به وقت تغییر | محمدرضا تاجیک
محمدرضا تاجیک، نظریهپرداز و استاد دانشگاه، در یادداشتی که برای انتشار در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
یک
دکتر ژیواگو شاعری پر رمز و راز و ایدئالیستی حساس و پزشکی است که جان مردم را نجات میدهد و به معنی باشکوه و زندگی دوباره در عشق پی میبرد.
یوری ژیواگو، قهرمان رمان، در کودکی والدینش را از دست میدهد و در خانوادهای تحصیلکردۀ یهودی روسیمآبشده بزرگ میشود. یوری با تانیا که در کودکی به فرزندخواندگی خانوادهای درآمده است، ازدواج میکند.
یکسلسله حوادث عجیب و غریب باعث آشنایی یوری با زن جوانی میشود به نام لارا که عشقش را به جان میخرد. دکتر یوری ژیواگو، علاقهای به سیاست ندارد و اشتیاقی به شرکت در انقلاب از خود نشان نمیدهد. با این حال، انقلاب او را به همراه خانواده و معبودش به درون گرداب عظیم و غمانگیز خود فرومیکشد. سرنوشت فقط به او فرصت میدهد تا در کنار لارا چندهفتهای را به خوشی سپری کند، ایامی که او در «مامنی»، روستایی که آن دو برای فرار از آشوب پیرامونشان به آنجا گریختهاند، «اشعار یوری ژیواگو» را میسراید.
اندکی بعد، جنگ داخلی باعث جدایی آنان میگردد. لارا، در فکر مهاجرت از روسیه است، برای همیشه از زندگی دکتر ژیواگو خارج میشود. یوری نیز، بارها در آستانۀ مرگ قرار میگیرد، اما بنا به مشیتی نجات مییابد.
در فصل اندوهبار آخر کتاب که به دوران سیاست جدید اقتصادی در سالهای 1920 روسیه بازمیگردد، یوری مریضحال و ناشناس فکر میکند که از پنجرۀ اتوبوس پر از مسافر، لارا را در پیادهرو خیابان دیده است. او، سعی میکند برای دیدن لارا، با عجله خود را به او برساند که دچار حملۀ قلبی میشود و چشم از جهان میبندد.
پس از مرگ یوری ژیواگو، دوستانش که از بازماندگان جنگ و دوران وحشت هستند، با تنها فرزند یوری و محبوبش لارا، دیدار میکنند، دختری به نام تانیا که در پرورشگاهی، در کنار روستاییان و به دور از فرهنگ دنیای متمدن بزرگ شده است. تانیا، از این فرصت محروم بوده که وارث سنت آزادی اندیشه، معنویت و خلاقیتی باشد که پدرش از آن برخوردار بود.
نویسندۀ کتاب (پاسترناک) از عاقبت کار تانیا چیزی بهما نمیگوید. حال و روزگار آن دختر در رمان، خواننده را به شک میاندازد که آیا تداوم فرهنگی روشنفکران روسیه بهصورت جبرانناپذیری درهمشکسته است. (ولادیسلاو زوبوک، بچههای ژیواگو، صص 43-44)
دو
آیا حکایت اصحاب قدرت و مردم امروز ما، شکل دیگری از حکایت دکتر ژیواگو و دخترش نیست؟ آیا انقلابیون دیروز ما، با انبوهی از فرزندانی همچون «یوری» و «لارا»، یا نوعی گسست رادیکال با جامعۀ مردمان مواجه نیستند؟ چرا، بیتردید چنین است.
شاید یک دلیل این باشد که ایران، در تاریخ اکنون خود، یکبار دیگر شاهد نوعی مومیاییشدن و انجماد نظام اندیشگی است. در این دوران، هیچگاه امکان تجربۀ رخداد «گشت از خویشتن» یا هستیشناسی انتقادی خویش و خروج از نازایی تبآلود اندیشگی و صغارت خودخواسته و دگرخواسته، فراهم نگشته، و هیچگاه امکان محاسبۀ نفس یا محاکمۀ نفس ممکن نگردیده است.
کارگزاران نظام اندیشگی دینی-انقلابی، هنوز نتوانستهاند یا نخواستهاند به طرح پرسشی انتقادی و هستیشناسانه از تاریخ اکنون و آنچه اکنون هستند، بپردازند، نتوانسته یا نخواستهاند نظم نمادین و رژیم حقیقت و دانش و قدرتی که آنان را دربرگرفته را به مسئله و مشکل تبدیل کنند، نتوانسته یا نخواستهاند خانۀ اندیشۀ خویش را بر آتشفشانها بنا کنند، از آنچه هستند فاصله بگیرند و تخطی و امتناع کنند، اندیشه و اندیشیدن را بهمثابه رهایی فهم کنند، نقد را بهمثابه هنر کمترحکومتشدن، درک کنند، تامل و تفکر را چنان هنر سرکشی فکورانه و هنر نافرمانی اختیاری و یک امر زیباشناختی که متضمن خلق و آفرینش است، درک نمایند، با زمان و زمانۀ خویش معاصر باشند و رخدادهای دوران خویش را لمس و درک و فهم کنند، علیه خودِ استعلایی و فراتاریخی خویش طغیان و عصیان کنند، وفاداری به اندیشه را همان خیانت و عبور از آن درک کنند، خویشتن را به صورت و سیرت سوژۀ خودآیین بیافرینند و بهگونهای بازاندیشانه به اعمال خویش جهت دهند، خود را از ساختارهای تایید و تصدیق و دانش، قدرت و اخلاق برهانند، از ارادۀ معطوف به حقیقت، در مقام نوعی مشکل و مسئله آگاه شوند، روزگار خویش را بهشیوهای سلبی و منفی فهم کنند، یعنی با اندیشیدن به روزگار خویش، بلافاصله ترغیب شوند که از آنچه هستند، فراروند.
و نیز، نتوانستهاند سوژه را بهمثابه لحظهای گذرا در تاریخ فهم کنند که همچون چهرۀ نقششده بر شنهای ساحل بهزودی با موج زمان محو خواهد شد و چیزی از آن باقی نمیماند، جز فرایند دائمی خلق و ابداع خود.
و در یک کلام، نتوانسته یا نخواستهاند از راه بازسازی تاریخی هستیشان در زمان حاضر – یا نقد واساختی آنچه اکنون هستند و دگرگونهخوانی سنت اندیشگیشان، در راه بلوغ و خودآیینی گام بگذارند، لذا بهتصریح فوکو، در گذر و گذار این دوران فشرده، نتوانستهاند به بزرگسالانی بالغ بدل شوند.
سه
شاید موثرترین راه برونشد از این انجماد و سترونی و تصلب، آن باشد که اصحاب قدرت بگذارند آنچه اکنون به نام نظم و نظام انقلابی-دینی تجربه میشود، به بیان هگل، با انتقاد از خویش، اعتماد و اطمینان به خویش را بازیابد، و از رهگذر غلبه بر خویش، خویش را فعلیت بخشد، و شرایطی ایجاد شود که این نظم و نظام بتواند از «خود بهمثابه امر واقع و امر نمادین» فاصله بگیرد، پرسش کند، و خویش را به صورت و سیرت دیگر تغییز دهد.
تردیدی نباید داشت که به محض «پرسش از خود»، صلبیت و انجماد اندیشۀ کنونی، از هم میگسلد و امکانهای منفاوت و تازهای از «اندیشیدن» گشوده میشوند. اما هر آغازی در مسیر متفاوتاندیشیدن، در گرو آزادی است: آزادی در کاربرد عقل خویش در امور همگانی و تمام و کمال، و پذیرش این مهم که تحقق چنین امری جز با قرارگرفتن در منزلت پارسیا، و نه خطیب و سخنور، ممکن نمیگردد، زیرا پارسیاستس، کسی است که با راهنمایی دیگران میکوشد آنها را به استقلال و خودآیینی رهنمون شود، در مقابل، خطیب و سخنور بر طبل وابستگی و قیمومیت مخاطبانش همواره میکوبد.
امروز، انقلاب بیش از همیشه به انقلاب نیازمند است. به بیان دیگر، انقلاب و نظام انقلابی تنها با پوستانداختن میتواند پوست خود را نجات دهد.
انتهای پیام