خرید تور تابستان

روایت حال و هوای تحریریه نشاط در روزهای آخر

به گزارش انصاف نیوز، امید ایرانمهر، یکی از اعضای تحریریه ی روزنامه ی نشاط که آماده ی انتشار بودند از حال و هوای تحریریه تا پیش از خبر مخالفت با اجازه ی انتشار آن نوشت:

ساعت که از ۱ بعدازظهر می‌گذره سرگیجه و سردرد شروع می‌شه. دلم صدای قیژ قیژ چای‌ساز روی میزو می‌خواد و ظرفِ غذای یخ‌کرده که همیشه دیر بهش می‌رسیدم. روزای اول ناهار می‌رفتیم رستوران سر کوچه اما وقتی اون کاغذای کذایی رو روی دیوارای تحریریه دیدیم تو چند دقیقه تصمیم گرفتیم نریم و دیگه نرفتیم. فرداش که شد حتی یه نفرمون هم نرفت، از همون روز معلوم بود یه تیم واقعی شدیم. اینطوری زیرزمین شد آشپزخونه و غذامون همون غذای سردی که هر روز دیر بهش می‌رسیدم اما بدجوری می‌چسبید.
ساعت ۲ شده و من رفتم تو خیالِ رسیدن به روزنامه. صدای آقای تاجبخش و مریم می‌پیچه تو گوشم که رو پرینت صفحه‌شون یه بحث جدی رو شروع کردن، نفیسه یادم می‌آد که همراه بالا و پایین کردنِ خبرا، سلام می‌کنه، مهرزاد که سرش تو گوشیه یهو متوجه حضورم می‌شه و دست می‌ده، و آقای توکلی هم که رفته جلسۀ گیومه و صندلیش خالیه… یک‌آن یاد ماجرای دلفینا افتادم. یاد نکته‌های ریزی که رو یه نصفه آ۴ می‌نوشت و به نوبت برامون می‌خوند و توضیحشون می‌داد.
ساعت از ۳ گذشته؛ انگار همۀ آلودگی هوای تهران رفته تو ریه‌هام. چند کیلومتر از دفتر دورم و دلم پرکشیده به اون طرف تحریریه. خانم موسوی و فاطمه و احمدرضا سرشون تو یه مانیتوره و دارن برنامه می‌ریزن یا متن یه خبرو با هم می‌خونن. اونطرف‌تر محبوبه و پرستو دارن سر یه موضوع اجتماعی گپ می‌زنن. مهران چند لحظه یه بار سرشُ از مانیتورش می‌آره بیرون، یه سر و گوشی آب می‌ده و دوباره می‌ره تو عالم خودش. نرگس چیزی به محبوبه و پرستو می‌گه و بحث جدی ادامه پیدا می‌کنه. همزمان صدای نسرین از اونور دیوار می‌آد که از «بچه‌ها» سوالی می‌پرسه و بعد سرو کله‌ش پیدا می‌شه بالا سر حمید و به یه چشم چرخوندن همه رو می‌بینه و جواب می‌طلبه. مهسا هم اون وسط یهو نمی‌فهمیم چطوری سرو کله‌ش بالا میز ما پیدا می‌شه و دربارۀ صفحه‌ای که می‌خواد دربیاره مشورت می‌خواد.

ساعت شد ۴. آقای علی‌نژاد می‌پرسه این گزارشو کی نوشته؟ دنبال نویسنده‌ست تا بهش بگه گزارشو خونده و نظرش چیه. می‌شنوم داره تعریف می‌کنه. گزارش مالِ نسرینه. نیستش که تعریفا رو بشنوه. مسعود و گلنسا دارن میز به میز می‌چرخن ببینن کسی عکس می‌خواد یا نه. ما هم که هنوز دقیقه نود نشده و خبرا نهایی نیست، پس فعلا هیچی نمی‌گیم:) خانم ابراهیمی داره از جلوی در سالن رد می‌شه می‌آد سلام کنه، منو که می‌بینه می‌گه خبر خوش فردا معلوم می‌شه. صبا اومده پیش نرگس داره یه چیزایی می‌گه، حمید مثل همیشه هدفونش تو گوششه، سینا هم کنارش نشسته و چند لحظه یه بار صدای خنده‌هاش ساختمونُ می‌لرزونه. اونطرف‌تر مهدی و احسان تو حیاط مشغول گپ زدن، حسین هم اومده و دارن گپ می‌زنن. اینجا در سرویس سیاسی لیلی اومده بهمون سر بزنه و از توی کیسه نایلونی جادوییش، میوۀ خشک تعارف می‌کنه. فریبا هم اومده احوالپرسی و سهمیۀ امروزشو از انبار خوراکی‌های روی کیس، برداره و بره. جلسۀ گیومه تموم شده. آقای توکلی منتظر خبرای کوتاه و گزارشاست. بسته‌های خبری رو رد کردیم و منتظر ویرایش و تصحیح موندیم.
ساعت شد ۵. آقای افشار اومده می‌پرسه صفحه‌تون در چه حاله؟ آقای شمس از توی راهرو رد می‌شه و بعد از چند دقیقه برمی‌گرده تو چارچوب در می‌ایسته می‌گه: «علما! اسلام قویه؟» انرژی عجیب و غریبش همه‌مونو سر ذوق می‌آره. حالا رقابت سر اینه که سیاسی زود‌تر ببنده صفحه‌شو یا بین‌الملل شروع شده. معلومه که ما برنده‌ایم. تا مریم بخواد عکس بذاره، حسین صفحه رو با سلطان شروع کرده. نفیسه می‌گه امید عکسا رو بذار برم اون یکی صفحه هم شروع کنم. فراهانی داره غر می‌زنه به جونمون. با گردنِ کج می‌رم پیش مقداد که عکسای دقیقه نودو بذارم. مقداد با خنده و شوخی رد می‌کنه ولی داره از دستم حرص می‌خوره.
ساعت از ۶ گذشته. صفحه که بسته می‌شه باز من و قاضی‌مُراد کل‌کل داریم سر ریزترین جزییاتش. صفحه‌بندا می‌گن گیر نده. ولی مگه می‌شه؟ مزۀ صفحه‌بندی تو نشاط به کل‌کل با بهروزه! (اسمش کوروشه ولی من از روز اول تا آخر بهروز صداش کردم).
حالا دیگه از ۷ گذشته ساعت. فکر می‌کنم اگه الان تو روزنامه بودم باید صفحه رو می‌بردم می‌دادم به خانم رستگار. الانه که بگن خبر تازه بدید برا زیر صفحه یک. دیگه طاقت ندارم. فکر می‌کنم الان تو روزنامه بودم دیگه باید صفحه رو نهایی می‌کردیم. امروز اولین روز بی‌نشاطیه. از [بزرگراه] مدرس سرازیر می‌شم پایین، [میدون] هفت‌تیر که می‌رسم انگار نفسم بند اومده، پیاده راه می‌افتم سمت [پل] کریمخان. زیرپل سمت راست می‌رم تو خیابون، از کنار انبار آتیش گرفتۀ کاغذ می‌گذرم، سر کوچۀ دوم باز مثل همیشه بوی قهوۀ وارطان پیچیده. با تردید می‌رم سمت در ساختمون، جلوی در که می‌رسم چراغُ می‌بینم که روشنه. کسی اینجاست؟ زنگ می‌زنم. چند لحظه می‌گذره و در باز می‌شه… اوایل این موقعا دیگه همه رفته بودن. فقط من مونده بودم و نسرین که از اینور تا اونور تحریریه با هم صحبت می‌کردیم. اون گزارشای بچه‌ها برای صفحات لایی رو می‌خوند و من برا گزارش فردا سرچ می‌کردم. بعدها حمید، سینا، مقداد و مسعود هم می‌موندن و این اواخر دیگه به هوای صفحه یک، آقای شمس، علی‌نژاد، خانم رستگار و قاضی‌مُراد هم تا دیروقت روزنامه بودن. مثل اون شب که مهرزاد هم تا ۱۱ شب نگه داشتن… 
امروز هم رفتم روزنامه اما هیچکدوم نبودید … نه صدایی بود، نه شوری … ولی رو تخته ی وایت‌بُردِ «اقتصاد» یکی نوشته بود: ما بازمی‌گردیم چون می‌دانیم یه روز خوب می‌آد …

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا