دید موسی یک شبانی را
«رضا بابایی» پژوهشگر فرهنگی در یادداشتی تلگرامی با عنوان «دید موسی یک شبانی را» نوشت:
داستان موسی و شبان، خلاصۀ مثنوی است. این حکایت که در دفتر دوم آمده است، همۀ مختصات زبانی و فکری مولانا را دارا است و شاید زیباترین داستان مثنوی باشد. اگر کسی تنها همین داستان را از مثنوی بخواند، مهمترین و محبوبترین آموزۀ عرفانی مولانا را دانسته و نیز با بیشتر مهارتهای زبانی آن سلطان شگرف آشنا شده است. مولانا در این داستان، هم طنز آورده و هم تغزل کرده و هم پرده از راز دین برداشته و هم مرامنامۀ ايمان وجودی را در داستانی دلکش به نظم کشیده است. دکتر سروش در کتاب قمار عاشقانه، این داستان را احسن القصص مثنوی خوانده و شرحی نیکو بر آن نوشته است.
داستان موسی و شبان مثنوی، از جهتی دیگر نیز سزاوار درنگ است: مخالفان مولوی، این داستان را فراوان نکوهیدهاند. من نخست گمان میکردم که تنها دلیل مخالفتها، تقابل قهرمان داستان(چوپان) با پیامبری بزرگ(موسی) است. اگر هر داستانی، قهرمانی داشته باشد، بیشک قهرمان این داستان چوپان سادهدل است، نه موسی. در نهایت نیز خدا طرف شبان را میگیرد و موسی را سرزنش میکند که چرا «بندۀ ما را ز ما کردی جدا؟» دوستداران مولوی میگویند: اولا ارادت و علاقۀ مولانا به حضرت موسی زبانزد است(نام هیچ پیامبری در آثار او به اندازۀ موسی نیامده است). ثانیا شبیه این تقابل را در قرآن(در داستان موسی و خضر) و در روایات و حکایات اسلامی میتوان دید. ثالثا شیوۀ داستانسرایی مولوی بهگونهای است که جایی برای اینگونه خردهگیریها نمیگذارد.
اما گویا علتی مهمتر، منتقدان مولوی و مثنوی را بر ضد این داستان برانگیخته است، و آن، ستایش نوعی از دینداری در این داستان است که قرائت رسمی از دین و خداپرستی را آچمز میکند. مولوی میگوید: ایمان رابطهای وجودی با خدا است و این رابطه، در گرو دانستنیهای بسیار و افعال و اذکار خاص نیست. بسا کسانی که هیچ تعلق خاطری به هیچ آیین و مناسکی ندارند، اما خدا را چنان میپرستند که فرهاد، شیرین را، و بسا کسانی که آن دانستنیها و آن افعال و اقوال را دارند، اما هیچ نشانی از خداباوری در سراپای وجودشان نیست:
نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
مولوی در این داستان، کنایاتی نیز دارد که شرح و بسط آنها، پشت پردۀ کینهورزیها را با مولوی آشکارتر میکند. مثلا وقتی میگوید «جامهچاکان را چه فرمایی رفو؟»، طعنهای است به کسانی که شغلشان رفوگری است. یا آنجا که از زبان خدا میگوید: «چند از این الفاظ و اضمار و مجاز/ سوز خواهم سوز، با آن سوز ساز»، لفاظان و صاحبان علوم رسمی را در مرتبهای بس فروتر مینشاند؛ مرتبهای که آنان به هیچ روی به آن رضایت نمیدهند. مولوی در همین داستان، باورمندان را به دو گروه «آدابدان» و «سوختهجان» تقسیم میکند و در کل مثنوی، وفاداریاش به این تقسیم، بیش از دوگانههایی است که فقه و کلام میسازند. در مثنوی، فاصلۀ آدابدانان تا سوختهجان و روانان، بیش از فاصلۀ کافر تا مسلمان است.
موسیا آدابدانان دیگرند
سوختهجان و روانان دیگرند
مولوی به واکنشهایی که چنین داستانی برمیانگیزد آگاه بود. به همین دلیل در همین داستان بارها عنان سخن میکشد و بر خود نهیب میزند که «بیش ازین گر شرح گویم ابلهی است.»
ور بگویم عقلها را برکند
ور نویسم بس قلمها بشکند
چندی پیش، سخنرانی یکی از واعظان نامدار را دیدم و شنیدم که میگفت: «داستان موسی و شبان جایی برای دین باقی نمیگذارد». بله؛ اگر دین، همین بساط و دستگاهی باشد که بر حفظ ظواهر استوار است، داستان موسی و شبان، وقعی به آن نمینهد؛ زیرا این داستان از نوعی دینداری سخن میگوید که اولا متولی و نانخور ندارد و ثانیا قهرمان آن، انسانهای دلسوخته و پاکباخته است، نه سخندانان و ظاهرسازان. داستان موسی و شبان، هدف را و مقصود را چنان عریان میکند که آبرویی برای مدعیان باقی نمیگذارد. داستان موسی و شبان، راهی را نشان میدهد که با پای ادعا و سخن پیمودنی نیست. در این راه، دانش دینی و ظاهرسازی و حتی زهد و تقوا کسی را واجد ایمان نمیکند.
تکیه بر تقوا و دانش، در طریقت، کافری است
راهرو گر صد هنر دارد، توکل بایدش
دینی که مولانا از آن سخن میگوید، از جنس احکام و عقاید و حتی اخلاق و افعال نیست؛ از مقولۀ حس درونی است. فروداشت عقاید و احکام در آثار مولانا تنها در جایی است که با آن حس درونی مقایسه میشوند. مولوی خود در شمار ملتزمان به شریعت بود؛ اما میدانست که مغز دین ایمان است، و حقیقت ایمان در احوال انسان است، نه در اقوال و افعال و باورهای او. این، همان درسی است که خدا به موسی آموخت.
بعد از آن در سرّ موسی حق نهفت رازهایی کان نمیآید به گفت
انتهای پیام
سلام
به نظر من شما خلط مطلب کرده اید
اگر انسانی در بیابان زندگی کند مثل چوپان و به اندازه همتش خدا شناسد و تا انتها هم برود حرف صحیح هست و مولانا درین مطلب موفق بوده است و چوپان هم تا انتهای شناخت خودش رفته
و عملکرد چوپان در حد شبانی مورد تقدیر هست و ستایش و نمونه هایش هم میبینیم که مثلا کربلایی کاظم ساروقی به یک جاههای رسیدند
اما ایا این افرادتوانایی اداره جامعه قدرت احقاق حقوق و خیلی چیز های دیگر دارند
اگر دارند و خداوند شبان را به جای موسی نفرستاد یک مشکل پیش میاید و اگر ندارند و خداوند موسی را برای هدایت قوم فرستاد یک مشکل دیگر
در زمان پیامبر ص هم ….و اویس قرنی هم ب همین منوال و داستان هلال در مثنوی به همین صورت که مولانا میفرماید در باره او
من ببینم عرش را با عرشیان
این که بالاتر از شبان میدید و حتی سرداری یک سپاه هم به او ندادن
چرا پیامبر اورا برای اداره قسمتی از کارها برنگزید آیا پیامبری که
در نظر بودش مقامات عباد
لاجرم حق نام او شاهد نهاد
نمی دانست این دردانه در کنارش هست
پس بیش تر بایست در این مطالب دقت کنیم
مولانا این دادستان را قرنها پیش از ادعای حق فقها برای اداره جامعه سروده است !
ناظر محترم
حق فقها همیشه برای اداره جامعه محترم بوده و نظریه های گوناگون از آکادمی های یونان تا امروز و حتی قبل از آن مورد تایید استکه توسط فقها ارائه شده اما امروز فقیه فقط به کسی میگویند که در مسائل اسلامی مطالعه و… داشته باشد و این محدود کردن علم هست
اما فقیه دین شناس و آگاه به شرایط زمان و مکان و مخاطب