خرید تور نوروزی

زنانی که از کارتن‌خوابی به سطل زباله خوابی رسیدند!

گوشه ای از داستان زندگی دو زن در خرابه های تاریک در گزارش شفقنا

اگر پای درد دل خیلی از زنان بی خانمان بنشینید، می فهمید که زمستان بدترین و تلخ ترین خاطره شان است، روزهای سردی که شما کنار بخاری یختان آب می شود، تازه اصل یخبندان کارتن خواب ها است. روزهایی که به خود می پیچیند و انتظار یک پتو خیلی از آنها را از پای درمی آورد.

به گزارش سایت شفقنا، «این روزها دیگر قصه پر از غصه زنان و دختران خیابانی در ایران به یک محله، شهر یا استان محدود نیست، تجمع زنان بی خانمان را در همه نقاط بی دفاع شهر از کنار اتوبان، پارک ها، امامزاده ها، ترمینال، زیر پل‌ها، مراکز پمپ بنزین گرفته تا حتی کنج سطل های زباله هم می توان مشاهده کرد.

جنس درد دل‌هایی که متفاوتند

وقتی پای صحبت های این تیره بختان روزگار می نشینی می بینی دردشان هم با درد ما آدم های معمولی فرق می کند. آنها دیگر دغدغه قسط، بیکاری، بی پولی، مدرسه فرزندان، هزینه کلاس های فوق برنامه، مسافرت، عروسی، خریدهای ماهیانه، میهمانی و صدها دل نگرانی هایی که ما روزانه با آن مواجه هستیم را ندارند.

آنها کارشان از این معمولی های روزگار گذشته است. این زنان به داشتن یک شناسنامه، یک زندگی بدون درد، بدون خماری و بدون جنایت قانع اند. در یک کلام بگویم آنها یک سقف برای خواب شبانه می خواهند.

همزمان با شروع شب های سرد پاییزی تصمیم می گیریم به سراغ زنان و دخترانی برویم که در سوز و سرمای این شب‌ها سرپناهی برای خواب ندارند.

ساعت ۱۱ و ۳۰ دقیقه شب است به سمت ضیاآباد اسلامشهر (تهران) راه می‌افتیم. تاریکی عمیقی است و اکثر جمعیت شهر خوابیده‌اند. تا رسیدن به آنجا حدود ۴۰ دقیقه زمان می برد. محله ای در دل حاشیه شهر با مردمانی که زیر پای زندگی له شده و زنانی که زندگی پوسیده و تیره خود را در بین خرابه های آن طی می کنند.

اینجا دیگر از سر و صدا، زرق و برق و هیاهوی شب های تهران خبری نیست. همه جا تاریک و خاموش است، زنانی که هر از گاهی از دل تاریکی خرابه ها و ساختمان های نیمه کاره نمایان می شوند و در چند ثاینه مثل اشباح در دل تاریکی شب گم می شوند.

به سمت ساختمانی نیمه کاره که کور سویی از نور در آن وجود دارد می روم با صدای بلند می پرسم «کسی اینجا هست؟» سایه زنی را می بینم که سعی دارد از دور صدای من را تعقیب کند، سوالم را تکرار می کنم. خیالش از تنها بودن من راحت می شود و از همان فاصله دور می گوید اینجا جایی برای غریبه ها نیست.

نزدیک تر می شوم همه زندگی اش به یک زیرانداز، یک تکه کارتن، یک فلاکس چایی و چند بطری خالی نوشابه که بر روی خرابه ها پهن شده است خلاصه می شد. کارت خبرنگاریم را نشان می دهم می گویم قصد کمک دارم جلوتر می آید و با دقت تلاش می کند نوشته روی کارت را بخواند، با صدای بلند چند بار کلمه خبرنگار را خیریه می خواند.

مجددا می گویم خبرنگار هستم و برای بازگویی مشکلات شما اینجا آمده ام، باورش نمی شود، می گوید هر کی هستی باش برای ما دیگر مهم نیست رییس جمهوری یا یک بدبخت دیگر مثل خودمان، هر روز صدها نفر از امثال شما به بهانه هایی به سمت ما می آیند بعد از اینکه زندگی نداشتمان را زیر و رو می کنند، می روند و پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند.

بی حرمتی ها را که می بینم به خانه اولم برمی گردم

خودش را فریبا ۴۸ ساله معرفی می کند، زنی قدبلند و باصدایی زمخت که یک دستش به علت خودسوزی نيمه فلج شده است، تنها چند دندان در دهان دارد. صورتش سياه، لاغر و کبود است.

می گوید همه زندگیش در یک کیسه پلاستک جا می شود گاهی همین یک کیسه را می زند زیر بغلش و به داخل شهر می رود تا ببیند دنیا دست کیست، اما آنجا بی حرمتی ها، تمسخرها و ترحم ها را که می بیند، فرار می کند و دوباره سر خانه اولش یعنی به همین خرابه ها و ویرانه های حاشیه شهر پناه می آورد.

می گوید دو ماه می شود که به این خرابه ها پناه آورده است قبلا در بوستان یا پارکی بساط می کرد و شب را به صبح می رساند. اما خوب دیگر طاقت سرمای شب را نداشتم اینجا درست است که در و پیکر درست حسابی ندارد اما حداقل سقف نصفه نیمه ای است که او را از باد و باران محافظت می کند.

فریبا که گویا خودش پرسش های من را از حفظ می داند بی آنکه چیزی بگویم می گوید؛ من اینجا تنها نیستم داخل هر کدام از این خرابه ها زنان و دخترانی با شرایط من هستند که برخی از آنها حداقل سال ها است که اینجا زندگی می کنند و یک جورایی خانه آنها محسوب می شود.

ما حتی تاریخ مصرفمان برای تجاوز نیز گذشته است

می پرسم نمی ترسی شب های به این سیاهی و تاریکی تنها در این ویرانه ها می مانی و می خوابی، می گوید؛ ما چیزی برای از دست دادن نداریم، بالاتر از سیاهی رنگی نیست، ما مرده ایم فقط راه می رویم، از چی بترسیم، از تجاوز، از دزدی، از فقر.

همه اینها را که ما سال ها است تجربه می کنیم حتی بسیاری از مردم وقتی می بینند ما اینجا زندگی می کنیم از ما می ترسند و به ما نزدیک نمی شوند، لابد فکر می کنند اگر دست بزنند هزار جور بیماری به آنها انتقال می کنیم. می دانید حتی تاریخ مصرف ما برای تجاوز هم گذشته است.

فقط هر از گاهی از ترس اینکه شب ها خفتم نکنند و پولی که در طول روز از ضایعات بدست آوردم را از من نگیرند مجبور می شوم از پشت دیوارهای شکسته مراقب اطراف باشم. چون به محض اینکه بخواهم و استراحت کنم خفتم می کنند و همین چند تیکه وسایل یا لباسی که به تن دارم را هم از دست بدهم.

فریبا می گوید: از ساعت ۱۲ ظهر تا ۱۰ شب در خیابان ها می چرخم و کنار سطل های آشغالی پرسه می زنم تا هر ضایعاتی که به چشمم می خورد را بردارم. ضایعاتم ‌را صبح همین انتهای خیابان می‌فروشم از پولی که بدست پول یک گرم مواد می خرم و با مابقیشم چیزی برای شام یا نهارم تهیه می کنم.

چند متر آن سمت دیوار، اکرم زنی درشت هیکل با دختری جوان زندگی می کند، خودش می گوید از تهران به اطراف فرار کرده است، به مدت ۴ سال در محله های شوش و دروازه غار به قول خودش “ساقی” بود. مواد می فروخت و از کار و بارش راضی بود. می گوید گول دختر جوان را که از اطراف نسیم شهر به تهران فرار کرده بود را خورده است. بعد از مدتی هم که پاگیر ضیاآباد می شود، فکر می کند مشتریان سابقش را از دست داده و حوصله از صفر شروع کردن را ندارد.

اکرم که به نظر می آید سردی و گرمی روزگار را چشیده است می گوید از ۴۵ سالگی که همسرش به جرم فروش مواد حکم حبس ابد گرفته است، درگیر این کار شده و ۱۲ سال است زندگیش را کف دست گرفته و این خیابان و آن خیابان می رود. البته در این میان صیغه مردان هوس باز زیادی شده که از این صیغه جز تحقیر، تجاوز و سواستفاده چیزی حاصلش نشده است.

اکرم می گوید: سوز سرمای شبانه امانم را بریده است با اینکه توانستم دو تا پتوی کهنه جور کنم تا در کنار سمیرا شب ها را صبح کنیم اما باز هم بعضی شب ها از سوز سرما خواب به چشمانمان نمی آید.

چششم را باز کردم دیدم منم معتاد شدم

او آهی می کشد و از گذشتش می گوید گذشته ای که به قول خودش جز اعتیاد، خیانت و تباهی چیزی برایش به ارمغان نیاورد. ادامه می دهد؛ شوهرم بهم خيلی خيانت کرد تازه چند ماه نبود که عروسی کرده بودم، متوجه شدم یک هووی دیگر دارم. از همان روزهای اول زندگیمون هم سعی می کرد با مواد با من تفریح کند. تا اینکه چشمم را باز کردم دیدم منم معتاد شدم. دعواهام سر مواد کشيدنش بود.

پرستار بود تا اینکه شغلش را هم از دست داد، مجبور شدیم برای تامین مخارجمون به فروش مواد روی آوریم. اول قرار بود فقط روزی چند گرم بفروشیم تا با پول آن هر دو تامین شویم تا اینکه طولی نکشید که شوهرم به مواد فروش عمده تبدیل شد آخر سر هم اینجوری سر خود را به باد داد و من هم بدتر از قبل آواره خیابان ها شدم.

نام دختر جوان را می پرسم می گوید اسمش سمیرا است ۳۳ سال دارد. سمیرا جوان است اما چیزی از جوانی‌اش نمانده. جوانی‌اش مخفی شده پشت لباس‌های خاکی و آشفته‌اش، پوست غبار گرفته و دستان خشک، متورم و زخمی‌اش که با آنها لیوان چایی تعارف می کند.

شب ها در سطل های زباله می خوابیدم

می گوید ۲۴ سالگی با علی از طریق اینستاگرام آشنا می شود. دوستیشان دو سالی به صورت مجازی ادامه پیدا می کند. آخر سر هم با وجود مخالفت خانواده از شهرکرد فرار می کند تا به تهران بیاد و با علی ازدواج کند. اما بعد از ۴ ماه رابطه و هم خانگی، یک روز صبح می بیند اتاقی که علی در جنوب شهر به عنوان خانه مجردی اجاره کرده بود تخلیه است و برای همیشه گم و گور شده است.

او می گوید؛ آن زمان که علی گذاشت رفت من حامله بودم نمیدانم چند ماهم بود به نظر می آید دو یا سه ماهه بوده باشم. چاره ای نداشتم که زمین و زمان را به هم بدوزم تا خبری ازش بگیرم. اما او آب شده بود و زیر زمین رفته بود.

سمیرا می گوید؛ وقتی علی رفت نه جایی برای خواب داشتم و نه پولی برای خوراک، تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستانی که جدیدا با او آشنا شده بودم به جمع آوری ضایعات روی آوردم .شاید باورتان نشود اغلب شبها از ترس، گونی زباله ها را کف سطل آشغالی های خالی پهن می کردم تا بتوانم چند ساعتی را به صبح برسانم.

از سرنوشت بچه سه ماه اش می پرسم می گوید؛ نمی دانم چه بلایی سرش آمد فقط یک روز صبح که در سطل زباله خوابیده بودم بیدار شدم دیدم خونریزی شدیدی کردم، متوجه شدم بچه ام سقط شده و بعد از آن نیز خبری از بچه نشد.

به گزارش شفقنا؛ قطعا این اولین بار نیست که از زنان و دختران بی سرپناه در رسانه ها می نویسیم و می خوانیم و آخرین بار هم نخواهد بود. اما به تصویر کشیدن درد و رنج آنها که شب های سرد و تاریک را در خیابان ها سحر می‌کنند، آسان نیست.

هیچ کدام از ما نمی توانیم احساس زنان شب گردی که در سرمای شب خسته و گرسنه از کنار خونه‌های گرم و چراغانی رد می شوند، اما در هیچ کدام از هزاران، هزار خانه روشن و نورانی جایی برایشان وجود ندارد، درک کنیم. زنانی که چشم به آسمان تاریک می دوزند تا خورشید طلوع کند و روبه روی آفتاب بنشینند و گرم شوند.

این زنان و دختران همگی، گذشته و حال مشترکی دارند اینجا کسی بر دیگری برتری ندارند. وقتی پای حرف هایشان می نشینی نه پول می خواهند، نه کار و نه غذا، آنها تنها یک چیز می خواهند، یک «سقف» یا یک «سرپناه شبانه».

همین قدر رنج آور و همین قدر تلخ!«

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا