۰۰ یا ۲۰۰ نفر را در پشت و جلوی وانت ها سوار می‌کردند»؛ پاها و دست‌ها از ماشین بیرون می‌مانده و خیلی‌ها مجبور می‌شدند همان اندک وسایلی را هم که آورده بودند همانجا رها کنند.

«کسی اعتراض نمی‌کرد همه فقط می‌خواستیم برویم» این جمله را ثریا مدام تکرار می‌کند. بالاخره نوبت آنها می‌شود که سوار شوند، ازدحام و شلوغی، زخمی‌های بسیار که هر کدام به تن و شانه دیگری تکیه کرده بودند، همه‌چیز را سخت‌تر کرده بوده. ثریا دختر و پسر بزرگترش را سوار می‌کند،  خودش اما به خاطر گرسنگی و خستگی و شیر دادن به «عامر» نیمه جان بوده، نوزاد را بغل می‌گیرد و پایش را لب وانت می‌گذارد اما ماشین حرکت می‌کند و «عامر» ۴ ماهه از دست ثریا می‌افتد و به پایین پرت می‌شود.

جمعیت بالای وانت آنقدر زیاد است که کسی قبل از فریادهای ثریا متوجه اتفاق نمی‌شود. ماشین بی توجه به التماس‌های ثریا راه می‌افتد، ثریا می‌خواهد خود را از ماشین پرت کند اما چند زن مانع او می‌شوند. دختر و پسر دیگر ثریا شوکه می‌شوند. پسرش دیگر نمی‌تواند حرف بزند و دخترش مدام و در تمام راه به مادر می‌گوید که مطمئن است که می‌میرند و خیلی زود پیش «عامر» خواهند رفت. «من داد کشیدم ماشین نگه داشت و قاچاقبر تهدید کرد و فاش [فحش] داد و گفت اگر ادامه بدهم ما را همین جا رها می‌کنند.»

در تمام راه تا زاهدان زن‌ها و همسفرها به ثریا می‌گفتند «خدا خواسته که بچه‌اش سختی نکشد و او باید راضی به رضای خدا باشد.»

ثریا می‌گوید «من دائم ناله می‌کردم که چرا یک نفر پیاده نشد شاید بچه‌ی من زنده بود..‌.»

۲ روز طول می‌کشد که ثریا و فرزندانش به زاهدان برسند. در راه یکی از زنان که مسن بوده و در مرز نیمروز زخمی شده بود می‌میرد. ماشین خراب می‌شود و آنها ناچار مدتی را در جاده و بیابان سر می‌کنند.

حال روحی و جسمی ثریا و کودکانش بسیار وخیم بوده. ثریا حالت هذیان و بیهوشی داشته و تقریبا نیمه جان بوده است. بالاخره به زاهدان می‌رسند و بناست که مردان به خانواده‌هاشان بپیوندند. اما تنها ۲ موتور بازمی‌گردد و شوهر ثریا بین آن‌ها نیست.

ثریا توضیح می‌دهد که به آنها می‌گفتند مردان‌شان، بعضی میان راه طاقت نیاوردند و پیاده شدند و خودشان می‌رسند و بعضی در راه افتاده‌اند و  زخمی شدند و بالاخره می‌رسند. فریاد و اعتراض فایده‌ای نداشته است. قاچاق‌برها به آنها جواب نمی‌داده‌اند. اگر هم چیزی می‌گفتند یا تهدید بوده یا ابراز ناچاری برای رها کردن مردان.

حالا، هم «عامر» و هم شوهر ثریا از دست رفته بودند. ثریا تشنج می‌کند و از ناحیه پا لمس می‌شود. قرار بر این بوده به زاهدان که رسیدند با عمه‌ی بچه‌ها تماس بگیرند اما حالا همه چیز ویران شده است.

ثریا می‌گوید یک مردِ مزاری (اهل مزار شریف) که در میان همسفران بود تنها شانس آنها بود، او یک بهیار بوده که توانسته بود ثریا را با مقدار دارویی که همراه داشته کمی سرپا کند. ثریا بالاخره با خواهر شوهرش تماس می‌گیرد. بعد از ۲ روز و ۱۶ ساعت پیاده‌روی، از دست دادن عامر و همسرش، دیدن مرگ و زخمی شدن هموطنانش، در نهایت در اسلامشهر با عمه‌ی فرزندانش ملاقات می‌کند. 

می‌گوید با خود قرار گذاشته بوده که به محض رساندن بچه‌ها به عمه‌شان، خود را «خلاص» کند. او دو بار اقدام به خودکشی می‌کند که شوهر عمه فرزندانش او را به بیمارستان می‌رساند؛ «دلم برای “عامر” پر می‌کشد [اشک می‌ریزد]، الان شوهرم کجاست؟ زندگی من یک بار تموم شده. دیگر منتظر مرگ هستم. اما به خاطر ترس از خدا و برای زندگی این دو بچه دیگر کاری [خودکشی] نمی‌کنم.»

امروز ثریا بالاخره کمی بهتر شده؛ با کمک و آشنایی یک انجمن حمایت از آسیب دیدگان تحت مشاوره است. و در یک کارگاه خیاطی کار پیدا کرده است. پسر کوچکش چند ماهی است که با لکنت حرف می‌زند و دخترش در کارگاه خیاطی که ثریا کار می‌کند وسط کار است و به تازگی کتاب گرفته و در خانه درس می‌خواند. ثریا دوست دارد آنها به مدرسه بروند. از شوهرش اما هنوز خبری نیست؛ «من که دیگر چیزی ندارم. زندگی من در راه ایران تمام شد … کاش بچه هایم زندگی کنند.»

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

پیام

  1. خدا از سر طالبان نگذرد چه خاطره ی غمگینی بود این ها که از هرات اینگونه وارد کشور میشوند یک زمانی هم وطن مابوده اند و استعمار و مرزکشی اجباری این بلا را سر این ها دراورده است وگرنه بعنوان هموطن ما با اسایش زندگی میکردنذ خدا به درد دلشان برسد و ارامش همیشه نصیب شان
    امیدوارم روزی شوهرش و پسرش را ببیند و خوشحال و خوش بخت باشند

  2. میدونیم زندگی برای این عزیزان سخته ولی ایران هم دیگر ظرفیت مهاجر ندارد. بروند جای دیگر. همین عزیزان در بیست سال آینده می‌شوند نسل اول ایران. باید بروند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا