خرید تور نوروزی

این سخن پایان ندارد موسیا…

صدیق قطبی، نویسنده، در کانال تلگرامی‌اش (عقل آبی) نوشت: «مولانا در دفتر چهارم مثنوی قصه‌ی موسی و فرعونیانِ قحطی‌زده را که به نفرین او گرفتار آمده‌اند، به تفصیل، شرح و بیان می‌کند.

از مزارع‌شان برآمد قحط و مرگ
از ملخ‌هایی که می‌خوردند برگ
عاقبت توبه می‌کنند و از موسی می‌خواهند که زمین خشک و لم‌یزرع را برایشان پر آب و علف کند. موسی دعا می‌کند و:

چند روزی سیر خوردند از عطا
آن دمی و آدمی و چارپا
چون شکم پُر گشت و بر نعمت زدند
وآن ضرورت رفت، پس طاغی شدند
چونکه مستغنی شد او، طاغی شود
خر چو بار انداخت، اسکیزه زند

آدمی همین است؛ وقتی کارش پیش رفت و گرفتاری‌اش بر طرف شد، همه‌ چیز را فراموش می‌کند. مثل شخصی که یک لحظه می‌خوابد و خودش را در شهری دیگر می‌بیند و شهر خویش را به‌ کلّی از یاد می‌برد. انگار نه انگار که سال‌ها در آن زیسته است:
سال‌ها مردی که در شهری بُوَد
یک زمان که چشم در خوابی روَد
شهر دیگر بیند او پر نیک و بد
هیچ در یادش نیاید شهرِ خَود

همچنان دنیا که حُلمِ نایم است
خفته پندارد که این خود دایم است
تا بر آید ناگهان صبحِ اجل
وا رهد از ظلمتِ ظنّ و دغل
خنده‌اش گیرد از آن غم‌های خویش
چون ببیند مستقَرّ و جای خویش

هر چه تو در خواب بینی نیک و بد
روزِ محشر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اندر این خوابِ جهان
گرددت هنگامِ بیداری عیان
(مثنوی معنوی، دفتر چهارم، تصحیح استاد موحد)

روایتی سخت اندیشه‌افروز از رسول خدا نقل است که فرمود: النَّاسُ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا (مردم در خوابند وقتی مردند بیدار می‌شوند.)
همان‌طور که شخصِ خواب‌بین بعد از بیداری رؤیاهای خود را -کم‌ و بیش- به خاطر می‌آورد، آدمی هم بعد از برخاستن از خوابِ مرگ اعمال و گفتار خودش را در برابر خود مجسم می‌یابد. و شاد از این که در موطن و خانه‌ی اصلی و حقیقی‌اش مستقر شده است. و بسا که به غم و غصه‌هایی که پیش از این در دنیا داشته است، خواهد خندید.

اما و هزاران اما! برخی هنگامی که از این خواب گران بیدار می‌شوند با وضعیتی عجیب دهشتناک مقابل می‌افتند: خود را در شکل و شمایل گرگ‌‌هایی می‌یابند که بر اعضاء و جوارح خویش چنگ و دندان فرو می‌برند و تکّه و پاره‌شان می‌کنند. اینها چه کسانی هستند؟ مولانا می‌گوید تویی که در پوستین این و آن می‌افتادی و یوسف‌صفتان را با زبان تلخ و گزنده‌‌ات می‌آزردی، اینک در برابر خویشتنِ خویش ایستاده‌ای:
از تو رُسته‌ست ار نکوی‌ است ار بد است
ناخوش و خوش، هر ضمیر‌ت از خودست
گر به خاری خسته‌ای، خود کِشته‌ای
ور حریر و قَز دَری، خود رِشته‌ای
(همان، دفتر سوم)

مولانا در اینجا به سخن مشهوری اشاره می‌کند که “خون نمی‌خُسبد” و تاوان و قصاص خود را می‌طلبد.
ای دریده پوستینِ یوسفان
گرگ برخیزی از این خوابِ گران!
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
می‌درانند از غضب اعضای تو
خون نخسپد بعدِ مرگت در قصاص
تو مگو که “مُردم و یابم خلاص”

این سخن پایان ندارد، موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا

برمی‌گردد به داستان موسی و حریصان لذت‌جو؛ و می‌گوید این‌ها را رها کن تا چند روزی در میان علفزار دنیا خوش باشند. لحاف نعمت بر سرشان بکش تا در بی‌خبری فرو روند و آن‌گاه از خواب برخیزند که کار از کار گذشته است: شمع مُرده و ساقی رفته!

پس فرو پوشان لحافِ نعمتی
تا بَرَدشان زود خوابِ غفلتی
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مُرده باشد و ساقی شده
(همان، دفتر چهارم)
‐———————————————–

توضیحات:
چونکه مستغنی شد او، طاغی شود: یادآور آیات ۶ و ۷ سوره علق؛ كَلَّا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَى، أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى. (حقّا كه انسان سركشى می‌كند همين كه خود را بى ‏نياز پندارد.)
اسکیزه زدن: چفتک‌پرانی کردن
حُلم: رؤیا
نایم: خفته، خوابیده
خَستَن: آزرده و مجروح شدن؛ خسته: زخمی
حریر و قَز: پارچه‌های لطیف، ابریشم
رِشتن: تافتن پشم و ابریشم
خو: خوی و عادت، خصلت
رده: گروه

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا