پاسخ «آزاده بینام» به یک پرسش: «باز هم داوطلب دفاع میشوید؟!»
انصاف نیوز: بارها اسرای سرفراز دفاع مقدس را آزاده خواندیم، اما کمتر توجه کردیم نسبت یک «آزاده» با «آزادی» چیست؟! «حاج حسن بهمنپور»، جانباز آزادهای است که حس آزادیخواهی زیادی دارد و معتقد است: خداوند انسان را آزاد آفریده است و دین و آزادی تعارضی با هم ندارند. او که مدت هشت سال رنج اسارت را تحمل کرده است، نگاه سیاسی و اجتماعی آزادیطلبانهی خود را متأثر از دوران اسارت میداند؛ البته نمیتوان با آزادهای گفتوگو کرد، اما به داستان اسارتش نپرداخت. متن گفتوگوی صریح با حاج حسن بهمنپور در دفتر کارش به عنوان رییس امور اداری و مشاور مدیرکل بنیاد مسکن انقلاب اسلامی استان تهران را از نظر میگذرانید:
انصافنیوز : چکیدهای از فعالیتهای انقلابی خود را قبل از اسارت بفرمایید؟
حاج حسن بهمنپور: بنده متولد سال 1343 در محلهی کارخانهی قند شهرستان کرج، هستم. بدلیل بافت مذهبی برجستهی خانواده، باورهای دینی از همان ابتدا در من شکل گرفت و در آستانهی پیروزی انقلاب اسلامی نیز بدلیل سن کم بیشتر با شور و شوق و عقلانیت کمتر به موضوعات نگاه میکردم.
هرچند در کودکی شاهد دستگیری برخی مبارزان و انقلابیون به عنوان خرابکار بودم، اما مشاهدهی حرکت لشگر قزوین ارتش برای سرکوبی تظاهرات در تهران، اولین مواجههی آگاهانهام با حوادث انقلاب بود. از آن زمان تا چند ماه منتهی به پیروزی انقلاب همراه با مرحوم حجتالاسلام و المسلمین شجونی علیه نیروهای رژیم با کوکتل مولوتوف مبارزه میکردیم.
بعد از انقلاب در قالب گروههای خودجوش مردمی در مسجد محل برای ساماندهی امور انتظامی و امنیتی کرج فعالیت میکردم، پس از فرمان امام(ره) برای تشکیل بسیج نیز، با دوستانمان همان گروههای بسیج کرج را شکل دادیم و همزمان با فعالیت در بسیج در مقطع متوسطه در رشتهی حسابداری نیز تحصیل میکردم.
در سال 1361، کار امنیتی را آغاز کردم و به صورت رسمی به عنوان رابط بسیج کرج با واسطههای امنیتی که در معاونت امنیت نخست وزیری تهران بودند، انجام وظیفه کردم. بعدها به این خاطر بسیجی ویژه شدم. در حوزهی امنیتی فضای متفاوتی با نگرشهای فعلی داشتیم و کارهای نظری را بیشتر از کارهای عملیاتی انجام میدادیم و بر اساس احترام به آزادیهای انسانها هرگز در کارهای شخصی افراد ورود نمیکردیم و بطور مثال تأثیرات عقاید سازمان مجاهدین، تودهایها و… را بر روی مردم بررسی میکردیم.
اولین بار در سال 1360 نیز در سن هفده سالگی به جبهه رفتم و آن زمان گردان،گروهان و… هنوز در مناطق جنگی شکل نگرفته بود و خودمان در کنار شهید کلهر و شهید شهپسند که چند سالی از ما بزرگتر بودند، جایی در غرب کشور مستقر شدیم و نامش را تپهی کرجیها گذاشتیم!
نحوهی به اسارات درآمدنتان چگونه بود؟
پس از سه بار حضور در جبهه در مرتبهی چهارم و تاریخ نوزدهم بهمن ماه سال 1361 در عملیات «والفجر» مقدماتی و نزدیکی فکه اسیر شدم. «والفجر» مقدماتی مهمترین عملیات تا آن زمان بود و بنظر میرسد اولین بار بود که ایران با یک میلیون نفر! رزمنده عملیات کرد، اما متأسفانه ما قیچی شدیم و تلفات بسیاری به گردان حنظله وارد شد. در شب عملیات بدلیل ترس از خیانتی که شده بود، منطقهی عملیاتی ما عوض شد و این تغییر، متضررمان کرد و در دشت پهناوری بهواسطهی آتش سنگین چند دوشکا در کانالی زمینگیر شدیم. بر این اساس با دستور فرمانده، مأموریت یافتم از پشت، این چند دوشکا را هدف قرار دهم. از همرزمانم جدا شدم و با یک آرپیجی موضع دشمن را منهدم کردم.
پس از بازگشت به کانال برای پیوستن به همرزمانم مشاهده کردم از هر سو به ما حمله میشود؛ بگونهای که تشخیص دوست و دشمن میسر نبود و بنظر میرسید بعضی از خودیها به اشتباه و در اثر تاریکی و نبود امکان شناسایی درست به هم تیراندازی میکردند!
شب وحشتناکی بود! من و دوستم که از هر طرف مورد حمله قرار گرفته بودیم، متوجه بوتههای بزرگ خمرهای شدیم که در فاصلهی نه چندان دوری از ما قرار داشت. وقتی به سمت آن بوتهها حرکت کردیم و به چند متری بوتهها رسیدیم احساس کردم در تشخیص بوته اشتباه کردیم! کمی نگذشت که رگبار شدید گلوله از سمت بوتهها به سمت ما گرفته شد! تازه متوجه شدیم بوتهها تعدادی از سربازان عراقی بودند که در کنار هم جمع شده بودند!
ما هم در مقابل تیراندازی کردیم، اما در همین حین متأسفانه تیری به پیشانی دوستم اصابت کرد و به شهادت رسید. دو تیری هم به پای من اصابت کرد و در اثر حجم بالای آتش بالاجبار بطور کامل بر روی زمین خوابیدم، اما تا جایی که میتوانستم شلیک کردم و پس از مدتی که تیراندازی عراقیها متوقف شد، با وجود جراحت و خونریزی شدید پا، جنازهی دوستم را رها و به سمت عقب حرکت کردم.
حدود ساعت چهار بامداد که همچنان با سختی بسیار گام برمیداشتم، صداهای ضعیفی را شنیدم، از این رو پشت تپهای پنهان شدم تا مطمئن شوم که صدای رزمندگان ایرانی را میشنوم. پس از اطمینان با گفتن «یا زهرا» که رمز اعلام مجروحیت بود، حضور خود را اعلام کردم و پس از آن، دو نفر از برادران بسیجی مرا با زحمت به کانالی که رزمندگان ایرانی حضور داشتند، بردند.
به دستور فرماندهی قرار شد مرا به عقب ببرند، اما چون توان حرکت نداشتم دو نفر به عقب رفتند که برانکارد بیاورند و هرگز بازنگشتند و چون گردان هم از کانال حرکت کرده بود، من تنها ماندم و از شدت درد پا بیهوش شدم و صبح با احساس این که چیزی روی صورتم منفجر شده به هوش آمدم. تا آنجا که دیده میشد دشت در اختیار عراقیها بود و مشغول زدن تیر خلاص به مجروحان و جمع کردن کشتهها بودند!
دوباره بیهوش شدم و هنگامی که به هوش آمدم، عراقیها با برنکارد مرا به داخل خاک عراق میبردند و به علت جابهجایی نامناسب که موجب فشار به پایم میشد، فریاد میکشیدم، اما آنان با بیرحمی میخندیدند! بعد از مدتی بیحس شدم و دردی احساس نکردم؛ چندین بار بیهوش شدم و به هوش آمدم!
اولین مقصدی که برده شدم شهر عماره بود، من را در کامیون و روی دیگهای داغ غذا! در حالی که تمام بدنم میسوخت به بیمارستان این شهر بردند و یک شب درآنجا بودم و مداوای سطحی شدم و سپس به بیمارستان نظامی تموز بغداد انتقال یافتم و در نهایت به اردوگاه عنبر استان الانبار در 60 کیلومتری مرز اردن که کمپ شمارهی هشت بود، برده شدم و بر اساس شمارهی اسارتم، بنده 5 هزار و 869 امین نفری بودم که از سوی عراقیها اسیر شدم.
بعد از بیمارستان چگونه به اردوگاه منتقل شدید؟
برای پاسخ به هر پرسشی دربارهی اسارت از این جهت که همواره ما اسرا با هم بودیم باید پاسخ را بصورت جمعی و نه فقط دربارهی شخص خودم ادامه دهم. ما ابتدا در عنبر سرشماری شدیم و اسامی ما در صلیب سرخ ثبت شد و ما از دنیای بچگی با فضای انقلابی وارد دنیای جدید و ناشناختهای شدیم که جز خداوند پناهی نداشتیم و فقط او ما را حفاظت میکرد؛ هرچند به جبهه میرفتیم، اما وابسته به کانون خانواده بودیم و حالا فقدان خانواده خیلی رنجآور بود. بعد از سرشماری طبق حساسیتهای خودشان، ما را پالایش میکردند؛ عدهای را که تصور میکردند فرمانده هستند به استخبارات بغداد میبردند؛ بسیجی و ارتشی را جدا میکردند و در آسایشگاهی که ارتشیها را نگه میداشتند، امکانات خوبی بود! اما وضعیت ما بسیار نامناسب بود
من را به قسمتی در اردوگاه بردند که مجروحان را میبردند و در آنجا ایرانیها، ما را مداوا میکردند؛ دکتر «مجید» با این که تکنسین اتاق عمل بود، مرد متبحری بود که همهی مجروحان مدیون او هستند. هرچند اسیر گرفتن مجروح جنگی خلاف قوانین بینالمللی است، اما عراق آن زمان که اسرای بسیار کمتری از ایران داشت، بیشتر مجروحان را اسیر کرد تا هنگام تبادل اسرای احتمالی بتواند تعداد بیشتری از اسرای خود را آزاد کند.
در شرایط اسارت از چه مشکلاتی رنج میبردید؟!
کنار آمدن با فضای اسارت اولین مشکلی بود که با آن دست به گریبان بودیم، در نتیجه سال اول اسارت خیلی سخت گذشت. اردوگاه ما که در واقع پادگان زرهی عراق بود، سه بخش داشت و در بخش ما که فضای بسیار کمی داشت، نزدیک به 70 نفر را جای داده بودند.
مشکل دیگر این بود که بر اساس قوانین ژنو، اسرای جنگی باید زیر نظر صلیب سرخ باشند و در اردوگاههای جنگی ساماندهی شوند و طبق استانداردهای نظامی مانند سایر سربازان، تابع وزارت جنگ باشند، اما به خاطر حساسیتهای سیاسی به ما نگاه امنیتی شده بود و زیر نظر وزارت کشور عراق نگهداری میشدیم؛ البته در ایران هم کم و بیش شرایط اسرا به همین صورت بود و بین بعثی،سربازان عادی و شیعیان عراقی تفاوت بود.
وضعیت بهداشتی بسیار بحرانی بود؛ بطور مثال برای 500 نفر فقط پنج دستشویی بود که آن هم البته بعد از ساعت چهار بعد از ظهر که دربها بسته میشد، وجود نداشت؛ ما در دنیایی از شپش زندگی میکردیم!
از جهت تغذیه نیز وضعیت بهتر نبود؛ در تمام طول هشت سال اسارت برای صبح اندکی به ما شوربا دادند؛ غذایی همانند سوپ که از خاک برنج تهیه میشد، ظهرها هم فقط آب و رب به ما میدادند؛ البته چند وقتی هم گوشت به خورد ما دادند که بعدها متوجه شدیم هلند این گوشتها را که 40 سال از عمرشان گذشته بود به عنوان کود حیوانی به عراق فروخته است! تنها غذایی که سالم بود و ما را زنده نگه داشت، دو تکه نانی بود که هر روز سهمیه داشتیم.
سختی ناشی از کمبود آب بسیار زیاد بود. حبانهی آبی داشتیم که 70 نفر درون آسایشگاه برای تمامی مصارف از آن استفاده میکردند و ما همیشه سر آب با عراقیها درگیری داشتیم.
برخی آزادگان یکی از عوامل مهم مقاومت در برابر این سختیها را دلگرمیهای حاجآقا ابوترابی میدانند؛ نظرتان در این باره چیست؟
بنده هیچگاه ایشان را از نزدیک ندیدم، چراکه بیست روز بعد از ورود من، او را از اردوگاه ما بردند، حاج آقا ابوترابی انسان وارسته و بزرگی بود که خود را وقف حل مشکلات اسرا کرده بود و اثرپذیری فوقالعادهای روی بچهها داشت، درحضور او دیگر کسی ادعایی برای رهبری و جهتدهی اسرا نداشت؛ علاوه بر این، عراقیها و صلیب سرخ هم میدانستند کسی جز او نمیتوانست اسرا را کنترل کند!
آزار و اذیت و شکنجههای عراقیها چگونه بود؟!
عراقیها برای این که قدرت حاکمیت خودشان را به ما نشان دهند، همیشه ضرب و شتم وجود داشت مانند زدن عمومی بسیار شدید بعد از رمضان 67؛ بخش دیگر آزار و اذیت در اثر کینههای شخصی سربازان اردوگاه بود، بیدلیل وقتی از کنار ما رد میشدند میزدند و حق اعتراض هم نداشتیم! عدهای از اسرا را هم با کتک مجبور به جاسوسی میکردند، رادیو، قلم و کاغذ و حتی نماز جماعت ممنوع بود، اما در آسایشگاه خوانده میشد و یکی از انتقادات من این بود که اگر برای نماز جماعت کتک بخوریم، خواندن این نماز گناه است!
در اثر آزار و اذیتها امید به نجات را از دست داده بودیم، جنگ نیز پایان یافته بود، اما هنوز از آزادی خبری نبود! ما امیدی به آزادی نداشتیم و حتی برای خود قبر تعیین کرده بودیم! خیلی از اسرا را به یاد دارم که در برابر مشکلات طاقت نیاوردند و دچار بیماریهای روانی شدند و به هرحال این بچهها را در کارهای شخصی کمک میکردیم و مراقب بودیم به خود و سایرین آسیب نزنند.
از دیگر شکنجهها این بود که با کوچکترین درد دندان وقتی به پزشک عراقی مراجعه میکردیم، دندانپزشک عراقی با انبردست و بدون بیحسی، دندان بچهها را میکشید و هنگامی که از شدت درد بیهوش میشدیم سربازان عراقی با بیرحمی میخندیدند، حدود ده دندان بنده را عراقیها بدون بیحسی کشیدند!
عراقیها اگر میخواستند تنبیه کنند درون حمام مهتابی را میشکستند و درکف حمام میریختند و بعد شروع به زدن میکردند، در نتیجه وقتی با بدن خیس روی کف حمام میافتادیم تکههای مهتابی عین تیر به بدنمان فرو میرفت. مواقع درگیری شرایط بسیار بدتر بود، 72 ساعت درب را به روی ما بستند و بدلیل نبود دستشویی و آب، فاجعهای نگفتنی رخ میداد و جیرهی غذایی را نیز نصف کردند.
هرچند خیلی سیاسی بودم، اما چون جانب احتیاط را داشتم عراقیها نتوانستند از من بهانهی جدی پیدا کنند و تنها دو نامهی من از سوی سازمان منافقین در استخبارات رصد شد که البته باز هم نتوانستند کار خاصی کنند و با چند روز انفرادی و کتک کوتاه آمدند!
با وجود این همه آزار و اذیت و شکنجه از اسارت بهرهای هم بردید؟!
بله! از اسارت راضی هستم که ما را زود بزرگ کرد و تجربههای گرانبهایی را کسب کردم و موجب شد عقایدم در درونم نهادینه شود. در اردوگاه نیز با استفاده از کتابهایی که در اختیار ما قرار میدادند، خواندن روزنامههای الثوره و جمهوری و پرسش از سربازان، زبان عربی را فرا گرفتم.
آیا اسارت تغییری در اندیشههای شما بوجود آورد؟!
اسارت برای من یک دانشگاه بود و تمام عقایدم در اردوگاه شکل گرفت. اگرچه تربیت شدهی قبل از انقلاب هستم، اما خود و آرمانم را در اسارت حفظ کردم. آنجا به این نکته رسیدم که بعضی عملکردهای گذشتهام اشتباه بوده است! ما با چه مجوزی دست جوانی را که آزاد خلق شده بدلیل پوشیدن لباس آستین کوتاه با اسپری رنگ میکردیم؟!
خیلی از همشاگردیهای ما به جنگ نیامدند و مسیر دیگری برای زندگی انتخاب کردند، اما ما به آنها گیر ندادیم و حتی اگر گیری دادم، فهمیدم اشتباه کردهام و آنانی که ما را هدایت کردند که محدودیتهای ساختگی برای مردم ایجاد کنیم هم اشتباه کردند و من اعتراف میکنم نباید این کار را میکردم؛ هرچند من بدلیل حس آزادیخواهی درونی متعادلتر بودم و علت این اشتباهات را کمبود اطلاعات و نداشتن فکر و عقیدهی درست میدانم. به آزادی انسان اعتقاد دارم و اگر قیدی بر آزادی هست باید قابل پذیرش باشد.
هرچه جلوتر آمدم و با اثرات عملکرد بد گذشتهی خود که هم اکنون مشهود است، برخورد کردم بیشتر به اشتباهاتم پی بردم و به تازگی شنیدم که سردار سلیمانی در جایی گفتند: ما همان کسانی هستیم که در سنین جوانی به جبههها رفتیم و به همین دلیل امروزه خیلی به جوانان گیر ندهیم.
در عین این که متدین هستید آزادیخواه نیز هستید آیا این دو موضوع را قابل جمع میدانید؟!
دینداری و آزادیخواهی قابل جمع هستند اگر دین را پذیرفتیم، اخلاق انسانی را نفی نمیکند و هر نوع محدودیتی که مازاد بر انسانیت و دین تحمیل کردیم، هم تیشه به ریشهی آزادی زدهایم و هم لطمه به دین وارد کردهایم. علاوه بر این باید تغییرات جدید را بپذیریم اگر میخواهیم فهم روزآمدی ازدین داشته باشیم! نه معتقدم اصل و هویت خودمان را نابود کنیم، نه این که آنقدر آرمانی سخن بگوییم و عمل کنیم که هیچکس درک نکند!
من هیچگاه این شدت و حدت تحمیل محدودیتهای مازاد بر قانون و دین را چه قبل از اسارت و چه بعد از آزادی ندیدم! دین در واقع محدودیتی ندارد و در حقیقت همان انسانیت است.
چه ارزیابی از عملکرد نهادهایی که به آزادگان خدمات ارایه میدهند، دارید؟
وقتی که اسرا بازگشتند برای ما ستاد آزادگان تشکیل دادند؛ چرا ستاد تشکیل شد؟! ستاد را برای کارهای موقت تشکیل میدهند، مگر رسیدگی به آزادگان موقت است؟! البته مجموعهی بچهها آنقدر در اسارت پخته شده بودند که سراغ این کارها نروند و بعدها ستادها حذف شد و ما زیر پوشش بنیاد شهید و ایثارگران قرار گرفتیم، اما توجهاتی که باید صورت میپذیرفت، انجام نشد!
هرچند عدهای که همانجا هم بدنبال منافع بودند و وقتی در تنگنا قرار میگرفتند هر عمل غیراخلاقی را مرتکب می شدند بعد از بازگشت هم همان کارها را ادامه دادند، اما عامهی بچهها در مظلومیت خود ماندند و مسوولان خیلی دیر آنها را در شمار ایثارگران پذیرفتد و هنوز بعد از سالها آزادههای بسیار مظلومی وجود دارند
آیا آزادگان از رانتها استفاده میکنند؟!
شاید به هرصورت عدهای از رانت استفاده کرده باشند و من برخی سوءاستفادهها را میپذیرم، اما این مقدار که در بین عموم مردم تصور میشود، وجود ندارد؛ البته شاید بخشی از این سوءاستفادهها موجب شده است دید جامعه مخدوش شود؛ فرزند خودم در اثر زخم زبانها و طعنهها دیگر از سهمیهی کنکور کارشناسیارشد استفاده نکرد؛ البته اصل هویت مرا انکار نکرد و باور داشت من با تلاش خود زندگی کردهام.
این هجمهها بسیار اثرگذار و ظلم بزرگی است و حتی خود من هم از این فشارها در امان نبودم با این که در دانشگاه تهران پذیرفته شدم مجبور شدم به این دلیل که سازمانم امکانی برای تحصیل آزادگان فراهم نکرد، با فوقدیپلم و به اجبار خارج شوم. بنده از نزدیکانم هم میشنوم که ادعا میکنند بنده از رانت استفاده کردهام و اینها به خاطر جو سنگینی است که علیه ایثارگران وجود دارد! بنده هرگز از رانتی استفاده نکردم و با کار در بخش خصوصی پیشرفت کردم.
از فداکاریهای گذشتهی خود پشیمان نیستید؟!
نمیگویم که پشیمان هستم، اما این را نمیتوان انکار کرد که آن اهدافی که در نظر داشتیم محقق نشد. وقتی فرزندانم میپرسند اگر دوباره خدای ناکرده جنگی پیش بیاید تو میروی؟! خیلی صریح «نه» نمیگویم، اما به آنان توصیه به رفتن هم نمیکنم، چون باور دارم افراد خود باید آرمانهای ما و ادامهی انقلاب را بپذیرند.
من دیگر با وجود مشکلات مختلفی که بویژه در عملکرد مسوولان مشاهده میکنم، آن حس اولیه و جوش و خروش را ندارم و با سکوتم اعتراضم را نشان میدهم؛ البته هنوز به آنجا نرسیدم که انتقاداتم را بیان کنم، چون آن را تف سر بالا میدانم! البته من دستی از دور بر آتش سیاست دارم و اگر نمیخواستم از ابتدا وارد این عرصه نمیشدم و فقط کار اقتصادی میکردم.
جزو پایهگذاران بسیج در شهر کرج بودید، با توجه به آرمانهایی که برای آن مبارزه کردید،عملکرد بسیج را چگونه ارزیابی میکنید؟
من با ایجاد دستهبندیهای مصنوعی بین مردم به بسیجی و غیربسیجی، دیندار و بیدین و… مخالف هستم ،چرا ما در هر دوره با معیاری، آدمها را تفکیک میکنیم؟! این که بگوییم 20 میلیون بسیجی یعنی همین تعداد را از مردم کم کردیم! در جامعهی آزاد، تفاوت در اندیشهها و مشی سیاسی پسندیده است، اما دستهبندیهایی که با اغراض سیاسی و اقتصادی مردم را در برابر هم قرار میدهد، ناگوار است.
هم اکنون چه میزان با سیاست ارتباط دارید؟
فعالیت سیاسی خاصی ندارم و بیشتر به خانوادهام میپردازم، چون آنچه که از من میماند فرزندانم هستند و باید اضافه کنم، چون سیاست را صادق نمیبینم ورود نمیکنم، اما در صورت صداقت پای کار میایستادم.
به اصلاحات سیاسی و اجتماعی برای حل مشکلات امیدوارید؟
امیدم را از دست ندادم و دوست دارم هرچه زودتر تفکیک کردنها تمام بشود و یکدست بشویم، چون مردم خوبی داریم و عنایت الهی مشهود است. انواع فسادها روحم را میآزارد؛ اگرچه خیلی امید به اصلاح مفاسد ندارم، چون با ریشههای فسادها برخوردکردن را کار خطرناکی میدانم.
از مردم و نهادهای دولتی چه انتظاری دارید؟
با وجود این که 70درصد بدنم را از دست دادم، هیچ انتظاری از کسی ندارم، اما در برخی شرایط اعضای خانوادهام انتظاراتی از بعضیها دارند که با آنها مقابله میکنم! از شش ماه بعد از آزادگی به سر کار رفتم، حتی دانشجو بودم و حدود چند ماه مسافرکشی کردم! فقط جایی که که جانبازان را متهم کنند که همه چیزشان به دولت وابسته است، اعتراض و با افتخار اعلام میکنم با وجود این که جانبازم فقط به خدا متکی هستم!
گفتوگو از مهدی وفسی، خبرنگار افتخاری انصافنیوز
انتهای پیام
عاقبت گر عمری باشد ماندگار / میگذارم این سخن را یادگار
مینویسم روی کوه بی ستون / زنده باد یاران خوب روزگار
درود بر اين آزاده عزيز، چقدر نظرات بسيار خوب و واقع بينانه اي دارند ايشون.