تولد دوباره دو ساعت قبل از اعدام
به گزارش انصاف نیوز، آرمان در گزارشی نوشت:
داشتم نماز قبل از اعدام را میخواندم که همه جا تاریک شد وبرق رفت، صداهایی شنیدم که فکر کردم توهم قبل از مرگم است ولی این صداها واقعی بود وهر لحظه بیشتر میشد. همه زندانبانها در چشم برهمزدنی رفته بودند ومن که منتظر مامور اجرای حکم بودم نمیدانستم که قهر طبیعت با مردم بم، عاملی برای زنده ماندنم شود و تولد دوبارهام مصادف با تاریخ مرگ 32 هزار شهروند دیگر باشد. اینها حرفهای حاجرضا امیریان است؛ محکوم به اعدامی که اجرای حکمش در سحرگاه پنجم دی بنا بود به زندگیش پایان دهد؛ موضوعی که خود او هم آن را پذیرفته و در فاصله چند ساعت مانده به مرگ با زبان شعر با خانواده و دخترش درددل کرده بود اما، خدا برای او و سرنوشتش تقدیری دیگر رقم زده بود. حاج رضا، اصفهانی سادهای است که با گوش دادن به حرفهایش گاه میتوان غم را در صدایش درک کرد و گاه شیرین سخن گفتن او سبب میشود همراه خندههایش با او بخندیم، اویی که در فیلم افراطیها هنگامی که در زندان اصفهان تحمل کیفر کرده است همبازی اکبرعبدی و ارژنگ امیرفضلی بوده است. قصه زندگی حاجی بهقدری شنیدنی است که درباره آن فیلمنامهای تهیه شده و اصغرفرهادی هم پیشنهادهای خود را برای بهتر شدن فیلمنامه ارائه داده و قرار است فیلمی با عنوان «شطرنج زندگی» در وصف حال او ساخته شود.
برایم پاپوش دوختند
او درمورد خودش که چه میکرده میگوید: معدندار بودم و در سال 76 در سفری که به مکه مشرف شدم و در کاروانی که با آن بودم، اسحاق جهانگیری وزیر وقت صنایع و معادن نیز حضور داشت و با این آشنایی به حوزه سنگ و معدن علاقه بیشتری پیدا کرده و نهایتا در زاهدان با دریافت مجوزهای مربوطه نسبت به بهرهبرداری از معدن سنگ اقدام کردم ولی، چون غیربومی و اصفهانی بودم مردم منطقه با ایجاد مشکلاتی مرا مجبور کردند تا با یکی از بزرگان محلی شریک شوم. حاجرضا از فشارهای محلی و مزاحمتهایی که در انجام کارش ایجاد شده سخن میگوید و با گلایه از این موضوع، شراکت با یکی از بزرگان محلی را تنها چاره خود برای خلاص شدن از این مزاحمتها میداند و میگوید: بعد از شراکت با شریک محلی، مشکلم با اهالی برطرف شد و کمکم فعالیتهایم توسعه پیدا کرد و فروش محصول تولیدی افزایش یافت بهگونهای که معدن ما دارای اعتبار شد و همین موفقیتها بود که کمکم شریکم را به طمع انداخت که با خریداری سهمم اداره کامل معدن را بهدست بگیرد ولی، چون من برای این کار زحمت زیادی کشیده بودم پیشنهادهای او را قبول نکرده و مخالفتهایم در نهایت سبب شد رابطه کاری ما به شدت تیره و تار شود. او آغاز شراکت را نقطه اول همه سختیهای زندگیاش میداند و ادامه میدهد: برای جلوگیری از بروز اختلاف حساب، کارگری محلی را استخدام کردم و از او خواستم عملکرد شریکم را در مواقعی که اصفهان بودم به من اعلام کند تا بدانم در غیابم چه اتفاقاتی در معدن رخ میدهد ولی، متاسفانه کارگر استخدامشده شناسایی و آنان با معتاد کردن او به هروئین اطلاعات نادرستی در مورد وضعیت معدن در اختیارم قرار میدادند. حاج رضا، با واگذارکردن عوامل گرفتاریش در زندان به خدا، با اندوه به بازگوکردن روز دستگیری خویش اشاره میکند و یادآور میشود: روزی قصد داشتم با ماشین خودم از معدن به سمت کرمان بروم که آنها با علم به اینکه با این ماشین خواهم رفت با جاسازی چهار کیلو موادمخدر شیشه در ماشینم و لودادن من به پاسگاه برایم پاپوش دوختند وهنگامی که به پاسگاه رسیدم ماموران در انتظارم بودند و در نهایت با مشخصات و آدرسی که داده شده بود موادمخدر در ماشینم پیدا شد و سپس دستگیر شدم و پایم شکست که به بیمارستان منتقل شدم. او میگوید: بعد از بازگشت از بیمارستان و در دادگاه تمام موضوع را برای قاضی تعریف کردم و او متقاعد شد که برایم پاپوش دوختهاند ولی وقتی پرسید چرا پایم شکسته گفتم که در حین فرار زمین خورده و پایم شکسته است که در این هنگام قاضی گفت که اگر نمیدانستی موادمخدر همراه داری پس چرا فرار کردی؟ دیگر جوابی نداشتم و قاضی نیز حکم به اعدام سه سال پس از زمان دستگیریام داد. حاج رضا با اشاره به اینکه در دادگاه حکم داده شد ساعت هفت صبح پنجم دی سال 82 به دار آویخته شوم، به راز و نیازهای خود در آخرین لحظات زندگی با خدا و سرودن شعری برای خانوادهاش به منظور وداع با آنان اشاره میکند و میگوید: در همان لحظات بود که زلزله بم رخ داد و نگهبانان زندان برای کمک به مردم زندان را رها کردند و رفتند و به همین علت، با فروریخته شدن بخشی از دیوارهای زندان، زندانیانی که موفق شده بودند درها را باز کنند با علم به اینکه من در سلول هستم وارد بند من شدند و با باز کردن پابند مرا از زندان بههمراه هزار و 100 زندانی دیگر فراری دادند. او با اشاره به اینکه نمیدانسته است چگونه درهای زندان باز شده و چرا زندانبانان در محل خدمت خود نبودند میگوید: برای اینکه دستگیر نشوم از میان کوهها به سمت شهر حرکت کردم درحالی که لباس زندانیان را به تن داشتم و وسیلهای بهجز یک دمپایی نداشتم وارد شهر شدم و تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده و چه مصیبتی در شهر به وجود آمده است. هیچکس در آن حال به این فکر نمی کرد که فردی با لباس زندانیان در کنار آنان چه میکند و من نیز دیگر نگرانی نداشتم که در این حال دستگیر شوم.
زندانی فراری که امدادگر شد
حاج رضا امیریان با بیان اینکه در آن لحظه به یاد آموزشهای امدادی که از گذشته آموخته بودم افتادم و به یاری افراد و مجروحان و خارج کردن اجساد اقدام کردم. به ثبت نامش به دلیل داشتن لهجه اصفهانی در میان نام امدادگران اعزام شده از اصفهان اشاره میکند و با خنده میگوید: موفق شدم به بسیاری از افراد و مجروحان خدماتی مانند بستن دست و پای شکسته، ممانعت از خونریزی و نیز نجات در زیر آوار مانده را ارائه کنم ولی، با گذشت یک روز با حضور ماموران این نگرانی را پیدا کردم که توسط پلیس دستگیر شوم و به این علت، با خودرویی که اجساد افراد را به باقرآباد کرمان میبرد از بم گریختم. او با اشاره به اینکه سرمای آن روزها هنوز در تنش باقی مانده است، به مصایبی که برای دورشدن ازکرمان کشیده بود اشاره میکند و با خاطری ملول از آن میگوید: هوای بسیار سردی بود و لباسی بر تن به غیر از لباس زندانیان نداشتم و به ناچار در وسط جاده ایستادم تا خودرویی متوقف شود و بتوانم تا آنجا که میشود خود را از زندان و بم دور کنم که در این میان یک اتوبوس از راه رسید و موفق شدم با متوقف کردن آن سوار بر اتوبوس به سوی پیرانشهر بروم. حاج رضا به کشیدهای که راننده اتوبوس به او به علت متوقف کردن اتوبوسش زده بود اشاره میکند و با بیان اینکه بسیاری از مردم نیز چون من در حال ترک بم بودند خاطرنشان میکند: بعد از اینکه به پیرانشهر رسیدم، به یک پارک وارد شدم ولی نگهبان فکر میکرد که معتاد هستم و مرا از پارک بیرون کرد و به بازار آنجا رفتم و برای یک شب کارتنخواب شدم.
یک ساندویچ زندگیام را نجات داد
امیریان که از روزهای سختی پس از فرار از زندان خاطرات زیادی دارد، به فشاری که گرسنگی بر او وارد میکرد اشاره میکند و با بیان اینکه مجبور شد بدون اینکه پولی داشته باشد به یک ساندویچفروشی برود و ساندویچ بخورد میگوید: بعد از اینکه ساندویچها را خوردم منتظر ماندم که صاحب آن به پشت میز برود تا نتواند مرا دنبال کند و در این لحظه پا به فرار گذاشتم ولی از بخت بد من نتوانستم فرار کنم و صاحب مغازه مرا گرفت، با وجود اینکه گفتم از زلزلهزدگان بم هستم و گرسنه بودم کسی حرفم را گوش نکرد تا اینکه فردی به دادم رسید و پول ساندویچها را حساب کرد. او اضافه میکند: این فرد که بلوچ بود با دیدن لباسهای زندان از من خواست سوار ماشین شوم و بعد از اینکه متوجه شد از زندان بم فرار کردهام درمورد زندانیهای دیگر سوال کرد و اینجا بود که فهمیدم یکی از همبندیهایی که داشتم از اقوام او بوده که با آشنایی داده شده به او، کمکهای بسیاری برای انتقالم به پاکستان کرد و مرا به خارج مرز منتقل کرد.
اماننامه رئیس قوه قضائیه و تنها زندانی فراری خود معرف
او با اشاره به اینکه مدتی در پاکستان به دامداری و چوپانی پرداخته است تا بتواند هزینههای زندگیش را تامین کند، میگوید: درهمین ایام بود که خانوادهام از رئیس قوه قضائیه اماننامه دریافت کردند و در نهایت با اطلاع یافتن از این موضوع که من تنها زندانی از میان هزارو 100 فراری زندان بم بودم که بهصورت داوطلبانه خودم را با یک درجه تخفیف و با حکم حبس ابد به زندان معرفی کردم ، بعد از 13 سال حبس در زندان مشمول عفو شده و شهریور سال جاری از زندان آزاد شدم. حاج رضا با بیان اینکه در همان روز، 10 زندانی دیگر نیز بودند که حکم اعدام داشتند ولی تنها من به زندان بازگشتم از سرنوشت دیگر محکومان خبر میدهد و میگوید: از مجموع 10 محکوم به اعدام در بم، من آزاد شدم، سه نفر دیگر دستگیر و اعدام شدند و مابقی نیز تاکنون فراری هستند.
عدالت اجرا شد
او به سرنوشت افرادی که منجر به دستگیری ناجوانمردانهاش شدند نیز اشاره میکند و با بیان اینکه عدالت در حق آنان اجرا شد، میافزاید: شریکم بعد از یک سال که دستگیر شدم بهدلیل درگیری قومی و قبیلهای با افراد دیگر کشته شد و کارگری که استخدام کردم تا مسائل معدن را به اطلاعم برساند نیز ناپدید شده و کسی او را ندیده است ولی من، امروز آزاد هستم و قرار است از زندگیام فیلمنامهای ساخته و در سینما ارائه شود که این را اجرای عدالت از سوی خدا میدانم. او با قدردانی از صبر همسر و خانوادهاش در دوران سخت گذشته به خانوادهها توصیه میکند: طلاق را اولین راه در مواجهه با زندانی شدن همسران خود ندانند و با ایمان به خدا و استقامت در مقابل سختیها، راهی برای آینده بهتر خود و خانواده خویش پیدا کنند
انتهای پیام