خرید تور نوروزی

نویسندگان بزرگ چطور با مرگ زندگی کردند؟

کیتی رویف، نویسندۀ کتاب «ساعت بنفش: نویسندگان بزرگ در پایان»، اولین‌بار در دوازده سالگی تا پای مرگ رفت. او در طول ذات‌الریۀ علاج‌ناپذیرش، به خواندن دربارۀ نسل‌کشی‌های تاریخ روی آورد. گویا خواندن دربارۀ مرگ دیگران باعث می‌شد تا وحشتش از مرگ تسلی بیابد. این دغدغه تا امروز با او مانده و در آخرین کتابش دوباره ظاهر شده است. کتابی دربارۀ چگونگی مواجهۀ نویسندگانی مثل ویرجینیا وولف، جان آپدایک، سوزان سانتاگ، زیگموند فروید و دیگران با مرگ.

سایت ترجمان به نقل از گاردین نوشت:یادم می‌رود چطور باید نفس بکشم. دارم کشیده می‌شوم زیر آب. رانندۀ تاکسی بغلم می‌کند و به اتاق اورژانس می‌برد، چون از حال رفته‌ام و مادرم نمی‌تواند یک آدم دوازده ساله را بلند کند.

جراح و پزشک آمریکایی، شروین تولاند، در کتاب چگونه می‌میریم؟۱ تأثیرات فیزیکیِ ذات‌الرّیه را این‌گونه توصیف می‌کند: «کیسه‌های هوایی بسیار کوچکِ موسوم به آلوئول متورم می‌شوند و به خاطر تورّم از بین می‌روند. در نتیجه، تبادل مناسب گازهای گوناگون مختل می‌شود، و اکسیژن خون کاهش می‌یابد درحالی‌که دی‌اکسیدکربن ممکن است به‌تدریج آنقدر افزایش یابد که ادامۀ عملکردهای حیاتی بدن دیگر میسر نباشد. وقتی سطح اکسیژن خون از یک نقطۀ بحرانی خاص پایین‌تر بیاید، مغز متعاقباً این کمبود اکسیژن را با مرگ سلول‌های مغزی نشان می‌دهد.»

یک نفر ماسکی روی صورتم می‌گذارد. شیرینیِ اکسیژن را مزه می‌کنم، انگار آسمان را مزه کرده باشم.

چهل‌ویک درجه تب دارم. در خانه، مادرم مرا در وان آبی پر از تکه‌های یخ گذاشته بود. در بخش مراقبت‌های ویژه، لوله‌ها یا مارهایی در بازوانم است؛ پرستارانی خوب یا بد دوروبرم هستند. یک انترن سوزنی را توی یکی از سرخرگ‌هایم فرو می‌کند تا سطح اکسیژن خونم را اندازه بگیرد. آنسوتر، روی تخت کناری، قلب یک نوزاد از حرکت باز می‌ایستد.

سه هفته بعد بیمارستان را ترک می‌کنم، اما کاملاً خوب نشده‌ام.

سرفه‌هایم خیلی بد است، به حیوانی می‌ماند که همراهم زندگی می‌کند و در تختم می‌خوابد. در بدترین روزها مادرم سعی می‌کند من را از مدرسه رفتن بازدارد تا در خانه بمانم، اما سرسختانه اصرار دارم بروم.

هر روز غروب تب می‌کنم، وقتِ شام، نوشتن تکالیف و حمام‌کردن می‌لرزم. تردید ندارم که تا ابد این حسّ و حال با من است؛ هیچ تصوری از دوران پس از تب وجود ندارد، یا اینکه اگر هم چنین تصوری وجود داشته باشد، کم‌رمق و باورنکردنی است، چراکه تب برای خودش دنیایی‌ست.

با لباس‌خواب و ملحفه‌هایی خیس از عرق، از خواب بیدار می‌شوم. عرق خجالت‌آور و شرم‌آور است، چیزی است که باید پنهان نگاه داشته شود؛ تب هم چیزی شرم‌آور است.

با دکترها مشورت می‌کنند، آنتی‌بیوتیک تجویز می‌شود. به بیمارستان می‌روم و از بیمارستان بیرون می‌آیم. پدرم که خودش نیز دکتر است، وقتی دکترهای دیگر صحبت می‌کنند، خیلی ساکت و آرام است. هیچ اسمی برای مشکلی که من بدان دچارم، وجود ندارد.

یک روز وقتی سرفه می‌کنم، توی دستمال خون می‌بینم. در دهانم مزۀ خون حس می‌کنم. می‌دانم که این یعنی دارم می‌میرم و بنابراین کار عاقلانه را انجام می‌دهم و به هیچ‌کس چیزی نمی‌گویم، نه به مادرم، نه به پدرم، نه به خواهرانم و نه به دکترم.

مادرم نقشه می‌ریزد و تلفن می‌زند و دست‌به‌دامان دوست‌ها و آشنایان دکترش می‌شود تا قرار ملاقاتی از یک متخصص ریۀ مشهور برایم جور کند. وقتی سرانجام می‌رسیم به مطب دکتر، مادرم توضیح می‌دهد که نمی‌توانم در خانه‌مان از چند پله بالا بروم بدون آنکه از نفس نیفتم. دکتر ازم می‌پرسد که حالم چطور است. هیچ چیزی در مورد خونی که در سرفه‌هایم هست نمی‌گویم. می‌گویم: «حالم خوب است.»

در همین اثنا، مشغول خواندن کتاب‌های عجیبی هستم. منحصراً کتاب‌هایی را می‌خوانم که دربارۀ نسل‌کشی است: پریمو لوی۲، الی ویزل۳، گزارش‌های دست‌اولی از نسل‌کشی ارامنه. اشتهای زیاد و بی‌پایانی برای این کتاب‌ها دارم، نه فقط برای مردمانی که می‌میرند، بلکه برای مردمانی که در تعداد زیاد می‌میرند، کتاب‌هایی دربارۀ مرگ کودکان، جنگ، قتل‌عام، اجساد برهنه در سنگرها. آن‌ها را یکی پس از دیگری می‌خوانم. کتاب‌ها را با چیزی شبیه میل و اشتیاق می‌خوانم. می‌خواهم مرگ کودکان را ببینم.

مادرم برای بیمارستان برایم لباس‌خوابی ابریشمی می‌خرد، چون پیژامه‌های نخیِ بیمارستان با آن سوراخ‌های بزرگ، نقش‌های رنگ‌رورفته و گره‌های کوچک‌شان روحیه را تضعیف می‌کنند. گروه انبوهی از دکترها و رزیدنت‌ها و دانشجویان پزشکی این لباس‌خوابِ سبُکِ مناسب برای ماه‌عسل را بالا می‌زنند تا یکی پس از دیگری به صدای ریه‌های اسرارآمیز من گوش دهند. من خجالت می‌کشم که جلوی جمعیتی از دکترهای جوان نیمه‌برهنه هستم.

یک خانوادۀ مسیحیِ پنطیکاستی به ملاقات هم‌اتاقی من که کودکی دیابتی است، می‌آیند. شمع روشن می‌کنند، و برای دفع شیطان شروع می‌کنند به ورد خواندن به زبان اسپانیولی، و یخ روی زمین پرت می‌کنند، یخ‌هایی که به‌طرز عجیبی وقتی به کف زمین اصابت می‌کنند، پرسروصدا هستند.

پرستار وارد اتاق می‌شود و سرشان فریاد می‌کشد که چرا در بیمارستان، و خصوصاً نزدیکِ اکسیژن من، شمع روشن کرده‌اند. شمع‌ها را فوت می‌کنند، اما به‌محض آنکه پرستار می‌رود، دوباره روشن می‌کنند. پیشنهاد می‌کنند که شیطان را از بالای سر من نیز دفع کنند و مادرم قبول می‌کند.

در مجلۀ ادبی مدرسه داستانی دربارۀ دختری در بیمارستان می‌نویسم. داستان با صدایی تمام می‌شود که دختر را نزد خود فرامی‌خواند: «پیش من بیا، ای دختر بادها». صدا او را به تسلیم شدن و بستن باروبندیل‌اش فرامی‌خواند؛ این صدا تقریباً می‌شود گفت چیزی سلولی است، چیزی در بدن دختر که به او می‌گوید از جنگیدن و تقلا دست بردارد و زیر آب برود. این قسمت داستان حالا چیزی را به خاطرم می‌آورد. اینکه چطور مرگ، این چیزی که دارید دربرابرش مقاومت می‌کنید، با آن می‌جنگید، و از آن وحشت دارید، ناگهان تغییر می‌کند و اغواگر و مسحورکننده می‌شود. همان‌طور که ویرجینیا وولف در تأملات شگفت‌انگیزش در در باب بیمار بودن۴ می‌نویسد، «بیماری اغلب نقاب عشق به چهره می‌زند و همان حقه‌های عجیب را به خدمت می‌گیرد».

در نهایت آزمایشی را باید بگذرانم که طی آن لوله‌ای را وارد گلویم می‌کنند و رنگ سفید داخل ریه‌هایم تزریق می‌کنند. این آزمایش قرار است به دکترها نشان دهد که آیا عفونت مزمن به حدّ کافی موضعی است که بتوانند عمل جراحی روی آن انجام دهند؟ در عکس رادیولوژی، به نظر می‌رسد که درختانی پوشیده از برف توی ریه‌هایم وجود دارد.

شب پیش از عمل، صدای نی‌انبان در راهروهای بیمارستان می‌پیچد. این صدا مرا می‌ترساند، خیلی بی‌ربط و بیجا، زیبا و مناسب برای سوگ. مادرم توضیح می‌دهد که پسرِ یک مأمور پلیس سرطان دارد و ادارۀ پلیس دسته‌ای از نی‌انبان نوازان را فرستاده تا برای او ساز بزنند.

عمل جراحی هفت ساعت طول می‌کشد. نصفِ یکی از ریه‌هایم را برمی‌دارند. در اتاق ریکاوری، با لوله‌ای در گلو، لوله‌هایی که از طریق سوراخ‌های کوچکی بین دنده‌ها ریه‌ها را تخلیه می‌کنند، و با لوله‌ای در دست، از زیر داروی بیهوشی شنا می‌کنم و سرم را بالا می‌آورم و سراغ مادرم را می‌گیرم. پرستاری می‌گوید «تو آنقدر بزرگ شدی که مادرت را صدا نکنی.»

خواهر بزرگترم دانشجوی پزشکی است. او از لوله‌ها نمی‌ترسد و کنار تختم می‌آید، چیزی که خوشحالم می‌کند. برایم قوطی قرمزی می‌آورد که حاوی کیک‌های کوچکی است که خودش درست کرده است. دوست صمیمی‌ام برای ملاقات به بیمارستان نمی‌آید. تصمیم گرفته است که دیگر با من دوست نباشد.

وقتی به خانه برمی‌گردم، بیست‌وهفت کیلو وزن دارم. آنقدر ضعیفم که یک در را نمی‌توانم باز کنم. موهای جلوی سرم ریخته است، بنابراین مجبورم همۀ موهام را بزنم. پدرم مرا به پیاده‌روی‌های آهسته در خیابان‌مان می‌برد، ولی هنوز نمی‌توانم یک بلوک را دور بزنم.

حتماً دربارۀ سربازانی که با بازگشت به زندگی شخصی مشکل دارند، چیزهایی خوانده‌اید. آن‌ها نمی‌توانند دوباره خود را در دغدغه‌های روزمره جا بیندازند: خواه قضیهْ پوشیدنِ کتِ زمستانی باشد، خواه رفتن به یک مهمانی، و خواه خوردن ناهار. آن‌ها مطلقاً و کاملاً غرق در دوران هولناک گذشته هستند؛ دائماً به سوی آن کشیده می‌شوند؛ عاشق آن هستند همان‌طور که شما عاشق کسی هستید که شما را آزار داده است: گذشته رهایشان نمی‌کند. درنهایت مهم نیست که آن دوران بهترین ساعات زندگی‌تان بوده‌اند یا بدترین آن‌ها؛ هیچ‌کدام از این مسائل موضوعیت ندارند و از سر راه برداشته می‌شوند: شما دوباره به سمت آن کشیده می‌شوید. بعد از ترخیص از بیمارستان، من چنین حسی دارم، اما نمی‌دانم چه اسمی باید روی آن بگذارم. برمی‌گردم به جاده‌ای از خانه: داستان یک دختر ارمنی۵.

موریس سنداک کنار آدم‌هایی که دوستشان داشت و رو به مرگ بودند، می‌نشست و آن‌ها را طراحی می‌کرد. به نظر بعضی افراد، این کار شاید منحرفانه و عجیب‌وغریب باشد، اما من کاملاً و به‌طور شهودی آن را درک می‌کنم. در واقع، من خودم هم دارم کاری شبیه این انجام می‌دهم. من دارم دربارۀ مرگ آدم‌ها می‌نویسم. نه مرگ کسانی که دوست‌شان داشتم، بلکه مرگ نویسندگان و هنرمندانی که به‌طور خاصّی به مرگ حسّاس و با آن اخت هستند، کسانی که با مسئلۀ مرگ در هنرشان، در نامه‌هایشان، در روابط عاشقانه‌شان، در رویاهایشان، کلنجار رفته‌اند. من آدم‌هایی را انتخاب کرده‌ام که به‌طرز جنون‌آمیزی فصیح و گویا هستند، کسانی که تخیلاتِ فراوان و خارق‌العاده یا سماجت روشنفکرانه دارند، کسانی که می‌توانند مواجهه با فناپذیری را طوری به کلام درآورند که بیشترِ ما نمی‌توانیم یا نخواهیم کرد. من نویسندگانی را انتخاب کردم که برایم معنای خاصی داشتند، کسانی که صداهایشان از پیش در سرم بودند، کسانی که رویکردشان به مرگ به‌نحوی از انحا غیرمتعارف و افراطی بود: الهام‌بخش یا حیرت‌آور، قهرمانانه یا خشمگینانه.

زیگموند فروید هنگامی که دردی طاقت‌فرسا سراغش می‌آمد، از مصرف هر چیزی قوی‌تر از قرص آسپیرین امتناع می‌کرد تا بتواند درست فکر کند، و درنهایت لحظۀ مرگ خود را انتخاب کرد. از طرف دیگر، سوزان سانتاگ تا آخر با مرگش مبارزه کرد و در عمق وجودش و به‌نحوی غیرعقلانی اعتقاد داشت که او یگانه استثاء قاعدۀ فناپذیری خواهد بود. سنداک در تمام طول حیاتش روی مرگ کار کرد، از طریق طراحی، ترس و وسواسش را رام کرد و درنهایت برای تسلای خویش رؤیای نقاشی‌گونِ زیبایی را از دل تخیل و خلاقیت رام‌نشدنی‌اش آفرید. جان آپدایک یک ماه پیش از مرگش، سرش را روی ماشین تایپش گذاشت، زیرا تایپ‌کردنِ آخرین شعرهایش دربارۀ مردن دیگر زیادی از حد دشوار شده بود و نزدیک بود تسلیم شود و دست از کار بکشد، اما بعد نیروی لازم برای تمام‌کردن آن‌ها را به دست آورد. دیلن تامس در واپسین روزهای عمرش، در یک میهمانی معشوقه‌اش را در طبقۀ پایین تنها گذاشت و به طبقۀ بالا رفت، در حالیکه تمام وجودش آمیزۀ بی‌همتایی از سرزندگی و خودویرانگری بود؛ به بیان خودش «در میان غل و زنجیرهایم همچون دریا به ترنم درآمدم».

در این مرگ‌ها لمحاتی از تهور، زیبایی، رنجِ به‌غایت بی‌حاصل، خودویرانگریِ بی‌حدوحصر، رفتارهای حقیقتاً وحشتناک، برون‌ریزی‌های خلاقانه، پاکبازی رادمردانه، خودشناسیِ به‌شدت دقیق، و وهم و هذیان‌های باشکوه وجود دارد. در این مرگ‌ها چیزهایی هستند که من هرگز نمی‌توانستم آن‌ها را حدس بزنم، نظریه‌پردازی یا پیش‌بینی کنم. و در امور جزئی، در جزئیاتِ عجیب و حیرت‌انگیز، شوخی‌ها و در اظهارنظرهای راحت و خودمانی است که یک داستان عالیِ دیگر روایت و به خواننده منتقل می‌شود.

چرا سنداک می‌خواست مرگ را بِکِشد؟ چرا آنی لیبوویتس آن آخرین عکس‌های جنجالی و حیرت‌انگیز را از سوزان سانتاگ درحالیکه دراز کشیده و در حال مرگ بود و پس از مرگش، گرفت؟ چرا مردمان عصر ویکتوریا از کودکان مرده‌ای عکس می‌گرفتند که در کالسکه یا روی زانوان کسی به حالت ایستاده قرار داده شده بودند؟ چرا رومانتیک‌ها ماسک مرگ می‌ساختند؟ همان‌طور که سنداک به‌طول کلی در مورد هنرش گفته است، «این کار را انجام می‌دهم، چراکه نمی‌توانم آن را انجام ندهم». «چیزی در من درست کار نمی‌کند.»

فکر می‌کنم اگر بتوانم یک مرگ را روی صفحۀ کاغذ ثبت کنم، چیزی را تعمیر خواهم کرد یا التیام خواهم داد. حس بهتری خواهم داشت. مهم‌ترین چیز همین است.

با یک اتاق شروع می‌کنم. اتاق فروید با در شیشه‌ای دولنگه‌اش که به روی شکوفه‌های درخت بادام باز می‌شد؛ اتاق دنج جان آپدایک در آسایشگاه اعیانیِ دنورسِ ماساچوست؛ آخرین اتاق سوزان سانتاگ در مرکز سرطان اسلون کترینگ؛ اتاق دیلن تامس در بیمارستان سنت وینسنت با آن چادر اکسیژنش؛ اتاق شلختۀ «مراقبت از آسایشِ» موریس سنداک در بیمارستان دنبری. خیلی واضح است که من به هیچ‌کدام از این اتاق‌ها تعلق ندارم.

این یکی از معدود تابوهای قدرتمند ماست. نولاند می‌نویسد «مرگ مدرن در بیمارستان مدرن روی می‌دهد، جایی‌که می‌تواند پنهان شود، از استیصالِ طبیعی‌اش پالوده شده، و درنهایت برای کفن‌ودفنی مدرن بسته‌بندی شود. اکنون ما می‌توانیم نه‌تنها نیروی مرگ را، که نیروی خودِ طبیعت را نیز انکار کنیم.» ما مرگ را آنطور نمی‌بینیم که مردمان قرون گذشته آن را می‌دیدند؛ مادری در حال زایمان در یک تخت‌خوابِ چوبیِ چهارستونی به رنگ قهوه‌ای سوخته، نوزادی که در ملحفه پیچیده شده و به انتهای راهرو برده می‌شود، کودکی که در تبِ مخملک می‌سوزد. ما چندان شاهد مرگ کسی در خانه‌مان نیستیم، و مرگ چیزی است که می‌توانیم آن را فراموش کنیم، آن را دور نگه داریم. اما کنجکاوی و هیجان خاصی نسبت به آن وجود دارد. سانتاگ زمانی نوشت که «اشتیاق برای دیدن عکس‌هایی که بدن‌هایی رنجور را نشان می‌دهند تقریباً به‌شدتِ میل به دیدنِ عکس‌هایی است که بدن‌های برهنه را نشان می‌دهند». او بر یک حسّ تقریباً هرزه‌نگارانه نسبت به مرگ تأکید می‌کند، نوعی میل به دیدن، چیزی که حسّ‌وحال کاری نادرست و بیمارگون را دارد.

خبرنگاری از لیبویتس در مورد عکس‌هایی پرسید که از لحظات نزدیک به مرگ یا اجساد انسان‌های نزدیک به خودش -سانتاگ و پدرش- گرفته بود، جواب داد: «می‌بینید که دارید برمی‌گردید به چیزهایی که می‌دانید. تقریباً شبیه یک نوع محافظت است. برمی‌گردید به درون خودتان. واقعاً کاملاً نمی‌دانید که دارید چه کار می‌کنید. من واقعاً این کارم را تجزیه و تحلیل نکردم. حس می‌کردم که به سمت آن کشیده و رانده می‌شوم.»

آیا این رانه چیزی به‌لحاظ جنسی غیرعادی و چشم‌چرانانه است؟ آیا چیز بیمارگونه یا عنان‌گسیخته یا کرکس‌مانندی دربارۀ آن صدق می‌کند؟ حتی اگر چنین باشد، کنجکاوی در این مورد طبیعی به‌نظر می‌رسد.

مشکل این پروژه این است که می‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند. مرگ‌های بسیار زیادی بودند که من می‌خواستم کار روی آن‌ها را شروع کنم: مرگ شادمانۀ ویلیام بلیک، جایی‌که او بلند شد و در تخت نشست و فرشته‌ها را دید؛ اونوره دو بالزاک که خودش را با کار فراوان و قهوه کشت؛ سقوط احتمالاً خودخواستۀ پریمو لوی از پله‌ها؛ تعهدِ سختگیرانه و بی‌رحمانۀ کریستوفر هیچنز به گزارش مرگش؛ فرو رفتن ویرجینیا وولف به زیر آبِ رودخانه به همراه سنگ‌هایی که درون جیب کتش حمل می‌کرد؛ فرانتس کافکا که مانند هنرمند گرسنگی‌اش۶ در آسایشگاه گرسنگی کشید؛ لئو تولستوی که زنش را ترک کرد و نزدیک ایستگاه قطاری در خانۀ رئیس ایستگاه مرد؛ حملۀ قلبیِ اسکات فیتزجرالد در هالیوود. همۀ آن‌ها به‌نظر می‌رسید که مرا به سوی خود می‌خوانند.

من تصاویر این مرگ‌ها را عمیقاً و به‌طرز عجیبی اطمینان‌بخش می‌یافتم. آن‌ها لبریز از زیبایی زندگی هستند، لبریز از قدرت ذهن الهام‌بخش و شوق‌برانگیزی که دارد با مسئلۀ مرگ کلنجار می‌رود. به‌نوعی این حکایات تا حدودی به این خاطر رهایی‌بخش، تسکین‌بخش و مسرت‌بخش بودند که آدم‌هایی که داشتم در موردشان می‌نوشتم زندگی‌های عالی و سرزنده‌ای را از سر گذرانده بودند که به‌طرز شکوهمندی پربار بود. در فشردگی واپسین لحظات زندگی، در شکل سرعت‌گرفتن و هجوم آوردن همه‌چیز به طرف آدمی، در این تراکم، چیز زیبایی وجود دارد، اگرچه خود مرگ زیبا نیست.

سنداک ماسک مرگ کیتس را داشت و از آن در یک جعبۀ چوبی نگهداری می‌کرد. علاقۀ زیادی به آن داشت. دوست داشت پیشانی آن را با محبت نوازش کند. من آن ماسک را دیدم و باید بگویم که بسیار زیبا بود. از خودم می‌پرسیدم که چرا باید کسی دلش بخواهد یک ماسک مرگ داشته باشد؟ ولی جواب را می‌دانستم. من هم به‌طریقی داشتم چیزهایی شبیه ماسک مرگ می‌نوشتم.

من خودم نیویورک پست را با عکس آن نوزاد مرده روی صفحۀ اولش نمی‌خریدم، اما چون روی میز کافی‌شاپ است، دارم خبر مربوطه را می‌خوانم و در صفحۀ چهارم هستم. خانوادۀ نوزاد با ماشین خودشان از نیوجرسی به نیویورک آمده بودند. پدر داشته در گردشگاه کنار استخرِ شیرهای دریایی در باغ‌وحش سنترال پارک عکس می‌گرفته، و مادرْ کودک شش ماهه‌شان، جیانا را در آغوش گرفته بوده که ناگهان شاخه‌ای سقوط می‌کند و نوزاد را می‌کشد. وقتی به پایان داستان می‌رسم، حس می‌کنم که جزئیات کافی در اختیار من قرار داده نشده است، اما دنبال چه جزئیات دیگری می‌گشتم؟ به چه جزئیات بیشتر دیگری ممکن بود احتیاج داشته باشم؟

من هم چند هفته پیش کودکم را به باغ‌وحش سنترال پارک برده بودم. آن ساعت شماته‌دار غول‌پیکر را با حیوانات و صداهای آن حیوانات نشان‌اش داده بودم، همان ساعتی که سابقاً وقتی بچه بودم آن را در گردشگاهِ اطراف استخر شیرهای دریایی می‌دیدم. پس خواندن مقالۀ نیویورک پست کیفیت افسون‌کننده‌ای داشت. آیا دارم به خودم می‌گویم که در جهانی که پر از شاخه‌های پوسیده در روزهای زیباست، نوزاد خود من در امن‌وامان در تخت سبزرنگی در طبقۀ پایین خانه‌ام خوابیده است؟ آیا سعی دارم ثابت کنم که این تراژدیِ به‌خصوص برای این نوزاد به‌خصوص روی داده است و درواقع به‌هیچ وجه هیچ ربطی نمی‌تواند داشته باشد به هرچیزی که به هرنحوی ممکن است برای بچۀ من اتفاق بیفتد؟ همان‌طور که فروید می‌گوید، «ما عادت داریم بر علّیتِ تصادفی مرگ تأکید بگذاریم: سانحه، بیماری، عفونت، سنّ بالا؛ به این طریق از تلاشی برای تقلیل مرگ از یک ضرورت به یک رویداد تصادفی پرده برمی‌داریم.»

البته در تمامی شیفتگی‌ها نسبت به مرگ و بیچارگی، نوعی دسته‌بندیِ بدوی و آیینی بین انسان‌های سالم و مریض، زندگان و مردگان، و خوش‌اقبالان و بداقبالان وجود دارد. سانتاگ در پیش‌نویس یک داستان کوتاه در مورد ملاقات افراد بسیار بیمار نوشت: «اینکه زمانی را هر روز به سر زدن به بیمارستان اختصاص دهیم، راهی است که به وسیلۀ آن تلاش می‌کنیم به‌شکل محکم‌تر و قطعی‌تری خودمان را در موقعیت افراد سالم قرار دهیم، یعنی کسانی که بیمار نیستند، کسانی که بنا نیست بیمار شوند، انگار اتفاقی که برای بیماران افتاده است نمی‌توانست برای یکی از ما رخ دهد.

در خرگوش در آرامش۷، ربیت آنگسترامِ۸ آپدایک هنگامی که با نوه‌اش سوار بر قایق بادبانی است، دچار حملۀ قلبی می‌شود: «در سینه‌اش احساس پری و سنگینی می‌کند، سرش گیج می‌رود، نبضش توی گوش‌هایش زنگ می‌زند، فضای خیس بین استخوان‌های کتفش دچار دردی تند و تیز است.» و: «حسّ شومی که طی این چند روز گذشته بالای سرش چرخ می‌زده تقطیر و به واقعیت تبدیل شده است، همان‌طور که ابرها به بارانِ تقطیر می‌شوند. یک سبکی، یک جور سبک‌شدنی وجود دارد که به همراه بدبختی می‌آید: قسمت‌های بزرگی از زندگی‌تان قیچی و ناگهان قابل‌چشم‌پوشی می‌شوند. صرفاً به یک تکه چمدان فیزیکی تبدیل می‌شوید که باید به دیگران تحویل داده شود.»

چه حسّی دارد که آنقدر به مرگ نزدیک شوید که بتوانید در جوّ و هوای آن نفس بکشید؟ نمی‌توانم به سالی که پاسخ این سؤال را می‌دانستم برگردم، ولی می‌خواهم تا جاییکه می‌توانم به آن نزدیک شوم.

هیچنز پیش از آنکه مشخص شود به سرطان مری مبتلاست، وقتی که سالم اما شاید خسته‌وکوفته بود، در خاطراتش نوشت: «می‌خواهم در چشمان مرگ خیره شوم.» و خیره شدن به مرگ میلی است که به‌ندرت برای ما اجابت می‌شود. سانتاگ زمانی نوشت: «آدم نمی‌تواند به‌طور مداوم به مرگ نگاه کند، همان‌طور که نمی‌تواند به‌طور مداوم به خورشید خیره شود.» و فروید استدلال می‌کند که ما حتی نمی‌توانیم مرگ‌مان را تصور کنیم: «درواقع تصور مرگ خودمان کاری ناممکن است: و هرگاه اقدام به این کار کنیم، می‌توانیم ببینیم که درواقع در زمان مرگ خویش همچنان به‌عنوان تماشاگر حاضریم.» و وقتی آدم‌هایی که دوست‌شان داریم می‌میرند، آنچنان غرق در احساس فقدان و عشق و وحشت هستیم که خیره‌شدن که هیچ، حتی نمی‌توانیم ببینیم.

جالب است که چقدر سریع تخیلْ مرگ را به چیز دیگری تبدیل می‌کند؛ چقدر سریع، زیرکانه و مدبرّانه می‌گریزیم. «پدرت در عمق دریا خفته است … آن دو مرواریدْ سابقاً چشمانش بودند» اگر به‌حدّ کافی کوشش کنیم، می‌توانیم مرگ را به مروارید تبدیل کنیم. چه می‌شد اگر این سطر نمایشنامه اینگونه می‌بود: «آن‌ها مروارید نیستند که جای چشمان سابقش قرار گرفته‌اند»؟

هنگامی‌که وحشت مرگ وجودتان را درمی‌نوردد، چه می‌کنید؟ به چه چیز متوسل می‌شوید؟ البته غیر از نوشیدنی یا فردی دیگر. آپدایک در واپسین روزهای حیاتش یک کتاب دعا را کنار بسترش نگه می‌داشت و به همراه همسرش مارتا و روحانی‌ای که به ملاقاتش می‌آمد، دعا می‌خواند. حتی سانتاگ که یک خداناباورِ پرشور بود، یک روز صبح دستیارش را صدا زد تا همراه او دعا بخواند. نه اینکه این دعا او را تسلی می‌داد یا اینکه او برای لحظه‌ای هم به آن اعتقاد داشت -حتی توصیف دستیار وی از درخواست سانتاگ نیز آکنده از تردید و کنایه است- اما با وجود این، به نظر می‌رسد حتی او هم دعا خوانده باشد.

برای من مذهب هرگز تسلی‌بخش نبوده است. من حتی از آهنگ اوراد و دعاهای آن هم هیچ حسی نمی‌گیرم. برای من چیزی شبیه یک زبان خارجی است. من گاهی آن اطمینان خاطری که تصور می‌کنم مردم از مذهب می‌گیرند را در قطعاتی از رمان‌ها و شعرها پیدا می‌کنم. کلمات استحاله می‌دهند، رام می‌کنند. دورنما تغییر می‌کند. دنیا چند لحظه‌ای کمی عوض می‌شود تا مرگ را تحمل‌پذیرتر یا تقریباً تحمل‌پذیر کند. گاهی اگر چند قطعه شعر بخوانم، احساس می‌کنم که قوی‌تر شده‌ام، تقویت شده‌ام. مانند تامس: «که هر قدر نزدیک‌تر می‌شوم/ به مرگ، بسان مردی درون لاشۀ تکه‌پاره‌اش/ آفتاب پرغوغاتر می‌شکفد/ و دریای عاج‌دارِ یغماگر به وجد درمی‌آید»؛ یا آپدایک: «خداوند ما را از فنا نجات دهد، گرچه تقدیر میلیاردها نفر چنین بوده است/ جهان پوشیده از مرگ‌های ناگریز است/ مهره‌های کوچکِ نفْس، سرزنده از اشتیاق».

سالی که بیمار بودم و مدام به بیمارستان رفت و آمد داشتم، یک شعر خاص بود که مرا تسلی می‌داد: سفر دریایی به بیزانس۹، اثر ویلیام باتلر ییتس. گرچه دوازده سال داشتم، عمیقاً با این سطر همذات‌پنداری می‌کردم: «آنجا جایی برای پیرمردها نیست». شاعر می‌گفت که جوانان در آغوش یکدیگرند اما تو نه. تو بیرون از همۀ آن قضایا نشسته‌ای. «یک مردِ سالخورده جز چیزی بنجل نیست/ کتی مندرس روی یک عصا، مگر آنکه/ روح کف بزند و آواز سردهد، و بلندتر آواز سردهد.»

من در مورد این شعر مقاله‌ای برای درس ادبیات انگلیسی نوشتم که احتمالاً به‌طرزی غیرطبیعی پرشور و حرارت بود. واقعاً خودم را جای آن مرد سالخورده می‌دیدم، زمانی که سرفه می‌کردم و خون بالا می‌آوردم و به دکترها می‌گفتم که حالم خوب است. به نظر می‌رسید که ییتس مستقیماً با من صحبت می‌کند: «قلبم را تحلیل ببرید؛ چراکه بیمار از اشتیاق/ و زنجیرشده به حیوانی رو به موت/ از کیستی خود خبر ندارد؛ و مرا به درون تصنع ابدیت وارد کنید»

«زنجیرشده به حیوانی رو به موت». این قسمت از شعر را می‌فهمیدم. و بعد می‌رسیم به قسمت غیرمحتمل و به‌طرز عجیب‌وغریبی دلگرم‌کنندۀ شعر: جایی هست که بیزانس نام دارد، جهان ابدی هنر، جایی که در آن کلمات تا ابد وجود دارند، جایی بیرون از زمان. شعر با تصویری از تولد دوباره در هیئت یک پرندۀ طلایی تمام می‌شود، پرنده‌ای طلایی که در آتشی جاودان ساخته شده است، در بیزانس زندگی می‌کند و برای آقایان و بانوان نجیب‌زاده از رویدادهای گذشته و درحال وقوع و آینده می‌خواند. چرا آن پرندۀ طلایی باید مرا تسلی دهد؟ هیچ تصوری ندارم. این کلمات مرا تسلی می‌دادند.

حالا چرا این‌ها برایم مهم شده‌اند؟ چرا من در دهۀ چهارم زندگی‌ام، در حالیکه بچه‌هایم هنوز برای ریختن برشتوک صبحانه در کاسه به من نیاز دارند، دارم به مردن فکر می‌کنم؟ دارم با آن دخترک ترسانی حرف می‌زنم که در بیمارستان لباس‌خوابِ ساتن آبی‌رنگی به تن دارد و یک سینی با یک ژلۀ نارنجی و یکی از آن نصفه قوطی‌های کوچکِ نوشیدنی زنجبیلی در مقابلش است.

دارم سعی می‌کنم به او بگویم که این داستان‌ها ایرادی ندارند. آن‌ها واقعاً خوب و بی‌عیب و ایراد نیستند، چون در چنین مواردی یک نفر می‌میرد، و در واقع شاید چیزی ایراددارتر و نادرست‌تر از این وجود نداشته باشد. اما به این دلیل ایرادی ندارد: اگر مجبور باشید بی‌خیالی طی کنید، می‌توانید. می‌توانید راهی برای این کار پیدا کنید یا بسازید.

ترس برمی‌گردد، یا هرگز دست از سرتان برنمی‌دارد. ترس به‌شکل نوعی سماجت و لجاجت باقی می‌ماند، و طبق تجربۀ من از آن هفته‌های بستری بودنم در بیمارستان، به‌یکباره ظاهر می‌شود. من بدون ترس، کسی که حالا هستم نبودم.

موقع زایمان اولین فرزندم، به بیمارستان برمی‌گردم. نوزاد یک ماه زودتر از موعد به دنیا می‌آید. جراح یک سزارین اورژانسی انجام می‌دهد، چون دارم مایع آمنیوتیک از دست می‌دهم. نوزاد یک کیلو و هشتصد گرم وزن دارد ولی خودش به تنهایی نفس می‌کشد. چند ساعت پیش‌تر در همان روز، وقتی مشخص شد که مشکلی بسیار جدی وجود دارد، از تکنیسین سونوگرافی پرسیدم که آیا می‌تواند فقط به من بگوید که بچه زنده است یا مرده. گفت که باید صبر کنم و با دکتر حرف بزنم، و بنابراین من روی نیمکتی در راهرو چهل دقیقه به انتظار دکتر نشستم، بدون آنکه بدانم بچه زنده است یا مرده.

تا روزها پس از سزارین، ضربان قلبم به‌طرز خطرناکی بالا می‌مانَد. به نظر دکترها هیچ مشکلی ندارم، هیچ پره‌اکلامپسی، هیچ گونه مشکلات مرتبط با بارداری‌ای، در کار نیست، اما با این حال وحشت من همچنان ادامه دارد. بیمارستان -حتی بخش شاد مادران، با نوزادانی که در کالسکه‌های شیشه‌ای چرخانده می‌شوند، با زنان تازه مادرشده‌ای که شوکه و ملکه‌وار با پیراهن‌های بلندشان لخ‌لخ‌کنان در راهروها می‌خرامند- من را وحشت‌زده می‌کند؛ هر دکتری که گوشی به گردن دارد و نزدیک من می‌آید، وحشت‌زده‌ام می‌کند؛ مشکل مرموز و غیرقابل‌کشف من که به‌شکلی کنایه‌آمیز همان وحشت است، باعث وحشت من می‌شود. شب‌ها، نفس‌کشیدن برایم دشوار است.

وقتی پرستارها فشار خونم را اندازه می‌گیرند، دوباره آن را اندازه می‌گیرند، چون فکر می‌کنند لابد آن را اشتباه اندازه گرفته‌اند. دکترها سرم منیزیوم تزریق می‌کنند تا ضربان قلبم را کند کند. احساس می‌کنم انگار کامیونی دارد از مغزم رد می‌شود. اتاق مات و محو است. افکارم چسبناک و کُنداند. صندلی‌ای کنار تختم هست که شوهرم باید رویش نشسته باشد، اما او سر کار است. بااینکه تا دو سال و نیم دیگر از یکدیگر جدا نخواهیم شد، اما حالاست که او مرا ترک می‌کند. نوزادِ لاغر و استخوانی‌ام را در آغوش گرفته‌ام. به این فکر می‌کنم که ما خواهیم مرد.

عکسی هست که لیبویتس از سوزان سانتاگ پس از مرگش گرفته است، در بنگاه کفن‌ودفن فرانک کمپل؛ این عکس شبیه عکسی سه‌لتی است، انگار سه عکس مختلف را به هم کوک زده شده باشند. نور ملایمی از قسمت پایین عکس می‌تابد و سانتاگ با موی سپید و کوتاهِ به عقب شانه‌شده‌اش، در لباس پیلی‌دارِ شکیلی که دوخت میلان است، با دستانی گره‌شده روی شکم، روی یک میز چنان خوابیده است که انگار در آرامش مرده باشد.

می‌دانم که این آرامش تا حدّ زیادی ساختگی است -نورپردازی، کار ماهرانۀ بنگاه کفن‌ودفن، پیراهنی از طراح لباسی که سانتاگ دوستش داشت، گردنبندی که دور گردنش آویخته شده، نگاه شورمندانه و امیدوارانۀ عکاس- اما باز هم به هر حال این آرامش در عکس وجود دارد. تقلا، وقتی که تمام شده باشد، وجود ندارد. ستیز آرام گرفته است.

من تصور می‌کنم می‌توانم مسئلۀ مرگ را برای خودم حل‌وفصل کنم، همان‌طور که سنداک با طراحی‌های پی‌درپی‌اش این کار را انجام داد، و کمتر بترسم، اما شاید هیچ وقت آدم کمتر نترسد؛ آدم فقط بهتر می‌تواند با ترس کنار بیاید.

شاید کلّ این تصور که من باید راهی برای کمتر ترسیدن پیدا کنم، اشتباه باشد. شاید حتی ترس هم تحمل‌پذیر باشد. شاید ترس غیرممکن نباشد. شاید آدم دچار وحشت می‌شود چون باید دچار وحشت شود. به دلایلی، من به‌طور ناخودآگاه مرگ را چیزی در نظر گرفته‌ام که خودِ آدم اجازه می‌دهد اتفاق بیفتد، چیزی مثل یک شراکت، مثل توافقی که بدان وارد می‌شوید یا با جنگ‌ودعوا به آن دست می‌یابید. و این غلط است. در لحظۀ واقعی مرگ، شما انتخابی ندارید. اجل پیدایتان می‌کند. چاره‌ای جز تسلیم و رضا ندارید.

به نامه‌ای فکر می‌کنم که سنداک دربارۀ ملاقات یک دوست خانوادگی قدیمی و رو به موت نوشت. از این ملاقات می‌ترسد. به‌زحمت می‌تواند حتی ایدۀ آن را تاب آورد. اما وقتی که بالاخره به دیدار وی می‌رود، می‌نویسد که این ملاقات چقدر به‌طرز عجیبی عالی بوده است. می‌نویسد که مثل این بوده که به درون چیزی که همواره از آن وحشت داشته‌اید خیره شوید و آن را باشکوه بیابید.

زیبایی‌ای که در این مرگ‌ها یافتم چیزی بود که مرا غافلگیر کرد: هجوم زندگی، وسعت اثر، شجاعت بزرگ و گاه به‌نظر دیوانه‌وار، عشق جنون‌آمیز در واپسین لحظات. به همسر اول آپدایک فکر می‌کنم که در آخرین ملاقاتش با وی به پای او چسبیده بود؛ به کیتلین که دیلن تامس را در تختش در بیمارستان در آغوش گرفته بود، تا وقتی که پرستار از راه رسیده و او را از تامس جدا کرده؛ به انی لیبویتس که در تخت سانتاگ در بیمارستان می‌خوابد. بخشی از کار خلاقانه‌ای که این افراد انجام دادند، یعنی هنرشان، خودِ زندگی‌هایشان بود. چیز شکوهمندی در آتش‌گرفتن همه چیز در پایان کار وجود دارد. زیبایی چیزی بود که مرا غافلگیر کرد.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا