مدل لباس دهه هشتادیها
اصغر ایزدی جیران، دانشآموختهی مردمشناسی، مطلبی با عنوان «اِستایل لَش مردمنگار و فهمیدن از لباس و بدن دهههشتادیها: ضرورت مشاهدهی مشارکتآمیز» در کانال تلگرامی خود نوشته است که متن کامل آن را در ادامه میخوانید.
«وقتی در کلاسها سخن از یکی شدن پژوهشگر مردمشناسی با مردمان مورد مطالعه به میان میآید، بهعنوان یک کلیشهی رشتهای، فورا ذهن دانشجویان به پوشیدن لباس عشایر میپرد. من در تحقیق خودم در میان عشایر طایفهی تَرَکَمه، چنین کاری نکردم؛ چون اساسا مردان ایلیاتی تُرک در دوران معاصر هیچ لباس مخصوص متمایزی به تن نمیکردند. با همان لباسهای زندگی شهری خودم بود که چوپانی میکردم، بهعنوان کرداری که اوج تکنیک مشاهدهی مشارکتآمیز را نشان میداد.
دهههشتادیها مثل عشایر جای ثابتی نداشتند، بل در کل شهر پخش بودند و میچرخیدند: در خانه، در خیابان، در ماشینها، در گذرها، در پاساژها، در کافهها و بسی جاهای دیگری که من خبر نداشتم. تنها یک امکان پیش چشم خودم میدیدم: پیدا کردن افراد یا اکیپهایی که حاضر به حرف زدن باشند. پیج اینستاگرامم، دوستان و دانشجویان یاری بسیاری کردند و میکنند تا با اشخاصی از این نسل گفتوگو کنم. اما…
من نمیتوانستم حد اعلای تحقیق را در همین مصاحبهها- هرچقدر هم که عمیق و باز باشند- بیابم.
چیزی که همواره در کارگاههای مردمنگاری بر آن پافشاری میکردم و از آن بهمثابه معیار جداکنندهی روش تحقیق مردمنگارانه از سایر روشهای کیفی یاد میکردم، داشت از دست میرفت. یک آدم ۴۱ ساله چگونه میتوانست «فرهنگ خیابانی» نوجوانهای ۱۳-۱۴ ساله یا ۱۷-۱۸ ساله را درک کند؟
صرف حرف زدن در مورد سبک زندگی یا استایل یا مدل زندگی هیچوقت نتوانسته بود من را قانع کند. ولی گویی در این پروژه، کار داشت به چیزی ختم میشد که آن را تکنیک فرعی و ثانوی مردمنگاری میدانستم: مصاحبه. هیچ جایی برای عملی کردن مشاهدهی مشارکتآمیز جدی وجود نداشت و این، مرا ناخشنود میساخت.
بعد از سپری شدن روز شانزدهم پژوهش، ساعتها حرف زدن با نوجوانها در مورد موضوعات مورد علایقشان- از موسیقی تا روابط دوستی، از مصرف تا فضای مجازی، از الهیات تا بدن- و ساعتها مشاهده کردن زندگی روزمرهی نسل به اصطلاح زِد در کافهها و سنگفرشهای میتینگ، هنوز نتوانسته بود من را وارد جوّ تجربهی زیستهی آنها بکند. تا اینکه کلیشهی «مردمشناسی که لباس عشایر میپوشد»، جرقهای در ذهنم زد.
اولین گام، احساس کردن بدن بود؛ و پوشش بدن، یکی از مهمترین مسیرهای تجربه. مد بسیار رایج این روزها در میان دهههشتادیهایی که با آنها حرف زده یا دیده بودم- چه پسر چه دختر- استایل «لَش» بود. برای اولینبار، اصطلاح «لش» را از زبان خود تینیجها شنیدم. مفهومی که هرچند بهطور ملموس در پوشش تجلی مییافت، اما حدس میزدم که باید یکی از عناصر کلیدی فرم زندگی شخصی و اجتماعی این نسل باشد.
پیراهن پارچهای فیت را کندم و «دورس» سفید مخملی را که دو سه سایز بزرگتر از اندازهام بود پوشیدم. جین ذغالی با عرض و طولی بزرگتر از اندازهام را جایگزین شلوار پارچهای راسته کردم. کلاه «کپ» نقابدار مشکی بر سر، و کفش ایر جردن بر پاها، استایل لش را کامل کرد. هنوز «اکسسوری» مانده بود.
هنوز آمادگی روانی استفاده از دستبند، گردنبند، گوشواره و انگشتر را نداشتم، چه رسد به اشکال عمیقتر خودتزئینی مثل پیرسینگ و تتو. همهی کلماتی که داخل گیومه بردهام را تا همین چند روز پیش نمیشناختم و این نشان میداد که من قرار بود چه شکاف فرهنگیای را به لحاظ وجودی پر کنم.
با تغییر لباس، از استایل زندگی پیشین استاد دانشگاهی خارج شده بودم و داشتم وارد دنیای جدیدی میشدم. اولین لحظات به تن کردن این لباس، تأثیری بر من گذاشت و فهمی در من ایجاد کرد که ساعتها مشاهده و گفتوگو طی این ۱۶ روز گذشته، ایجاد نکرده بود.
اما مهمترین تأثیر، این بود که به یکباره قلم تحلیلی من به راه افتاد و روی نوت موبایل قدم زد؛ چیزی که از پی نوشتار توصیفی بسیار، منتظرش بودم. غلیانی از مفاهیم تازه در ذهنم میتپید. گویی که دروازهای به سوی جهانی گشوده شده بود که تا پیش از این، فقط میتوانستم از دور و با فاصله شاهدش باشم و همین، قلم تحلیلی من را مسدود کرده بود. دورس و جین لش، مفهوم «راحتی» و شل شدن هنجارها را پرورد؛ کفش، مفهوم «سرعت» و زیستن طولانی در «خیابان»؛ و کلاه، مفهوم «قایم کردن فِیس» و «ابراز قدرت».
و بعد این ذهن جوالشده با لباس، به موسیقی پرید. حالا میتوانستم حس بگیرم؛ وقتی که تصور بدنی را میکردم که در این لباس، به رپ، راک یا متال گوش میدهد و ریتم و خلسه آغاز میشود؛ یعنی زندگی از نوع دیگر آغاز میشود. اینها همه درکهایی اولیه بود که توی لباسهای جدیدم در حالی که در ماشین خودم نشسته بودم رخ میداد. حالا نوبت آن بود که با همین لباس وارد جماعتِ لش بشوم. چیزی که در اولین حضور در یکی از گذرهای پاتوقشدهی شهر، برای خودم مایهی شگفتی بود، حالا در تن خودم بود.
امروز مثل روزهای قبل، از دور نمیایستادم؛ بلکه اعتماد به نفس آن را داشتم که به نوجوانهایی که به میتینگ هفتگی خیابانی آمده بودند نزدیکتر شوم. حالا میتوانستم از وجود مضطرب قبلی فاصله بگیرم و فیگورهایی از تسلط بگیرم: وقتی که چهار انگشت دستهایم را توی جیبهای تنگ جلویی شلوار جین گشاد میکردم، چهرهام خودبهخود جدی و مصمم میشد؛ وقتی نقاب کپ را عقب و جلو میکردم، این دیالوگ گفته میشد که «هی پسر! من میتونم هر کاری دلم بخواد بکنم»؛ و با کفشهای سفید جردنی، راه رفتنی «سبک»بال و پَرّنده.
درون ازدحامی از اجتماعِ میتینگی تینیجها در تبریز، مداوما میجوشیدم و میخروشیدم. جرأتی در رگهایم دویده بود. از سر سرور، میخندیدم و فرخنده بودم. قاطیشان شده بودم و این حسی لذیذ به من میداد. از ناخودی بودنی خلاص شده بودم که دفعات قبل اذیتم میکرد. با تغییر موضعی از شاهد و مشاهدهگر صرف به مشارکتکنندهی فعال، حالا داشتم محیط فیزیکی و اجتماعی را بهطور عمیقی ادراک میکردم.
این لباس بود که من را به جامعهای که بیش از ۲۰ سال از آن دور بودم، متصل میکرد. حالا در این لباس جدید، در میان غوغای دسته دسته لشپوش، فکر من هم تحریک شده بود. میتوانستم بفهمم که تفاوت و سیاست هویت این نسل بهطور عملی و ملموس از خلال لباس و بدن خلق میشود. درمییافتم که آنها با همین خودتزئینی است که توانایی لش کردن جهان شخصی و اجتماعی و فرهنگی را هم پیدا میکنند. و مهمترین نکته برای یک مردمشناس، لش کردن و تمامی دلالتهای آن، راهی بود برای زیستن.
آیا مانور من در لباس لش، یک بازیگری در صحنهی واقعی زیست اجتماعی دخترها و پسرهایی است که اینجا در جمعهای چندنفری سیگار میکشند و شوخی دستی میکنند و فحشهای رکیک میدهند، یا شکلی از جذب کردن است تا راهی به سوی درک حقیقی یک جهان باز شود؟ مثل ماری که از لابهلای «اِکیپ»های در حال حرکت میپیچم، حالا حتی طرز نگاه کردنها و چهره گرفتنها هم برایم معنا مییابند.
دو اکیپ از مقابل هم رد میشوند و من چشمان متعجب و کمی شرمگین و شوخ پسری را در هوا قاپ میزنم که برای چند ثانیه به «اِکس» (رابطهی سابق) خودش با موهایی آبی در اکیپ روبرویی گره میخورد. آنها که میروند وسط صحنه باز میشود برای دو دختری که سرعت قدمهایشان را کم میکنند تا فرصت «رِل» خوردن از یک اکیپ پسرانه- که ارزیابیشان از تیپ لش آنها در طول این دو ساعت بالا و پایین رفتن از گذر مثبت بوده- را از کف ندهند.
دیدن یا دیده شدن، ارزیابی کردن یا مورد داوری قرار گرفتن و در نهایت، برگزیدن یا انتخاب شدن، در وهلهی اول بر اساس استایل قابل رویت صورت میگیرد: ادراک بینایی. این جماعت، از میان غلغلهی فریادها و عطرها و دودهای پیچشی ویپها (سیگارهای الکترونیک)، از لباس و از فِیس طرف حس میگیرند.
و زندگی برای دهههشتادیهای متعلق به فرهنگ خیابانی، از حس گرفتنهای مکرر و مکرر تشکیل میشود. جهان باید هر چند روز یکبار با یک «نیو فیس»، تازه شود. از شوق و فرح و ذوق مشتعل در بدنها بهطور ژرفی میفهمم که اینجا میعادگاهی هفتگی است برای رهایی از «داریخما» (بیحوصلگی)یی که مثل خوره به جان این نسل افتاده است. پیوستن به اجتماعِ میتینگ، ولع و خواست سیریناپذیری است برای صید یک حس تازه و پیشبینیناپذیر. شاید استایل لش به من کمک کرده باشد اندکی به این حس گرفتنها نزدیک بشوم.»
انتهای پیام