خرید تور نوروزی

یادداشت مهدی جامی به یاد ابراهیم نبوی | می‌دانست که دیگر نمی‌شود خندید

مهدی جامی، روزنامه‌نگار و نویسنده‌ی ایرانی مقیم خارج در یادداشتی به یاد ابراهیم نبوی نوشت:

می‌دانست که دیگر نمی‌شود خندید

مرگ داور بر سر همه دوستانش آوار شد. گرچه همه کسانی که از نزدیکتر او را می شناختند با افت و خیزهای حال و روحیه او آشنا بودند و از افسردگی هایش شنیده بودند ولی کمتر کسی گمان می برد که او دست به چنین انتخاب تلخی بزند. همیشه دست و ذهنش پر بود از کار و ابتکار. آدمی که ابتکار دارد به پایان نمی رسد. ولی حوصله داور از ابتکارهایش عقب مانده بود. ذهنش می جوشید اما تن و جانش نمی کشید. اطمینان دارم تا آخرین روز هم به کار تازه ای فکر می کرده است.

فقط تازگی اما آدم را نجات نمی دهد. تازگی بخش مهمی از حیات است. بدون تازگی آدم می میرد. و داور تازه بود. هیچ وقت نشد با او حرف بزنم و طرح و ایده تازه ای نداشته باشد. متعهد بود به ایران. به آبادی ایران. به آینده ایران. خیلی خوب می نوشت و خیلی خوبتر می دانست و معرفت داشت به چیزی که می نویسد. آدم باسوادی بود. کلمه را می شناخت. پیچ و تاب کلمات را می شناخت. مهارت زبانی اش فوق العاده بود. دانش ادبی اش معرفت تاریخی اش درک اجتماعی اش فهم سیاسی اش و تجربه های کم نظیر و موقعیت سازی های بی نظیرش از او شخصیتی یگانه ساخته بود. خودش بود. خود خودش. پروژه کس دیگری نبود. آدم دسته و گروهی نبود. اجیر این و آن نبود. قلم به مزد نبود. عقیده داشت. ایمان داشت. هدف داشت.

هنوز پرونده ای که برای تاسیس تلویزیون نوشته پیش من است. من از اینجا با او آشنا شدم. اهل طرح و برنامه ریزی بود. در ایران هم بود. در راه اندازی نشریات بسیاری کمک کرده بود. ایده داشت. بلد بود آدم جمع کند. استعدادها را می شناخت. به جوانترها میدان می داد. نیروبخش بود و خودش سرشار از نیرو و انرژی بود. وقتی بحث رسانه فارسی در هلند پیش آمده بود طرحی برای تلویزیون داده بود. وقتی طرح شکسته شد و نهایتا به راه اندازی رادیو زمانه رسید با هم آشنا شدیم. فهرست کارهایی که برای زمانه کرده اعجاب آور است و نشان آن جوششی که داشت. برنامه موسیقی می ساخت. برنامه تاریخی می ساخت. رادیو تاکسی داشت. و بعد هم به طنز ویدئویی رسید. تصور خیلی ها این بود که کلی بودجه صرف کارهای او می شود و طعنه می زدند. اما واقعیت این بود که داور با کمترین بودجه بیشترین کارها را می کرد. درست مثل خود زمانه. مساله پول نبود. میدانی بود و فرصتی برای اینکه بگوییم به قول داور دست ات را از دهانم بردار! بگذار حرف بزنم! بگذارید زندگی کنیم. و ما زندگی می کردیم. تنها رسانه ای بودیم که ارتباط وسیعی با داخل ایران داشتیم. تنها رسانه ای بودیم که در سی شهر ایرانی نشین در دنیا همکار داشتیم.

داور از بروکسل هر هفته می آمد برنامه هایش را ضبط می کرد و می رفت. مثل عباس معروفی که از برلین می آمد. مثل دیگرانی که از فرانکفورت و پاریس و گوتنبرگ و شهرهای دورتر و نزدیکتر می آمدند. از جمع نیرو می گرفت. با جمع خوش بود. زمانه او را یاد تحریریه های مطبوعات ایران می انداخت. و با هم سفر رفتیم. چه در دوره زمانه و چه بعد از آن. دنبال دیدن آدمها و جلب اسپانسر طرحها. هر جا بودیم بحث بحث رسانه بود. و اینکه چطور یک قدم جلوتر برویم. استقلال مالی پیدا کنیم. پیش از آنکه زمین مان بزنند.

اول بار که اسمش را شنیدم طبعا با طنزهای مطبوعات اصلاح طلب دهه ۷۰ بود. اما وقتی در جریان افشای قتل های زنجیره ای و ماجرای سعید امامی نوشت «آیا خودکشی امامی کار واجبی بود؟» اسمش در ذهنم ثبت شد. صراحتش و جسارتش یگانه بود.

به دانشنامه ای که برای تاریخ طنز پارسی نوشته بود خیلی اشاره می کرد. مفتخر بود که این کار دارد به سامانی می رسد. از خواندن کتاب «دموکراسی انجمنی» خیلی ذوق کرده بود. باعث آشنایی من و کمال آذری شد که کاری با همین مضمون به انگلیسی نوشته بود و بعد به فارسی تازه ترجمه شده بود. چندین جلسه درباره کتاب او و کتاب من بحث های خصوصی آنلاین داشتیم. و او مصاحبه بلندی کرده بود با آذری درباره ایده های او و آینده ایران که منتشر شد: چه باید کرد؟

اهل مصاحبه بود. از بس آدم شناس بود. رسانه شناس بود. موقعیت شناس بود. اگر موضوعی می یافت که ارزش ثبت داشت معطل نمی کرد. از ژانر گفتگو بخوبی استفاده می کرد. و در این گفتگوها ست که داور را فارغ از نقاب طنز می بینیم. آدمی که جامعه و تاریخ سرزمین خودش را می شناسد. تحلیل می کند. ایده دارد. و مهارت های روزنامه نگارانه.

داور روزنامه نگار بود اساسا. به همه معانی. هم روزنامه می نوشت هم روزنامه راه می انداخت هم بلد بود گزارش بنویسد تحلیل بنویسد و هم راه گفتگو با مخاطب عمومی را می شناخت. رمز موفقیت اش هم همین بود. اما پشتوانه اش سواد ادبی بود. ادیب بود. اهل قلم بود. زیاد خوانده بود. فارسی را می شناخت. می توانست به سبک متون قدیم بنویسد و می نوشت. از این بابت پیرو مکتب دهخدا بود. آن دانشمند و ادیب طنزپرداز و میهن پرست.

و این میهن بالاخره داور را از پای درآورد. از بس دوری کشید از محبوب خود. چقدر گفت می روم و نرفت. مرتب به او می گفتند نیا! باید دل به دریا می زد و می رفت.

ولی فقط این نبود. غم غربت داشت. خیلی هم داشت. اما هنرش دیگر خریدار نداشت. بازار نداشت. می دانست که اوضاع آنقدر بد است که دیگر نمی شود به آن خندید. بستنی فروشی بود که در اوج گرما برق مغازه اش رفته بود. او بلد بود محقق باشد اما دانشگاهی نبود. بلد بود روزنامه نگار باشد اما در هیچ رسانه ای نبود. این اواخر کتاب خطی درست می کرد و می فروخت. یعنی دستنویس یکه و یگانه می ساخت و آن را مثل یک اثر هنری می فروخت اما به ثمن بخس. یعنی هیچ کاری برایش نمانده بود. و بازار هنرش هم که طنز بود کساد شده بود. و چون دیگر نمی توانست بخندد و بخنداند خودش را کشت.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا