خرید تور تابستان

ناگفته‌هایی از زبان شاهد زنده کودتا ۲۸ مرداد

ندگی پرهیجان‌تر از این؟ در سال ١٢٩٨ به دنیا آمده و دو سال دیگر، صدساله می‌شود. در سال اشغال ایران از سوی متفقین، به سربازی رفته و هشت سال قبل از کودتا به استخدام راه‌آهن کشور درآمده است. در سال ١٣٥٢؛ یعنی ٤٤ سال پیش، بعد از ٣٠ سال کار، بازنشسته شده است. دو سالی را استراحت کرده و سال ٥٤ به استخدام کانون بازنشستگی کشور درآمده: «دروازه‌دولت را بلدید؟ کانون بازنشستگی کشور همان‌جاست. سال ٥٤ در این کانون استخدام شدم و هنوز هم هر صبح به سر کار می‌روم. آدمیزاد با کار زنده است».

«شرق» در ادامه نوشت: اینها را حاج‌محمد محبوبیان می‌گوید. شما او را نمی‌شناسید؛ او یکی از قدیمی‌ترین لوکوموتیورانان کشور است که نزدیک به صد سال عمر دارد اما تابه‌حال، رسانه‌ها به نام و خاطرات او از این صد سال نپرداخته‌اند. کهن‌سالانی که نزدیک به یک قرن از عمرشان می‌گذرد، صندوقچه بی‌پایانی از خاطره، قصه و حرف‌وحدیث‌اند. اگر دچار آلزایمر یا فراموشی‌های موقت نشده باشند، می‌توانند در نقش شاهدان عینی از کودتا تا اشغال ایران به دست متفقین، از ماجرای ملی‌شدن صنعت نفت تا انقلاب اسلامی، از هشت سال جنگ تا اتفاقات اخیر حرف بزنند و روایت خود را گوشه‌ای از تقویم زمان باقی بگذارند. اهمیت روایت‌های آنها هم درست در همین است؛ اینکه روایت‌های غیررسمی اما معتبری دارند که تا‌به‌حال شنیده نشده یا در میان قرائت‌های مستقر از تاریخ معاصر، نادیده گرفته شده است.

مثلا وقتی حاج‌محمد محبوبیان می‌گوید چطور ساعت‌ها در تونل‌های پر از دود زغال، لوکوموتیو می‌رانده و خس‌خس صدای دیگر همکارانش را می‌شنیده تا روی ریل‌های راه‌آهن، از قلب ایران به اهواز بروند و برگردند؛ وقتی می‌گوید شهرهای جنوبی کشور در روزهای ملی‌شدن صنعت نفت، چه حال‌وهوایی داشته یا چطور شعبان بی‌مخ در خیابان‌های تهران عربده می‌کشیده است، این حرف‌ها شنیدنی می‌شود. مطبوعات چندان فرصت و فضایی برای این‌جور قصه‌سرایی‌ها ندارد؛ چراکه در آماج بمباران خبری حوزه‌های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و هنری، مجبور است هر صبح، خود را با آدم‌های مشهور و مهم و خبرهای داغ و پرلایک سرگرم کند. همین است که آدم‌هایی مثل حاج‌محمد محبوبیان با اینکه لااقل به اندازه صد سال عمرشان، صد فریم خاطره دارند، می‌مانند برای فرصت دیگر و این فرصت‌ها گاه تباه می‌شوند؛ آلزایمر، خانه ذهن و خاطره آنها را اشغال کرده یا جسمشان راهی سرای باقی شده است. این شانس ما بود که یکی از قدیمی‌ترین کارکنان شرکت راه‌آهن را پیدا کنیم؛ مردی ٩٨ساله که آن‌قدر خوش‌سخن و خوش‌شانس بوده که می‌تواند برایمان تعریف کند چطور در جنگ متفقین تیر خورده و نمرده است و چطور دستور اعدامش صادر شده؛ اما جان زنده به در برده است:

از کودتا تا شعبان بی‌مخ

محبوبیان در ١٣٢٢ به استخدام راه‌آهن درآمده است؛ یعنی جوان و بالغ بوده که کودتای مردادماه در تهران رخ داده است. بهانه افتتاح گفت‌وگو را همین‌جا می‌گذاریم و عجیب این است که پیرمرد، جزبه‌جز وقایع آن روزها را به یاد دارد و مطلع است. برخلاف این تصور عمومی که مردم عادی از اتفاقات جاری تهران در آن زمان بی‌اطلاع بوده‌اند و درباریان هر کاری که خواسته‌اند کرده‌اند و آب از آب تکان نخورده، محبوبیان می‌گوید همه‌چیز را دیده و هنوز در خاطرش هست: «خدا رحمت کند مصدق را. خبر دارید که نفت را ملی کرد؟ آن‌موقع رئیس‌الوزرا بود. خیانت کردند به او. رفت در لاهه و نفت را ملی کرد، آن‌چنان که بایدوشاید. یک کسی بود به اسم شعبان. درباری بود، بهش می‌گفتند شعبان بی‌مخ. راه افتاد در خیابان به بزن و بکش. رفتند به خانه مصدق. خانه مصدق را که می‌دانید کجاست؟ خلاصه اینها کودتا کردند که بعد شاه برگردد و دوباره شاه شود». اسم شعبان بی‌مخ، مسیر گفت‌وگو را عوض می‌کند. محبوبیان که از پدری تفرشی و مادری تهرانی در تهران به دنیا آمده، بچه محله جلیل‌آباد یا همان میدان اعدام است. او هم در محله خودشان، شعبان بی‌مخ‌هایی داشته است و گاهی آنها را از نزدیک می‌دیده، به‌ویژه در زورخانه: «مصطفی دیوانه، زورخانه مال او بود. هر محلی یک یکه‌بزن داشت. مثلا از چاله‌میدان پا می‌شدند و می‌آمدند پاچنار تا خودی نشان بدهند. هرکی هم می‌زد بقیه را، اسمش درمی‌آمد. اسم شعبان بی‌مخ و… از همین‌جا درآمد. ما در جلیل‌آباد- میدان اعدام بودیم. اینها را همان‌جا می‌دیدیم. آن‌موقع می‌رفتم زورخانه». زورخانه می‌رفته، ورزش می‌کرده، حتی صبح‌های جمعه با اکیپی کوه می‌رفته؛ اما اهل سینما نبوده است؛ مثل بسیاری از مردمان آن زمان که اهل سینما نبوده‌اند؛ درحالی‌که چند قدم آن‌ور‌تر، ردیف سینماهای لاله‌زاری بوده است.»

اشغال ایران و شرکت در جنگ

همین‌طور که سوار قطار تاریخ می‌شویم، ایستگاه به ایستگاه، مسیر زندگی پیرمرد را به عقب برمی‌گردیم. ایستگاه بعد، زمانی است که به سربازی رفته. او که متولد ١٢٩٨ است، در سال ١٣٢٠ به سربازی رفته. شهریور همان سال، نیروهای متفقین وارد ایران می‌شوند و اندکی بعد نه‌تنها جنگ جهانی دوم به مدد همین ورود به پایان می‌رسد، بلکه رضاشاه عزل و به ناکجاآبادی تبعید می‌شود. محبوبیان اما همه این وقایع را از نزدیک دیده است؛ اگرچه برای نسل‌های امروز‌ پذیریش آن سخت باشد: «قبل از اینکه بروم راه‌آهن، رفتم سربازی. سربازی ما هم در پادگان مهرآباد بود، مسلسل ضدهوایی. در ١٣٢٠ که متفقین آمدند به ایران، من سرباز بودم. از جنوب انگلیس و آمریکا و از شمال، شوروی وارد ایران شد. به‌ همین ‌دلیل است که به ایران می‌گفتند پل پیروزی. آن زمان اگر اینها وارد ایران نمی‌شدند، به خاطر نفوذ آلمان در ایران، همه‌چیز تغییر می‌کرد؛ اما آمدند و وضع جنگ عوض شد. از راه‌آهن جنوب، اسلحه می‌آمد به تهران و تحویل شوروی می‌شد و نیروهای ارتش سرخ با آن به جنگ آلمان‌ها می‌رفتند». از دریچه نگاه او که آن زمان یک سرباز جوان بوده و در جنوب کشور خدمت می‌کرده، شنیدن خاطرات این جنگ تاریخ‌ساز شنیدنی است: «در آبادان، یک گروهان مخصوص ضدهوایی بودیم. قبل از اینکه اینها بیایند ایران، شرکت نفت در اختیار انگلیسی‌ها بود. انگلیسی‌ها جعبه‌هایی داشتند، پنج متر در پنج متر که با آن اسباب کار خودشان و لوازم شرکت نفت را وارد می‌کردند. در حین جنگ، در این جعبه‌ها سرباز و اسلحه وارد کشور می‌کردند تا کسی متوجه نشود. در خرمشهر و آبادان این جعبه‌ها پیاده می‌شد و انبار می‌شد برای وقت معین». وقت معین، همان بیستم شهریورماه بود. پیرمرد می‌گوید نیروهای متفقین اولین خیانتشان را در حق رضاشاه کردند. چطور؟ «ترفند زدند. فشنگ‌ها را فرستادند مشهد و اسلحه‌ها ماند در جنوب برای مقابله با دشمن. وقتی که جنگ شد، سربازها اسلحه‌ها را برداشتند که شلیک کنند اما اسلحه‌ها گلوله نداشتند». او خودش یکی از اعضای یک گروهان ١٨٠نفره بوده که در این جنگ روبه‌روی آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها قرار می‌گیرد: «این وضع ما بود. از یک گروهان ما که ١٨٠ نفر بود؛ فقط پنج نفر باقی ماندیم که یکی‌شان هم من بودم. البته گلوله خوردم اما از تنم بیرون رفت ولی ردش هنوز هست». بعد بلند می‌شود و جای زخم را نشان می‌دهد. کمرش بعد از این همه سال، بعد از نیم‌قرن، هنوز از اثر آن گلوله داغ است. پیکر نیمه‌جانش را به آبادان می‌برند تا آنجا بستری شود: «امیدی به زنده‌ماندم نبود. با قیف سوپ توی حلقم می‌ریختند. اما خلاصه زنده ماندیم. تا برویم سر کارمان در راه‌آهن».

رهایی از جوخه تیرباران

در ١٣٢٢ که به استخدام راه‌آهن درمی‌آید، شغلش جابه‌جایی سربازان است. از زنجان به تهران یا به جنوب. موقعیت متناقض و درعین‌حال طنزگونه‌ای است. او که مجروح جنگی نابرابر بوده، بعد از نجات از مرگ، دوباره در کار و بار جنگ است و یک اتفاق دیگر، برای دومین‌بار او را در معرض مرگ قرار می‌دهد: «در قطار سیستم اعلان سرعت بود. جوازی می‌دادند برای اینکه فلان لوکوموتیو با چه سرعتی چه مسیری را برود. آن‌موقع من کمک‌راننده بودم و در حال رفتن از زنجان به میانه بودیم و بارمان هم مهمات بود. راننده به جوازی که داده بودند توجه نکرد و یک‌جایی قطار از ریل خارج شد. داخل لوکوموتیو، دو نفر مسافر داشتیم که هر دو مردند. راننده هم دستش قطع شد و من هم ضربه مغزی شدم. راه بسته شده بود و هیچ قطاری نمی‌توانست حرکت کند. خبر رسانده بودند برای مقامات شوروی در بانه که اینها ستون پنجم هستند که آمده‌اند خط راه‌آهن را مسدود کنند. باورتان نمی‌شود که بازداشت شدیم و قرار شد همان دم صبح فردا در باغ تیربارانمان کنند. شانس آوردیم که رئیس دپوی راه‌آهن، ما را فراری داد به تهران. با یک قطار باری از زنجان به تهران فراری‌مان داد. من داخل قطار افتاده بودم با حالت شکستگی جمجمه و ضربه مغزی و راننده هم دست نداشت. اما خلاصه نجات پیدا کرده بودیم از اعدام».

حقوق ٦٠ تومانی

کار در راه‌آهن، برای او مشقت‌های فراوانی به همراه داشته. این درست. اما هرچه خاطره دارد نیز مربوط به همین سال‌هاست. اما پیش از همه آنها دوست دارد از حقوقش صحبت کند: «حقوق ما ٦٠ تا تک‌تومنی بود. نصف آن هم زیادی بود. یک نون‌بربری، نیم‌قران، یک صبحانه می‌خوردیم یک تومن». در عوض این حقوق قابل‌توجه، کارش پر از مشقت بوده: «کار ما خیلی سخت بود. دوره، دوره لوکوموتیو بود. دوره آب و مازوت. کار کشنده‌ای بود. لوکوموتیوها فرسوده بودند اما الان وضع تغییر کرده است. متروها آمده‌اند با یک صفحه‌کلید که چهار، پنج دکمه بیشتر ندارد. آن زمان این‌طور نبود. لوکوموتیوها با سیستم قطارهای امروز زمین تا آسمان فرق داشتند. بدبختی بود. مثل امروز نبود که برقی باشد. توی تونل‌ها از بوی گاز و دود به مرز خفگی می‌رسیدیم، راه هم یکی، دو ساعت نبود، خیلی طولانی». اما در همین سال‌ها، عشق راه‌آهن بوده است. می‌گوید رضاشاه راه‌آهن را با سه ابزار ساخت: «رضاشاه خدمت‌هایی هم داشت. از شمال به جنوب و از جنوب به شمال، راه‌آهن کشید با سه وسیله؛ بیل و کلنگ و دینامیت. این کار کمی نیست. شنیده‌اید که مهندسان آلمانی که پل ورسک را ساختند، چه ماجرایی داشتند؟ دستور داد با خانواده‌هایشان سوار قطار شوند و از روی پل عبور کنند. جان مردم این‌قدر برایش مهم بود. این پل، پل مهمی است؛ آمریکا و انگلیس و شوروی، اگر پیروزی‌ای در جنگ جهانی دوم به دست آوردند، از صدقه‌سر همین پل است. این پل‌ها اگر نبودند، اگر این خط راه‌آهن نبود، متفقین هیچ‌وقت جنگ را نمی‌بردند».

هزینه‌های بالای زندگی

تمامی پدربزرگ‌های ایرانی یک عادت عجیب دارند. همین که نوه‌ها دورشان جمع می‌شوند، شروع می‌کنند از ذکر خاطراتی درباره قیمت روغن حیوانی و برنج در روزگار گذشته. حاج محمد محبوبیان هم از همین دسته پیرمردهاست. مدام پای اعداد و ارقام را وسط می‌کشد تا نشان دهد زندگی قشر متوسط و خصوصا کارگران و کارمندانی که صبح تا شب کار می‌کنند و حقوق ثابتی دارند، سخت‌تر از گذشته شده است. شروع این حرف‌ها اما با اشاره به همسرش است که در آن اتاق خوابیده و از آلزایمر و بیماری‌هایی که به سن و سال ربط دارند، زمین‌گیر شده است. می‌گوید ماهی ٤٠٠ تا ٥٠٠‌ هزار تومان پول دارو می‌دهد و چون داروها خارجی هستند، تحت بیمه قرار نمی‌گیرد: «این زن زمین‌گیر است و سن بالایی دارد. نیاز به مراقبت و دارو دارد. دارو هم که آن‌قدر ‌گران است. با این حقوق چه باید کرد. یک‌‌میلیون‌و ٤٠٠ هزار تومان می‌گیرم. آن هم بعد از ٣٣ سال خدمت تازه امسال این‌قدر شده. نصف یا ثلث این پول را باید بدهم خرج دوا و درمان همسرم». به در اتاقی که او در آن خوابیده، نگاهی می‌کند و حرفش را درز می‌گیرد: «امروز آن‌طور که بایسته و شایسته است به بازنشسته‌ها نمی‌رسند، به آدم‌هایی که در خانه مریض دارند، نمی‌رسند. آن زمان که ٦٠ تومان حقوق می‌گرفتم، اجاره یک خانه دواتاقه، ١٢ تومان بود. امروز با یک‌‌میلیون‌و ٤٠٠ هزار تومان حقوق، قیمت اجاره یک خانه چقدر است؟ بازنشسته‌ای که هم آن دوره و هم این دوره کار کرده چه وضعی دارد؟» از همین‌جا بحث می‌کشد به موضوع رشوه و اینکه این روزها، رشوه آن‌قدر باب شده که خیلی از کارهای اداری، بدون آن میسر نیست: «رشوه بیداد می‌کند. زمینی در کرج خریده بودم، متری هفت تومان. سند این زمین گم شد. سه سال است دنبالش می‌دوم و هنوز نتوانسته‌ام آن را بگیرم. می‌گویند ٢٣٠‌ میلیون تومان بده تا سند را بدهیم. اگر ندهم چه؟ هیچی! زمین را می‌گیرند. از پایین به بالا و از بالا به پایین، همه رشوه می‌گیرند و کار آدم‌هایی که اهل رشوه‌دادن باشند، روبه‌راه است». دستی به هم می‌کوبد. هر دو نمی‌دانیم که باید بخندیم یا اخم کنیم. چای تعارف می‌کند.

آن‌موقع‌ها هم بلیت قطار با پارتی‌بازی‌ پیدا می‌شد

گرفتن بلیت قطار بدون داشتن پارتی، تقریبا غیرممکن یا واقعا سخت است. پیرمرد اما وقتی خاطراتش را مرور می‌کند، کمتر به یاد می‌آورد که شاهد سختی مردم در خرید بلیت بوده باشد: «سابق بر این مسافر می‌آمد ایستگاه، بلیتش را می‌گرفت و سوار می‌شد و می‌رفت. تمام. امروز اینطور نیست. بلیت نیست، خودشان می‌روند بلیت‌ها را پیش‌پیش می‌خرند و بعد به مسافران، گران‌تر می‌فروشند. طرف می‌آید توی ایستگاه، دنبال بلیت است، عجله هم دارد، حاضر است به هر قیمتی پول بدهد؛ یعنی می‌خواهم بگویم که الان تازه باید یک مبلغی را هم اضافه بدهد، حالا یا بلیت گیرش بیاید یا نیاید» و بعد نفسی صاف می‌کند و چیزی می‌گوید که از حق هم نگذشته باشد: «البته آن زمان اگر وسط راه کسی سوار می‌شد، پولی ازش می‌گرفتند و سوارش می‌کردند. اینها بود، اما خیلی کم پیش می‌آمد و تازه اگر اتفاق می‌افتاد و ناگهان بازرس وارد قطار می‌شد، مجبور بودند برای همان مسافر بین‌راهی هم بلیت صادر کنند». زندگی‌اش مجموعه‌ای است از نظم‌ونظامی که از سال‌های خدمت در راه‌آهن با خود آورده و خلقیات کارمندی که ٣٣ سالی است با خود به‌همراه دارد. روزنامه اطلاعات می‌خواند و کتاب‌های دینی. وقتی که فرصت سفر داشته باشد، با دوستان قدیمی‌اش به خوانسار می‌رود برای دیدن لاله‌های واژگون یا به برنامه‌های مذهبی می‌رود و گاهی در همین مجالس، هم‌رزمانش در دو سال جبهه را می‌بیند، اما با همه اینها، دوست دارد از معنویت بگوید. بگوید که گوهر گم‌شده امروز ما همین دوستی و معنویت و احترام به همدیگر است: «یک‌موقع‌هایی معنویت بیشتر بود. معنویت در جامعه لازم است؛ اینکه آدم بخواهد برای خدای خودش کار کند. اینها کم شده است. وقتی که همه به قول قرآن، موقتیم، وقتی که یک چندصباحی هستیم و بعدش دیگر نیستیم، این معنویت اگر نباشد، چارچوب جامعه از هم جدا می‌شود».

می‌خواهم زنده باشم

نوه‌هایش هنوز بچه نیاورده‌اند، پس هنوز نبیره‌هایش را ندیده است. ٩٨ سال از خدا عمر گرفته و طبیعی است که شاهد مرگ بسیاری از عزیزان و دوستانش باشد. بااین‌همه بچه‌ها و نوه‌ها و بعضی از دوستانش به او و زنش سر می‌زنند. این سرزدن‌ها اما به معنای حمایت نیست. پیرمرد، روی پای خودش ایستاده و زندگی‌اش را می‌گذراند. نزدیک به یک قرن سن دارد، اما هنوز که هنوز است هر صبح از خواب بیدار می‌شود و تا ساعت مقرر، در اداره‌اش کار می‌کند. تنها نگرانی این روزهایش همان همسری است که در خانه مانده و آلزایمر اسیرش کرده. مرد اما نمی‌خواهد به فراموشی تن بدهد، هرروز می‌جنگد؛ با رفتن به بیرون از خانه، با رفتن به سر کار، با حکایت مکرر قصه‌هایش برای هر که در اداره می‌بیند، او نمی‌خواهد فراموش کند: «مع‌الوصف، تا آنجایی که بتوانم نمی‌نشینم، تا آنجایی که بتوانم راه می‌روم. می‌خواهم زنده باشم».

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا